eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم می گفت : به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست ...!
🌸حضرت محمد صلی الله فرمودند: هرکس که خواهد خانه اش به نعمتِ بی حساب آبادان باشد، به ذکر شش گانه زیر بپردازد: 🌸 اول آنکه در آغاز هرکار بگوید: " بسم الله الرحمن الرحیم " 🌸 دوم آنکه چون نعمتی از راه حلال نصیبش شد،بگوید: "الحمدالله رب العالمین" 🌸 سوم آنکه چون خطا و لغزشی کند بگوید: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.» 🌸 چهارم آنکه چون غم و اندوه براو هجوم آورد بگوید : " لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم " 🌸 پنجم آنکه چون کارجدیدی شروع کند،گوید ماشاالله. 🌸 ششم آنکه چون از ظلم ستمگری هراس کند بگوید: «حسبناالله و نعم الوکیل.»
وقتی دیگه توانی برات نمونده، وقتی دنیا با تمام قوا پاشو می‌ذاره روی حلقومت و فشار میده. وقتی نگاه می‌کنی به پشت سرت و راهی که اومدی، می‌بینی جز اندوه و افسوس و حسرت و بار گناه سرمایه ای برات نمونده. وقتی بیچاره تر و ضعیف تر از هر زمانی هستی، جسم بیمارت رو بزور روی زمین می‌کشونی، دستت رو بلند می‌کنی و میگی ایهالغریب... لازم نیست دیگه چیزی بگی. خودش حواسش هست. خلاصه که زائر شدم، زیارت این بارکربلاست. رفقا اگر حقی در برابرتون داشتم و ادا نکردم، اگر عهدی کردم و زیرش زدم، اگر حرفی زدم و عذرخواهی نکردم یا ببخشیدم یا بهم بگید. نائب الزیاره همگی هستم و ملتمس دعای همه🙏 @khoodneviss
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_یکم - خسته
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * حبیب آماده‌ی رفتن بود. جلوی در بیمارستان متتظر بود تا تکتم برسد. پرتو آفتاب روی موهای خرمایی‌رنگش نشسته بود و آن را روشن‌تر نشان می‌داد. تکتم کنار گلرخ آرام‌آرام راه می‌رفت. هنوز در تنش احساس خستگی و کوفتگی می‌کرد. گلرخ تا جلوی ماشین همراهش آمد. وقتی سوار شد نفسی به راحتی کشید. از گلرخ خداحافظی کردند و ماشین از جا کنده شد. توی راه هر دو ساکت بودند. تکتم در خودش جمع شده بود. با وجود گرمای مطبوع داخل ماشین، از درون می‌لرزید. با خودش فکر می‌کرد زمستان سختی پیش روست و حس می‌کرد توان سرمای این زمستان را ندارد. حبیب از آینه، نگاهی به او کرد. برای اینکه سکوت بینشان را بشکند گفت:" می‌تونم یه سؤال بپرسم؟! " تکتم از افکارش بیرون آمد. به نیم‌رخش چشم دوخت. گوش‌هایش قرمز شده بود. زیر لب گفت:"بفرمایید! " - چی شد به این روز افتادین؟! تکتم سرفه‌ی کوتاهی کرد." دیروز بارندگی بود. منم چتر همرام نبود. اتوبوسم دیر اومد و خلاصه یه بی‌احتیاطی کار دستم داد. " بعد فکر کرد:" واسه این سؤال اینقدر قرمز شده؟! " - ای بابا.. نگاهی به چشمان غمگین تکتم کرد." خانم فخارزاده فردا میان دیگه؟! " - بله..فک کنم.. - خوبه.. پس یه دو روزی فقط استراحت کن..نگران بیمارستانم نباش.. تا وقتی کاملاً خوب نشدی نیا..باشه؟ آنقدر مهربانانه این را گفت که تکتم ناخودآگاه لبخند زد. چقدر او را با هامون متفاوت می‌دید. چیزی در وجودش بود که او را با هر آدم دیگری متفاوت می‌کرد. نمی‌دانست چیست ولی هر چه بود انگار که با وجودش عجین شده و مثل خون در رگ‌هایش جاری بود. تکتم "چَشم" آرامی گفت و دوباره به بیرون چشم دوخت. آفتاب از پنجره به صورتش می‌خورد و داروها کم‌کم داشت تأثیر خودش را می‌گذاشت. افکار مختلفی پی‌درپی به ذهنش خطور می‌کرد. یک نوع آرامش تصنعی به سراغش آمده بود که با حرف حبیب، یک لحظه بیشتر نپایید. - تکتم خانم! اولین بار بود که او را به اسم صدا می‌زد. - حالتون که بهتر شد یه وقت ملاقات به بنده عنایت می‌کنید؟! اگه یادتون باشه هنوز جواب سوالتون‌و نگرفتید! تکتم مضطرب شد. هیچ آمادگی در خودش حس نمی‌کرد ولی با این‌حال با صدای آهسته‌ای که انعکاس اضطرابش در آن موج می‌زد، گفت:" باشه..حتماً.." حبیب لبخند زد. اگر او حال درستی داشت همین الان ساعتها برایش حرف می‌زد و آرامَش می‌کرد. تکتم می‌خواست خویشتندار باشد، ولی دیگر نمی‌توانست. اگر یک کلمه‌ی دیگر حرف می‌زد، دوباره اشکش سرازیر می‌شد. بین احساسات مختلفی گیر کرده بود که هر کدام از طرفی به او فشار می‌آوردند. سعی کرد چشمانش را ببندد تا حبیب فکر کند خوابیده. تا رسیدن به خانه سکوت کرد و حبیب هم به این سکوت احترام گذاشت. چند لحظه بعد در اتاق خوابش، در فضایی نیمه تاریک، دراز کشیده بود و آنقدر ذهن و جسمش خسته بود که نتوانست در مقابل تأثیر داروها مقاومت کند و پلک‌هایش روی هم افتاد. صدای صحبتهای حبیب را با پدرش می‌شنید اما اینقدر منگ بود که نمی‌توانست تحلیل کند. حبیب سفارشات لازم را به حاج‌حسین کرد و از او خواست تا دو سه روزی نگذارد تکتم سر کار بیاید. - حاجی!..بدنش خیلی ضعیف شده که یه سرماخوردگی ساده اینطور از پا انداختتش! - والا چی بگم.. - مواظبش باشین تو رو خدا.. حاج‌حسین از نگرانی حبیب لبخندی به لب آورد و با لحن شوخی گفت:" چشم آقای دکتر!.. قول میدم روبه‌راش کنم..داروهاشم به موقع بدم!" بعد از خداحافظی حبیب، حاج‌حسین بالای سر تکتم رفت. موهایش را که به پیشانی‌اش چسبیده بود کنار زد. چهره‌ی تکیده‌ی تکتم دلش را به درد آورد. او داشت با خودش چه می‌کرد؟ به نظرش رسید بیش از حد خودش را در کار غرق کرده! باید به خودش هم مرخصی می‌داد تا کمی به دخترش رسیدگی کند. پتو را رویش کشید و رفت تا مقدمات پختن یک سوپ خوشمزه را آماده کند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یهو میومد و می گفت : چرا شما ها بیکارید 🤨 میگفتم حاجی'نمی بینی اسلحه دستمونه ☹ میگفت : نه بیکار نباشید زبونت به ذکر خدا بچرخه 🙃 همینطور که نشستی هر کاری می کنی، ذکر هم بگو [♥️🕊]
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
🥀برادر شوهرم فوت شد🖤 خانواده همسرم نشستن زیر پای شوهرم که باید تو بگیریش ناموس داداشتو و من باید با جاری سابقم هوو میشدم😔😔 جاریم نامزد بود......ولی مادرشوهرم دست بردار نبود همش میگفت .... 😭😭 واسم خیلی خیلی وحشتناک بود که بخوام شوهری که عاشقش بودمو با جاریم شریک شم😭😭 تصمیم داشتم اگر شوهرم بخواد باهاش زندگی کنه خودمو سربه نیست کنم تا اون روز رو هیچوقت فراموش نکنن🥺🥺 روز عقدشون رسید همین که عاقد خطبه رو خوند 😱😱😱😭😭😭 https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f ☝️بچه هاش چجوری بی قرارن😭💔
