#داستان_پیامبران 🌼حضرت موسی علیه السلام 🌸این داستان زیبا را میتوانید در کودکانه شیعه کوچولو بخوانید👇 🌺@koodakanehee🌺

#داستان_پیامبران 🌼حضرت موسی علیه السلام نام پدر: عمران لقب: کلیم الله مدت عمر: 120 سال موسی یعنی از آب گرفته شده.🌊 🍃در زمان حضرت موسی🧔🏻، پادشاهی🤴 به اسم فرعون زندگی می‌کرد. او بی رحم و ستمگر😡 بود. فرعون بسیار مغرور😒 بود و خودش را خدای همه ی جهان معرفی می‌کرد و هیچ کس نباید با او مخالفت می‌کرد.☹️ یک روز یک پیشگو🧝‍♂ یعنی کسی که از آینده خبر دارد به فرعون گفت: -سرورم، به زودی پسری👶🏻 از بنی اسرائیل به دنیا می‌یاد که برای شما خطر زیادی داره و اجازه نمی ده که شما پادشاهی🤴 کنین و مردم را از شما دور می‌کنه.🚶‍♂🚶‍♂ فرعون با شنیدن این جمله‌ها، با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: -چه کسی این جرات را دارد؟😠 من خودم سال‌هاست که پادشاه🤴 و خدای این سرزمین هستم و به هیچ کس اجازه نمی دهم که کاری به جز خواسته ی خودم انجام بده✅ هر چه زودتر بروید و تمام نوزادهای پسر👶🏻 رو از بین ببرید. اونا رو بکشین🔪 و نذارین هیچ بچه ی پسری زنده باشه.❌ نگهبانان و سربازان فرعون🤴 همین کار را کردند و برای کشتن بچه‌های بی گناه👶🏻 رفتند. فرعون آن قدر بد بود که به بچه‌ها هم رحم نمی کرد.😦 مادر🧕 حضرت موسی نگران😢 و با ترس😰 نوزادش👶🏻 را پنهان کرده بود. او دوست نداشت که فرزندش به وسیله ی سربازهای فرعون🤴 کشته شود. در حالی که اشک😢 می‌ریخت از خدا✨ می‌خواست تا به او کمک کند. همین طور که ناراحت و غمگین بود.😞 از طرف خدا صدایی آمد و گفت: -از هیچ چیز نترس😌 و بچه👶🏻 را در آب بگذار. خدا نگه دار اوست و باز هم بچه ات را می‌بینی. مادر حضرت موسی برای این که فرزندش👶🏻 را نجات✋🏻 دهد از پیرمرد مومنی👴🏻 که نجار بود خواست تاصندوقی شبیه یک کشتی کوچک🛶 درست کند تا بتواند در آب🌊 حرکت کند. مادر حضرت موسی🧕 با نوزادش👶🏻 خداحافظی✋🏻 کرد او را با اشک و گریه 😭بوسید😘 و توی صندوق  گذاشت و به صورت زیبای او نگاه کرد.😞 در سبد را بست و آن را در رودخانه🌊 گذاشت. صندوق آرام، آرام از آب‌ها رفت و خواهر حضرت موسی دنبال صندوق  می‌دوید😔 و همه چیز را می‌دید. 👀صندوق رفت و رفت تا این که  همسر فرعون که در کنار آب رودخانه🚶‍♀ بود آن  را دید و به خدمتکارهایش☝️ دستور داد تا صندوق را از آب🌊 بگیرند. آن‌ها همین کار را کردند و صندوق را به پیش همسر فرعون👸 آوردند. وقتی همسر فرعون در صندوق را باز کرد با تعجب😳 دید که نوزادی کوچک👶🏻می‌خندد. او نوزاد را بلند کرد و گفت: -ببین چه بچه ی زیبایی.😍😍 بچه را به زن‌هایی که کنارش ایستاده بودند نشان داد و گفت:😃 -می خواهم از این بچه نگه داری کنم.😍 خواهر حضرت موسی که آن جا ایستاده بود گفت: #این_داستان_ادامه_دارد... 🌺@koodakanehee🌺

