eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه ی قسمت بیست و یکم دلم نمی‌خواهد بچه‌ام بی مادر بزرگ شود. از اول هم قرار نبود بچه‌دار شویم؛ چون دلم نمی‌خواست بچه‌ام با حسرت زندگی کند. اما صلاح خدا در این بوده که یک فرشته کوچولو، بیاید وسط زندگی دوتا مامور امنیتی؛ آن هم ناخواسته. ماه چهارم است و روح دارد. برای همین دوستش دارم و حس غریبی می‌گوید او هم از همین الان دوستم دارد. خیلی وقت‌ها با هم حرف می‌زنیم. اما بین حرف‌هایمان، نمی‌گویم اگر پا به دنیا بگذارد، با مادر و پدری مواجه می‌شود که بیشتر وقت‌ها نیستند. نگرانش هستم. در عوض، آقای همسر ظاهرا نگرانی‌های من را ندارد. خیلی هم خوشحال است. قیافه‌اش آن شب که فهمید بچه‌دار شده‌ایم چقدر بامزه بود. من گریه می‌کردم و او می‌خندید. من بی صدا و او بلند. آن قدر ذوق دارد که اسم بچه را هم انتخاب کرده! اگر پسر شد امیرمهدی و اگر دختر شد ضحی. سلیقه خوبی دارد. هنوز به کسی نگفته‌ایم. مادر اگر بفهمد، اجازه نمی‌دهد از خانه تکان بخورم. شده برود برایم استعفانامه تنظیم کند و تحویل مقامات ذی ربط بدهد! خیلی وقت است از همه چیز دل کنده‌ام. از وقتی وارد این شغل شدم. پدر و مادر، خواهر، بی بی و حتی همسر. دوستشان دارم؛ خیلی دوستشان دارم. اما نه بیشتر از کسی که سربازش شده‌ام و خیلی وقت است دلم را در صحنش جا گذاشته‌ام. دوست داشتن و محبتم برای خانواده است و دلبستگی‌ام برای او. اما تازگی، به این بچه دلبسته شده‌ام. بخشی از وجود من است. نمی‌توانم دل‌بسته نشوم. از همین می‌ترسم. می‌ترسم دو وظیفه‌ام باهم تداخل پیدا کند. پریا آدرس می‌دهد تا به خانه مادربزرگش برسیم. پیاده‌اش می‌کنم و منتظر می‌شوم داخل خانه برود. برایم دست تکان می‌دهد و بوسه می‌فرستد. برایش دست تکان می‌دهم. پریا انعکاس بچگی‌های خودم است و شاید تصویر آینده بچه‌ام است؛ آینده امیرمهدی یا ضحی کوچولوی من! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌ویکم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحن
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... عقیق اگر فکرش را می‌کرد که ممکن است چنین بلایی سرش بیاید، سرتا پا سبز می‌پوشید. خب اگر وسط مرخصی احضار شوی و بگویند برو بین جمعیت که نیرو کم است، بهتر از این نمی‌شود. عذاب وجدان گرفته بود که وسط آشوب، آمده مرخصی اما چاره‌ای نبود. یک مرخصی سی ساعته برای دیدن خانواده‌ای که سه ماه است ندیده بودشان. سال هشتادوهشت، هیچ کدام از نیروها استراحت نداشتند. نفهمید چه شد که سرش ریختند. حتی نفهمید چطور زدند. به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر می‌کشد. مسلح نبود. معلوم نبود اگر بیشتر از این بی‌کار بماند چند تکه‌اش کنند. صدای هو کشیدن مردم در سرش می‌پیچید. دست به صورتش کشید تا خون را از چشمش پاک کند. سینه‌اش سنگین شده بود و می‌سوخت. دهانش مزه‌ی خون می‌داد. دستش را روی آسفالت خیابان گذاشت و با یک یا علی خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. انگار نیرویش از خودش نبود. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده رو دوید. از پست سرش صدا می‌شنید که: -ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش! دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینه‌اش تیر می‌کشید و خون با سرفه‌هایش بیرون می‌ریخت. پای چپش را به سختی روی زمین می‌کشید. صدای جمعیت را می‌شنید که پشت سرش می‌دویدند. تندتر دوید. نمی‌توانست نفس بکشد. صدای فرمانده را از بی سیم می‌شنید اما صدا از گلویش خارج نمی‌شد. امتداد مادی* را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن رفت. داشت ناامید می‌شد. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدم‌هایش بی رمق‌تر شد؛ گویا پاها زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر می‌شد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش می‌خواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. پدر و مادر، الهام و امیر، پدربزرگ و مادربزرگ، سفر کربلا، خرمشهر و تمام زندگی را مرور کرد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درخت‌های کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانه‌ای را کنار گوشش شنید: -برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکه‌ات نکردن! دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید. سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: -اونور! بسیجیه از اونور رفت! به سختی خودش را زیر پل کشید. لب گزید که صدای ناله‌اش در نیاید. ته مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی سیم گزارش موقعیت داد. *** تنه‌اش را بالا کشید. صورتش از درد جمع شد. نشست و به حسین گفت: -خانواده‌م که نفهمیدن؟ حسین ابرو بالا انداخت: -مگه من جرات دارم بهشون بگم؟ دهنم رو باز کنم هفت جدم رو میاری جلو چشمم! سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. حسین گفت: -واقعا زنده بودنت معجزه‌ست. -آره. نمی‌دونم چی شد یکی یقه‌م رو گرفت پرتم کرد توی مادی و خودش رفت. -لابد از بچه‌های خودمون بوده. چه شکلی بود؟ -یه دختره بود، مانتویی! صورتش رو با پارچه سبز پوشونده بود. -همون. از بچه‌های خودمون بوده. تقه‌ای به در خورد و زبرجدی با یک جعبه شیرینی وارد شد: -چی سر خودت آوردی؟ هنوز زوده واسه مجروحیت! ابوالفضل خندید و با زبرجدی دست داد. حسین رو به زبرجدی کرد: -حاجی ببین مردم چقدر زرنگن! سریع مجروح میشن که بقیه کارا رو از روی تخت تماشا کنن. 👇👇👇
