eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجاه‌وپنج عصر
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: فرهاد چشمی گفت و دست تو کیفش کرد. _شنود فلشو هم بدم؟! _نه الان نه! به وقتش بدستش می‌رسونیم. وقتش! هر زمان در مورد وقتش فکر می‌کرد، رعشه می‌گرفت. دقیق مثل وقت هایی که می‌ترسید و موهای بدنش سیخ می‌شد. اما نمی‌خواست بروز بدهد. صدرا گفته بود: «وقتی برگشتی، می‌گی که پشیمون شدم.» _اگه پرسیدن چرا قبلش پشیمون نشدی، چی؟! _بگو چون طعم تنهایی و بی‌کسی رو نچشیده بودم. بگو هیچکس مثل خانواده آدم نمیشه اینجایش را راست می گفت. هیچکس مثل خانواده نمی‌شد. هرچه باشند، پوست و گوشت و استخوان آدم اند. هرچند بد! لباس هایش را جمع کرد. داشت از این خانه‌ی کوچک و آدم هایش فاصله می‌گرفت. فکر کرد دلش برای ساناز تنگ می‌شود. ساناز چشمک زد و گفت: «کافیه یه ندا بدی میام طرفت.» صبورا طاقت نیاورد و موقع رفتن خودش را رساند. نگاهش به حنیفا بود و دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. بغلش کرد. _تومی‌تونی. تو خیلی قوی هستی. مطمئنم از پسش برمیای. حنیفا فقط کمی لبخند زد. نه از روی خوشحالی، نه از روی قدردانی، فقط برای اینکه کاری کرده باشد. صدرا جعبه‌ی عینکی به او داد و گفت: «تو تمامی ملاقاتا و جلسات رسمی حتما اینو بزن. نرم افزارش رو تو گوشیت سیو کردم. فقط... حنیفا نگاهش کرد. منتظر بود دستور بعدی را بشنود. صدرا مکث کرد. حنیفا ساکت بود. صدرا نگاه مستقیمش را از او گرفت و سرش را پایین انداخت. _مواظب خودتون باشین... به محض رسیدن به فرهاد پیام بده. دستش را تو جیبش فرو کرد. رویش را از همه برگرداند و به طرف کاناپه‌ی گوشه‌ی هال رفت. حنیفا دست تکان داد. صبورا پلک نمی‌زد. ساناز لبخندش را برای بدرقه فرستاد. فرهاد کلاهش را سرش گذاشت و ساک را از او گرفت. تا ماشین همراهش رفت. نخستین برف پاییزی در روز بیست و پنجم آبان ماه غافلگیرانه، شروع به باریدن کرده بود. _مراقب جلوی پاتون باشین. زمین لیز بود و هشدار فرهاد، حنیفا را محتاط تر کرد. پایش را آهسته و محکم روی زمین گذاشت. _باهم درارتباطیم. نگران نباش. هواتو دارم حنیفا برای لحظه ای از این حجم توجه و مسئولیتی که از طرف فرهاد دید، دلش نرم شد. لبخند کمرنگی کنج لبش نشست. فرهاد پسر بدی نبود. این را توی دلش گفت. هر بار که حنیفا کمک می‌خواست، یا درخواستی داشت، در نهایت توجه حواسش به او بود. مثل الان! دور و بر را پایید. ساک را در صندلی پشت جا کرد و عقب ایستاد. حنیفا تو ماشین نشست. نفس عمیقی کشید و لب خشک و سردش را با زبان تر کرد. دنده را جا انداخت و دور شد از صدای جامانده‌‌ی فرهاد که می‌گفت:«بسلامت پرستوی کوچولو!» **** زنگ در را زد. چندبار! کسی جواب نداد. ساک را تو دستش جابه جا کرد. ترافیک امروز خیلی خسته اش کرده بود. هیچ کلیدی نداشت. پدرش گفته بود: «همه‌ی کلیدها را بگذار و برو.» برف مثل خاک قند، رو سقف ماشین های تو کوچه پاشیده شده بود. دستش را ها کرد و دوباره زنگ در را فشار داد. فکر کرد امروز دوشنبه است. باید زری خانم آمده باشد. از شانس خوبش همسایه‌ی واحد یک در را باز کرد و بیرون رفت. پشت سرش وارد لابی و سپس آسانسور شد. نوک بینی‌اش سرد بود و و بدنش گرم. نفس هایش پشت سرهم بود و قلبش تند تند می‌زد. به طبقه سوم که رسید آسانسور ایستاد. در باز شد اما سر جاش جُم نخورد. انگار زنجیر به پایش بسته بودند. دستش را به میله‌ی آسانسور گذاشت و ساکش را برداشت. به طرف درب ورودی چند قدم رفت. جلوی در که ایستاد آب دهانش را به سختی قورت داد. با تردید دستش را بالا آورد. دید که نمی‌تواند صبر کند. باید سریع همه چیز را با خودش حل کند. همین حالا! وقت فکر کردن نبود. زنگ در را زد. طوری ایستاد که از چشمی‌ در پیدا نباشد. در که باز شد نفسش در سینه حبس شد. تنه اش را جلو کشید و سرش را پایین انداخت. نگاهش به دمپایی های کرم رنگی افتاد که پاهای لاک زده مادرش را محصور کرده بود و آن را زیباتر نشان می‌داد. با همان سر افتاده، بدون لحظه ای درنگ گفت: «ببخشید اشتباه کردم.» نگاهش را از دمپایی ها بالا آورد. صدیقه نگاهش نمی‌کرد. گردن بند طبی را که تو گردن مادرش دید، چشمش بازتر شد. «من پشیمونم مامان. لطفا منو ببخشید.» لبش را جوید. صدیقه کم کم نگاهش را از گوشه‌ی در گرفت و به صورت حنیفا دوخت. با دیدن او ناگهان چانه اش لرزید. حنیفا از فرصت استفاده کرد و خودش را تو بغل صدیقه انداخت. دختر و مادر افتادند به گریه. هردو، دلتنگ هم شده بودند. _چطوری دلت اومد بذاری و بری؟! نمی‌دونی این چند روز چی بهمون گذشت. حنیفا گونه‌ی خیسش را بوسید و گفت: «ببخشید واقعا! نمی‌خواستم اینجوری بشه. اشتباه می‌کردم.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجاه‌وشش فرهاد
