eitaa logo
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
4.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
60 فایل
به بهترین کانال کودکانه مذهبی خوش اومدی 😍🌴 ارتباط با مدیر کانال : @Farmande_Mahdi_Sallam لینک کانال مادرانه 👩‍👧‍👦کودکانه https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼حضرت موسی علیه السلام همسر 🧕فرعون، بچه را به قصر🏛 برد و به فرعون نشان داد. فرعون با تعجب😳 به او نگاه کرد و گفت: -این بچه که پسر است.👶🏻 زن فرعون گفت:😢 -خواهش می‌کنم به این بچه👶🏻 کاری نداشته باش. ببین چه قدر معصوم است و صورت زیبایی دارد. این بچه من و تو را خوشحال می‌کند.☺️ دل سنگ فرعون🤴 نرم شد و از آن بچه👶🏻 خوشش آمد و اجازه داد. همسرش🧕 از او مراقبت کند. اما آن نوزاد👶🏻 کوچک به شیر🍼 احتیاج داشت و اگر به او شیر نمی دادند می‌مرد😞. آن‌ها دنبال یک دایه می‌گشتند تا بتواند به او شیر دهد اما هر کس که برای شیر دادن می‌آمد🤱 حضرت موسی یک قطره هم نمی خورد. خواهر حضرت موسی که اوضاع را در نظر داشت.👀 به آن‌ها گفت:🙂 -من زنی رو می‌شناسم که می‌تونه به این بچه👶🏻 شیر بده. او بچه ی خودشو از دست داده و شیر زیادی داره.😁 آن‌ها قبول کردند تا آن زن به قصر🏛 بیاد. مادر حضرت موسی برای شیر دادن به او به قصر🏛 آمد، حضرت موسی از شیرش خورد و همه تعجب😳 کردند و قرار شد او دایه ی حضرت موسی باشد. مادر حضرت موسی🧕 از این که دوباره می‌توانست فرزند کوچکش👶🏻 را ببیند و بغل بگیرد خوشحال بود 😍 و خدا را شکر می‌کرد.🤲🏻 حضرت موسی بزرگ و بزرگتر شد. او پسری🧔🏻 مهربان و خوش قلبی❤️ بود و از این که کسی ضعیف تر از خودش را اذیت😈 می‌کرد ناراحت می‌شد.🙁 یک روز وقتی حضرت موسی داشت کنار آب🌊 راه می‌رفت🚶‍♂ یکی از سربازهای فرعون را دید که پیرمرد لاغری👴🏻 را کتک می‌زند و آن پیرمرد از حضرت موسی کمک✋🏻خواست. حضرت موسی ناراحت شد و با دیدن👀 این صحنه، برای کمک مشتی به سینه ی آن مرد👨🏻 زد و او مرد.🌺 حضرت موسی وقتی دید که آن مرد را کشته، ترسید😱 و ناراحت شد 😢 او اصلا دلش نمی خواست کسی کشته شود. تصمیم گرفت از آن جا برود. چون از طرف یک مرد👨🏻 مورد اطمینان خبر رسیده بود که فرعون🤴 میخواهد او را مجازات کند و قصد کشتنش🔪 را داشت حضرت موسی به شهر مدین رفت و آن قدر راه رفته بود🚶‍♂که خسته و گرسنه🙁 کنار چاه آبی نشست. در اطراف چاه مردهای زیادی جمع شده بودند تا به گوسفندهای🐑🐑 خودشان آب بدهند. در میان آن‌ها دو دختر گوشه ای ایستاده بودند و هیچ کس به آن‌ها راه نمی داد تا به گوسفندهایشان🐑🐏 آب بدهند و بروند. حضرت موسی که خیلی مهربان بود❤️ دلش سوخت از جا بلند شد و کنار آن دو دختر رفت و گفت: -چرا ایستادین؟🤔 یکی از دخترها گفت: -پدر ما خیلی پیر شده👴🏻 و نمی تواند این کار را انجام بدهد ما اومدیم به جای او، به گوسفندها آب بدیم.🙃 حضرت موسی که قوی و با غیرت بود گفت: -من خودم به شما کمک می‌کنم.👌 و به گوسفندهای🐑🐏 آن‌ها آب داد و آن دو دختر خوشحال😍 به خانه🏠 اشان رفتند. ... 🌺@koodakanehee🌺
