هدایت شده از تبلیغات|گسترده اپل
30.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وااااای اینجا را ببین 😍
فیلم وبینار بزرگ تندخوانی و تقویت حافظه است ، هر چی لازم باشه بدونید از این مهارت کاربردی اونم با تدریس پرانرژی و جذاب استاد عمادی 👌
🔴 هر سوالی داری در مورد👇
🔺تندخوانی
🔺تقویت حافظه و رفع فراموشی
🔺تمرکز و رفع حواسپرتی
🔺روش مطالعه هر کتابی
🔺خلاصه نویسی و همه اصولش
🔺فتوریدینگ
🔺بهبود فردی و.... همینجاست 😉
این قسمت اول ویدئو هست، کلا 6 قسمته ، اینم بقیش 👇
https://eitaa.com/motekhasses_sho/1886
تازه تو این وبینار و قسمت 6 میگه فقط با روزی هزار و دویست تومن میتونی متخصص تندخوانی و تقویت حافظه بشی 😍
تازه مدرک معتبر هم بگیری 🤩
بقیشا دیگه نمیگم خودتون ببینید 👇😉
آیدی ادمینشون 👈@emadi_help2
آیدی کانالشون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1563492481C28e01194a2
#دوره_رایگان_شکرگزاری
حال بدت رو با #شکرگزاری خوب کن 😍👌🏼
میدونستی خیلی از مشکلات و گرفتاری های ما به خاطر #ناشکریه‼️
شکرگزاری صبورترت میکنه 💚
خوش اخلاق ترت میکنه 💛
مهربون ترت میکنه 🧡
تو رو به اهدافت نزدیک تر میکنه❤️
حالا ما تصمیم گرفتیم یک دوره یک ماهه کاملا #رایگان برگزار کنیم که حال دل مردم عزیزمون خوب بشه 💚
برگزاری دوره در کانال زیر👇🏼👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1996292153C5f1987f178
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
28.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا )
قسمت ششم
♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!...
صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_هفتم آرام
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_هشتم
- این کفشات چرا واکس نداره مادر؟ اینطوری رفتی بیمارستان؟ قشنگ معلومه دو روزه واکس نخوردن! باز من دو روز نبودم اصلاً به خودت نرسیدیها! به خاطر همینه که ولت نمیکنم..
کفشها را روی جاکفشی گذاشت و به اتاق حبیب رفت.
- ببین تو رو خدا..لباستم که یقهاش چروکه!
صدای حبیب درآمد.
- اونارو اتو کردم حاجخانوم ولاهه..
- قسم نخور..پس این چروکا چیه؟! تو ناسلامتی دکتر این مملکتی..
همانطور که لباسهای توی کمد را یکییکی چک میکرد گفت:" حتماً غذای درست و حسابیام نخوردی.."
یک لحظه دست کشید و از اتاق بیرون آمد.
- نکنه فستفود خورده باشی؟ آره؟
حبیب خندهاش گرفت.
- نه مادر من! این دو سه روز ابراهیم پیشم بود. بندهی خدا خانمش غذا درست میکرد برای منم میاوُرد. کلی شرمندهش شدم..
- خب باز خدا خیرش بده..
سودابه از آشپزخانه سرک کشید.
- این چن روز به زور نگهش داشتیم داداش! بس که نگرانِ این بود تو چیکار میکنی..چی میخوری..کجا میری..حالا تنهایی..حالا خوابیدی..بیداری؟..
نرگس دختر هشت سالهی سودابه که روی مبل نشسته بود و سرش را توی تبلتش فرو کرده بود با شیطنت گفت:" آره دایی حبیب! مامانی خونهی ما همش میگف حبیبم چیکار میکنه.. بچم تنهاس..منم همش بوسش میکردم تا دلش واسه شما تنگ نشه.."
سودابه از همانجا قربان صدقهی دخترش رفت. روحانگیز نگاه چپچپی به سودابه و بعد به نرگس کرد.
- نیموجبی چه بلبل زبون شده واسه من! شما سرت به کار خودت باشه.
نرگس خندهی ریزی کرد و سرش را پشت تبلت پنهان کرد.