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: آب بینی اش را بالا کشید و گفت: «بابا خونه است؟!» صدیقه پشت سرش در را بست و گفت: «نه! رفته جلسه. می دونی که این روزا...» ناگهان جمله اش را بلعید. فکر کرد حنیفا مثل سابق می‌خواهد از فعالیت تشکیلات خُرده بگیرد و سر و صدا راه بیندازد. حینفا ساک به دست ایستاد. _چی شده؟! این روزا چی؟! صدیقه از بالای چشم نگاهش کرد. _هیچی این روزا سرش شلوغه با سر اشاره کرد. _بیا بشین. چیزی خوردی؟! حنیفا ساک را گوشه‌ی هال گذاشت و پالتویش را در آورد. سرش را بالا داد. _نه خیلی هم گرسنه ام. امروز خبری از زری خانم نیست؟! صدیقه رفت تو آشپزخانه. کتری را روشن کرد. _نه! می‌ترسه بیرون بیاد. میگه مردم عصبی هستن ممکنه بلایی سرم بیاد. بابات هم گفت فعلا نیاد بهتره. حنیفا رفت و روی یکی از مبل های هال کوچک که روبه روی آشپزخانه بود، نشست. خانه‌ شان دو فضای نشیمن جدا داشت. شالش را از سرش برداشت و گفت: «این حکومت هم با این کاراش مرگ خودشو داره جلو می‌ندازه.» صدیقه از حرف حنیفا لبخند کمرنگی زد و نفس راحتی کشید. _مردم خیلی عصبی و خسته شدن. مثل هیزم، آماده برافروختن هستن. برگشت به طرف حنیفا و پشتش را به کابینت داد. خوب نگاهش کرد. اشک تو چشمش جمع شد. _واقعا برگشتی؟! اصلا باورم نمی شه. بابات همش می‌گفت این طاقت نمیاره برمی‌گرده. من می‌گفتم نه! الان واقعا پشیمونی؟!» حنیفا پلکش را بست و سرش را به تایید پایین داد. باید کم کم یاد می‌گرفت واقعیت را نگوید. حس خوبی نداشت از اینکه باید افکارش را کتمان کند. چیزی در چشم های مادرش دید که مجبورش کرد بیشتر توضیح بدهد. شاید تردید! سرپا ایستاد. دستش را به کانتر آشپزخانه تکیه داد. _تا وقتی از یه چیزی دور نشدی، قدرشو نمی دونی. وقتی از اینجا رفتم فکر نمی‌کردم دارم چیکار می‌کنم. به خودم که اومدم دیدم بدون شما زندگی کردن سخته. من اشتباه کردم واقعا. صدیقه جلو رفت و دخترش را در آغوش گرفت. _خدا روشکر. باورم نمی‌شه که دعاهام مستجاب شد. حنیفا را از خودش جدا کرد و گفت: «تا تو لباساتو عوض کنی منم برات چایی می‌ریزم.» حنیفا که از آشپزخانه بیرون رفت. ذوق زده موبایلش را برداشت که به احمد زنگ بزند. _الو احمد! با هیجان برای احمد حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. با رفتن حنیفا سمت اتاقش، صدای صدیقه کم و کمتر می‌شد. لبخند تلخی زد و درِ اتاقش را باز کرد. ابتدا کمی ایستاد. دور وبر را خوب نگاه کرد. اتاقش هیچ تغییری نکرده بود. با این تفاوت که فقط قاب عکسش که روی میز بود، به پشت روی دراور گذاشته شده بود. روی تخت نشست. فکر کرد: «زندگی‌ام چه فرقی کرده؟!» لبش را جوید. اشک تو حدقه‌ی چشمش جمع شد. پلکش را روی هم فشار داد تا حباب های اشک بیرون نریزد. ناگهان صدای پیامک موبایلش بلند شد. از تو کیف درش آورد. فرهاد به انگلیسی نوشته بود: _ Did the little swallow go back to the nest _ پرستو کوچولو به لانه برگشت؟ موبایل را تو دستش گرفت و روی زانو خم شد. برای لحظه ای به همه‌ی اتفاقات افتاده، فکر کرد. سرِ موبایل را روی پیشانیش گذاشت. همه چیز، همه چیز ناگهانی بود. او هم باید ناگهانی تغییر رویه می‌داد. فکر کرد: «دارم به دروغگوی قهاری بدل می‌شم.» چه فرقی می‌کرد گفتن راست یا دروغ؟! او به ثواب و عقابش فکر نمی‌کرد. فقط فکر رهایی بود. اگر چه این بازی مخفی را دوست داشت اما آخر راهی که در آن قرار داشت را نمی‌دید. نخواست فکر کند. او بنده‌ی لحظه ها شده بود. در لحظه همه چیز را رها می‌کرد. در لحظه گرفتار می‌شد و در لحظه برمی‌گشت. پیامکش را باز کرد و نوشت: «پرستوی کوچولو به سلامتی به آشیانه اش برگشت.» به محض ارسال، پیامک را پاک کرد. نفس عمیقی کشید. با دست روی زانویش زد و بلند شد. _پیش بسوی زندگی جدید. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجاه‌وهفت آب
