#قصه_کودکانه
یک مراسم مهم
#قسمتچهارم
محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود به دیدن سعید بروم؟» مادر نگاهی به محمد کرد و گفت:«چی شد یاد سعید افتادی پسرم؟»
محمد کمی فکر کرد و گفت:«می خواهم حالش را بپرسم خیلی وقت است ازش بی خبرم»
مادر سری تکان داد و گفت:«باشد برو ولی زود برگرد»
محمد سوار دوچرخه شد و به خانه ی سعید رفت. ارام در زد، اما کسی در را باز نکرد، این بار محکم تر در زد، اما باز هم خبری نشد. کمی منتظر ماند همسایه ی روبه رویی از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:«نیستن»
محمد به خانم همسایه نگاه کرد و گفت:«ببخشید نمی دانید کجا هستند؟ کِی بر می گردند؟» خانم همسایه گفت:«زهرا خانم باز دیشب حالش به هم خورد بردنش بیمارستان»
محمد زد روی دستش و گفت:«باز؟ یعی چی؟کدوم بیمارستان؟»
خانم همسایه گفت:«مگر خبر نداری؟ زهرا خانم بیماری قلبی دارد باید عمل شود، برو پسرجان، برو بعدا بیا»
محمد اما همان جا ایستاده بود، خانم همسایه گفت:«احتمالا امروز، فردا بیارنش خانه، پول عمل که ندارند بندگان خدا»
رفت و پنجره را بست.
محمد سرش را پایین انداخت و به سختی خودش را به خانه رساند.
دست و صورتش را شست و به اتاقش رفت. مادر که از این برخورد نگران شده بود زیر غذا را کم کرد و پشت در اتاق ایستاد آرام در زد و وارد شد، محمد را دید که زانویش را بغل کرده و گوشه ی اتاق نشسته بود.
جلو رفت و کنار محمد نشست و گفت:«محمدم چیزی شده پسرم؟»
محمد سرش را بالا گرفت و گفت:«نه چیزی نیست»
مادر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«مطمئنی؟»
محمد سعی می کرد گریه نکند با بغض گفت:«نمی توانم بگویم، این یک راز است.»
مادر لبخندی زد و گفت:«یک راز مردانه؟»
محمد سرش را تکان داد، مادر گفت:«باشد پس صبر کن بابا که برگشت راز مردانه ات را به او بگو تا کمکت کند.»
رضا به اتاق دوید، توپش را سمت محمد شوت کرد و گفت:«داداشی بیا بازی کنیم»
محمد توپ را به رضا برگرداند و گفت:«الان نه برو با معصومه بازی کن»
رضا اخم کرد و گفت:«اجی همه اش دارد نقاشی می کشد بامن بازی نمی کند»
محمد که دلش برای رضا سوخته بود بلند شد و گفت:«برویم توی حیاط »
ادامه دارد.....
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی