#داستان_پیامبران
🌼حضرت موسی علیه السلام
#ادامه_داستان
همسر 🧕فرعون، بچه را به قصر🏛 برد و به فرعون نشان داد.
فرعون با تعجب😳 به او نگاه کرد و گفت:
-این بچه که پسر است.👶🏻
زن فرعون گفت:😢
-خواهش میکنم به این بچه👶🏻 کاری نداشته باش. ببین چه قدر معصوم است و صورت زیبایی دارد. این بچه من و تو را خوشحال میکند.☺️
دل سنگ فرعون🤴 نرم شد و از آن بچه👶🏻 خوشش آمد و اجازه داد. همسرش🧕
از او مراقبت کند.
اما آن نوزاد👶🏻 کوچک به شیر🍼 احتیاج داشت و اگر به او شیر نمی دادند میمرد😞.
آنها دنبال یک دایه میگشتند تا بتواند به او شیر دهد اما هر کس که برای شیر دادن میآمد🤱 حضرت موسی یک قطره هم نمی خورد.
خواهر حضرت موسی که اوضاع را در نظر داشت.👀
به آنها گفت:🙂
-من زنی رو میشناسم که میتونه به این بچه👶🏻 شیر بده. او بچه ی خودشو از دست داده و شیر زیادی داره.😁
آنها قبول کردند تا آن زن به قصر🏛 بیاد.
مادر حضرت موسی برای شیر دادن به او به قصر🏛 آمد، حضرت موسی از شیرش خورد و همه تعجب😳 کردند و قرار شد او دایه ی حضرت موسی باشد.
مادر حضرت موسی🧕 از این که دوباره میتوانست فرزند کوچکش👶🏻 را ببیند و بغل بگیرد خوشحال بود 😍
و خدا را شکر میکرد.🤲🏻
حضرت موسی بزرگ و بزرگتر شد. او پسری🧔🏻 مهربان و خوش قلبی❤️ بود و از این که کسی ضعیف تر از خودش را اذیت😈 میکرد ناراحت میشد.🙁
یک روز وقتی حضرت موسی داشت کنار آب🌊 راه میرفت🚶♂ یکی از سربازهای فرعون را دید که پیرمرد لاغری👴🏻 را کتک میزند و آن پیرمرد از حضرت موسی کمک✋🏻خواست.
حضرت موسی ناراحت شد و با دیدن👀 این صحنه، برای کمک مشتی به سینه ی آن مرد👨🏻 زد و او مرد.🌺
حضرت موسی وقتی دید که آن مرد را کشته، ترسید😱 و ناراحت شد 😢 او اصلا دلش نمی خواست کسی کشته شود.
تصمیم گرفت از آن جا برود.
چون از طرف یک مرد👨🏻 مورد اطمینان خبر رسیده بود که فرعون🤴 میخواهد او را مجازات کند و قصد کشتنش🔪 را داشت
حضرت موسی به شهر مدین رفت و آن قدر راه رفته بود🚶♂که خسته و گرسنه🙁 کنار چاه آبی نشست.
در اطراف چاه مردهای زیادی جمع شده بودند تا به گوسفندهای🐑🐑 خودشان آب بدهند.
در میان آنها دو دختر گوشه ای ایستاده بودند و هیچ کس به آنها راه نمی داد تا به گوسفندهایشان🐑🐏 آب بدهند و بروند.