#داستان_پیامبران 🌼حضرت موسی علیه السلام 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در کانال کودکانه بچه شیعه بخوانید👇 🌺@koodakanehee🌺

#داستان_پیامبران 🌼حضرت موسی علیه السلام #ادامه_داستان همسر 🧕فرعون، بچه را به قصر🏛 برد و به فرعون نشان داد. فرعون با تعجب😳 به او نگاه کرد و گفت: -این بچه که پسر است.👶🏻 زن فرعون گفت:😢 -خواهش می‌کنم به این بچه👶🏻 کاری نداشته باش. ببین چه قدر معصوم است و صورت زیبایی دارد. این بچه من و تو را خوشحال می‌کند.☺️ دل سنگ فرعون🤴 نرم شد و از آن بچه👶🏻 خوشش آمد و اجازه داد. همسرش🧕 از او مراقبت کند. اما آن نوزاد👶🏻 کوچک به شیر🍼 احتیاج داشت و اگر به او شیر نمی دادند می‌مرد😞. آن‌ها دنبال یک دایه می‌گشتند تا بتواند به او شیر دهد اما هر کس که برای شیر دادن می‌آمد🤱 حضرت موسی یک قطره هم نمی خورد. خواهر حضرت موسی که اوضاع را در نظر داشت.👀 به آن‌ها گفت:🙂 -من زنی رو می‌شناسم که می‌تونه به این بچه👶🏻 شیر بده. او بچه ی خودشو از دست داده و شیر زیادی داره.😁 آن‌ها قبول کردند تا آن زن به قصر🏛 بیاد. مادر حضرت موسی برای شیر دادن به او به قصر🏛 آمد، حضرت موسی از شیرش خورد و همه تعجب😳 کردند و قرار شد او دایه ی حضرت موسی باشد. مادر حضرت موسی🧕 از این که دوباره می‌توانست فرزند کوچکش👶🏻 را ببیند و بغل بگیرد خوشحال بود 😍 و خدا را شکر می‌کرد.🤲🏻 حضرت موسی بزرگ و بزرگتر شد. او پسری🧔🏻 مهربان و خوش قلبی❤️ بود و از این که کسی ضعیف تر از خودش را اذیت😈 می‌کرد ناراحت می‌شد.🙁 یک روز وقتی حضرت موسی داشت کنار آب🌊 راه می‌رفت🚶‍♂ یکی از سربازهای فرعون را دید که پیرمرد لاغری👴🏻 را کتک می‌زند و آن پیرمرد از حضرت موسی کمک✋🏻خواست. حضرت موسی ناراحت شد و با دیدن👀 این صحنه، برای کمک مشتی به سینه ی آن مرد👨🏻 زد و او مرد.🌺 حضرت موسی وقتی دید که آن مرد را کشته، ترسید😱 و ناراحت شد 😢 او اصلا دلش نمی خواست کسی کشته شود. تصمیم گرفت از آن جا برود. چون از طرف یک مرد👨🏻 مورد اطمینان خبر رسیده بود که فرعون🤴 میخواهد او را مجازات کند و قصد کشتنش🔪 را داشت حضرت موسی به شهر مدین رفت و آن قدر راه رفته بود🚶‍♂که خسته و گرسنه🙁 کنار چاه آبی نشست. در اطراف چاه مردهای زیادی جمع شده بودند تا به گوسفندهای🐑🐑 خودشان آب بدهند. در میان آن‌ها دو دختر گوشه ای ایستاده بودند و هیچ کس به آن‌ها راه نمی داد تا به گوسفندهایشان🐑🐏 آب بدهند و بروند. حضرت موسی که خیلی مهربان بود❤️ دلش سوخت از جا بلند شد و کنار آن دو دختر رفت و گفت: -چرا ایستادین؟🤔 یکی از دخترها گفت: -پدر ما خیلی پیر شده👴🏻 و نمی تواند این کار را انجام بدهد ما اومدیم به جای او، به گوسفندها آب بدیم.🙃 حضرت موسی که قوی و با غیرت بود گفت: -من خودم به شما کمک می‌کنم.👌 و به گوسفندهای🐑🐏 آن‌ها آب داد و آن دو دختر خوشحال😍 به خانه🏠 اشان رفتند. #این_داستان_ادامه_دارد... 🌺@koodakanehee🌺