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
#داستان_پیامبران 🌼حضرت موسی علیه السلام #ادامه_داستان همسر 🧕فرعون، بچه را به قصر🏛 برد و به فرعو
🌼حضرت موسی علیه السلام حضرت موسی خسته گوشه ای نشست تا استراحت کند و به خدا گفت: -خدای بزرگم، به من کمک کن، گرسنه هستم...🤲🏻 هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از همان دخترها🧕 آمد و به حضرت موسی گفت: -پدرم👴🏻 می‌خواد شما رو ببینه و پاداش آب دادن به گوسفندها🐑 رو بده. حضرت موسی خوشحال🙂 شد و همراه دختر راه افتاد. پدر این دختر🧕 حضرت شعیب بود که از حضرت موسی به خوبی پذیرایی🥘 کرد و از حضرت موسی در مورد این که چه کسی است و چرا به این جا آمده سوال کرد و حضرت موسی همه چیز را به حضرت شعیب گفت. حضرت شعیب گفت: -بهتره دیگه نگران نباشی و به خدا توکل کن.😌 وقتی حضرت موسی خواب😴 بود دختر🧕 حضرت شعیب به پدرش گفت: -پدر، ما دو تا دختر🧕🧕 هستیم و نمی تونیم کارهای سنگین انجام بدیم. این مرد قدرت زیادی داره و انسان خوب و پاکی است. ازت می‌خوام او را این جا نگه داری تا در کارها به ما کمک کند.😌 حضرت شعیب قبول کرد و وقتی حضرت موسی از خواب بیدار شد گفت: -موسی، از تو می‌خوام که با دخترم🧕 عروسی کنی و این جا برایم کار کنی. ده سال این جا بمون و در کارها کمک کن.✋🏻 حضرت موسی با خجالت😅 گفت: -من هر کاری از دستم بر بیاید انجام می‌دم.👌 حضرت موسی سال‌ها در کنار حضرت شعیب کار کرد و وقتی ده سال تمام شد به همراه خانواده اش به مصر🏛 سفر کرد. در راه، هوا خیلی سرد🌨 بود و همسر حضرت موسی که باردار🤰 بود احتیاج به گرما☀️ داشت. حضرت موسی از دور آتشی🔥 دید که دود می‌کند به زنش گفت: -این جا بمون. بعد به سمت آتش🔥 رفت و وقتی نزدیک رسید، دید که آتشی زیبا کنار درخت سبزی🌳 شعله ور است. ناگهان صدایی شنید👂🏻 که می‌گفت: -من پروردگار همه ی جهان🌎 هستم. حضرت موسی با تعجب😳 گفت: -این صدای کیه که با من حرف می‌زنه⁉️ باز صدا آمد که می‌گفت: -من خدای همه هستم. کفش‌هات👞 رو در بیار و جلوتر بیا. حضرت موسی که خیلی تعجب😳 کرده بود همین کار را کرد و باز صدا آمد که می‌گفت: - موسی تو پیامبر خدا هستی و باید مردم کافر را به سوی خدا هدایت✨ کنی. این که در دست داری چیست؟ حضرت موسی گفت: -این چوب دستی عصای من است که ازش برای تکیه گاه و انداختن برگ‌های درختان🍃 برای گوسفندها🐑 و خیلی کارهای دیگه استفاده می‌کنم. خدا فرمود: .... ... 🌺@koodakanehee🌺
بسم الله بدلیل استقبال خوبتون تو همین چندساعت ادامه داستان داخل کانال ارسال میشه ✅☺️ بریم برای خوندن یک داستان شیرین😃❤️ مامانا و بچه هامونو بیشتر از این چشم انتظار نذاریمممممم 🥰 👇