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: یک ساعت بعد از تلفن، سرو کله‌ی احمد پیدا شد. قبل رسیدن چندین بار برخوردش با حنیفا را مرور کرد. تو دلش می گفت: «آدم عاقل که این موقعیتو از دست نمیده. گفتم سرش به سنگ می‌خوره.» تا وقتی روبه روی حنیفا نشست و از او سوال می‌پرسید خیالش راحت نشده بود. احمد هم مثل صدیقه نگران بود. نگران اینکه حنیفا دوباره حرف های سابق را بزند و بخواد جلوی تشکیلات بایستد. اما این بار حرف‌های او را متواضعانه می‌ دید. پشیمانی در لحن کلمات و نگاهش پیدا بود. حتی وقتی اشک ریخت و گفت: «من اصلا فکر نمی‌کردم دارم چیکار می‌کنم. لطفا منو ببخشید.» حیدر گفته بود: «باید آن ها را مجاب کنی که واقعا پشیمانی.» در تمام لحظه هایی که حرف می‌زد. چهره‌ی حیدر و تیمش جلوی چشمش بود. حرف های ساناز، اطمینان های فرهاد و دقت و توجهی که در نگاه حیدر نسبت به مسئولیتش بود. همه او را بر آن داشت که از ته دل و با اطمینان جمله ها را ادا کند. احمد روی مبل جلویش نشست. هنوز هم با او سر و سنگین بود. _چرا وقتی می‌رفتی فکر اینجاشو نکردی؟! فکر آبروی من در تشکیلات!؟» حنیفا در سکوت سرش را پایین انداخته بود. _می‌دونستی از تشکیلات برکنار شدم؟! صدیقه خودش را جلو کشید. _بازنشسته ات کردن احمد. دیگه وقتت تموم شده بود. _نه زودتر از موعد بود. بخاطر ندونم کاری بعضیا... سرش را به چپ و راست تکان داد. صدیقه با چشم و ابرو اشاره کرد که:«بسه!» احمد پوفی کشید و گفت: «خب حالا که برگشتی تا نری از همه عذرخواهی کنی و اعلام کنی که از تمام حرف های قبلیت برائت می جویی فایده نداره.» حینفا فوری گفت: «باشه، باشه میرم.» صدیقه آه کشید و گفت: «چطور دخترم رو از راه بدر کردن.» احمد گفت: «بگو که تحت تاثیر القائات مسلمونا بودی.» حنیفا سرش را به تایید جنباند. صدیقه گفت: «خدا ازش نگذره دختره صبورا رو.» احمد صدایش را بالا برد. _اسمشو تو این خونه نیار. حنیفا مثل بره‌ی رامی بود در دست خانواده اش. هرچه آن ها می‌گفتند، گوش می کرد. _باید این گندی که زدی رو یه جوری جمعش کنیم. صدیق! فردا من میرم با انوری حرف بزنم. برای سه شنبه یه مهمونی تو باغ می‌گیریم. همه رو دعوت کن! صدیقه آرنجش را از روی مبل برداشت و گفت: «همه منظورت کیه؟!» _همه یعنی تمام افرادی که تو ضیافت شرکت می‌کردن. به اضافه‌ی جدیدها. صدیقه با دو انگشتش دور لبش را پاک کرد و گفت: «هوا سرده، بیرون که نمیشه. داخل هم زیاد جا برای اون همه آدم نیست احمد!» احمد مکثی کرد و گفت: «آره راس میگی. پس فقط بذار اعضای اصلی رو دعوت می‌کنم.» بعد از همین جمله بود که حنیفا با سوالش توجه هر دو را به خودش جلب کرد. _از بنیامین چه خبر؟! هر دو به طرفش برگشتند. احمد مستقیم تو چشماش نگاه کرد. صدیقه کنار لبش را جوید. وقتی دید، احمد چیزی نمی‌گوید، گفت: «خوبه! مشغوله.» حنیفا به هردو نگاه کرد و سوالش را کمی آهسته تر پرسید: «اونهم برای مهمونی میاد دیگه؟!» احمد به شک افتاد. اصلا انتظارش را نداشت که حال بنیامین را بپرسد و مشتاق دیدنش باشد. _چطور؟! نگاه حنیفا بین صورت پدر و مادرش در حرکت بود. شانه اش را بالا انداخت. _خب! می‌خوام ببینمش. احمد یک تای ابرویش را بالا داد. _برای؟! _برای اینکه ازش عذرخواهی کنم. نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و با سر افتاده این طور ادامه داد: «من خیلی بد باهاش حرف زدم.» صدیقه نگاهی به احمد کرد و اشک تو چشمش جمع شد. سرش را تکان داد و گفت: «خداروشکر. خداروشکر که زندگی دوباره روی خوبش رو به ما نشون داد. خداروشکر احمد که دخترمون برگشته.» دوباره به طرف حنیفا رفت و او را در آغوش کشید. حنیفا برای اینکه پدرش را تحت تاثیر قرار دهد از جا بلند شد و به طرفش رفت. کنارش روی مبل نشست. دستش را گرفت و بوسید. _بابا منو ببخش. من توبه کردم. می‌بخشی؟ احمد تو صورت حنیفا نگاه کرد. چشم هایی که حتی وقت ناراحتی انگار می خندید. بینی کوچک و لب بامزه ای که به یک طرف بالا رفته بود. معصومیت دخترش را دوست داشت. _اگه محفل قبول کنن، منم قبول می‌کنم. پدرش را در آغوش گرفت و کنار گوشش گفت: «پس مراتب عذرخواهی منو بهشون برسونید.» _خودت باید بنویسی. حنیفا چشمی گفت و خودش را از پدرش جدا کرد. تا نامه را نوشت، مادرش هزار بار قربان صدقه اش رفت. برایش اسپند دود کرد و دور عکس میرزا حسینعلی نوری‌(بهاء الله) که روی دیوار نصب شده بود، گرداند. _عالم به قربانتان •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( خشم ) زن : نگاه کن سیاوش نگاه کن!