فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنکیک مغزدار شکلاتی
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
مواد لازم:
تخم مرغ 🥚۲ عدد
شکر🍚⅓ لیوان
شیر🥛⅓ لیوان
وانیل🌸 ½ ق چ
عسل🍯 ۱ ق غ
آب جوش🔥💧 ۱ ق غ
آرد🥡 ۱ لیوان
بکینگ پودر🥄 ۱ ق م
میتونین بجای شکلات
از شیره انگور یا عسل استفاده کنید
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#تربیت_کودک
🔸 #استاد_پناهیان
تردید نکنید بچههایی که اخلاق خوبی ندارند یا از آسیبهای اخلاقی مثل #دروغگویی رنج میبرند در خانه آرامش کافی نداشتهاند...
👈 یکی از عوامل خارجی که در اغلب خانوادهها سهم قابل توجهی از زندگی روزمره را به خود اختصاص داده، فیلم و برنامههای تلویزیونی است.
🎞 فیلمهای که در آن انسانهایی با نقشهای نا آرام نمایش داده میشوند، ممکن است ما را بخندانند یا بگریانند و یا به ما هیجانی بدهند و ما را سرگرم کنند، اما آن چیزی که از ما میگیرند خیلی گرانتر از آن چیزی است که به ما میدهند و ضربۀ خود را در دراز مدت وارد خواهند کرد.
آنها #آرامش را از ما میگیرند.
اثر منفی بسیاری از #موسیقیها هم همین است که آرامش انسان را به هم میزند.
#سواد_رسانه
#تلویزیون
#موسیقی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صله_رحم
#کیک
عمه کوچیکه داره
واسمون کیک درست میکنه ..🎂😋
کلا دوتا خواهرشوهر دارم
یکی از یکی عزیزتر و خانووووم تر..😍
تفاوت سنی کممون هم باعث
این #صمیمیت چند برابر بوده الحمدلله
طی این چند سال که
تو یک ساختمان بودیم
اگه یه روز همدیگه رو نمیدیدیم
دلمون تنگ میشد..🥺
به هر بهانه ای صداشون میکردم😅
یه روز فیلم دیدن 🖥
یه روز چای خوردن ☕️
یه روز بازی کردن 🤾♂
خلاصه که الحمدلله ...
بابت داشتنشون 🥲
بابت داشتن من 🤪
بابت داشتن شما 😂
محبتامون پابرجا ❤️
..
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#صله_رحم #کیک عمه کوچیکه داره واسمون کیک درست میکنه ..🎂😋 کلا دوتا خواهرشوهر دارم یکی از یکی عزیزت
..
پسراهم با
باباجون محمود شون
رفتن خونه مامان بزرگ صله رحم ☺️
چای هم گذاشتم
تا برسن #کیک حاضر بشه و
دورهم نوش جان کنیم 😋
پنجشنبه ، جمعه
مخصوص خانوادست قدرشو بدونیم.....🌷
..
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت1 فصل اول : خداحافظ بهار! به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله های
#قصه_ننه_علی
#پارت2
فصل اول : خداحافظ بهار!
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دنده عقب گرفت
و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟!
پاشو برو خونه ت؛ دیروقته! » سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من خونه ندارم، کجا برم؟! »
از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم تمام تنم می لرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و
گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت میگم این جا نشین! » دستانم را بردم زیر
بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی!
من خونه ندارم. بچههام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونه ی من بهشت زهراست. » جا خورد، انتظار شنیدن همچین جوابی را
نداشت. رفت سمت ماشین، کمی ایستاد، دوباره به طرفم برگشت.
- کمکی از دست من برمیاد مادر؟! میخوای با شوهرت حرف بزنم؟!
- فایده نداره پسرم. خون جلوی چشمش رو بگیره، استغفرالله خدا رو هم
بنده نیست. به حرف هیچ کس گوش نمیده.
سرش را پایین انداخت و گفت: «حاج خانوم! نمیشه که تا صبح تو این
سرما بمونی! دوستی ، فامیلی، کسی رو داری ببرمت اونجا؟! » با گوشه ی روسری بینیم را پاک کردم؛ معلوم بود سرما خورده ام. در جوابش گفتم: «یه داداش
دارم که چند ساله با هم رفت وآمد نداریم. خیلی وقته ندیدمش... » با احترام
در ماشین را برایم باز کرد. نشستم داخل تا گرم شوم. باران نم نم میبارید. پیش
خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه میکنه. »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت2 فصل اول : خداحافظ بهار! ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دنده
#قصه_ننه_علی
#پارت3
فصل اول : خداحافظ بهار!