من فکر می‌کردم حالا که مرخصی گرفتی میشه بیام خونه‌تون ببینمت! حسین باز هم به جای ابوالفضل جواب داد: - آخه این خودش تنش می‌خاره! هرچی میشه سریع آقا داوطلبه. نه که مجردم هست، از هفت دولت آزاده. زبرجدی خندید: -متاهلاشم همینن تو این جور شرایط. خب، نگفتی چی شد؟ -هیچی! اصلا نفهمیدم چی شد که ریختن سرم. منم وقتی یکم آتیششون خوابید، از دستشون در رفتم و دویدم توی کوچه. افتادن دنبالم، داشتن بهم می‌رسیدن که یکی لباسم رو کشید و پرتم کرد بین درختای کنار مادی، در گوشم گفت برم زیر پل و خودش رفت. یه دختر بود انگار. ولی سبز پوشیده بود، صورتشم پوشونده بود. حسین میگه احتمالا از بچه‌های خودمون بوده. ـــــــــــــــــــــــــــ *:مادی به جوی‌ها و نهرهایی گفته می‌شود که جهت تقسیم مقداری از آب زاینده رود در شهر اصفهان در زمان صفویان توسط شیخ بهایی احداث گردید. البته امروزه بیشتر این مادی ها خشک و به فضای سبز تبدیل شده یا آب به صورت موقتی در آنها جریان دارد. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدحسین دستم را گرفت و برد سر قبر یک شهید . نشستیم . با هم زیارت عاشورا را خواندیم و محمدحسین سر صحبت را باز کرد : بعد از سه سال که همه‌ی فکر و ذکرم شده بودی تصمیم گرفتم متوسل بشم به شهیدی . اومدم سر قبر این شهدا ، چهره‌ی این شهید توجهم و جلب کرد و مجذوبش شدم . با هاش حرف زدم و تو رو بهش معرفی کردم گفتم سفارش منو به مادر سادات بکنه . شب که اومدم خونه خوابیدم ، خواب این شهید و دیدم ، درست یادم نیس فقط یادمه بهم گفت : سفارشتو به مادرمون کردم ، خوشبخت بشی . با حرفهای محمدحسین اشک جلوی دیدم را گرفت . محمدحسین هم بغض کرده بود . رو به قبر شهید گفت : سلام برادر با معرفت ، خانممو اووردم ببینیش . http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
یکی از دخترایِ لبنانی اونجا گاهی توی سالن یا جای دیگه وقتی علی را میدید به سمتش میرفت و باهاش حرف میزد. سوالایی درباره مرکز و فعالیت هاش کلاس های بچه ها میپرسید . وای خدا میدونه تا اون حرف میزد من چه حالی پیدا میکردم.‌ یه حسِ بدی داشتم .دلم نمیخواست باهاش حرف بزنه .من با مداحی های علی اُخت شده بودم ... 💚💚💚 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌ودوم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحن
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... تقریبا تمام قسمت‌ها درگیر وقایع هشتادوهشت شده بودند؛ مستقیم یا غیرمستقیم. بشری هم آغاز کارش را با 88 شروع کرد. تجربه‌ی سخت اما خوبی بود. شعله‌های آتش از سطل زباله و موتور سیکلت کنارش زبانه می‌کشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را می‌سوزاند و سوی چشمانش را کم می‌کرد. روسری سبز را دور صورتش بست. تا این جا سوژه‌اش را تعقیب کرده بود. حالا باید او را از جمعیت خارج می‌کرد و به کوچه پس کوچه‌ها می‌کشاند تا بتواند دستگیرش کند. راحت نبود؛ باید جمعیت متفرق می‌شدند تا در پی اش، سوژه که لیدر به حساب می‌آمد هم فرار کند. بالاخره گارد ویژه‌ای که بشری منتظرش بود رسید. جمعیت پراکنده شدند. بشری خودش را به زنی که دنبالش بود نزدیک کرد و سایه به سایه‌اش دوید. کسی فکر نمی‌کرد بشری قصد تعقیب داشته باشد. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار می‌کردند. چشمش به مردی خورد که با سر و صورت خون آلود، به سختی خودش را می‌کشید تا از دست آشوب‌گرها فرار کند. نمی‌توانست خوب بدود. بشری خودش را از جمعیت کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درخت‌های کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. می‌توانست سوژه را هم زیر یکی از این پل‌ها گیر بیندازد. منتظر زن شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه آن قدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند. جوان تندتر دوید. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. تصمیمش را گرفت. کار خطرناکی بود که می‌توانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمی‌کرد، شاید جنازه جوان هم به خانواده‌اش نمی‌رسید. بسم الله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگ‌تر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاک‌ها. انگار داشت شهادتین زمزمه می کرد. خونی که از دهانش می‌ریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفس‌های یکی در میانش می‌شد فهمید درد زیادی را تحمل می‌کند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمی‌آمد. آرام در گوش جوان گفت: -برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکه‌ت نکردن! صدای همهمه نزدیک‌تر شد. حتی پشت سرش را نگاه نکرد. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: -اونور! بسیجیه از اونور رفت! زن پیشاپیش جمعیت می‌دوید. وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشه‌ای خزید و خودش را در خیابان و کوچه پس کوچه‌ها پنهان کرد. حالا بشری مانده بود و زنی که دنبالش می‌گشت. زن متوجه بشری نبود و داشت مسیر خودش را می‌رفت. درحال راه رفتن، شال و دست‌بند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری رفت بین درخت‌های کنار مادی و دنبال زن رفت. منتظر شد تا به پل نزدیک شود. موقعش که رسید، از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست زن به داخل مادی، انداختش روی چمن‌ها. زن جیغ خفه‌ای کشید. سبک‌تر از چیزی بود که بشری فکر می‌کرد. قبل از اینکه زن بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت: -هیس! مامورا... بشری مطمئن بود زن آموزش دیده است و خودش را برای مبارزه آماده کرد. زن لحظه‌ای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد: -تو ماموری! قبل از این‌که بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. در حدی نگه داشت که زن برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دست‌بند به نرده‌های کنار پل وصل کند. صدای خس خس نفس‌های زن را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش. زن با دست آزادش، خنجر را در شکم بشری نشانده بود و حالا می‌خواست بیرونش بکشد. بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. دست زن را گرفت تا خنجر را بیرون نکشد. نفسش بالا نمی‌آمد. مچ زن را پیچاند تا خنجر را رها کند. صدای ترق استخوان زن را شنید. زن از درد به خود پیچید. به سختی گفت: -به این راحتیا نیست خانوم کوچولو! بشری که داشت زن را می‌گشت، با پشت دست به دهان زن کوبید: -زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست... خون گرمی که روی لباس‌ها و بدنش می‌خزید، توانش را آرام آرام خارج می‌کرد. با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، گزارش موقعیت داد. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌وسوم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحن
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب (آقا) اولش می‌گفت لازم نیست بیایم؛ اما نتوانستم. دلم می‌خواهد این روزها تنهایش نگذارم. برایش کم گذاشته‌ام. برای همین مرخصی ساعتی گرفتم که باهم برای سونوگرافی برویم. نه من شبیه مردهایی هستم که همراه همسرشان آمده‌اند، نه او شبیه زن‌های دیگر. ظاهرمان شبیه است؛ اما خودمان می‌دانیم دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم زمین تا آسمان با بقیه مردم فرق دارد. دغدغه‌هایمان، رابطه‌مان، سبک زندگی کردن‌مان و... زن‌ها دو به دو با هم حرف می‌زنند، اما او ساکت است. الان که دقت می‌کنم، از بقیه زن‌ها چهارشانه‌تر و بلند بالاتر است. برعکس بقیه که به خودشان رسیده‌اند، روسری ساده سبزش را سر کرده و طبق عادت، دور و برش را می‌پاید. چشم در چشم می‌شویم. لبخند می‌زند و پشت لبخندش، نگرانی را می‌بینم. پاسخش را با لبخندی می‌دهم که بگویم آرام باشد. تصویری که روی مانیتور افتاده، برای من واضح نیست و چیزی از آن نمی‌فهمم اما چون می‌دانم این تصویر مبهم، بچه‌مان است با شوق نگاهش می‌کنم. چقدر تغییر کرده‌ام! قبلا برای هیچ چیز آن قدر ذوق زده نمی‌شدم؛ کلا احساساتم خیلی میدانی برای جولان دادن نداشت. اما حالا حس می‌کنم می‌توانم تا ته دنیا بدوم. دکتر می‌گوید سالم است و پسر! سالم بودنش بیشتر خوشحالم می‌کند. چه فرقی می‌کند پسر یا دختر باشد؟ مهم این است که من دارم پدر می‌شوم. دستانش را می‌گیرم: - پس شد امیرمهدی! پلک برهم می‌فشارد و تایید می‌کند. چشمانش زلال شده و می‌درخشد اما به اندازه من خوشحال نیست. داخل ماشین می‌نشینیم. می‌گویم: - خب، حالا بریم بستنی بخوریم. موافقی؟ سرش را پایین انداخته و حرفی نمی‌زند. لب‌هایش را برهم می‌فشرد. به طرفش می‌چرخم: -چیزی شده؟ اخم می‌کند و به انگشترش خیره می‌شود. اخم او یعنی زار زار اشک ریختن. اشک در چشم‌هایش جمع شده. با صدای لرزانی که از او بعید است می‌گوید: -می‌ترسم! ترس؟ او و ترس؟ -از چی می‌ترسی؟ صدایش لرزان‌تر می‌شود. تا به حال ندیده بودم این طور ضعف نشان بدهد. تلاشش برای نگه داشتن گریه بی اثر می‌ماند: -ما نمی‌تونیم مامان و بابای خوبی باشیم... بچه پدر و مادر می‌خواد! ما هیچ‌وقت نیستیم... اصلا معلوم نیست دو روز دیگه زنده‌ایم یا مرده؟ تکلیف این بچه چیه؟ و صدای هق هقش بلند می‌شود. گریه‌اش برایم غریب است و دوست داشتنی. خوشحالم که بعد از مدت‌ها می‌تواند با من درباره نگرانی‌هایش حرف بزند و فشار روانی‌اش را تخلیه کند. آدم اگر گریه نکند پژمرده می‌شود. گریه نشان زنده بودن روح است. قبل از این که حرفی بزنم می‌گوید: -تو پدری، طبیعیه همیشه نتونی پیشش باشی، اما من چی؟ می‌دونی چه وظیفه سنگینیه؟ اگه نتونم؟! به خدا این بچه گناه داره! دستش را می‌گیرم. حق دارد. من نمی‌توانم احساسات مادرانه‌اش را بفهمم. راست می‌گوید؛ امیرمهدی مثل بقیه بچه‌ها بزرگ نخواهد شد. من هم نگران می‌شوم. شاید برای تسکین خودم است که دستانش را می‌گیرم: -راست میگی... اما ما که نخواستیم بیاد! خدا خواست. مطمئن باش خدایی که خلقش کرده خودش هواش رو داره، بیشتر از مادر هواش رو داره! و یک دستمال می‌دهم که اشک‌هایش را پاک کند. دوباره چشمانش همان حالت خمار و زلال را پیدا کرده. سرش را تکان می‌دهد و تایید می‌کند. -خب... بریم بستنی بخوریم؟ 👇👇👇👇
ادامه ی قسمت بیست و چهارم 📿📿📿 عقیق از پاییز 88 که به تهران اعزام شد، فهمید اغتشاشات تهران بسیار گسترده‌تر از اصفهان است و برای همین، هم خودی و هم غیرخودی تمرکز را روی تهران گذاشته‌اند. آتش فتنه، داشت مردم عادی را هم می‌سوزاند و از صدای نعره مستانه حامیان غربی و عبری‌اش، پیدا بود می‌خواهد ایرانی را در خود ببلعد. بالای پل هوایی ایستاده بود. جمعیت در خیابان موج می‌زد و در میدان امام حسین(ع) دریا می‌شد. نه شبیه دسته عزاداری بود نه تظاهرات؛ چیزی ترکیب این دو. پرچم‌های بزرگ «یا حسین(ع)» روی دست‌ها می‌چرخید. به جز کسانی که کفن پوشیده بودند، بقیه جمعیت یک دست سیاه بود. -در روز عزا حرمت ارباب شکستند. علم‌دار کجایی؟ علم‌دار کجایی؟ با شنیدن شعر، حرارتش به اندازه پرچم‌های آتش گرفته بالا رفت. همین چندروز پیش بود. آن‌چه را می‌دید باور نمی‌کرد. این بار نه سطل‌های زباله و ماشین پلیس، که دسته عزاداری در آتش می‌سوخت. با دیدن شعله میان پرچم‌ها، احساس کرد آتش از درون او زبانه می‌کشد. تعدادی از عزاداران در آتش می‌سوختند. -این فتنه گران راه عزادار تو بستند. علم‌دار کجایی؟ علم‌دار کجایی؟ شعر مردم، خاطرات روز عاشورا را برایش زنده می‌کرد و باعث می‌شد در سرمای دی ماه، وجودش گر بگیرد. همان روز وقتی به خودش آمد و دید همراه بقیه نیروهای امنیتی و امدادی مشغول کمک به عزادارهاست، فهمید کار فتنه و فتنه‌گرها تمام است. ارباب بی سر مثل همیشه به داد رسید و مرز کم‌رنگ میان حق و باطل را مشخص کرد. مظلوم نماهای مدعی سیادت، با آتش زدن پرچم های عزاداری نشان دادند از نسل همان‌هایند که خیام حرم الله را به آتش می‌کشند. پای حسین(ع) و عباس(ع) که میان آمد، غیرت در سینه حبس شده مردم بیرون ریخت. جمعیت فریاد یا حسین(ع) را کشیدند و پشت سرش، نام ارباب را تکرار کردند. فریاد یا حسین(ع) می‌توانست مرهمی بر قلب زخم دیده‌اش باشد. حس می‌کرد در هشت ماه فتنه، به اندازه هشتاد سال پیر شده است. همین چندروز پیش بود که پیش چشمش یک بسیجی را با قمه شهید کردند و صدا از هیچ یک از حامیان حقوق بشر درنیامد. همه داشتند برای آزادی زندانیان سیاسی فریاد می‌زدند و بسیجی‌ها و امنیتی‌ها، به جرم نداشته کف خیابان‌های تهران کتک می‌خوردند. صدای بی سیم درآمد: -اعلام موقعیت؟ لبخند تلخی زد. به لطف مولا همه چیز خوب بود. دلش می‌خواست بالای پل هوایی، از خستگی بگیرد بخوابد. اما مگر صدای غیرت زخم خورده مردم می‌گذاشت؟ -علم‌دار کجایی؟ علم‌دار کجایی؟ علم‌دار کجایی؟ علم‌دار کجایی؟ ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌وچهارم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه اروا
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... فیروزه تا وقتی بنر تسلیت را روی دیوار اداره ندید، باورش نشد. تازه سرپا شده بود که خبر را شنید. می‌گفتند داخل ماشین بوده که کوکتل مولوتوف را انداخته‌اند داخل و... «شهادت مظلومانه هم رزم و سرباز جان بر کف و گمنام امام زمان(ارواحنا فداه)، برادر (...) مداحیان را به شاگردان، هم‌رزمان و خانواده ایشان تسلیت عرض می‌کنیم.» سرش تیر کشید. پرونده مداحیان نیمه کاره مانده بود؛ این یعنی وقت گریه و زاری نیست و عزاداری باشد برای وقتی که پرونده تحویل دادسرا شد. قرار شد با چند نفر از نیروهای عملیات، برای ادامه کار جلسه داشته باشند. جز او، همه مرد بودند. نگاه‌های سنگین را روی سرش حس می‌کرد اما به اندازه تحمل وزن نگاه‌ها قدرت داشت. امینی، معاون مداحیان، شروع کرد: -شهادت آقای مداحیان رو تسلیت میگم. ایشون از بهترین نیروهای عملیاتی ما بودن و انتظار چنین اتفاقی رو نداشتیم. الان شرایط حساسی داریم و با کمبود نیرو مواجهیم. برای همین لازمه چندنفر از شما که شاگردهای ایشون بودید، کارشون رو ادامه بدید. بقیه هم تیمی‌های ایشون، با وجود این که نیروی عملیاتی نبودن ولی خیلی زحمت کشیدن. خانم صابری (نام مستعار بشری) توی این جریان شدیدا مجروح شدن و تازه از بیمارستان مرخص شدن. خانم صابری، لطفا به دوستان یه توضیح بدید. بشری نگاهی به حاضران جلسه کرد. مرد جوانی با شنیدن مجروحیت بشری سرش را کمی بالا آورد و دوباره به روبه رو خیره شد. چهره مرد آشنا بود. کمی روی صندلی جابه‌جا شد: -خواهش می‌کنم... بنده هم از طرف خودم تسلیت می‌گم، برای همه ما ناراحت کننده بود. خوشبختانه با وجود کمبود نیرو و مشکلاتی که داریم، پیشرفت خوبی داشتیم و تونستیم چند نفر از مهره‌های اصلی رو دست‌گیر کنیم که عضو سازمان مجاهدین خلق هستن. ما با یه شبکه گسترده طرفیم که دو تا وظیفه مهم دارن، یکی کشته سازی و یکی پوشش رسانه‌ای اغتشاشات. خیلی حرفه‌ای عمل می‌کنن و آن‌قدر پوشش قوی دارن که حتی تا همین الان، یه بهونه محکمه پسند برای دستگیری بعضی‌هاشون نداریم. طبق اعترافاتی که از یکی از عواملشون گرفتیم، کسانی که وظیفه کشته سازی دارن آموزش دیده اشرف هستن و افرادی که کار رسانه‌ای رو بر عهده دارن، اکثرا از نخبه‌هایی هستن که برای تحصیل یا به دلایل سیاسی، به کشورای اروپایی مهاجرت کردن. قبل از شروع این جریانات ما با موج ورود این نخبه‌ها به داخل کشور مواجه شدیم و کسی هم نتونست جلوشون رو بگیره. شدیدا دارن فعالیت می‌کنن، با پوشش‌های مختلف خبرنگار، ناشر، رییس تشکل دانشجویی، نویسنده، دانشجو و حتی تاجر و فروشنده! الان ما با این شبکه طرفیم که اگه جلوشون گرفته نشه، این پروژه کشته سازی ادامه می‌کنه و کار رسانه‌ای‌شون هم برای راه‌اندازی مکملش می‌شه. اگر هم دست‌گیر بشن، تازه بهونه علیه دستگاه‌های امنیتی میشه. باید مهارشون کرد. مرد جوان که داشت با انگشتر عقیقش بازی می‌کرد، گفت: -خب تکلیف تیم ترورشون مشخصه. با ما طرفن. برای تیم رسانه‌ای‌شون برنامه‌ای دارین؟ 👇👇👇
بشری نفس عمیقی کشید: -بله. برای اونا هم برنامه داریم. بچه‌ها دارن پیگیری می‌کنن. الان ما به نیروهای عملیات نیاز داریم تا هرکسی بتونه کار خودش رو انجام بده و کارها قاطی نشه. چیزی که مهمه، اینه که ما فقط با چندتا تروریست بزن بهادر و بی کله یا چندتا بچه روشن‌فکرنما و بی عرضه طرف نیستیم؛ یه چیزیه بین این دوتا. جوان سرش را تکان داد: -فکر می‌کنم تا حدودی متوجه شدم. امینی رو به بشری کرد: -خانم صابری، پرونده رو بدید به آقای ابراهیمی مطالعه بکنند، یه جلسه توجیهی بذارید براشون تا کاملا با جریان پرونده آشنا بشن، یا علی. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
شیخ رجبعلی خیاط میفرمود: 👈بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. 👈هر چه خم شود خالی تر می‌شود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود. 💚دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه،از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران. 🌷 قرآن می‌گوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت." 👈این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند." "سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن" سوره حجر آیه ۹۸ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 پیج اینستاگرام رمان را به دوستانتان معرفی کنید. https://www.instagram.com/p/B5jEDG-HQP9/?igshid=1f57jbgsa9267 دیگران را به خواندن رمان های مفید تشویق کنید. 🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛
♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 لینک پارت اول رمان زیبای😍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753 ◇ لینک پارت اول رمان بسیار زیبای 💚🍃 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 ☆لینک پارت اول رمان 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71 لینک پارت اول رمان 💍💍💍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/8349م
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌وپنجم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواح
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب (خانم) حس می‌کنم معده‌ام به هم می‌پیچد. به ساعت نگاه می‌کنم. چشمانم می‌سوزد و سخت می‌توانم عقربه‌ها را تشخیص دهم. الان پنج ساعت است که از جایم تکان نخورده‌ام. صدای اذان می‌آید. قبل از این که بلند شوم، مطهره لیوان آب جوش و نبات را جلویم می‌گذارد. درحالی که تشکر می‌کنم، دست می‌گذارم روی چشمانم و شقیقه‌هایم را ماساژ می‌دهم. مطهره روی شانه‌ام دست می‌گذارد: -به خودتم اهمیت نمیدی، فکر اون کوچولو باش که باید پا به پای تو گرسنگی بکشه! نگاهی به همکار دیگری که در اتاق ایستاده می‌کنم و معترضانه به مطهره می‌گویم: -هیس! -چرا نمی‌خوای کسی بفهمه؟ می‌ترسی مراعاتت رو بکنن، یه موقع خدای نکرده فشار کاریت کم بشه؟ -باور کن الان وقت لوس بازی و مجروح شدن نیست. امیرمهدی منم از همین الان یاد می‌گیره توی شرایط سخت طاقت بیاره. -از همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی خل و چلی! پاشو افطار کن، بعد هم برو خونه. دیشب شیفت بودی کافیه! بلند می‌شوم؛ کمرم تیر می‌کشد. الهی بمیرم برای این بچه که مادری مثل من دارد. کمی سرگیجه دارم. به دیوار تکیه می‌دهم و آب جوش و نبات را سر می‌کشم. جان می‌گیرم و سجاده را کف اتاق پهن می‌کنم. بعد از افطار مطهره چند لقمه نان و پنیر به خوردم می‌دهد و نمی‌گذارد بمانم. ماشین نیاورده‌ام، قرار است «او» دنبالم بیاید. همراه را تحویل می‌گیرم. پیام داده است که دور و بر ساعت ده، دنبالم می‌آید. تقاطع را دور می‌زند تا مجبور نشوم از خیابان رد شوم. قبل از سوار شدن، دسته گل نرگس را روی صندلی می‌بینم. او از من هم دیوانه‌تر است! به رسم همیشگی، گل را می‌بویم و می‌بوسم. راه می‌افتد. دوباره معده‌ام درهم می‌پیچد. هوس زولبیا و بامیه کرده‌ام. اولین بار است که دلم آن‌قدر برای چیزی ضعف می‌رود! دو دل می‌شوم که بگویم یا نه؟ می‌گویم: -میگما... می‌شه یکم زولبیا و بامیه بخری؟ می خندد: -چه عجب... بالاخره شما هم یه چیزی خواستین! البته شما که نه، امیرمهدی هوس کرده، مگه نه؟ مامان بزرگا چی میگن؟ امم، آهان! ویار، درسته؟ آب می‌شوم و در لاک دفاعی می‌روم: -نمی‌خوام اصلا. -باشه باشه، ببخشید! جلوی یک قنادی نگه می‌دارد. به درخواستش پیاده می‌شوم که انتخاب کنم. همان ورودی، بوی کیک اذیتم می‌کند. نمی‌توانم وارد شوم. به ماشین برمی‌گردم . با یک بسته زولبیا و بامیه داخل ماشین می‌نشیند. با ذوق بچگانه‌ای در جعبه را باز می‌کنم و یک بامیه، مثل نخورده‌ها، داخل دهانم می‌گذارم. نگاهم می‌کند و می‌خندد. اخم می‌کنم: -به من چه؟ پسرت شکموئه! -لواشک می‌خوای؟ من شنیدم خانما چیزای ترش دوست دارن! و چند بسته لواشک و آلوچه از پلاستیک در می‌آورد. دستم را مقابل دهانم می‌گیرم: -نه! من حالم از ترشی بهم می‌خوره، از بچگی‌ام بوی ترشی بهم می‌خورد، سردرد می‌گرفتم. راه می‌افتد: -واقعا موجود عجیبی هستی! بامیه را قورت می‌دهم: -دلتم بخواد. دست دراز می‌کند که بردارد، روی دستش می‌زنم: -اینا فقط مال من و امیرمهدیه. می‌خندد. به خانه می‌رسیم. ساعت یازده است. تلوزیون را روشن می‌کند. از همین الان، پیشواز عید فطر رفته‌اند. کی رمضان تمام شد؟ هوس املت کرده‌ام. دلم ضعف می‌رود. گوجه‌ها را می‌شویم و می‌خواهم خرد کنم که چاقو را از دستم می‌گیرد: -چرا مثل خنجر نظامی دستت می‌گیری؟ این چاقوی آشپزخونه‌ست! بذار خودم خرد می‌کنم. یک قاچ گوجه در دهانم می‌گذارم. همان‌طور که نگاهش به گوجه‌هاست، می‌گوید: -میگم، به نظرت طوریه اگه برای عید فطر کنار هم نباشیم؟ -چطور؟ -باید برم خارج از شهر... کجاش رو نپرس! -کی تا حالا پرسیدم؟ -این از اون حساس‌هاست. -کدومش حساس نبوده؟ -ممکنه برنگردم. -همۀ ماموریتای ما همینه. لبخند می‌زند: -بعد نماز صبح باید برم ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ دل من در حرمت باز خدایی شده است سومین بار دلم ابن رضایی شده است ✨ نام تو بردم و در لوح ملائک دیدم یازده بار دلم راهنمایی شده است 🔹 ولادت با سعادت امام حسن عسکری(ع) مبارک باد.