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_دوم حبیب آ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * وقتی چشمانش را گشود، نفهمید چه ساعتی از روز است. خمیازه‌کشان موبایلش را برداشت. از ظهر گذشته بود. تکانی به خودش داد. در قفسه‌ی سینه‌اش احساس درد می‌کرد. از جایش بلند شد. سرش هنوز کمی گیج می‌رفت. بوی خوشایندی کل خانه را برداشته بود. احساس ضعف کرد. خبری از حاج‌حسین نبود. فکر کرد حتماً رفته صحافی. به آشپزخانه رفت. در قابلمه را که برداشت بخار سوپی که در حال قل زدن بود، به دستانش خورد. نگاهی به دوروبرش کرد. داروهایش را هم نخورده بود. در همین حین حاج‌حسین با بسته‌هایی که در دستش بود وارد آشپزخانه شد. - بیدار شدی بابا! - سلام! کجا بودین؟ چرا نرفتین سر کار؟ - علیک سلام! رفتم لیموشیرین خریدم آب بگیرم بخوری جون بگیری..شلغمم خریدم.. تکتم دهانش را کج کرد." اَییی..شلغم.. بوشم حالم‌و بد می‌کنه.." - ولی مث پن‌سیلین می‌مونه حالت‌و جا میاره..ای و اخ و وای و بدم میاد نداریم..باید بخوری تکتم بشقابی را برداشت و برای خودش سوپ کشید. - من خوبم بابایی..شما برین به کارتون برسین. - تو حالت خوب نیس..بهتره تنهات نذارم - آخه مگه من بچه‌م!.. یه سرماخوردگی ساده‌س دیگه!استراحت می‌کنم خوب میشم. حاج‌حسین کمی از سوپ را داخل کاسه ریخت و خنده‌کنان گفت:" چشیدی؟! فک نکم اونقدام لعنتی شده باشه.." تکتم یک قاشق پر کرد و به دهانش برد."من که چیزی حس نمی‌کنم ولی هر چیزی باباحسینم دُرُس کنه خوشمزه‌س.." حاج‌حسین کاسه را روی اپن گذاشت. لیموها را شست و چند دانه شلغم را هم ریخت توی قابلمه و گذاشت روی شعله‌ی گاز. رو کرد به تکتم - موندن من سفارش آقای دکتره! گفته باید مواظبت باشم. - آوو. شمام که حرف گوش‌کننن! - پس چی؟ تکتم درحالی‌که سوپش را می‌خورد در دلش گفت:"حالا خوبه من هنوز جواب مثبت ندادم! بدم می‌خواین چیکار کنین! " حاج‌حسین آمد روبه‌روی تکتم نشست. - کار همیشه هست..سلامتی از همه چیز مهمتره. منم به بهانه مریضی تو، یه استراحتی می‌کنم. بده مگه! - نه! منتها به شرطی که کارا رو من انجام بدم. - باهم انجام میدیم. تکتم بعد از خوردن دارو، به اتاقش برگشت. موبایلش را برداشت تا با عاطفه تماس بگیرد. آنلاین بود. به محض تماس، تصویرش روی صفحه‌ی گوشی نقش بست. - چه عجب! یادت افتاد من منتظرت بودم! نگا قیافش‌و! چرا اینقد هاشولی شدی؟ تکتم دستی به موهایش کشید. - حالم خوب نیس..حوصله‌ی هیچی رو ندارم.. - از اون قیافت معلومه! بهتری؟ - اِی.. تکتم روی تخت دراز کشید. نمی‌دانست از کجا شرول کند. عاطفه دست زیر چانه‌اش گذاشت. سعی داشت آرام باشد تا تکتم احساس راحتی کند." بگو من سراپا گوشم! " تکتم آه عمیقی کشید. بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب. - هامون برگشته! چشمان عاطفه گرد شدند. چیزی را که شنید مثل صاعقه بود که فرود آمد. پلک نمی‌زد. فکرش را جمع کرد که تکتم کجا و هامون کجا! با ناباوری پرسید:" تو از کجا می‌دونی؟! " - دیدمش! عاطفه با هیجان پرسید:" دیدیش؟! کجا؟! چطور؟ یالا بگو ببینم چه خبر شده؟ " تکتم همه‌ی آنچه از روز گذشته اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. عاطفه متفکر به او گوش می‌داد و باورش نمی‌شد هامون برای دیدن تکتم آمده جلوی بیمارستان. - چی پیش خودش فک کرده؟! من که هیچ وقت این بشرو نشناختم! این دو سه سال چیکار می‌کرده حالا یهو یادش افتاده عشقی هم داشته؟! تکتم همه‌ی حرصش را با آه بیرون فرستاد."من هنوز باهاش حرف نزدم..اینقد شوک شدم که مغزم هنگه..نمی‌دونم چیکار باید بکنم!. تازه این یه طرف قضیه‌س! طرف دیگه.. حبیبه.." یکهو بلند شد و نشست. موهایش را پشت گوش فرستاد. مستأصل گفت:" عاطفه! حبیب با بابام حرف زده..اون تصمیمش جدیه..منِ خر باید تصمیم بگیرم.." سرش را عقب برد. چشم‌هایش را بست و دوباره به حالت اول برگشت."‌دارم داغون میشم عاطی! " عاطفه متفکر و گیج به او گوش می‌داد. واقعاً هم وضعیت سختی بود که دچارش شده بود. با گفتن "عجب! " انگشت روی لبش گذاشت و به تکتم نگاه کرد. - میگی چیکار کنم؟! عاطفه پیشانی‌اش را خاراند و بعد از کمی مکث با لحنی مصمم گفت: " ببین! به نظر من، تو اول باید تکلیف خودت‌و با هامون مشخص کنی! وقتی پا شده اومده جلوی بیمارستان ینی یه تصمیمایی داره. باهاش حرف بزن. ببین چی میگه. چی می‌خواد. یه علاقه‌ای به‌هرحال بینتون بوده که من فک می‌کنم این سرگردونی تو یکی از علتاش همین علاقه‌س.. تکتم جان! تو اول تکلیف دلت‌و معلوم کن.. تکلیف احساست با هامون. اگه بخوای ندیده‌ش بگیری بعدها هر مشکلی که با حبیب پیدا کنی ناخودآگاه فکرت میره سمت این که اگه با هامون بودم چنین و چنان می‌شد.. سایه‌ش همیشه تو زندگیته.. برو اول فک کن می‌تونی از اون بگذری؟ هنوز دوسش داری؟ " تکتم سکوت کرده بود. "ببین هامون کجای زندگیته..هوم! اینو حل کنی بعد می‌تونی راجع به حبیب تصمیم بگیری.." 👇👇👇
چیزی را که وحشت داشت به آن فکر کند، عاطفه مثل یک هندوانه قاچ کرده بود و گذاشته بود جلوی رویش. حالا یا باید از آن می‌خورد یا پسش می‌زد. با نگاهی گنگ، حالتی گیج و سردرگم، به عاطفه چشم دوخته بود و به حرف‌هایش فکر می‌کرد. عاطفه سعی کرد دلداریش دهد، اما ثنا بیدار شده بود و از سروکولش بالا می‌رفت. تکتم اصلاً این را نفهمید. عاطفه صدا بلند کرد:" کجایی؟! " ثنا را بغل گرفت."نکن مامان.." ثنا سعی داشت گوشی را از دست نادرش بقاپد." ببین منو! اگه اومد دوباره باهات حرف بزنه، دس به سرش نکن یه بار برای همیشه تکلیفت‌و معلوم کن فهمیدی؟!..آخ.." تکتم تازه ثنا را دید. " الهی فدات شم خاله! تو کی اومدی؟" - گشنشه.. نق می‌زنه.. - الهی بمیرم..برو به بچه برس..بعدا حرف می‌زنیم.. - باشه..فعلاً..بی‌خبرم نذار. - اوکی. خدافظ روی تخت ولو شد. عاطفه راست می‌گفت. هامون کجای زندگی‌اش بود؟ ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌹 » خدایا‌در‌تقدیر‌ماآنچه‌خیر‌است‌قرار‌ده:) ♥️¦↫ 🎞¦↫