روحانگیز به اتاق برگشت. طوری که سودابه بشنود غر زد:
" خوبه خودتم مادری و این حرفا رو میزنی! هر روز ور دل شوهرتی و بذاروبردارش میکنی..اون وخ این بچه چن روز تنها بوده طلبکارم هس..خوبه برادرته.."
حبیب نگاهی به سودابه که اخمهایش را درهم کشیده بود کرد و با بازوبسته کردن چشمانش به او فهماند که چیزی نگوید. خودش رفت به چارچوب در تکیه داد. روحانگیز تمام لباسها را درآورده بود و همه را وارسی میکرد.
حبیب سری تکان داد. این وسواسهای مادر را خوب میشناخت ولی باید دل خواهرش را هم به دست میآورد. لب زد:
- حاجخانوم! مگه من بچهم! دیگه سی سال رو رد کردما! نگا..دارن موهام سفید میشن.. دیگه مردی شدم واسه خودم..
روحانگیز برگشت و نگاه پرمحبتش را به صورت او پاشید.
- قربون شکلت برم مادر..نگران میشم خب..دست خودم نیس..چیکار کنم..
حبیب نزدیک مادرش رفت. خم شد و زیر گوشش گفت:
"خدا نکنه حاجخانوم..من تا ابد نوکرتم.. ولی اینجوریام نگین سودابه ناراحت میشه دیگه.."
دستی به چانهاش کشید.
روحانگیز صورت او را که حالا نزدیک صورتش بود، بوسید.
- باشه مادر.. تو خودتو ناراحت نکن..اونم با من..
حبیب با لبخند رضایتی که زد از اتاق بیرون آمد و سروقت نرگس رفت. کمی با او بازی کرد و سربهسرش گذاشت. بعد بلند شد تا وضو بگیرد. در همان حال گفت:" میخوام برم گلزار شهدا شماها نمیاین؟ "
روحانگیز در حالی که میز اتو را آماده میکرد گفت:" نه مادر! باید شام بذارم.. امشب سودابه اینجا میمونه.."
سودابه از داخل آشپزخانه صدا بلند کرد:" شما برین اگه میخواین من یه چیزی آماده میکنم.."
روحانگیز گفت:" نه.. انشالله هفتهی دیگه میریم..حالا بعد عمری شوهرت اومده اینجا.."
پیراهن زرشکی با خانههای ریز سفید را برداشت. فکر کرد:" این با اون شلوار مشکی خیلی به تنش میشینه.."
پیداهن را اتو کشید و دست حبیب داد.
- اینو بپوش مادر با شلوار مشکیه..
حبیب دستش را روی چشمش گذاشت.
- چشم.
- چشمت بیبلا.
روحانگیز به شدت به حبیب وابسته بود. بعد از شهادت احمد او با سختی زیاد سه فرزندش را به ثمر رساند. دو دخترش را سروسامان داد ولی حساب حبیب فرق میکرد. او را جور دیگری میخواست. از همان بچگی وابستهاش بود. حبیب این وابستگی را میدید و خوب میدانست مادرش بدون او دوام نمیآورد. او حاضر بود تمام زندگیاش را وقف مادرش کند. یکی از دلایلی هم که تابهحال ازدواج نکرده بود، همین بود. روحانگیز.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🏴🚩🏴
فرارسیدن #ماه_محرم
ماهعزای سیدوسالار شهیدان
#اباعبدالله_الحسین علیهالسلام
به پیشگاه صاحب عزا
#امام_زمان عجلالله تعالیفرجه
وهمه شیعیانشان
تسلیت عرض مینماییم
#محرم
میخواییادبگیریچطوریازایننقاشیها بکشی....؟ 🙈😜
اونم فقط با ی #گوشی و #رایگان....؟😱😒
توی کانال زیر آموزش
رایگانشو گذاشته 😍👇🌿
https://eitaa.com/joinchat/6095031Ce68b584593
ڪوچہ احساس
میخواییادبگیریچطوریازایننقاشیها بکشی....؟ 🙈😜 اونم فقط با ی #گوشی و #رایگان....؟😱😒 توی کانا
برای #اولین بار در ایتاا😳🌸👌🏻
👈🏻 آموزش #رایگان نقاشی به صورت #حرفهای😍
نقاشی مینیمال میخای یاد بگیری بزن روش👇🏻😌🌿؛
https://eitaa.com/joinchat/6095031Ce68b584593
از دستش نده دو مین دیگه پاك میشه حسرت میخوریاا🤐☝🏻
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_هشتم - ای
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_نهم
قدمهایش را آهسته برمیداشت. انگار که روی چیزی قیمتی پا بگذارد. آخر خاک اینجا قیمتی بود. زمین کسانی را در آغوش کشیده بود که انگار صدف گوهری را.