آدرس خانه ی برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم. حرکت کردیم. از
گذشت هام پرسیدند، از شهادت بچه ها، و رجب. صدای باران شدیدی که به
سقف ماشین می خورد، مرا به خاطرات خانه ی دایی و کودکیام برد. چشمانم را
بستم و دیگر صدایی نشنیدم.
اوایل تابستان سال 1326 در بهار همدان به دنیا آمدم. دو خواهرم صغری
و خانم، و برادرم محمدحسین از من بزرگتر بودند. مادرم، کلثوم خانم، قالی
می بافت و پدرم، حسین آقا، کشاورز بود. صبح تا شب زحمت می کشیدند، اما
دخل و خرجشان جور درنمی آمد. سه چهار ساله بودم که به ناچار برای فرار از
فقر و نداری در یکی از روزهای بهار برای همیشه همدان را ترک کردیم و به تهران
آمدیم.
صندوقچه ی قدیمی لباس، چراغ خوراک پزی و یکی دو جفت پشتی،
همه ی دار و ندار پدر و مادرم بود که بار یک وانت قدیمی کردیم و به تهران
آوردیم. ساختمانها هنوز آنقدر بالا نرفته بودند که نتوانم سرخی غروب
خورشید را ببینم. بابا با یک دست قالیچه و با دست دیگرش مرا بغل کرد و
به داخل حیاط خانه ی دایی برد. خانه ی دایی محمد نزدیک میدان آزادی
در محله ی هاشمی بود. طبقه ی اول، خانواده ی دایی زندگی می کردند، نیم طبقه ی دوم را هم به ما دادند؛ اتاقی کوچک که بسختی یک فرش شش متری
در آن جا می شد و گوشه هایش بر می گشت. شش نفر کنار هم می خوابیدیم، اما
باز جا کم می آوردیم و روی سروکله ی هم می افتادیم. گوشه ی حیاط یک حوض
مستطیلی شکل بود و کمی آن طرف تر اتاقکی برای پدربزرگم، بابا حیدر ساخته
بودند. پیرمرد صبح تا شب سرش توی قرآن بود و صدایش درنمی آمد. بعد از
نماز صبح سوره یس می خواند، شب هم قبل از اینکه به رختخواب برود، دوباره
آن سوره را می خواند. می گفت: «هرکی صبح و شب با سوره یس مأنوس باشه،
مرگ راحتی داره. »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
.
قسمت دوم و سوم رمان
#ننه_علی بارگزاری شد 😍
دوستاتون رو دعوت کنید تا باهم این رمان شیرین رو مطالعه کنیم 😋👌
#شبتون_بهشت
.
#صحیفه_سجادیه
#دعای_امام_سجاد_برای_فرزندانش
وَ أَصِحَّ لِی أَبْدَانَهُمْ وَ أَدْیَانَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ:
بدنها و دینشان و اخلاقشان را
برایم به سلامت دار».
خواندن این دعا فوایدی مانند داشتن
فرزند سالم، صالح،
شایسته، خیرخواه، طول عمر فرزندان،
برخورداری فرزندان از نعمتهای اخروی و معنوی، یاری خواستن از خدا در تربیت فرزندان و مهربانی به آنها و در امان ماندن فرزندان از وسوسه شیطان را برای والدین بهمراه دارد.
پس باهم تلاوت میکنیم👆🏻😍
به امید #عاقبت_بخیری
دنیوی و اخروی فرزندانمان...🌱
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
recording-20240109-061039.mp3
6.72M
#صوتی
دعای ۲۵ #صحیفه_سجادیه را به نیت عاقبت بخیری فرزندانمان
قرائت میکنیم
مهدی جان
خودم ، همسرم و
فرزندانم نذر ظهورت🌹
اللهم عجل لولیک الفرج
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#سلام_دیر_وقت
بقول زینبم
وای وای وای واااااای 😂
اخه این موقع بیام چی بگم بهتون
چی دارم واسه گفتن 😬
#جمعه ها روز خانوادست دیگه
میدونین کههههه 😅
باید با اهل خونه وقت گذاشت ✅
ممنون که درررررک میکنین
بمونین برام ❤️
.
#تربیت_کودک
🔴 بیخودی غُر نزنید!
خیلی وقتها حواس والدین به چیزهایی که میگویند نیست.
در حالی که بچهها مثل یک اسفنج که آب را به خودش جذب میکند، حرفهای مادر و پدرشان را جذب میکنند و توی ناخودآگاهشان قرار میدهند.
اگر مادر یا پدری هستید که #غر_زدن بخشی از شخصیت شما شده است، لطفا جلوی بچهها مراقب باشید.
قرار نیست آنها از شما یاد بگیرند که زل زدن به نیمه خالی لیوان کار خوبی است، بلکه قرار است کاملا خلاف آن را یاد بگیرند.
بنابراین از حالا به بعد به جای اینکه در مورد سختیهای کارتان غر بزنید، روی نکات مثبت تمرکز کنید، مثلا بگویید: «روز خسته کنندهای داشتم ولی بالاخره پروژهام را تمام کردم!»
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت3 فصل اول : خداحافظ بهار! آدرس خانه ی برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم. حرکت ک
#قصه_ننه_علی
#پارت4
فصل اول : خداحافظ بهار!
وضع مالی دایی خیلی خوب بود؛ درست برعکس ما که وضعیت مالی بدی
داشتیم. خانه یکی بودیم، اما سفره ناهار و شاممان جدا بود. هرچه داشتیم
و نداشتیم دور هم داخل اتاق خودمان می خوردیم و لب به شکایت باز
نمی کردیم. گاهی تکه ای نان خشک و یک کاسه دوغ، غذای چند روز ما بود.
سال به سال رنگ برنج و گوشت را نمی دیدیم. غیرت مادرم اجازه نمی داد
سربار کسی باشیم و دایی کمکمان کند. دایی هم که به خوبی اخلاق خواهرش
دستش آمده بود، زیاد اصرار نمی کرد.
دایی یک پسر به نام رضا و پنج دختر داشت. ارتشی و طرفدار سرسخت شاه
بود. سه دخترش را فرستاده بود خانه ی بخت و چند نوه قد و نیم قد هم داشت.
بچه های دایی اهل درس و مدرسه بودند، اما مادرم به ما اجازه درس خواندن
نمی داد و میگفت: «دوست ندارم بچه هام پاشون به مدرسه ی بی حجابا باز بشه! »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت4 فصل اول : خداحافظ بهار! وضع مالی دایی خیلی خوب بود؛ درست برعکس ما که وضعیت م
#قصه_ننه_علی
#پارت5
فصل اول : خداحافظ بهار!
یک روز بعدازظهر با سحر، دختر کوچک دایی رفتیم سر چاه آب بکشیم.
مادرم با خواهش و التماس من راضی شد همراهش بروم. جز برای شستن
لباسها و آب آوردن، حق بیرون رفتن از خانه را نداشتم. تماشای مردم کوچه
و خیابان، و ماشین ها برایم جذاب بود. رسیدیم سر چاه، طناب از دست دختر
دایی سُر خورد و سطل افتاد داخل چاه. کاری از دستمان برنمی آمد؛ دست از پا
درازتر برگشتیم خانه. دایی کمی بدخلقی کرد و سر همه غر زد. مادرم دستم را
گرفت و با خود به داخل اتاق برد. نگاه تندی به من کرد، از آن نگاه هایی که هزار
جور حرف و کنایه پشتش بود. در اتاق را چهار قفله کرد و یک دل سیر کتکم زد.
گفت: «تو باعث شدی داییت ناراحت بشه! بهت گفتم نرو، اما گوش ندادی. »
جانش برای برادرش در میرفت. عشق عجیبی به هم داشتند! فردایش رفتیم
حمام عمومی. مادرم کبودی های تنم را که دید، به گریه افتاد. زد پشت دستش
و گفت: «الهی که دستم چلاق بشه! من این بلا رو سر تو آوردم زهرا جان؟! »
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. از اشک هایش معلوم بود از کار دیروزش
ناراحت شده. همان شد اولین و آخرین کتک خوردن من از مادر دل نازکم. از
آن روز به بعد هیچوقت دست روی من بلند نکرد. من هم حواسم را جمع
می کردم تا حرف مادرم را زمین نگذارم و جز چشم چیزی نگویم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
.
قسمت چهارم و پنجم رمان
#ننه_علی بارگزاری شد 😍
دوستاتون رو دعوت کنید تا باهم این رمان شیرین رو مطالعه کنیم 😋👌
#شبتون_بهشت
.