#سلام_امام_زمانم
دل اگـر پاک نباشد نمی آید آقا
نوع عابر به تمیزی گذر وابسته است
گوشه چشمی نکند زندگی ما مرگ است
مثل طفلی که به الطاف پدر وابسته است
باید از دوری آقا همگی دق بکنیم
تا بداند که دل ما چقدر وابسته است
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتی شنیدنی از شيرزنی به نام «مادر جبههها» مادر شهیدان علی و احمد محمودی درباره #حجاب
✅ #نشر_حداکثری
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( لواشک آلو )
لیلا : شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟!!!!!!!!
امیر: دکتر لطفا بینایی ایشون رو چک کن مِس که مشکل داره هه هه هه
مسعود: مگه کوری لیلا ؟! نمیبینی داریم لواشک میخوریم
صداپیشگان: نسترن آهنگر - محمد علی و محمد طاها عبدی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#پندانه
زنـدگیتو بـا هیچکس مقایسه نکن
همـه یه سـری دردایی دارن
کـه تـو نصفشــون هـم نمیدونـی
🍂این دنیا به کوه می ماند،
💫هر فریادی که بزنی ،
🍁پژواک همان را میشنوی.
💫اگر سخنی خیر از دهانت بر آید،
🍂سخنی خیر پژواک می یابد.
💫اگر سخنی شر بر زبان برانی ،
🍁همان شر به سراغت می آید.
💫پس هر که درباره ات
🍂سخنی زشت بر زبان راند ،
💫تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو.
🍁در پایان می بینی
💫که همه چیز عوض شده .
🍂اگر دلت دگرگون شود ،
💫دنیا دگرگون میشود.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_یازدهم وقت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_دوازدهم
- حال مادرتون چطوره؟
نگاهشان درهم چفت شد. هامون به محض رسیدن، به تکتم زنگ زده بود و خبر داده بود مادرش در بیمارستان است.
- یکم بهتره!
تکتم متأسف سرش را پایین انداخت.
- چند وقته درگیر این بیماریان؟
- هف هشت ماهی میشه..البته از وقتی فهمیدیم..یه مدت بردمش آلمان..اونجا جراحی شد..حالش خیلی بهتر شده بود..امروز نمیدونم چی شد یهو دومرتبه حالش بههم خورد.
- دارو مصرف میکنن؟
- اوهوم..
- شیمی درمان چی؟
- نه..حدود یه ماهی هست قطع کردیم..
- احتمالاً عوارض داروئه..چیز مهمی نیس..نگران نباش..دکتر مؤیدی از جراحای خیلی خوبه این بیمارستانه..ایشون بگه نگران نباش..ینی نباش..
- اُووو..مرسی دکتر مؤیدی!
تکتم لبخندی زد و گفت:" ولی برای احتیاط امشب نگهشون میدارن..فک میکنم واسه یه سری آزمایشات.. میخوان مطمئن بشن بیماری خدای نکرده عود نکرده باشه..
هامون سر تکان داد.
- اوکی..
تکتم سعی میکرد از نگاه مستقیم به او بپرهیزد؛ هامون اما خیره میشد به چشمانش. انگار که نمیخواست حتی یک پلک زدن او را هم از دست بدهد.
تکتم منمنکنان گفت:"خب دیگه.. من یکم کار دارم..فعلاً.. مواظب مادرت باش.."
خواست برود که هامون صدایش کرد.
- تکتم!..
برگشت سمت او.
- بمون!
ابروهای تکتم بالا پرید. با تعجب او را نگاه میکرد. هامون خونسرد گفت:" میخوام یکم بیشتر پیشم بمونی!..میشه؟!.."
تکتم جدی شد.
- نه متأسفانه. مدیر بخش تا ده دیقه دیگه ازم گزارش کار میخواد. میبخشی..
و از او دور شد. احساس خفقان میکرد. این برخوردهای هامون را نمیتوانست هضم کند. با خودش گفت:" اگه اون واقعاً دوسم داشت پس این سه سال چطور منو از یاد برده بود؟! چطور حتی یهدونه پیامم به من نمیداد؟! ینی یهو منو دید و متحول شد؟!
خدایا.. چطوری داری امتحانم میکنی؟ با دیوونه کردنم؟! "
تا آخر وقت خودش را مجاب کرد که دوروبر هامون پیدایش نشود. اما هامون دستبردار نبود. از بچههای پذیرش خداحافظی کرد و همینکه بیرون رفت، هامون به طرفش آمد. کلافه به نظر میرسید.
- انتظار داشتم حداقل یه سر بهم میزدی!
تکتم دستهی کیفش را در میان انگشتانش محکم فشرد. سعی میکرد آشوب درونیش را بُروز ندهد. جدی گفت:" نرسیدم..کار داشتم.. "
هامون فاصلهاش را با او به کمترین حد ممکن رساند. با لحنی دلخور گفت:" ینی حتی نیمساعتم وقت آزاد پیدا نکردی؟! "
نگذاشت تکتم حرف بزند.
- ببینم! تو چرا همش بهانه میاری که از من فرار کنی!
کمی صدایش را بالا برد." وقتی باهات حرف میزنم نگام کن لطفاً.."
تکتم اخمهایش را درهم کشید." داد نزن! اینجا بیمارستانه و محل کار من. "
هامون دستی لابهلای موهایش کشید. تند رفته بود. پوفی کشید و گفت:" یکم اعصابم بهم ریختهس.. درکم کن.."
تکتم چادرش را جلوتر کشید.
" اصلن تو اینجا چیکار میکنی؟ مادرتو تنها گذاشتی اومدی منو سینجیم کنی؟ "
- شما نمیخواد نگران مادر من باشی! بابام بالا سرشه..
بعد گرفته و عصبی پلهها را پایین رفت. تکتم سعی کرد خوددار باشد؛ ولی مگر میگذاشت. به دنبالش رفت.
- تو چه انتظاری از من داری؟
هامون برگشت." یکم توجه. همین. "
تکتم با لحنی حرصآلود گفت:" وقتی من نیاز به توجه داشتم تو کجا بودی؟! "
چشمان هامون تنگ شد. درست ایستاد مقابلش. صدایش بم شده بود و خشن.
- چرا آدم باید درمورد همه چیز توضیح بده؟! ..بعضی چیزا رو خود آدمم نمیدونه! قبول کن تو اون موقعیت مقصر بودی. تو ویران کردنِ احساسِ من، مقصر بودی..اینکه من چه مرگم شده بود، نمیدونم..نمیتونم توضیح بدم.. حالِ الانمم نمیتونم توضیح بدم..من فقط میدونم دوسِت دارم..نمیدونم چرا..ازت خوشم میاد اونم نمیدونم چرا.. گاهی دوس داشتنِ آدما دلیل نداره..شایدم داره من نمیفهمم..
من گذشته رو نمیتونم برگردونم ..دیگه نمیتونم کاریش بکنم جز اینکه حسرت بخورم..حسرتم که به درد آدم نمیخوره..
تکتم! من وقتی دیدمت...انگار هیچوقت ازم دور نبودی! اصلن انگار همهچی یادم رفت! انگار همهی اینا یه خواب بوده!
عصبی سرش را تکان داد و موهایش روی پیشانی رها شدند.
- من الان اینجام!..اینجا..به خاطر تو..میفهمی! فقط به خاطر تو.
تکتم شوکه و گیج ایستاده بود و ناباور جوش و خروش هامون را مینگریست.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ دری بسته نیست