یـِكخیـٰابانکردـہمـَجنونمتومیدآنیکجـٰآست
آنخیـٰابانکویجـٰانانقطعهایازکربلآستシ..'!
#محرم
#حجاب
#اللهم_الرزقنا_کربلا_بحق_حسین_ع
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا )
قسمت پنجم
♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!...
صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_ششم خسته
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_هفتم
آرامش و سکوت شب را صدای یکنواخت کولر در هم میشکست. موبایل را روبهرویش گرفته و خیره بود به شمارهای که نام صاحبش هنوز توی فهرست مخاطبینش قرار داشت. توی ذهنش به دنبال آخرین باری میگشت که به این شماره پیام داده و جوابی نگرفته بود. چقدر از آن تاریخ میگذشت؟ هر چه فکر کرد یادش نیامد. همهی پیامها را پاک کرده بود.
به تکتک آن اعداد آشنا نگاه کرد. چرا امشب هوایی شده بود؟ چرا باز پرندهی ذهنش به دنبال خاطرات گذشته پرواز کرده بود؟ دلیلش نگاه نگران حبیب بود یا چیز دیگر؟
انگشت شستش را روی شماره کشید. آن روزها چقدر دلش میخواست این شماره روی صفحهی گوشیاش بیفتد و صدایش را بشنود. یا حداقل پیامی بفرستد که "بخشیدمت". ولی نه تماسی گرفته شده بود و نه پیامی آمده بود. خودش را محقِ این تنبیه سخت نمیدید. اشتباه کرده بود؛ اما احساسش به او صادقانه بود و واقعی. چطور او این را نفهمیده بود؟!
دیگر داشت به این نتیجه میرسید که شاید همهی اینها بهانهای بوده برای تمام کردن این رابطه. وگرنه تا حالا باید خبری از او میشد. دو سال و نیم مدت کمی برای فکر کردن نبود.
از لیست مخاطبین بیرون آمد و سراغ پوشهای رفت که جرأت نمیکرد بازش کند. خیلی وقت بود سراغش نیامده بود. امشب اما انگار همهی نیروهای نفسی و شیطانی بسیج شده بودند تا او نتواند بر هوای دلش غلبه کند. پوشه را باز کرد. عکسها را تندتند رد کرد تا رسید به آن یکی. زوم کرد روی صورتش. کم پیش میآمد لبخند بزند اما آن روز توی آلاچیق لبخندش را شکار کرده بود. وقتی صدایش کرده بود، شکلکی برایش درآورده بود که او نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد و همان موقع عکسش را گرفته بود. بیاراده دلش پر کشید برای لحظه به لحظهی آن روز. سعی میکرد احساسش را پس بزند ولی با دیدن آن نگاه آشنا، مثل آوار فرو ریخت. آن لبخند و آن ژست لعنتی آشنا برای هوایی کردنش بس بودند. آب دهانش را قورت داد تا بغض گره شده سر باز نکند. گوشی را با غیظ کناری انداخت.
او چقدر راحت همهچیز را فراموش کرده بود. چقدر راحت از احساسش و از او گذشته بود. با خودش گفت:" ینی اشتباه من اینقدر بزرگ بود؟! کاش منم میتونستم راحت و بیخیال فراموشش کنم..بگذرم ازش..یادم بره همهچی..کاش میشد فقط با فشار یه دکمه همه چیو دیلیت میکردم و راحت میشدم.."
گوشی را دوباره برداشت. چندین بار دستش روی آیکون حذف رفت و برگشت. چشمانش را بست و به خودش بدوبیراه گفت.
" لعنت به من..لعنت به این دل بیصاحابم..لعنت به تو که دست بردار نیستی و چسبیدی به فکر و ذهنم.."
صدای زنگ تلفن افکارش را به هم ریخت. حاجحسین گوشی را برداشت. از اتاقش قشنگ صدای او را میشنید.
- سلام بابا! چه عجب یادی از ما کردی؟
پوشه را بست. به ساعتش نگاه کرد. ده و پنج دقیقه. گوشهایش را تیز کرد بیشتر بشنود.