حضرت موسی که خیلی مهربان بود❤️
دلش سوخت از جا بلند شد و کنار آن دو دختر رفت و گفت:
-چرا ایستادین؟🤔
یکی از دخترها گفت:
-پدر ما خیلی پیر شده👴🏻 و نمی تواند این کار را انجام بدهد ما اومدیم به جای او، به گوسفندها آب بدیم.🙃
حضرت موسی که قوی و با غیرت بود گفت:
-من خودم به شما کمک میکنم.👌
و به گوسفندهای🐑🐏 آنها آب داد و آن دو دختر خوشحال😍 به خانه🏠 اشان رفتند.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌺@koodakanehee🌺
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#داستان_پیامبران 🌼حضرت موسی علیه السلام #ادامه_داستان همسر 🧕فرعون، بچه را به قصر🏛 برد و به فرعو
#داستان_پیامبران
🌼حضرت موسی علیه السلام
#ادامه_داستان
حضرت موسی خسته گوشه ای نشست تا استراحت کند و به خدا گفت:
-خدای بزرگم،
به من کمک کن، گرسنه هستم...🤲🏻
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از همان دخترها🧕 آمد و به حضرت موسی گفت:
-پدرم👴🏻 میخواد شما رو ببینه و پاداش آب دادن به گوسفندها🐑 رو بده.
حضرت موسی خوشحال🙂 شد و همراه
دختر راه افتاد.
پدر این دختر🧕 حضرت شعیب بود که از حضرت موسی به خوبی پذیرایی🥘 کرد و از حضرت موسی در مورد این که چه کسی است و چرا به این جا آمده سوال کرد و حضرت موسی همه چیز را به حضرت شعیب گفت. حضرت شعیب گفت:
-بهتره دیگه نگران نباشی و به خدا توکل کن.😌
وقتی حضرت موسی خواب😴 بود دختر🧕 حضرت شعیب به پدرش گفت:
-پدر، ما دو تا دختر🧕🧕 هستیم و نمی تونیم کارهای سنگین انجام بدیم.
این مرد قدرت زیادی داره و انسان خوب و پاکی است. ازت میخوام او را این جا نگه داری تا در کارها به ما کمک کند.😌
حضرت شعیب قبول کرد و وقتی حضرت موسی از خواب بیدار شد گفت:
-موسی، از تو میخوام که با دخترم🧕 عروسی کنی و این جا برایم کار کنی. ده سال این جا بمون و در کارها کمک کن.✋🏻
حضرت موسی با خجالت😅 گفت:
-من هر کاری از دستم بر بیاید انجام میدم.👌
حضرت موسی سالها در کنار حضرت شعیب کار کرد و وقتی ده سال تمام شد به همراه خانواده اش به مصر🏛 سفر کرد.
در راه، هوا خیلی سرد🌨 بود و همسر حضرت موسی که باردار🤰 بود احتیاج به گرما☀️ داشت. حضرت موسی از دور آتشی🔥 دید که دود میکند به زنش گفت:
-این جا بمون.
بعد به سمت آتش🔥 رفت و وقتی نزدیک رسید، دید که آتشی زیبا کنار درخت سبزی🌳 شعله ور است.
ناگهان صدایی شنید👂🏻 که میگفت:
-من پروردگار همه ی جهان🌎 هستم.
حضرت موسی با تعجب😳 گفت:
-این صدای کیه که با من حرف میزنه⁉️
باز صدا آمد که میگفت:
-من خدای همه هستم. کفشهات👞 رو در بیار و جلوتر بیا.
حضرت موسی که خیلی تعجب😳 کرده بود همین کار را کرد و باز صدا آمد که میگفت:
- موسی تو پیامبر خدا هستی و باید مردم کافر را به سوی خدا هدایت✨ کنی.
این که در دست داری چیست؟
حضرت موسی گفت:
-این چوب دستی عصای من است که ازش برای تکیه گاه و انداختن برگهای درختان🍃 برای گوسفندها🐑 و خیلی کارهای دیگه استفاده میکنم.
خدا فرمود: ....
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌺@koodakanehee🌺
#ارسالی
بسم الله
بدلیل استقبال خوبتون تو همین چندساعت
ادامه داستان داخل کانال ارسال میشه ✅☺️
بریم برای خوندن یک داستان شیرین😃❤️
مامانا و بچه هامونو بیشتر از این
چشم انتظار نذاریمممممم 🥰
#ادامه_داستان 👇