مار، یک مار وسط دکان است! سیاوش: چیزی نیست زن چیزی نیست،انقدر شلوغش نکن! این بینوا که اصلاً تکان نمیخورد،به گمانم مرده باشد زن: نه نه جلو نرو ،دست نزن شاید خودش را به مردن زده،ممکن است نیشت بزند صداپیشگان:مسعود عباسی - نسترن آهنگر - مسعود صفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330 لینک قسمت اول رمان اقیانوس ها از خانم زهرا صادقی(هیام) 😍🌸
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجاه‌وهشت یک سا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: حین نوشتن نامه پرسید: «از حمید خبری ندارید؟!» صدیقه و احمد هر دو به هم نگاه کردند. صدیقه با دست لرزان لیوان روی میز را برداشت و به آشپزخانه رفت. احمد سرش را پایین انداخت و در حالی که با موبایلش کار می‌کرد، جواب داد: «نه! هیچ خبری ازش نداریم.» سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «حنیفا نمی‌خوام دیگه اسم حمیدو بیاری. میدونی که مایه سرافکندگی ما شده و...» _باشه بابا. دیگه هیچی نمی‌پرسم. نگاهش را به برگه داد و مشغول نوشتن شد. براستی حنیفا تغییر کرده بود. این را پدرش تو دلش گفت. وگرنه اسم حمید که می‌آمد بال بال می‌زد. نامه را تمام کرد و به پدرش تحویل داد. تو نامه نوشته بود که: «بابت همه‌ی بی احترامی هایی که به اعضا، امر و تشکیلات کردم و تحت تاثیر برخی نادوستان و القائات حکومت و مسلمانان بود، عذرخواهم. توبه می‌کنم بابت تمام حرف هایی که از اساس باطل بود و از پیشگاه الهی و رب بزرگ و حضرت غصن اعظم طلب عفو و حلالیت می‌طلبم. از پیشگاه اعضای محترم بیت العدل که خدا نگهدارشان باشد هم طلب عفو می‌نمایم. اینجانب حنیفا موسوی از تمامی اعمال، سخنان و دستورات مخالف امر و تشکیلات برائت می‌جویم. امید است که مراتب پشیمانی و توبه من، مورد رضایت آن جنابان قرار گیرد. از این لحظه به بعد تمام همّ و غمّ خود را برای پیروزی جبهه حق و دستورات بزرگ و عاری از خطای بیت العدل کبیر و تشکیلات به کار خواهم گرفت. و تا زنده ام بر این مرام و مسلک و آیین در راستای آرامش و صلح بشریت تا پای جان ایستادگی خواهم کرد.» پدرش نامه را که خواند، نفس عمیقی کشید و چشمش را بست. حنیفا منتظر نگاهش می‌کرد. آن گاه احمد سرپا ایستاد و گفت: «امیدوارم مایه سربلندیم بشی.» حنیفا لبخند کمرنگی زد و آهسته اما محکم گفت: «مطمئن باشین.» مهمانی سه شنبه شب آن قدر برایش مهم بود که بارها ملاقات و حرف زدن ها را تمرین کرد که مبادا ظاهر و افکارش لو برود. عکس نامه‌ی پشیمانی را که نوشته بود برای فرهاد ایمیل کرد. تو پیام معمولی برایش نوشت: « ایمیل رو چک کن. سه شنبه تو باغ مهمونی داریم.» دیری نگذشت که فرهاد جوابش را داد. _باشه لوکیشنو برام بفرست. سه شنبه زودتر از آنچه که فکرش را می‌کرد از راه رسید. انوری با درخواست توبه‌ی حنیفا ظاهرا موافقت کرده بود اما تصمیم نهایی را موقع دیدنش گرفته بود. گفته بود: «باید ببینمش و باهاش حرف بزنم.» لباس ها و وسایلش را برداشت و همراه مادرش به باغ رفتند. هرچه به ساعت های مهمانی نزدیک می‌شد بیشتر دلهره می‌گرفت. تو تخت دراز کشید و سعی کرد کمی بخوابد اما نخوابید. فقط از این پهلو به آن پهلو می‌شد. صدیقه به اتاقش آمد و گفت: «تو که هنوز حاضر نیستی؟! زود پاشو حاضر شو.» جلوتر آمد. «صورت رنگ پریده و بیحالت رو هم یه کاری کن. گفتم بذار هستی بیاد آرایشت کنه.» _نه مامان نیازی نیست. خودم میتونم. یه سشواره و کمی کرم صدیقه درِ کمد حنیفا را باز کرد و گفت: «حالا کدومو می‌خوای بپوشی؟!» حنیفا از جا بلند شد و به طرف کمد رفت. _این پیراهن مخمل مشکی. لبخند کنار لب مادرش نشست. _آستینش بلنده. این سفیده خوشگل تر بودها. _آره ولی چون هوا سرده می‌ترسم سرما بخورم. _اره حواسم نبود. راستی... مادرش به طرفش برگشت و تو صورتش دقیق شد. _بابات با بنیامین حرف زده. خیلی دلخوره ولی خب قبول کرده بیاد. بابات هم گفته حنیفا حرفایی داره. دست حنیفا را گرفت. _مامان جون اگر باهاش حرف زدی، جوری بگو که... حنیفا پلکش را باز و بسته کرد. _خیالت راحت مامان. می‌دونم