- اونم خوبه..سلام میرسونه..خسته بود خوابیده. شما بیمارستانی بابا؟
فهمید مخاطبش حبیب است. پوفی کشید و سعی کرد بخوابد. اما با افکاری که مثل زنبور به جان کندوی ذهنش افتاده بودند، نمیتوانست چشم روی هم بگذارد. به ناچار برخاست.
سراغ کتابهایش رفت تا حداقل با خواندن کتاب، آرامش بگیرد. آهسته به هال قدم گذاشت. حاجحسین تلفنش تمام شده بود و داشت قرآن میخواند. با دیدن او سرش را بالا آورد.
- هنوز نخوابیدی بابا؟!
- نه! خوابم نمیبره.
موهای پریشانش را پشت گوش فرستاد.
- اومدم یه کتاب ببرم شاید چشمام خسته بشن خوابم ببره.
- گاهی وقتا آدم از خستگی زیاد خوابش نمیبره. میخوای یه دمنوش دُرُس کنم با هم بخوریم؟
- شما زحمت نکش خودم درس میکنم.
بهجای کتابخانهی کوچکش، به آشپزخانه رفت. دمنوش را آماده کرد. توی دو تا لیوان ریخت و پیش پدرش برگشت.
- اینم یه آرامبخش قوی.
حاجحسین لیوان را برداشت و بو کشید.
- سنبلالطیب..
- آفرین بابای باهوشم.
تکتم لیوانش را برداشت تا به اتاقش برود. حاجحسین گفت:" واسه پنجشنبه عصر که برنامه نداری بابا؟"
تکتم کمی فکر کرد و شانه بالا انداخت.
- نه فک نکنم. چطور؟
- هیچی..حبیب بود الان زنگ زد. گفت پنجشنبه داره میره گلزار. اگه بخوایم میاد ما رو هم ببره.
ابروهای تکتم بالا پرید.
- خودمون میریم دیگه..
حاجحسین عینکش را برداشت.
- منم همینو گفتم. گفت من که دارم خالی میرم شما رو هم میبرم..تو که میای بابا؟
تکتم کمی فکر کرد.
- نمیدونم..ما که قصد داشتیم بریم حالا هر جور خودتون میدونین.. شب بخیر..
- شب بخیر بابا..
👇👇👇
قبلترها دوسه باری حبیب حاجحسین را برده بود سر مزار طاها. برای همین جدیاش نگرفت. رفت سمت کتابخانه. کتاب مورد علاقهاش را از لابهلای کتابها بیرون کشید. به تختش برگشت. لیوان دمنوش را روی عسلی گذاشت. صفحهای اول کتاب را باز کرد. مثل همیشه که گوشه و کنار کتابهایش پر بود از جملاتی که مینوشت، جملهای را که امروز توی یک مجله خوانده بود، یادداشت کرد.
" مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی این کار را بکن. ولی هیچوقت ناامید نشو. به راهت ادامه بده! "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهمانـعبزرگبرایدیـداربا #حضرتحجت(عج):
• دنیـازدگی(حبّدنیـا)
• غـرور،تکبـر
• قطـعصلهرحـم
یکبارجمالِدلآرایتراندیدهام..💔
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج🌿
✍ ســـلام فرمــانده
🍀#حدیث
🌟امیرالمؤمنین امام علی (ع):
(از کسانى مباش که) عبرت آموختن را مى ستاید (و به دیگران آموزش مى دهد) ولى خود عبرت نمى گیرد
و موعظه بسیار مى کند اما خود موعظه و اندرز نمى پذیرد
📚 نهج البلاغه / حکمت ۱۵۰
.:
☆━🍃🌺🍃━☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶مهربانی و محبت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نسبت به ما...⁉️
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
Javad Moghadam - Ghafele salar Dare Miad.mp3
15.38M
🏴قافله سالار داره میاد خداکنه برگرده
🏴میگن علمدار داره میاد خداکنه برگرده
🎤بانوای:کربلایی جواد مقدم
فوق زیبا
#امام_حسین
#محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌آی جوون ها امیدهای امام زمان شماها هستید
امیدشو ناامید نکنید✨‼️
#امام_زمان💚
هدایت شده از تبلیغات|گسترده اپل
30.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وااااای اینجا را ببین 😍
فیلم وبینار بزرگ تندخوانی و تقویت حافظه است ، هر چی لازم باشه بدونید از این مهارت کاربردی اونم با تدریس پرانرژی و جذاب استاد عمادی 👌
🔴 هر سوالی داری در مورد👇
🔺تندخوانی
🔺تقویت حافظه و رفع فراموشی
🔺تمرکز و رفع حواسپرتی
🔺روش مطالعه هر کتابی
🔺خلاصه نویسی و همه اصولش
🔺فتوریدینگ
🔺بهبود فردی و.... همینجاست 😉
این قسمت اول ویدئو هست، کلا 6 قسمته ، اینم بقیش 👇
https://eitaa.com/motekhasses_sho/1886
تازه تو این وبینار و قسمت 6 میگه فقط با روزی هزار و دویست تومن میتونی متخصص تندخوانی و تقویت حافظه بشی 😍
تازه مدرک معتبر هم بگیری 🤩
بقیشا دیگه نمیگم خودتون ببینید 👇😉
آیدی ادمینشون 👈@emadi_help2
آیدی کانالشون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1563492481C28e01194a2
#دوره_رایگان_شکرگزاری
حال بدت رو با #شکرگزاری خوب کن 😍👌🏼
میدونستی خیلی از مشکلات و گرفتاری های ما به خاطر #ناشکریه‼️
شکرگزاری صبورترت میکنه 💚
خوش اخلاق ترت میکنه 💛
مهربون ترت میکنه 🧡
تو رو به اهدافت نزدیک تر میکنه❤️
حالا ما تصمیم گرفتیم یک دوره یک ماهه کاملا #رایگان برگزار کنیم که حال دل مردم عزیزمون خوب بشه 💚
برگزاری دوره در کانال زیر👇🏼👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1996292153C5f1987f178
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
28.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا )
قسمت ششم
♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!...
صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_هفتم آرام
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_هشتم
- این کفشات چرا واکس نداره مادر؟ اینطوری رفتی بیمارستان؟ قشنگ معلومه دو روزه واکس نخوردن! باز من دو روز نبودم اصلاً به خودت نرسیدیها! به خاطر همینه که ولت نمیکنم..
کفشها را روی جاکفشی گذاشت و به اتاق حبیب رفت.
- ببین تو رو خدا..لباستم که یقهاش چروکه!
صدای حبیب درآمد.
- اونارو اتو کردم حاجخانوم ولاهه..
- قسم نخور..پس این چروکا چیه؟! تو ناسلامتی دکتر این مملکتی..
همانطور که لباسهای توی کمد را یکییکی چک میکرد گفت:" حتماً غذای درست و حسابیام نخوردی.."
یک لحظه دست کشید و از اتاق بیرون آمد.
- نکنه فستفود خورده باشی؟ آره؟
حبیب خندهاش گرفت.
- نه مادر من! این دو سه روز ابراهیم پیشم بود. بندهی خدا خانمش غذا درست میکرد برای منم میاوُرد. کلی شرمندهش شدم..
- خب باز خدا خیرش بده..
سودابه از آشپزخانه سرک کشید.
- این چن روز به زور نگهش داشتیم داداش! بس که نگرانِ این بود تو چیکار میکنی..چی میخوری..کجا میری..حالا تنهایی..حالا خوابیدی..بیداری؟..
نرگس دختر هشت سالهی سودابه که روی مبل نشسته بود و سرش را توی تبلتش فرو کرده بود با شیطنت گفت:" آره دایی حبیب! مامانی خونهی ما همش میگف حبیبم چیکار میکنه.. بچم تنهاس..منم همش بوسش میکردم تا دلش واسه شما تنگ نشه.."
سودابه از همانجا قربان صدقهی دخترش رفت. روحانگیز نگاه چپچپی به سودابه و بعد به نرگس کرد.
- نیموجبی چه بلبل زبون شده واسه من! شما سرت به کار خودت باشه.
نرگس خندهی ریزی کرد و سرش را پشت تبلت پنهان کرد.
روحانگیز به اتاق برگشت. طوری که سودابه بشنود غر زد:
" خوبه خودتم مادری و این حرفا رو میزنی! هر روز ور دل شوهرتی و بذاروبردارش میکنی..اون وخ این بچه چن روز تنها بوده طلبکارم هس..خوبه برادرته.."
حبیب نگاهی به سودابه که اخمهایش را درهم کشیده بود کرد و با بازوبسته کردن چشمانش به او فهماند که چیزی نگوید. خودش رفت به چارچوب در تکیه داد. روحانگیز تمام لباسها را درآورده بود و همه را وارسی میکرد.
حبیب سری تکان داد. این وسواسهای مادر را خوب میشناخت ولی باید دل خواهرش را هم به دست میآورد. لب زد:
- حاجخانوم! مگه من بچهم! دیگه سی سال رو رد کردما! نگا..دارن موهام سفید میشن.. دیگه مردی شدم واسه خودم..
روحانگیز برگشت و نگاه پرمحبتش را به صورت او پاشید.
- قربون شکلت برم مادر..نگران میشم خب..دست خودم نیس..چیکار کنم..
حبیب نزدیک مادرش رفت. خم شد و زیر گوشش گفت:
"خدا نکنه حاجخانوم..من تا ابد نوکرتم.. ولی اینجوریام نگین سودابه ناراحت میشه دیگه.."
دستی به چانهاش کشید.
روحانگیز صورت او را که حالا نزدیک صورتش بود، بوسید.
- باشه مادر.. تو خودتو ناراحت نکن..اونم با من..
حبیب با لبخند رضایتی که زد از اتاق بیرون آمد و سروقت نرگس رفت. کمی با او بازی کرد و سربهسرش گذاشت. بعد بلند شد تا وضو بگیرد. در همان حال گفت:" میخوام برم گلزار شهدا شماها نمیاین؟ "
روحانگیز در حالی که میز اتو را آماده میکرد گفت:" نه مادر! باید شام بذارم.. امشب سودابه اینجا میمونه.."
سودابه از داخل آشپزخانه صدا بلند کرد:" شما برین اگه میخواین من یه چیزی آماده میکنم.."
روحانگیز گفت:" نه.. انشالله هفتهی دیگه میریم..حالا بعد عمری شوهرت اومده اینجا.."
پیراهن زرشکی با خانههای ریز سفید را برداشت. فکر کرد:" این با اون شلوار مشکی خیلی به تنش میشینه.."
پیداهن را اتو کشید و دست حبیب داد.
- اینو بپوش مادر با شلوار مشکیه..
حبیب دستش را روی چشمش گذاشت.
- چشم.
- چشمت بیبلا.