با هر قدم صلوات میفرستاد و هدیه میکرد به روح شهیدی که از کنارش میگذشت.
هر موقع به اینجا میآمد، روحش پر میکشید برای مزار پدرش. گر چه میدانست او میان همین شهدا حضور دارد و به رویش لبخند میزند.
سرش را بالا گرفت. تکتم در کنار پدرش قدم برمیداشت. او هم شتابی نداشت. معلوم بود در عالم خودش سیر میکند. وقتی به دنبال حاجحسین رفت و تکتم را همراه او دید، خوشحال شد. به دنبال چرایش نبود. همینکه او بود انگار خیالش راحت شده بود.
کمی دورتر سر مزار طاها نشستند. نخواست خلوتشان را به هم بزند. از آنها فاصله گرفت و رفت تا خودش هم کمی آرامش به وجود خستهاش تزریق کند.
صدای قرآن میآمد. داشت سورهی ملک را میخواند. از کنار مزار شهیدی که روبهرویش نشسته بود، برخاست. نیم ساعتی میشد همینجا نشسته بود و فکر میکرد. به اطرافش نگاهی کرد و رفت سمت مزار طاها.
فقط تکتم آنجا بود. روی پنجهی پا نشست و فاتحه خواند. تکتم غرق در خواندن دعا بود. با آمدنش کتاب را بست و ظرف خرما را تعارف کرد. دانهای برداشت و در دهان گذاشت. شیرینی این خرما حلاوت دیگری را به جانش ریخت. خرما را فرو داد و پرسید:
" حاجی کجا رفتن؟ "
تکتم پلک زد. اطرافش را نگاه کرد.
" همین دوروبراست. گفت میرم همین اطراف.."
آهانی گفت و سکوت کرد. میخواست سر صحبت را باز کند ولی نمیدانست چگونه. به صورت طاها نگاه کرد. لبخندش انگار دهنکجی بود به این دنیا و آدمهایش. بیاختیار گفت:
" تا وقتی دلمون از این دنیا کوچیکتر باشه و همتمون حقیرتر، بیش از همین زندگی هفتاد ساله رو حساب نکنیم و به حساب نیاریم، هر کاری هم بکنیم حقیره. محدوده و دنیایی. حتی اگه نماز و روزه و حج و جهاد باشه. که به خاطر دنیا و حرفا و اینکه پز بدیم و جلوه کنیم انجامش میدیم.
ولی.."
آهی کشید.
" ولی اگه دلمون از این دنیا بزرگتر بشه و همتمون محدود به همین دنیا نشه، اگه بیش از این دنیا از خودمون توقع داشته باشیم.. هر کاری واسه این دلِ بزرگ مفید و سودمنده..حتی اگه پاک کردن بینی یه بچه باشه یا همین کارای عادی و روزمرمون. چون دیگه بزرگ شدیم و هر کاری رو ازمون خریدارن. "
نیمنگاهی به تکتم کرد و گفت:
"لبخند طاها اینو میگه.
اون دلش خیلی بزرگتر از این دنیا شده بود که این راهو انتخاب کرده بود.. و بُرد.. "
با کمی مکث زمزمه کرد:" ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.."
اخمهایش درهم بود. نه به طاها نگاه میکرد نه به تکتم. نگاهش جایی میان زمین و آسمان گیر کرده بود. یکهو بلند شد و قبل از اینکه برود گفت:" میرم حاجی رو پیدا کنم.."
تکتم در سکوت به لبخند طاها خیره شده بود. حبیب راست میگفت. طاها دل بزرگی داشت، که اگر نداشت میرفت دنبال یک شغل راحت و بیدردسر. یا حتی میماند کنار حاجحسین و محدود میشد به همان صحافی کوچک.