چطوری باهاش حرف بزنم. _بنیامین پسر خوبیه. اگه بخوام بگم بهتر از اون برات پیدا نمیشه، دروغ نگفتم. اگر دوباره پیشنهاد داد... حنیفا بدون تاخیر و فوری گفت: «قبول می‌کنم.» صدیقه برای چند لحظه به چشم های براق حنیفا زل زد. سپس او را در آغوش گرفت و به سینه اش چسباند. _آفرین به دختر خوبم. باورم نمیشه همون حنیفایی. وقتی سکوتش را دید گفت: «حالا هم زودتر خودتو آماده کن. می‌خوام امشب بترکونی ها.» حنیفا ناخوداگاه خنده اش گرفت. مادرش دوباره او را بوسید. دوش گرفت. سشوار کشید و با اتوی مو پایین موهایش را فر داد. کمی آرایش کرد و لباسش را پوشید. پیراهن مشکی مخمل آستین بلندی که تا یک وجب زیر زانویش می‌رسید و روی یقه اش دو بند زیگزاگی دوخته شده بود. پیراهن کیپ بدنش بود. تو آینه خودش را نگاه کرد. ساده اما زیبا به نظر می‌رسید. هرچه به ساعت آمدن مهمانان نزدیک می‌شد دلشوره اش بیشتر می‌شد. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجاه‌ونُه حین
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: هرچه به ساعت آمدن مهمانان نزدیک می‌شد دلشوره اش بیشتر می‌شد. با پاهایش محکم روی زمین ضرب گرفت. با صدای بوق و نور چراغ هایی از ته باغ به پرده‌ی پنجره چنگ انداخت. به موبایلش که روی تخت بود نگاه می‌کرد. کاش با ساناز حرف زده بود. ناگاهان در اتاقش آرام زده شد. یکی از خدمه‌ های خانه بود. _خانم! مهمونا اومدن. مادرتون گفتن بیاید پایین. نتوانست درست بایستد. از استرس دستش را به لبه‌ی تخت گرفت. دلپیچه‌ی بدی گرفته بود. موبایلش را برداشت. در اتاقش را قفل کرد و به حمام رفت. رو صندلی توالت نشست. شماره‌ی ساناز را گرفت. هرچه زنگ خورد، جواب نداد. دو دقیقه نگذشته بود که پیام داد: «ببخشید عزیزم. جایی هستم نمیتونم صحبت کنم.» مجبور شد، شماره‌ی فرهاد را بگیرد. بعد دو بوق جواب داد. فرهاد سکوت کرد تا خود حنیفا حرف بزند. _الان... با نفس های بریده گفت: «مهمونا.. اومدن! تقریبا همه‌ی افراد مهم محفل و تشکیلات هستن.» _باشه، الان جات امنه؟! _بله... فقط _فقط چی؟! صدای نفس های پی در پی حنیفا اجازه نمی‌داد درست حرف بزند. دچار انقباضات شدید شکمی شده بود. _می‌ترسم...استرس بدی گرفتم. از آن طرف خط صدای حیدر می‌آمد. _چی شده؟! فرهاد موبایل را تو دست گرفت و گفت: «فکر کنم یه کم استرس داره.» _بده به من موبایل را از فرهاد گرفت. _خوبی خانم موسوی؟! حنیفا شیر آب را باز کرد و با صدایی خفه و لرزان گفت: «خوبم، مهمونا... اومدن. من... هنوز نرفتم.» قفسه سینه اش بالا و پایین می‌شد. _باشه متوجه شدم. الان نگرانی؟! حنیفا آب دهانش را قورت داد و گفت: «فکر می‌کنم.» از نگرانی و استرس دلپیچه گرفته بود. حیدر با دست به بچه ها اشاره کرد از اتاق بیرون بروند. روی صندلی نشست. فرهاد هم روبه رویش. _ببین! حق داری نگران باشی. اما اینو بدون ما هواتو داریم. _اگه...اگه بفهمن چی؟! _چطوری می‌خوان بفهمن؟! باید سعی کنی خیلی آرامشت رو حفظ کنی. دم و بازدم های حنیفا تند تر شده بود. _ ببین به حمید فکر کن. به برادرت. به خانواده ات که هرچه سریع تر از زیر دست اینا بیرونشون بیاری. حنیفا چشمش را بست و به صدای حیدر گوش کرد. حیدر از بالای چشم به فرهاد نگاه کرد و صندلی را سمت دیوار چرخاند. سعی کرد تُن صدایش را آهسته و نرم کند. _اول یه نفس عمیق بکش. نفست رو تو سینه نگه دار. حالا بده بیرون. آروم. آروم. فکر کن میخوای یه شمع رو فوت کنی. چندبار این تنفس رو انجام بده. باشه؟! _سعی می‌کنم. _افرین. تو دختر باهوشی هستی. می‌دونم از پسش برمیای. عینکت رو بزن. به خودت هم بگو من می‌تونم. حیدر روی زانو خم شد. _به خودت بگو آدمایی اون بیرون هستن که هوامو دارن. نمی‌ذارن اذیت شم. فکر کن در تک تک لحظه ها ما امشب کنارتیم. می‌خواست بگوید تو خدا را داری که هوایت را دارد اما برای حنیفایی که هنوز نمی‌دانست کجای راه قرار دارد، بی فایده بود. _اگه مشکلی پیش اومد؟! _پیش نمیاد. ولی اگه پیش اومد سعی کن خونسرد باشی و سریع از اونجا بزن بیرون. بچه ها همون حوالی هستن. ناگهان چیزی یادش آمد که شاید حال و هوای حنیفا را عوض می‌کرد. _نهایتش اینه که با یه فن جوجیتسو حالشون رو جا میاری! حینفا خندید. با صدای بلند. هدف حیدر همین بود. که حالش را عوض کند. موفق هم شد. حنیفا با خنده گفت: «شما که آخر