#داستان_پیامبران 🌼حضرت موسی علیه السلام #ادامه_داستان حضرت موسی خسته گوشه ای نشست تا استراحت کند و به خدا گفت: -خدای بزرگم، به من کمک کن، گرسنه هستم...🤲🏻 هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از همان دخترها🧕 آمد و به حضرت موسی گفت: -پدرم👴🏻 می‌خواد شما رو ببینه و پاداش آب دادن به گوسفندها🐑 رو بده. حضرت موسی خوشحال🙂 شد و همراه دختر راه افتاد. پدر این دختر🧕 حضرت شعیب بود که از حضرت موسی به خوبی پذیرایی🥘 کرد و از حضرت موسی در مورد این که چه کسی است و چرا به این جا آمده سوال کرد و حضرت موسی همه چیز را به حضرت شعیب گفت. حضرت شعیب گفت: -بهتره دیگه نگران نباشی و به خدا توکل کن.😌 وقتی حضرت موسی خواب😴 بود دختر🧕 حضرت شعیب به پدرش گفت: -پدر، ما دو تا دختر🧕🧕 هستیم و نمی تونیم کارهای سنگین انجام بدیم. این مرد قدرت زیادی داره و انسان خوب و پاکی است. ازت می‌خوام او را این جا نگه داری تا در کارها به ما کمک کند.😌 حضرت شعیب قبول کرد و وقتی حضرت موسی از خواب بیدار شد گفت: -موسی، از تو می‌خوام که با دخترم🧕 عروسی کنی و این جا برایم کار کنی. ده سال این جا بمون و در کارها کمک کن.✋🏻 حضرت موسی با خجالت😅 گفت: -من هر کاری از دستم بر بیاید انجام می‌دم.👌 حضرت موسی سال‌ها در کنار حضرت شعیب کار کرد و وقتی ده سال تمام شد به همراه خانواده اش به مصر🏛 سفر کرد. در راه، هوا خیلی سرد🌨 بود و همسر حضرت موسی که باردار🤰 بود احتیاج به گرما☀️ داشت. حضرت موسی از دور آتشی🔥 دید که دود می‌کند به زنش گفت: -این جا بمون. بعد به سمت آتش🔥 رفت و وقتی نزدیک رسید، دید که آتشی زیبا کنار درخت سبزی🌳 شعله ور است. ناگهان صدایی شنید👂🏻 که می‌گفت: -من پروردگار همه ی جهان🌎 هستم. حضرت موسی با تعجب😳 گفت: -این صدای کیه که با من حرف می‌زنه⁉️ باز صدا آمد که می‌گفت: -من خدای همه هستم. کفش‌هات👞 رو در بیار و جلوتر بیا. حضرت موسی که خیلی تعجب😳 کرده بود همین کار را کرد و باز صدا آمد که می‌گفت: - موسی تو پیامبر خدا هستی و باید مردم کافر را به سوی خدا هدایت✨ کنی. این که در دست داری چیست؟ حضرت موسی گفت: -این چوب دستی عصای من است که ازش برای تکیه گاه و انداختن برگ‌های درختان🍃 برای گوسفندها🐑 و خیلی کارهای دیگه استفاده می‌کنم. خدا فرمود: .... #این_داستان_ادامه_دارد... 🌺@koodakanehee🌺