به حبیب نگاه کرد. حرفهایش پرمعنی بود و پر حسرت. حسرت. چیزی که وقتی وارد این حریم میشدی، بی اراده به قلبت چنگ میانداخت و میسوزاندت.
حبیب را متفاوت میدید. خودش منبعی از آرامش بود. کمتر کسی بود در بیمارستان که او را نشناسد. یکبار بین پرستارهای یکی از بخشها صحبت او بود. یکیشان میگفت:" دکتر فاطمی جزء بهترین پزشکای این بیمارستانه.. هر جا هر مسئولیتی بهش بدن خیلی زود به سروسامون میرسونه.. اون حتی نسبت به پرسنل بیمارستان هم بیتفاوت نیست. هر جا گرهی تو کارشون باشه بی منت بهشون کمک میکنه..دیدم که میگما.."
یکی دیگر گفت:" ولی به نظر من آدم عجیبیه!.. به نظر میاد خیلی توداره.. درونگراست..نه؟ "
- من که زیاد باهاش برخورد نداشتم..
تکتم به حرفهای آنها میاندیشید. به نظر او هم حبیب مکنونات قلبیاش را به راحتی بیرون نمیریخت. او را مغرور نمیدید اما شخصیت منحصر به فردی داشت.
نفسش را کوتاه بیرون فرستاد و به طاها لبخند زد.
" ولی هیشکی تو این دنیا مث تو نمیشه.. تو یه دونه بودی واسه همین خدا تو رو زود برد پیش خودش.. "
دستی به عکسش کشید و به آسمان خیره شد. دلش باز تنگ شده بود.. تنگ و بیقرار.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
نخون حاج اقا.. خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله
رنگ از رخ مادرم پرید.عمواصغر عصبی سمت امیرعلی رفت:اقا بفرما بیرون. .
امیرعلی :اخه خداروخوش میاد یه دختر معصوم رو زورکی پای سفره عقد بشونن، نهال عشق منه، باید زن من بشه...
محسن باتعجب بهم نگاه کردخشم بدی توی چشمهاش بود.
:نهال اینجا چخبره.؟
به یکباره امیرعلی سفره عقد رو ازهم پاشید و محسن با عصبانیت از جا بلند شد و حمله کرد بهش
وسط هیاهو و دعوا بلند شدم و با لباس عروس به سرعت از دفتر محضر بیرون رفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
امیر علی با دیدنم ذوق زده شد روی مبل لم داد وابرویی بالا انداخت :سلام،چقدر امروز خوشگل شدی تو😍
_:سلام صبح بخیرآقا ، اومدم ببینم چیزی لازم ندارید.
امیرعلی لبخندی زد ونگاهش بهم خیره موند.
_لازم داشتم صبحم روبادیدنت قشنگ کنم که اومدی و روزم رو قشنگ کردی... همیشه منتظر بودم اتفاق بیفته....
_چی؟
_که توعاشقم بشی...❤️
لبه ی روسریمو به بازی رفتم ، آروم و خجالتی گفتم:امیرعلی...
امیر علی با شنیدن اسمش سمتم برگشت و با چشمای خمارش بهم نگاه کرد.
_جاان امیرعلی.
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
وقتی پسر پولدار عمارت عاشق دختر خدمتکار میشه♥️
بیایید درماه محرم
اگر زنجیر میزنیم
قبل از آن زنجیر غفلت
از پای خود باز کرده باشیم
اگر که سینه میزنیم
قبل از آن سینه دردمندی
را از غم پاک کرده باشیم
اگر اشکی میریزیم
قبل از آن اشک ازچهره ای
پاک کنیم
آنوقت با افتخار بگوییم :
" #یاحسین "
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_نهم قدمه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتادم
روی صندلی نشسته بود و به صدای نرم و ملایم خواننده که از دستگاه پخش میشد، گوش میداد. پشت سرش قهوهجوش قلقل میزد و بوی قهوه فضا را پر کرده بود؛ ولی او مطلقاً توجهی به آن نمیکرد. سرش را در برگههایی فرو کرده بود که مربوط میشد به پروژهای که سه چهارماهی مشغول آن شده بود.