یادم ندادی.» حیدر زبانش را تر و لبخند کمرنگش را جمع کرد. _به وقتش یاد میگیری. درضمن از این به بعد خطر نکن. از امشب ممکنه خطت رو هم بزنن. البته اگر اینجوری بشه ما متوجه می‌شیم. اما خواستم بگم حواست باشه. موبایلت رو از خودت دور نکن. اونهم طوری که تابلو نباشه. _حنیفا... حنیفا... صدای مادرش بود. _باید برم. صدام می‌زنن _برو بسلامت. مراقب خودت باش. موبایل که قطع شد، حیدر صندلی را چرخاند و موبایل را روی میز گذاشت. فرهاد ابرویش را بالا داد و گفت: «سلطان هم مشاوره میدن و رو نمی‌کردن!؟» حیدر موبایل را به طرفش سراند و گفت: «لازم که باشه، همه کار می‌کنی.» و از جا بلند شد. فرهاد دو طرف لبش را به پایین کش داد. بازدمش را عمیق بیرون داد و گفت: «اینجوری نفس بکش. نفس عمیق. مثلا میخوای یه شمع رو خاموش کنی! این حرفا رو واسه ما هم می‌زنی؟!» حیدر چشم غُره رفت. _فرهاد! سرت تو لاک خودت باشه 👇👇
فرهاد سرپا ایستاد. _ نه واقعا برام جالب بود آخه. تا حالا این روی تو رو ندیده بودم. حالا جریان جوجیتسو چی بود؟! نکنه بهش یاد دادی؟!» وقتی سکوت حیدر را دید، جلوش ایستاد. چشمش را ریز کرد. و دست به ریش نداشته اش کشید. _جون من؟! صدای حیدر جدی و خشن شد. _نخیر! فرهاد! وقت شوخی ندارم، به بچه ها بگو تو موقعیت مستقر شن. و از اتاق بیرون رفت. فرهاد شانه اش را بالا انداخت. _شوخیم کجا بود؟! کاملا جدی گفتم. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
فرهاد سرپا ایستاد. _ نه واقعا برام جالب بود آخه. تا حالا این روی تو رو ندیده بودم. حالا جریان جوجیتس
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: فرهاد شانه اش را بالا انداخت. _شوخیم کجا بود؟! کاملا جدی گفتم. در حالی که با موبایلش ور می‌رفت، زیر لب گفت: «این بشرو هنوز هیچ کس نشناخته.» حنیفا هم کم کم به این باور رسیده بود. فکر نمی‌کرد حیدری که اینقدر جدی است، بتواند اضطراب او را کم کند. شیر آب را بست و در حمام را باز کرد. به لباسش در آینه دستی کشید و کلید را در قفل چرخاند. _کجایی؟! مهمونا اومدن. _الان میام. همین که می‌خواست از اتاق بیرون برود، یادش آمد که عینک را نزده. از تو کیف برش داشت و به چشمش زد. دکمه‌ی کوچک روی دسته عینک، زیر پیچ را زد و نرم افزار موبایلش را روشن کرد. از آن ور تصویر برای حیدر روی نرم افزار گوشی‌اش ثبت می‌شد. با دست نوک بینی اش را بالا کشید و سینه اش را صاف کرد. آهسته و با طمأنینه از پله ها پایین آمد. مهمان ها در حال خوش و بش بودند. با دیدن حنیفا همه با تعجب به هم نگاه کردند. پچ پچ آهسته ای بین جمعیت شکل گرفت. حنیفا سعی کرد نادیده بگیرد. کنار مادرش ایستاد. _انگار هنوز همه نیومدن. مادرش با لبخند به بقیه سر تکان داد. _بله، ولی بابات و اقای انوری اون ور هستن. چشمش به پدرش و آقای انوری افتاد که مشغول گپ و گفت بودند. _این عینکه چیه؟! ناخوداگاه دستش روی عینک کائوچویی رفت. _چی؟! این؟! چشمام ضعیف شده. _خب چرا الان زدی؟! تو مهمونی؟! سرش را کنار گوش صدیقه برد. _مامان بعضی از مهمونا رو نمی‌بینم. چشم های صدیقه گشاد شد. _یعنی اینقدر چشمات ضعیفه؟! _نه اتفاقا فقط دوربینم. تازه مامان نگاه کن. اینجوری خوش تیپ میشم. ژستیه واسه خودش و با لبخند صورتش را جلوی مادرش گرفت. _من میرم پیش بابا و اقای انوری. صدیقه از پشت به حنیفا نگاه می‌کرد. وقتی او را کنار احمد و انوری دید، از بغل صورتش را پایید. دید واقعا خوشتیپ تر شده. از آن سادگی گذشته بیرون آمده. خیالش راحت شد. با صدا زدن یکی از خدمه از پاییدن حنیفا دست کشید و به طرف صدا رفت. احمد با دست پشت کمر حنیفا را لمس کرد و روبه انوری گفت: «اینهم حنیفای ما! بخاطر گذشته پشیمونه. مگه نه دخترم؟!» نگاهش را به حنیفا دوخت و منتظر که او حرف بزند. حرف که نه! اقرار کند. حنیفا لبخند خجولی زد و سرش را پایین انداخت. _ پدرم درست میگن آقای انوری. من بابت حرفایی که زدم خیلی پشیمونم. مراتب عذرخواهیم هم براتون فرستادم. نگاهش را بالا آورد. دیدن چشم های سیاه و ابروهای پر پشت انوری او را کمی ترساند. انوری کمی سرش را به طرف احمد متمایل کرد و سعی کرد حنیفا را نادیده بگیرد. _بعضی اشتباها تاوان زیادی داره. ممکنه به بقیه هم آسیب برسونه احمد فوری گفت: «بله! اما مطمئنا راه بازگشتی وجود داره. بخصوص برای کسی که