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌وششم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحن
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... عقیق صدای قرآن عبدالباسط دل زخم خورده‌اش را نوازش می‌داد. بوی اسپند می‌آمد. کفش‌هایش را داخل جاکفشی گذاشت. جمله روی بنر که چهلمین روز شهادت مداحیان را تسلیت می‌گفت، قلبش را می‌خراشید. رفتن مداحیان، داغ پدر را تازه کرد. مخصوصا که نحوه شهادتش هم بی شباهت به پدر نبود. سوختن در خودرو، شاید دردناکترین و مظلومانه‌ترین نوع شهادت بود. مخصوصا زمانی که در گمنامی باشد. آتش و گمنامی، ترکیب غم انگیزی می‌سازند که اهل دل را می‌رساند به مدینه، سال یازدهم هجری...! هنوز وارد نشده بود که زبرجدی را دید. داشت با خانمی حرف می‌زد. توانست خانم صابری را بشناسد. مثل زبرجدی بلندبالا و نسبتا چهارشانه بود. برعکس همیشه، رویش را طوری با چادر گرفته بود که شناخته نشود. زبرجدی بازوی صابری را فشرد. چشمان ابوالفضل گرد شد! زبرجدی وقتی خواست برود سمت مردانه، ابوالفضل را دید. فهمید ابوالفضل از برخوردش با صابری متعجب است. آرام گفت: -دخترمه. ابوالفضل حرفی نزد. شاید حتی شگفت زده هم نشد. انگار چنین انتظاری داشت. فهمید چاقو خوردن دختر زبرجدی، درجریان پرونده مداحیان بوده است. صابری تا قبل از آن یک همکار بود اما حالا مجهول شده بود. شاید می‌خواست بداند چرا که دختر زبرجدی وارد این شغل مردانه شده؟ مگر پسر ندارد که ادامه شغل پدری را به پسر بسپارد؟ وارد نمازخانه اداره شد. نشست جایی که به چشم نیاید. صدای گریه کسی نمی‌آمد، شانه‌ها نرم نرم تکان می‌خوردند. مردهایی از جنس مداحیان، عادت نداشتند بلند بشکنند. اصلا بی صدا و بی هیاهو بودن، خصلت اصلی بچه‌های امنیت بوده و هست. یکی از همکارها مداحی می‌کرد. کم کم دم گرفتند و آرام شروع به سینه زدن، کردند. مداحیان از داخل عکس به همه می‌خندید. انگار می‌خواست بگوید «دیدید بعد این همه سال، بالاخره توانستم بروم؟» هیچ‌کس از مردم عادی، شهادت مداحیان را نفهمید. خانواده‌اش هم در مراسم ختم گفتند در تصادف کشته شده. این مراسم چهلم را هم، همکارهایش برای آرام کردن دل خودشان گرفتند؛ وقتی پرونده مختومه شد و توانستند باند ترور و کشته سازی را از هم بپاشند. به خودش که آمد، دید صورتش خیس شده و مثل بقیه، شانه‌هایش می‌لرزد. روزهای آموزش تحت نظر مداحیان، سخت گیری‌های پدرانه‌اش، صمیمیت‌های دوستانه‌اش و خاطره‌هایش از پدر، یکی یکی از مقابل چشمان ابوالفضل رد می‌شد. خوب که زیر بال و پر ابوالفضل را گرفت و خیالش راحت شد که ابوالفضل از آب و گل درآمده، گذاشت و رفت. انگار اصلا ابوالفضل را تربیت کرد که جای خالی اش را پر کند. شاید هم خواسته وقتی در بهشت، ابراهیم را دید، با افتخار بگوید هرچه توانستم برای پسرت انجام دادم. صورتش را با دست پوشاند که کسی اشکش را نبیند. دلش پدر را می‌خواست که تشر بزند: «مرد که گریه نمی‌کنه!» دلش هوای مداحیان را کرده بود که سرشان فریاد بکشد و مجبورشان کند هفتاد بار یک نفس شنا بروند، با پنج کیلو بار بیست بار دور محوطه آموزش بدوند و برای خوردن غذا تا فردا صبر کنند. به سینه می‌زد و همراه مداح زمزمه می‌کرد: -ندارم غیر تو فکر و خیالی... بنفسی انت و اهلی و مالی (جان و خانواده و ثروتم به فدای تو) 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌وششم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحن
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... عقیق صدای قرآن عبدالباسط دل زخم خورده‌اش را نوازش می‌داد. بوی اسپند می‌آمد. کفش‌هایش را داخل جاکفشی گذاشت. جمله روی بنر که چهلمین روز شهادت مداحیان را تسلیت می‌گفت، قلبش را می‌خراشید. رفتن مداحیان، داغ پدر را تازه کرد. مخصوصا که نحوه شهادتش هم بی شباهت به پدر نبود. سوختن در خودرو، شاید دردناکترین و مظلومانه‌ترین نوع شهادت بود. مخصوصا زمانی که در گمنامی باشد. آتش و گمنامی، ترکیب غم انگیزی می‌سازند که اهل دل را می‌رساند به مدینه، سال یازدهم هجری...! هنوز وارد نشده بود که زبرجدی را دید. داشت با خانمی حرف می‌زد. توانست خانم صابری را بشناسد. مثل زبرجدی بلندبالا و نسبتا چهارشانه بود. برعکس همیشه، رویش را طوری با چادر گرفته بود که شناخته نشود. زبرجدی بازوی صابری را فشرد. چشمان ابوالفضل گرد شد! زبرجدی وقتی خواست برود سمت مردانه، ابوالفضل را دید. فهمید ابوالفضل از برخوردش با صابری متعجب است. آرام گفت: -دخترمه. ابوالفضل حرفی نزد. شاید حتی شگفت زده هم نشد. انگار چنین انتظاری داشت. فهمید چاقو خوردن دختر زبرجدی، درجریان پرونده مداحیان بوده است. صابری تا قبل از آن یک همکار بود اما حالا مجهول شده بود. شاید می‌خواست بداند چرا که دختر زبرجدی وارد این شغل مردانه شده؟ مگر پسر ندارد که ادامه شغل پدری را به پسر بسپارد؟ وارد نمازخانه اداره شد. نشست جایی که به چشم نیاید. صدای گریه کسی نمی‌آمد، شانه‌ها نرم نرم تکان می‌خوردند. مردهایی از جنس مداحیان، عادت نداشتند بلند بشکنند. اصلا بی صدا و بی هیاهو بودن، خصلت اصلی بچه‌های امنیت بوده و هست. یکی از همکارها مداحی می‌کرد. کم کم دم گرفتند و آرام شروع به سینه زدن، کردند. مداحیان از داخل عکس به همه می‌خندید. انگار می‌خواست بگوید «دیدید بعد این همه سال، بالاخره توانستم بروم؟» هیچ‌کس از مردم عادی، شهادت مداحیان را نفهمید. خانواده‌اش هم در مراسم ختم گفتند در تصادف کشته شده. این مراسم چهلم را هم، همکارهایش برای آرام کردن دل خودشان گرفتند؛ وقتی پرونده مختومه شد و توانستند باند ترور و کشته سازی را از هم بپاشند. به خودش که آمد، دید صورتش خیس شده و مثل بقیه، شانه‌هایش می‌لرزد. روزهای آموزش تحت نظر مداحیان، سخت گیری‌های پدرانه‌اش، صمیمیت‌های دوستانه‌اش و خاطره‌هایش از پدر، یکی یکی از مقابل چشمان ابوالفضل رد می‌شد. خوب که زیر بال و پر ابوالفضل را گرفت و خیالش راحت شد که ابوالفضل از آب و گل درآمده، گذاشت و رفت. انگار اصلا ابوالفضل را تربیت کرد که جای خالی اش را پر کند. شاید هم خواسته وقتی در بهشت، ابراهیم را دید، با افتخار بگوید هرچه توانستم برای پسرت انجام دادم. صورتش را با دست پوشاند که کسی اشکش را نبیند. دلش پدر را می‌خواست که تشر بزند: «مرد که گریه نمی‌کنه!» دلش هوای مداحیان را کرده بود که سرشان فریاد بکشد و مجبورشان کند هفتاد بار یک نفس شنا بروند، با پنج کیلو بار بیست بار دور محوطه آموزش بدوند و برای خوردن غذا تا فردا صبر کنند. به سینه می‌زد و همراه مداح زمزمه می‌کرد: -ندارم غیر تو فکر و خیالی... بنفسی انت و اهلی و مالی (جان و خانواده و ثروتم به فدای تو) 👇👇👇
ادامه قسمت بیست و هفتم فیروزه 💍 خودش هم نفهمید کی افتاد. تازه از گشت برگشته بود. کمی که دور خانه چرخید و سر به سر مینا گذاشت و کمک مادر آشپزخانه را جمع کرد، رفت به اتاقش و جزوه‌های حکمت متعالیه را برداشت که بخواند. علاقه‌اش به علوم دینی باعث شده بود وقت آزادش را با مطالعه دروس حوزه پر کند. هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که پلک‌هایش روی هم افتاد. نمی‌خواست اما دست خودش نبود. -بابا، بشری جان، پاشو بابا... سرش روی زانوی پدر بود. پدر دست بین موهایش دست انداخته بود و نوازشش می‌کرد. به چشم‌هایش دست کشید: -چقدر وقته خوابم؟ -نمی‌دونم! اومدم دیدم بی‌هوشی. بیا، برات بستنی خریدم! پدر شاید تازه می‌خواست هرچه در کودکی بشری کم گذاشته جبران کند. هرچه بشری بزرگ‌تر می‌شد، از دید پدر کوچک‌تر می‌شد انگار. بشری اول خواست بگوید اینها از سنش گذشته است اما نتوانست دل پدر را بشکند. با ذوقی کودکانه بستنی را گرفت. پدر گفت: -به جای همه اون بستنیایی که بچه بودی برات نخریدم. بشری همان‌طور که بستنی می‌خورد خندید: -چیزایی که شما به من دادین خیلی بیشتر از ایناست. بستنی رو که همه باباها می‌تونن بخرن. اما شما قهرمانین. -قهرمان مداحیان و ابراهیم بودن نه من. -هرکسی که آن‌قدر راحت جونش رو کف دستش بگیره قهرمانه بابا. اینو الان دارم می‌فهمم. -چطور؟ -گفتنش راحته اما هرکسی نمی‌تونه جونش رو کف دستش بگیره، حتی اگه امنیتی باشه، نظامی باشه. خیلی باید بزرگ باشی تا با خیال راحت، حتی با ذوق و شوق بری توی دل مرگ. هرکسی به اینجا نمی‌رسه. چشمان پدر پر شد. بشری دلش نمی‌خواست گریه پدر را ببیند. برای همین پرسید: -بابا... -جان بابا؟ -این‌همه چیز یادم دادین، میشه مردن رو هم یادم بدین؟ پدر از درون گر گرفت. منظور بشری را خوب می‌فهمید. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌وهفتم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواح
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب (آقا) حالا که فکرش را می‌کنم، الکی نگران بودم که از رفتنم ناراحت شود. او که خودش این کاره است، بار اولش هم نیست و عادت دارد. شاید نگرانی‌ام به خاطر بچه بود. انگار نه انگار که مامور امنیتی است و جوانی‌اش را در آموزش نظامی و عملیات صرف کرده. مثل زن‌هایی که یک عمر فقط خانه داری کرده‌اند، با انبساط خاطر تمام مشغول آماده کردن سحری است. به گمانم بادمجان سرخ می‌کند؛ می‌داند که دوست دارم. تلوزیون روشن است. گذاشته‌ام شبکه قرآن و مثلا به حرف‌های کارشناس مذهبی گوش می ‌دهم؛ ولی نگاهم به اوست. چادر نماز سرش کرده و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. فکر کنم دارد نماز شبش را می‌خواند. چشمم به مفاتیح و تسبیحش می‌افتد که روی میز است. از همین حالا دلم برایش تنگ شده؛ با این که اولین ماموریتم نیست. بارها پیش آمده چند ماه خانه نباشم و خم به ابرو نیاورد. او هم ماموریت طولانی داشته. زندگی ما همین است. غذا را بار می‌گذارد و می‌آید سر میز، سراغ مفاتیح. می‌گوید: -نمی‌خوای بری یکم استراحت کنی؟ باید سرحال باشی. -خوابم نمیاد. نمی‌گویم تا وقتی چشمم به اوست، خواب به چشمم نمی‌آید. می‌گویم: -ببخشید تنهات می‌ذارم. درحالی که دعای ابوحمزه را باز می‌کند، لبخند می‌زند. بی قرارتر می‌شوم. حیف که نمی‌شود عکسش را در گوشی نگه دارم و باید در این مدت با یادآوری چهره‌اش بسازم. حتی نمی دانم می‌شود تماس تلفنی داشته باشیم یا نه؟ سنگینی نگاهم را حس می‌کند و می‌گوید: -به چی نگاه می‌کنی؟ پاشو برو قرآنی دعایی چیزی بخون! این سحرا رو نباید از دست داد. یک لحظه حس می‌کنم با یک عارف خلوت نشین طرف هستم. چقدر شخصیت پیچیده‌ای دارد. این را بار اولی که دیدمش نفهمیدم. اما الان خوب می‌دانم به موقعش بانوی خانه است، یک وقت شیر مبارزه است، گاهی فرمانده‌ای مقتدر است، گاه طلبه، بعضی وقت‌ها هم مثل الان زاهدی سجاده نشین. در همه این حالات، خودش است؛ خود خودش. پیداست نگاهم باعث شده نتواند بر فرازهای دعای ابوحمزه تمرکز کند. می‌گویم: -این مدت که نیستم برو خونه مامان اینا. لبخند می‌زند: -مگه بار اولمه تنها می‌مونم؟ تازه مگه خودم چقدر توی خونه هستم؟ -فرق می‌کنه. الان امیرمهدی هم هست. یه موقع کمک بخوای. تازه... ادامه حرف در دهانم نمی‌چرخد. ذهنم می‌رود به روزهای تلخ دوازده سالگی‌ام. می‌گوید: -تازه چی؟ -بچه‌ها خانواده‌هاشون رو بردن جاهای دیگه، چون ممکنه اگه زورشون به ما نرسید، سر خانواده‌هامون خالی کنن. از تصورش هم سردرد می‌گیرم. تهدید خانواده یک مامور، آخر نامردی است. آخر بزدلی. -تهدید کردن یا احتمال می‌دین؟ -خانم یکی ازبچه‌ها الان روی تخت بیمارستانه. به خیر گذشته. تهدید کردن. لبخندی پر از آرامش می‌زند: -مرگ اگه بخواد بیاد که هرجا باشم میاد. ولی برای این که ذهنت درگیر نشه، چشم. وقتی چشم می‌گوید خواستنی‌تر می‌شود. شاید چون همه اقتدار سرتیم بودنش را پشت سر می‌گذارد و می‌شود خانم خانه‌ام. نگاهی به آشپزخانه می‌اندازد و می‌رود که غذا را بکشد. بوی خورش بادمجان و برنج زعفرانی، مستم می‌کند. دعای سحر شروع می‌شود. مسواک زدنم که تمام می‌شود، اذان می‌دهند. به نماز که می‌ایستم، پشت سرم می‌ایستد. معمولا اگر خانه باشیم اقتدا می‌کند. موقع تسبیحات، دلتنگی‌ام بغض می‌شود و بعد اشک. نمی‌گذارم بفهمد. دارد دعای عهد زمزمه می‌کند: - اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه، والذابین عنه، و المسارعین الی قضاء حوائجه، و الممتثلین لاوامره، و المحامین عنه، و السابقین الی ارادته، و المستشهدین بین یدیه. (خدایا مرا از یاران و یاوران و دفاع کنندگان او (حضرت مهدی ارواحنا فداه) قرار ده، و از شتابندگان به سویش در جهت برآوردن خواسته‌هایش، و اطاعت کنندگان اوامرش، و مدافعان حضرتش، و پیش گیرندگان به جانب خواسته‌اش، و شهادت یافتگان پیش رویش) به خودم می‌آیم و دارم با او زمزمه می‌کنم. بعد از تمام شدن دعا، مقابلم می‌ایستد: -دیرت نشه؟ سر تکان می‌دهم. نگاهش را از نگاهم می‌دزدد. نمی‌دانم کی وقت کرده لباس‌هایم را اتو کند. می‌پوشمشان. به چارچوب در تکیه می‌دهد: -اگه یه موقع کارتون گره خورد، صلوات حضرت زهرا(علیها السلام) فراموش نشه. یادت نره افطار و سحری رو بخوری حتی به اندازه یه خرما، از پا در میای! این‌ها توصیه‌هایی است که قبل از هر ماموریت، اگر خانه باشد، تحویلم می‌دهد. تند تند سر تکان می‌دهم. کیفم را برمی‌دارم. صدایش کمی می‌لرزد: -مواظب خودت باش. اگه تونستی زنگ بزن. 👇👇👇👇
دلم برایش پر می‌کشد. قبل از این که در آپارتمان را ببندم، با صدایی که آشکارا بغض آلود است، می‌گویم: -مواظب مامانِ پسرم باش. لبخند می‌زند: -این رو از خدا بخواه. ماشینی که دنبالم آمده، بوق می‌زند. سوار می‌شوم. نگاهی به پنجره می‌اندازم. در گرگ و میش صبح، می‌بینمش که با چادر نماز، پشت پنجره نشسته. چیزی زمزمه می کند می دانم ایت الکرسی،برای سلامتی ام است. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•