تابستان تمام شده بود و او هنوز در تهران به سر میبرد. چند باری تصمیم داشت تا به تکتم پیام بدهد و با او قرار بگذارد، اما غرورش اجازه نمیداد تا پیشقدم شود.
درگیری کار و هیجان پروژهای که شروع کرده بود آنقدر وقتش را پر کرد که از صرافت تماس با تکتم افتاد و سخت مشغول آن شد. پروژهای که اگر به سرانجام میرسید علاوه بر سود سرشار، هم در ایران به شهرتش میرساند و هم در خارج از کشور.
از یک سال پیش طرح این پروژه را در سر میپروراند و حالا شرایطش فراهم شده بود تا آن را به مرحلهی اجرا بگذارد.
سرش را از روی برگهها بالا آورد. برخاست و به میز مسطیل شکلی که انتهای اتاق قرار داشت نزدیک شد. با غرور به تمام وسایل و تجهیراتی که روی میز بود نگاه کرد. ساخت این دستگاه تحولی در عملکرد دستگاههای مغز محسوب میشد که تابهحال نه در ایران و نه در خارج از ایران به ثبت نرسیده بود. دستگاهی که همزمان هم نوار مغز میگرفت و هم امآرآی. تکنیک جدیدی برای تصویربرداری از مغز که میتوانست کمک بزرگی هم برای پزشک باشد و هم برای بیمار.
صدای تقهی در حواسش را از قطعات روی میز گرفت و به آنسو کشاند. تیمور وارد شد و بوی زنندهی قهوه ابروهایش را درهمکشید.
- پسر این قهوه که در حال سوختنه! چرا به دادش نمیرسی؟!
هامون کشوقوسی به بدنش داد.
- اصلاً حواسم به اون نبود.
تیمور در حالیکه قهوهجوش را برمیداشت تا قهوهاش را عوض کند گفت:" تو چن وقته حواست به چی هست! صب تا شبت تو این کارگاه میگذره و سرتو کردی تو این کاغذماغذا.."
هامون روی صندلی ولو شد و خمیازهای پر سروصدا کشید. تیمور قهوه را عوض کرد و آمد کنار هامون.
- حالا به نتیجهای هم میرسه؟!
- معلومه که میرسه! زمانبره ولی نتیجهش معرکهس.. بیبروبرگرد..
تیمور نفسش را فوت کرد." از تو همین انتظارو دارم..تو خودت معرکهای پسر! "
کمی منمن کرد و ادامه داد:" امروز باید بیای شرکت.."
- باز چه خبر شده؟
تیمور نگاهش نکرد. به کاغذهای پخشوپلا روی میز چشم دوخت.
- گمرک! به..مشکل..برخوردیم..
هامون مثل اسفند روی آتش از جا جهید.
- چقد گفتم این مرتیکه رو بنداز بیرون! هی گفتین به درد بخوره! کجاش به درد بخوره الدنگ!
تیمور حرفی نزد.
- من همش باید گندای اینو جَم کنم..اصاً نمیفهمم..چه سروسِری داری با این مردک که نمیذاری اخراجش کنم؟!
تیمور سعی کرد آرامَش کند.
- هیچی والاهه..هنوز جایگزین خوبی براش پیدا نکردم.. گفتم این آدم خیلیا رو میشناسه که میتونن یه جایی به دردمون بخورن، همین!
هامون بیحوصله گفت:" ولمون کن بابا! این اگه چیزی حالیش بود که اینقد گند نمیزد..بفرسش بره..من دیگه نمیتونم هر دفه کل وقتمو بذارم سر این آدم که آخرش یه جا یه ضرر گُنده بکنه تو پاچمون!"
تیمور پوفی کشید و برخاست. اینبار قضیه جدی بود. هربار سرمدی با زبانبازی توانسته بود مهلت بگیرد ولی دیگر کاری از دستش ساخته نبود. باید اخراجش میکرد.
رفت تا قهوه بریزد. هامون عجولانه گفت:" قهوهرو ول کن بیا بریم.. بعداً بخور..بیا بریم ببینم چه گِلی به سر بگیرم.."
بیرون که آمدند سوز پاییزی لرز به تنش انداخت.
" چه زود هوا سرد شده! "
این را هامون گفت و سوار ماشین شد. از خیابانهای شهر که میگذشت، پرچمهای سیاه توجهش را جلب کرد. محرم شده بود. دو سالی بود نمیفهمید کی محرم میشود و کی تمام. یکهو رفت به حالوهوای بچگی. زیر لب گفت:" یادش بخیر! بچه که بودم همیشه این موقعا پورانخانم نذری میپخت..چققدم خوشمزه!..یادتونه؟! "
تیمور سیگاری روشن کرد و شیشه را پایین داد. خودش هم پرت شد به خاطرات کودکیاش. حیاط بزرگ خانهشان و نذریهای خاتون.
به میدان که رسیدند، روی بنر بزرگی تصویر دستانی نقاشی شده بود در میان ابرها و کودکی که روی آنها گلویش تیر خورده بود. پایین آن هم دستانی که در میان نهر، آب از لبابهلای انگشتانش میچکید. روی تصویر به خطی خوش نوشته شده بود:
" چه کسی دیده لب آب بسوزد جگری؟
روی دست پدری جان بسپارد پسری؟
چه کسی دیده که لبتشنهای از سوز عطش؟
آب در دست و ننوشد به هوای دگری؟ "
اندوهی به قلبش سرازیر شد. فلسفهی عاشورا را نمیفهمید. مگر میشد یک نفر همهچیزش را یکجا و در یک روز فدای اعتقاداتش کند؟ روی چه حسابی؟ عدهای دیگر را هم به کام مرگ بکشاند که چه؟
پوران خانم میگفت:" امام حسین برای امربه معروف و نهی از منکر به شهادت رسید. برای اینکه نخواست زیر بار بیعت با یزید بره.."
👇👇
اندیشید:
" این کارو بدون خونریزی نمیتونست انجام بده؟ نمیفهممش.. واقعاً نمیفهممش.."
جلوی ساختمان شرکت نگه داشت. تیمور که او را متفکر دید چشمانش را ریز کرد و پرسید:" چته؟ رفتی تو فکر؟ نگو تحت تأثیر قرار گرفتی که خندهم میگیره؟! "
هامون پوزخندی زد." فعلاً که تحت تأثیر کارای شمام با اون مردک نفهم.. "
تیمور نفسش را بیرون داد. میدانست این طور مسائل برای پسرش یک معمای لاینحل بود که فکرش را مشغول آن نمیکرد. او تمام فکر و ذکرش کارش بود. همین. از ماشین پیاده شد و همراه هامون وارد شرکت شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا )
قسمت هفتم (قسمت آخر)
♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!...
صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی
پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️بر دخت حسین
💚رقیه جان صلوات
▪️بر سه ساله
💚عمه ی شهیدان صلوات
▪️بر او که مثل عمویش
💚باب الحوائج است صلوات
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
به خودش اشاره زد. به تاکید و تکهتکه ادامه داد:
_ من ... زنمو ... کشتم، چون دوستش نداشتم. چون ... نخواستم بفهمم که دوستم داره. آقا من قاتلم. مردم من قاتلم. یه قاتل بیرحم که جرمش اینه که...
کف دستش را بالا گرفت و حرصی ادامه داد:
_ از اول رو بوده. نخواسته دروغ بگه و با وعدهوعید جلو بره.
دندانهای حمید از اعترافات او روی هم نشست و فکش محکم شد.
هم حال او را میفهمید و هم نمیفهمید.
هم او را مقصر میدانست و هم نمیدانست.
برگشت و پریشان تکیهاش را به پشتی صندلی داد.
دوباره دست به سینه شد و با خودش نجوا کرد:
_ ای کاش شاهد عقدتون نبودم. حالا تا عمر دارم، تا جوهر اون امضای لعنتی رنگ داره باید عذاب بکشم.
#ماراتن😱😱😱
#اعترافات_یک_مرد😱
#تقابل_عقل_احساس
#عشق
#جنایت
رمان به شدت نفسگیر و جذابه. شدیدا توصیه میکنم از دستش ندید.☝️☝️
مبلغ عضویت ۲۰۰۰۰ تومان
به آزاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هفتادم روی صندل
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتاد_و_یکم
خسته بود؛ اما خستگی باعث نمیشد تا شبهای ناب محرم را از دست بدهد. روزها و ماهها و سالهای زیادی را گذرانده بود که در خواب زمستانی خودش فرو رفته و ثابت مانده بود. دلش میخواست این شبها پا بگیرد. تغییر کند. رشد کند و بزرگ شود. و چه جایی بهتر از خیمهی حسین.
به خواست حبیب، این شبها را در هیئت علمدار کربلا، در همان محلهی کشاورز، میگذراندند. آنجا روی دیگری از حبیب میدید. عاشقانههایش با امام حسین که با انداختن چفیه بر گردنش او را یاد اولین دیدارش میانداخت، برایش جالب بود و تأثیرگذار. انگار نه انگار که متخصص مغز بود و بهترین پزشک. همه کار میکرد. از چایی گرفتن گرفته تا جارو زدن کوچه و جفت کردن کفش عزاداران امام حسین.
حضور حبیب باعث میشد تا حاجحسین هم کمتر نبودن طاها را احساس کند. او برای حاجحسین کم نمیگذاشت. و این باعث میشد تا تکتم برایش احترام ویژهای قائل شود. روضههای پرشور، حال هر دوشان را عوض میکرد. تکتم تابهحال چنین هیئت پرشوری نرفته بود. از سخنران و مداح تا دستههای سینهزنی و حتی خادمین، همهچیزش پر از عشق بود.
آن شب شب علی اکبر بود و روضهی علی اکبر، آتش به جان حاجحسین زد.
تکتم گوشهای نشسته بود و داشت آرامآرام اشک میریخت. اواخر روضه بود. متوجه همهمهای در قسمت مردانه شد. صدای گریه و ناله کمتر شده بود. از پچپچ زنان و صحبتهای جسته گریخته مردان که از پشت پردهای که هر دو قسمت را از هم جدا میکرد، فهمید اتفاقی برای یک نفر افتاده. روضه تمام شد. چراغها روشن شدند، اما هنوز میان مردان همهمه بود. یک نفر گفت:" زنگ بزنید اورژانس، حالش خیلی بده.. قلب که شوخی نیس.."
صدای حبیب بود یا یک نفر دیگر؟ دلش هوری ریخت پایین. یکباره از جا برخاست. باید خیالش راحت میشد. به زحمت خودش را از میان جمعیت که کیپ تا کیپ هم نشسته بودند، بیرون کشید. به قسمت مردانه سرک کشید. چیزی دستگیرش نشد. رفت و آمد زیاد بود. از یک نفر پرسید :
" آقا ببخشید چی شده؟ کسی طوریش شده؟ "
مرد با دستمالی که دور گردنش انداخته بود، عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت:" یه آقایی حالش به هم خورده!.."
- میشه بپرسم کی؟
- نمیشناسم خواهر..ولی گمونم از آشناهای دکتره..
قلب تکتم ایستاد. مرد میخواست برود که تکتم هول و دستپاچه گفت:" میشه لطفاً دکتر فاطمی رو صدا کنین؟ ممنون.."
مرد سری تکان داد و رفت. کمی بعد حبیب با چهرهای نگران و ملتهب بیرون آمد..
- شما اینجا چیکار میکنین؟
تکتم با نگرانی نزدیکش رفت.
- چی شده آقا حبیب! بابام طوریش شده؟ نگران شدم از سروصداها..
قبل از اینکه حبیب حرفی بزند، آمبولانس رسید و دو نفر با عجله پیاده شدند. دیدن آنها آشفتهترش کرد.
- چرا اورژانس؟ آقا حبیب..توروخدا بگین چی شده؟
به گریه افتاد. انگار مطمئن بود برای پدرش اتفاقی افتاده. حبیب با گفتن " چیزی نیس.. نگران نباشین.." با عجله برگشت.
- شفای همهی مریضا بلند صلوات..ده مرتبه امن یجیب المضطر اذا دعاک..
صدای صلوات بلند شد و پشتبندش دعای امن یجیب که میان عزاداران زمزمه میشد. تکتم با التهابی که سرتا پایش را فرا گرفته بود به خروجی مردانه چشم دوخته بود و دعا میکرد.
" یاحسین غریب! بابام سالم باشه.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4