واقعا مثمرثمر هست.» حنیفا محکم و صاف ایستاد. با گردن کشیده. _من حاضرم از تک تک این جمع عذرخواهی کنم. نگاهش را سمت جمعیت مهمان ها بُرد. _آدم وقتی از یه چیزی دور میشه قدرش رو بیشتر میدونه. آه عمیقی کشید و با ببخشید از آن دو فاصله گرفت. نمی‌خواست زیادی اصرار کند. حس می‌کرد با اصرار زیاد خیلی تابلو می‌شود. باید آنها را در عمل انجام شده می‌گذاشت. با این کار انوری را تحت تاثیر قرار داده بود. همین که از پدرش جدا شد صدای خوش و بش بنیامین با دوخانم توجهش را جلب کرد. _امیدوارم هرجا هستین خوش بدرخشید آقای دکتر! _مرسی _ساحل، اون قدر از راهنمایی و مشاوره های شما برای من گفته که مطمئن شدم شخصی شایسته تر از شما برای محفل نیست. از لطفی که بهش داشتین. واقعا ممنونم. چه شبایی که واقعا بدون صدای شما نمی‌تونست بخوابه. دختری که لباس بندی کوتاهی پوشیده بود تا بالای زانو، لبخندش را پهن کرد تو صورت بنیامین و با لوندی خاصی گفت:«اگه دکتر نبود من معلوم نبود، کجا هستم.» مادرش که سیمین نام داشت، همسر یکی از لجنه های (وزرای) تشکیلات بود. صورت بنیامین را بوسید و گفت:«دخترم رو مدیون توام اقای دکتر. ساحل بخاطر تو نرفت امریکا.» بنیامین، حنیفا را دیده بود. برای همین تعمدا دستش را پشت کمر ساحل گذاشت و گفت:«اون دختر خوبیه. حالا حالاها باهاش کار دارم.» حنیفا ابرویش را بالا داد و سعی کرد لبخندش را جمع کند. بنیامین داشت وقت تلف می‌کرد. فکر کرد با این کار دارد حرص حنیفا را در می آورد یا موجبات حسادت او را فراهم می‌کند. دریغ از اینکه حنیفا از خدایش بود بنیامین خیلی طرفش نیاید. 👇👇
ڪوچہ‌ احساس
فرهاد سرپا ایستاد. _ نه واقعا برام جالب بود آخه. تا حالا این روی تو رو ندیده بودم. حالا جریان جوجیتس
وقتی بی میلی او را دید به آشپزخانه رفت. مادرش داشت برای چندمین بار به خدمه تذکر میداد _میز رو درست اونجوری که گفتم می‌چینید. متوجه شدید؟! _بله خانم _حنیفا! اینجا چیکار می‌کنی؟! دستش را گرفت و گوشه ی آشپزخانه کشاند. _چرا نمیری پیش بنیامین؟! حنیفا شانه بالا انداخت. _دورش شلوغه •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
وقتی بی میلی او را دید به آشپزخانه رفت. مادرش داشت برای چندمین بار به خدمه تذکر میداد _میز رو درست ا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _یعنی چی دورش شلوغه؟! نگاهی به میز و دیس های غذا کرد و یکی از چیپس های کنار بیف استراگانوف را در دهانش گذاشت. _خیلی ها باهاش گرم گرفتن. صدایش را کمی بالا برد. انگار می‌خواست به حیدر هم بفهماند که کاری از دستش ساخته نیست. _من که نمی‌تونم التماسش کنم بیا باهام حرف بزن. و بیخیال مشغول خوردن زیتون و سبزی و چیپس شد. در واقع بیخیال نبود. اما انگار روی لجبازی‌اش گل کرده بود. از آن طرف حیدر حواسش به فیلمی بود که حنیفا از دوربین مداربسته‌ی سیم کارت خور روی عینکش ضبط کرده بود. اخمش تو هم رفت. زیر لب گفت: «داری چیکار می‌کنی؟! چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟!» فرهاد که چهره‌ی ناراحت و عصبی اش را دید، پرسید: «چی شده؟!» سرش را کج کرد و با دیدن فیلم آنلاینی که حنیفا در حال گرفتن بود بالای سر حیدر ایستاد. حیدر عصبی از روی صندلی بلند شد. _این چرا عین ماست واساده هیچ کاری نمی‌کنه. فرهاد موبایل را تو دست گرفت. _صبرکن. باید بهش وقت بدی. حیدر دستش را پشت سرش کشید. _چه وقتی؟! الان موقعشه. تو اون مهمونی باید جای اون دخترا دور بنیامین باشه. نشسته چیپس می‌خوره. فرهاد روی صندلی خم شد و موبایل را روی میز گذاشت. _بابا نمی‌تونه که بره التماسش کنه. یه کم صبر کن. همان لحظه حنیفا عینکش را در آورد. ناگهان صدای فرهاد کمی بالا رفت. _چرا عینک رو درآورد؟! نکنه بزنه همه چیو خراب کنه؟! حیدر لیوان آبی که دستش بود را یک باره سر کشید و به طرف میز رفت. دستش را زیر آرنجش گذاشت و با دست دیگرش چانه اش را گرفت. هردو سکوت کرده بودند. فرهاد از بالای چشم نگاهش کرد. _بهش پیام بدم؟! _نه خطر نکن. بذار ببینم برنامه اش چیه. می‌خواد چیکار کنه؟! صدیقه بالای سر حنیفا رسید. زیر لب غرید. _ تا شام رو نکشیدیم زودتر برو حرفتو بزن. ببین... گردنش را پایین کشید و سرش را کمی به بیرون چرخاند. _خیلیا دورشو گرفتن. اگه دیر بجنبی از دستت رفته ها. همین که حنیفا می‌خواست