روحانگیز به شدت به حبیب وابسته بود. بعد از شهادت احمد او با سختی زیاد سه فرزندش را به ثمر رساند. دو دخترش را سروسامان داد ولی حساب حبیب فرق میکرد. او را جور دیگری میخواست. از همان بچگی وابستهاش بود. حبیب این وابستگی را میدید و خوب میدانست مادرش بدون او دوام نمیآورد. او حاضر بود تمام زندگیاش را وقف مادرش کند. یکی از دلایلی هم که تابهحال ازدواج نکرده بود، همین بود. روحانگیز.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🏴🚩🏴
فرارسیدن #ماه_محرم
ماهعزای سیدوسالار شهیدان
#اباعبدالله_الحسین علیهالسلام
به پیشگاه صاحب عزا
#امام_زمان عجلالله تعالیفرجه
وهمه شیعیانشان
تسلیت عرض مینماییم
#محرم
میخواییادبگیریچطوریازایننقاشیها بکشی....؟ 🙈😜
اونم فقط با ی #گوشی و #رایگان....؟😱😒
توی کانال زیر آموزش
رایگانشو گذاشته 😍👇🌿
https://eitaa.com/joinchat/6095031Ce68b584593
ڪوچہ احساس
میخواییادبگیریچطوریازایننقاشیها بکشی....؟ 🙈😜 اونم فقط با ی #گوشی و #رایگان....؟😱😒 توی کانا
برای #اولین بار در ایتاا😳🌸👌🏻
👈🏻 آموزش #رایگان نقاشی به صورت #حرفهای😍
نقاشی مینیمال میخای یاد بگیری بزن روش👇🏻😌🌿؛
https://eitaa.com/joinchat/6095031Ce68b584593
از دستش نده دو مین دیگه پاك میشه حسرت میخوریاا🤐☝🏻
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_هشتم - ای
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_نهم
قدمهایش را آهسته برمیداشت. انگار که روی چیزی قیمتی پا بگذارد. آخر خاک اینجا قیمتی بود. زمین کسانی را در آغوش کشیده بود که انگار صدف گوهری را.
با هر قدم صلوات میفرستاد و هدیه میکرد به روح شهیدی که از کنارش میگذشت.
هر موقع به اینجا میآمد، روحش پر میکشید برای مزار پدرش. گر چه میدانست او میان همین شهدا حضور دارد و به رویش لبخند میزند.
سرش را بالا گرفت. تکتم در کنار پدرش قدم برمیداشت. او هم شتابی نداشت. معلوم بود در عالم خودش سیر میکند. وقتی به دنبال حاجحسین رفت و تکتم را همراه او دید، خوشحال شد. به دنبال چرایش نبود. همینکه او بود انگار خیالش راحت شده بود.
کمی دورتر سر مزار طاها نشستند. نخواست خلوتشان را به هم بزند. از آنها فاصله گرفت و رفت تا خودش هم کمی آرامش به وجود خستهاش تزریق کند.
صدای قرآن میآمد. داشت سورهی ملک را میخواند. از کنار مزار شهیدی که روبهرویش نشسته بود، برخاست. نیم ساعتی میشد همینجا نشسته بود و فکر میکرد. به اطرافش نگاهی کرد و رفت سمت مزار طاها.
فقط تکتم آنجا بود. روی پنجهی پا نشست و فاتحه خواند. تکتم غرق در خواندن دعا بود. با آمدنش کتاب را بست و ظرف خرما را تعارف کرد. دانهای برداشت و در دهان گذاشت. شیرینی این خرما حلاوت دیگری را به جانش ریخت. خرما را فرو داد و پرسید:
" حاجی کجا رفتن؟ "
تکتم پلک زد. اطرافش را نگاه کرد.
" همین دوروبراست. گفت میرم همین اطراف.."
آهانی گفت و سکوت کرد. میخواست سر صحبت را باز کند ولی نمیدانست چگونه. به صورت طاها نگاه کرد. لبخندش انگار دهنکجی بود به این دنیا و آدمهایش. بیاختیار گفت:
" تا وقتی دلمون از این دنیا کوچیکتر باشه و همتمون حقیرتر، بیش از همین زندگی هفتاد ساله رو حساب نکنیم و به حساب نیاریم، هر کاری هم بکنیم حقیره. محدوده و دنیایی. حتی اگه نماز و روزه و حج و جهاد باشه. که به خاطر دنیا و حرفا و اینکه پز بدیم و جلوه کنیم انجامش میدیم.
ولی.."
آهی کشید.
" ولی اگه دلمون از این دنیا بزرگتر بشه و همتمون محدود به همین دنیا نشه، اگه بیش از این دنیا از خودمون توقع داشته باشیم.. هر کاری واسه این دلِ بزرگ مفید و سودمنده..حتی اگه پاک کردن بینی یه بچه باشه یا همین کارای عادی و روزمرمون. چون دیگه بزرگ شدیم و هر کاری رو ازمون خریدارن. "
نیمنگاهی به تکتم کرد و گفت:
"لبخند طاها اینو میگه.
اون دلش خیلی بزرگتر از این دنیا شده بود که این راهو انتخاب کرده بود.. و بُرد.. "
با کمی مکث زمزمه کرد:" ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.."
اخمهایش درهم بود. نه به طاها نگاه میکرد نه به تکتم. نگاهش جایی میان زمین و آسمان گیر کرده بود. یکهو بلند شد و قبل از اینکه برود گفت:" میرم حاجی رو پیدا کنم.."
تکتم در سکوت به لبخند طاها خیره شده بود. حبیب راست میگفت. طاها دل بزرگی داشت، که اگر نداشت میرفت دنبال یک شغل راحت و بیدردسر. یا حتی میماند کنار حاجحسین و محدود میشد به همان صحافی کوچک.
به حبیب نگاه کرد. حرفهایش پرمعنی بود و پر حسرت. حسرت. چیزی که وقتی وارد این حریم میشدی، بی اراده به قلبت چنگ میانداخت و میسوزاندت.
حبیب را متفاوت میدید. خودش منبعی از آرامش بود. کمتر کسی بود در بیمارستان که او را نشناسد. یکبار بین پرستارهای یکی از بخشها صحبت او بود. یکیشان میگفت:" دکتر فاطمی جزء بهترین پزشکای این بیمارستانه.. هر جا هر مسئولیتی بهش بدن خیلی زود به سروسامون میرسونه.. اون حتی نسبت به پرسنل بیمارستان هم بیتفاوت نیست. هر جا گرهی تو کارشون باشه بی منت بهشون کمک میکنه..دیدم که میگما.."
یکی دیگر گفت:" ولی به نظر من آدم عجیبیه!.. به نظر میاد خیلی توداره.. درونگراست..نه؟ "
- من که زیاد باهاش برخورد نداشتم..
تکتم به حرفهای آنها میاندیشید. به نظر او هم حبیب مکنونات قلبیاش را به راحتی بیرون نمیریخت. او را مغرور نمیدید اما شخصیت منحصر به فردی داشت.
نفسش را کوتاه بیرون فرستاد و به طاها لبخند زد.
" ولی هیشکی تو این دنیا مث تو نمیشه.. تو یه دونه بودی واسه همین خدا تو رو زود برد پیش خودش.. "
دستی به عکسش کشید و به آسمان خیره شد. دلش باز تنگ شده بود.. تنگ و بیقرار.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
نخون حاج اقا.. خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله
رنگ از رخ مادرم پرید.عمواصغر عصبی سمت امیرعلی رفت:اقا بفرما بیرون. .
امیرعلی :اخه خداروخوش میاد یه دختر معصوم رو زورکی پای سفره عقد بشونن، نهال عشق منه، باید زن من بشه...
محسن باتعجب بهم نگاه کردخشم بدی توی چشمهاش بود.
:نهال اینجا چخبره.؟
به یکباره امیرعلی سفره عقد رو ازهم پاشید و محسن با عصبانیت از جا بلند شد و حمله کرد بهش
وسط هیاهو و دعوا بلند شدم و با لباس عروس به سرعت از دفتر محضر بیرون رفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
امیر علی با دیدنم ذوق زده شد روی مبل لم داد وابرویی بالا انداخت :سلام،چقدر امروز خوشگل شدی تو😍
_:سلام صبح بخیرآقا ، اومدم ببینم چیزی لازم ندارید.
امیرعلی لبخندی زد ونگاهش بهم خیره موند.
_لازم داشتم صبحم روبادیدنت قشنگ کنم که اومدی و روزم رو قشنگ کردی... همیشه منتظر بودم اتفاق بیفته....
_چی؟
_که توعاشقم بشی...❤️
لبه ی روسریمو به بازی رفتم ، آروم و خجالتی گفتم:امیرعلی...
امیر علی با شنیدن اسمش سمتم برگشت و با چشمای خمارش بهم نگاه کرد.
_جاان امیرعلی.
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
وقتی پسر پولدار عمارت عاشق دختر خدمتکار میشه♥️