❲.🕊🌸.❳ آیا می دانید "حیا" چیست ؟ . حیا آن است که :↓ وقتی در هنگام ضرورت بیرون می روید چشمان خود را به پایین بدوزید حیا آن است که :↓ وقتی در هنگام ضرورت با نامحرم سخن گفتید صدای خود را نازک نکنید حیا آن است که :↓ -در جلو نامحرمان نخندید حیا آن است که با حجاب باشیم..! ▹ · –·–·–·–·–·𖧷·–·–·–·–·– · ◃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ |همخوانی تلاوت قرآن کریم⚜ ⭕️سوره مبارکه تکویر 📌بر اساس تلاوت خاطره انگیز استاد سعید مسلم ⚜اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🏴امام صادق علیه السلام: منظور از آیات" وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ، بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ" امام حسین علیه السلام است. 🌐لینک مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 📺 aparat.com/v/2PF95 📲@tasnim_esf
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سوم وقتی چ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * دو هفته بعد همه چیز مثل همیشه روی جریانِ عادی‌اش افتاده بود. تکتم آنقدر سرش شلوغ بود که وقت کمتری پیدا می‌کرد برای خیال‌بافی‌هایش. حرف‌های عاطفه آرام‌ترش کرده بود؛ اما گاهی شبها خوابهای آشفته می‌دید و پریشانش می‌کرد. این پریشانی او را از درون می‌فرسود ولی در عین حال سر پا هم بود. مصمم بود فکر و خیال‌های بیهوده دوباره درهم نپیچدش. تصمیم داشت دکترایش را بگیرد. کتابها و جزوه‌هایش را بیرون کشیده بود تا برای کنکور دکترا خودش را آماده کند. برای تمام اوقات شبانه‌روزش برنامه ریخته بود تا کمتر فکر کند. آن روز دیرتر از همیشه کارش تمام شد. دستگاه‌های جدید را آورده بودند و او مجبور بود وقت بیشتری را برای آموزش کار با آنها به پرستاران و حتی پزشکان، بگذارد. خسته و کلافه از گلرخ خداحافظی کرد و با عجله خودش را به طبقه‌ی هم‌کف رساند. هنوز از جلوی پذیرش رد نشده بود که با صدای آشنایی درجا میخکوب شد. - خانم سماوات! سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. ته دلش می‌دانست آخرش باید با او روبه‌رو می‌شد. برگشت سمت او. لرزش خفیفی روی لبانش نشست. هامون سلام کرد و احوالش را پرسید. تکتم به آرامی جوابش را داد." حالتون چطوره! با زحمتای ما! " هامون با احساس لذت پنهانی که بی‌اختیار توی وجودش چیره شد به این صدای نازک و ظریف گوش کرد. این چهره‌ی آشنای قدیمی را از نظر گذراند و گفت:" دستگاها رسیدن؟ کار باهاشون سخت که نیس؟ " - بله رسید. ممنون. - اگه مشکلی داشتی فقط کافیه زنگ بزنی. - فعلا که مشکلی نبوده. هامون نگاهی به ساعتش کرد. - امروز دیر اومدی! نیم‌ساعتی میشه منتظرتم! ابروهای تکتم بالا پرید. با خودش گفت:" این مگه می‌دونه من کی میرم کی میام؟ هرچند هیچی از این آدم بعید نیس! " راه افتاد سمت در خروجی. " چطور؟! نمی‌دونستم منتظرین! " - نخواستم مزاحم کارت بشم. می‌دونستم سرت شلوغه. منتظر موندم تا با هم حرف بزنیم. اگه مث دفه‌ی قبل فرار نمی‌کنی! تکتم لجش گرفت. لبهایش را به هم فشرد. در همان حالت گفت:" من فرار نکردم. اون روز حالم خوب نبود که نموندم. " هامون سری تکان داد که باعث شد حلقه‌ای از موهایش روی پیشانی رها شود. " صحیح! حالا امروز چی؟ حالت خوبه؟ وقت داری حرف بزنیم؟! " به محوطه رسیده بودند. تکتم سرش را به اطراف چرخاند. ناگهان ایستاد. براق شد توی صورتش. " این من نیستم که باید در مورد کارام و رفتارام توضیح بدم! اصلن فک می‌کنی حرفی هم مونده که ما به هم بزنیم؟!.. " با لحن کشداری گفت:" بعد این همه مدت؟! " هامون در زیر یک خشونت ناگهانی سرش را پایین انداخت. خیلی خودش را کنترل کرد حرفی نزند که او دوباره رم کند. لبش را گزید. بعد با خونسردی درست روبه‌رویش ایستاد و زل زد به چشمهایش. - حتماً مونده که من الان اینجام! اگه تو حرفی نداری من دارم! پس لطفاً آروم باش و خوب به حرفام گوش بده! تکتم پوزخندی زد و دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد. - من آرومم. الان دیگه آرومم. باشه حرف می‌زنیم. ابلهانه‌س که منم بخوام حرفای این سه‌سال بی‌خبری رو تو خودم نگه دارم و دم نزنم! مگه نه؟ هامون دست در جیب شلوارش، به همان عادت همیشگی، فرو برد و گفت:"خوبه! پس بریم یه جای بهتر. اینجا فک نمی‌کنم مناسب باشه.." تکتم نگاهی به اطراف بیمارستان کرد و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. مجبور بود همراهش برود. این مسئله باید بینشان حل می‌شد. می‌دانست تا او حرفهایش را نرند دست‌بردار نیست. خودش هم باید برای یک تصمیم درست با او حرف می‌زد. هامون کنار تکتم، شانه‌به‌شانه‌ی او، از در بیمارستان بیرون رفتند. در طبقه‌ی سوم بیمارستان، پرده‌ای در پشت پنجره فرو افتاد. نگاهی شعله‌ور شد. قلبی لرزید. با قدم‌هایی سست، پشت میزش، روی صندلی گردانِ چرم، ولو شد. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. کمی فکر کرد. با خودش گفت:" شاید از اقوامشونه این همه هول کردی! " از جایش برخاست. دوباره از لای کرکره بیرون را نگاه کرد. اخمی روی ابروهایش نشاند و کلافه از اتاق بیرون رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
بندگی یعنی: در کوچه پس کوچه های زندگی دست کسی را بگیری(:
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( فاتح بی سر ) احمد: لعنتیا...میثم من دیگه گوله ندارم میثم: منم خشاب آخرمه احمد: تیر خوردی میثم؟! از دستت داره خون میار! میثم: ولش کن بستمش،دیگه باید برگردیم احمد مقاومت فایده نداره، اسیر میشیم... احمد: عباس... بیا عقب،باید برگردیم دیگه مهمات نداریم صداپیشگان: محمدرضا جعفری – محمد حکمت - مسعود عباسی - میثم شاهرخ - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به نیابت از همه کوچه احساسی ها نائب الزیارتون بودم در کربلا @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 توئیت زیبای ابوذر روحی (خواننده سلام فرمانده)
حاضرم تموم نمازهای عمرمو بدم؛ این نمازو ازتون بگیرم(:" قبول باشه عبادت رو عبادت ..