بگوید: «بهتر!» یاد موقعیتش افتاد. نگاهی به عینک تو دستش کرد. باید هرجور شده بود با بنیامین حرف میزد. فرهاد با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. _صداش خش داره. قطع و وصل میشه. حیدر با نرم افزار گوشی اش روی کیفیت صدا زد. _چون عینک رو از خودش دور کرده. فرهاد دست تو جیبش بُرد. _به نظرم باید روی شنود بیشتر کار کنیم. _فعلا تو دعا کن این دختره پاشه بره پیش شاه مُهره! روی صندلی نشست. _فکر می‌کردم خیلی حالیشه. حداقل دختر امروزیه. بلده! ولی انگار نه! فرهاد از گوشه چشم نگاهش کرد. _خیلی حالیشه یعنی چی؟! حیدر هم با گوشه‌ی چشم نگاهش را جواب داد. وقتی فرهاد سکوت حیدر را دید گفت: «جناب اقای رییس! شما هم جای اون باشی، می‌تونی بری سمت کسی که ازش متنفری؟!» حیدر خیره به صفحه‌ی موبایلش بود. _من این چیزا حالیم نیست. باید بره! فرهاد پوفی کشید و دو طرف لبش را بالا داد. سرش را کج کرد و گفت: «قربون استدلالت سلطان!» تمرکز حیدر بهم ریخته بود. از جا بلند شد و گفت: «حواست بهش باشه من برم ببینم بچه ها چه کردن.» فرهاد موبایل را به طرف خودش چرخاند. حنیفا از جایش بلند شد و بیرون رفت. توی راهرو ایستاد. اطراف را نگاه کرد. بنیامین داشت با احمد و انوری و دونفر از اعضای محفل حرف میزد. حنیفا عینک را به چشمش زد و زیر لب گفت: «بریم ببینیم چی میشه.» فرهاد لبخند کمرنگی زد و ذوق زده گفت: «آفرین دختر!» آهسته قدم برداشت. نزدیک پدرش و بنیامین که رسید، ایستاد. سلام آهسته ای کرد و گفت:«خوشحالم که تو رو هم اینجا می‌بینم.» اما بنیامین فقط سرش را تکان داد. این بی توجهی از چشم بقیه دور نماند. حنیفا وقتی اوضاع را خوب ندید به احمد اشاره کرد: «ببخشید بابا چند لحظه.» احمد هم که انگار منتظر چنین لحظه ای بود از جا بلند شد. _چیه بابا حنیفا لب گزید. آهسته کنار گوشش گفت: «به نظرم هنوز جو سنگینه اگه اجازه میدی نامه ای که نوشتم رو بخونم؟!» احمد فکر کرد. خب کار بدی نبود. برعکس شاید به وضعیت او کمک کند. اقدام شجاعانه ای به نظرش رسید. برای همین سرش را تکان داد و گفت: «فکر خوبیه. تا تو خودت رو آماده کنی من اعلام می‌کنم.» حنیفا موبایلش را تو دستش محکم گرفت. عینک را تو صورتش جابه جا کرد. رفت و بالای راه پله ورودی ایستاد. مهمان ها کل سالن را پر کرده بودند. عده ای روی مبل نشیمن بودند و عده ای روی صندلی. لوستر بزرگ وسط سالن به شکوه و تجمل مجلس اضافه کرده بود. احمد دستش را بهم زد و صدایش را بالا بُرد. _لطفا یه لحظه به اینجا توجه کنید. همه‌ی سرها به طرف او برگشت. احمد با دست به حنیفا اشاره کرد. _توجهتون رو جلب می‌کنم به صحبت هایی که حنیفا خانوم آماده کردن. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌ودو _یعنی چی
با عرض تسلیت به مناسبت دهه آخر صفر و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و رحلت پیغمبر نور و مهربانی، خدمت همگی قسمت جدید👆
هدایت شده از •|مبیّنات|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🖤🌿 شـهــادت پـیـــامــبـــراڪرم(ص) برتمام مسلمانان تسلیت (ص)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ ) (به یاد مسیح کردستان شهید محمد بروجردی) محمد بروجردی: داداش جون مشهد یک روز رفت،یک روز زیارت،یک روز هم برگشت...اون 3 روز دیگه را کجا بودی؟!! مگه نمی بینی جنگه!! صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از خودنویس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالم خوب نیست. گلو درد شدید دارم و ضعف اما نتونستم بیخیال بشم و نیام. نائب الزیاره همگی هستم. حال و هوای حرم دیدنی است. @khoodneviss
هدایت شده از خودنویس
هدایت شده از خودنویس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو راه دسته جات سینه زنی پشت سر هم به سمت حرم در حرکت بودند. مشهدالرضا میزبان میلیون ها زائر است. @khoodneviss
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( دوچرخه ی آلمانی ) سروان مولر: راستی بگو ببینم چرا تو اون سالها کیسه‌های شن رو با خودت از مرز رد می‌کردی؟! سروان شولز: هه اونم با دوچرخه! راستشو بخوای ما فکر میکردیم تو دیوانه‌ای صداپیشگان: مسعود عباسی - محمد حکمت - مسعود صفری - کامران شریفی بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat