داستان کودکانه:😁
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
قسمت اول
🌸سالها پیش وقتی حضرت یونس جوان بود از خواب بیدار شد و صدای جبریل را شنید که میگفت:
-ای یونس، ای یونس.
حضرت یوونس ترسید و گفت:
-کی منو صدا میزنه؟
جبریل گفت:
-یونس من جبریل هستم و از طرف خدا اومدم، یونس مردم شهر نینوا بت پرست هستن و گناه زیاد میکنن، تو از طرف خدا وظیفه داری تا اونا رو هدایت و راهنمایی کنی تا گناه نکنن و خوشبخت بشن.
حضرت یونس مردم شهر نینوا را میشناخت آنها، گناههای زیادی میکردند، دزدی، بت پرستی، اذیت و آزار به انسانها و حیوانها که گناههای بزرگی بودند. حضرت یونس که از همان بچگی خدا را دوست داشت، هیچ گناهی انجام نمی داد و از گناه بدش میآمد بتها را دوست نداشت.
یک روز وقتی همه داشتند بت بزرگی را میپرستیدند حضرت یونس روی یک سنگ بزرگ ایستاد و گفت:
-ای مردم دست از این کارهای خود بردارین، بت پرستی نکنین. بتها از سنگ درست شده اند و سنگی که من روی آن ایستادم هیچ ارزشی ندارد. چرا سنگ میپرستین؟ خدای یگانه و مهربان را بپرستین.
مردم به هم نگاه کردند و یکی از آنها داد زد:
-از روی سنگ بیا پایین و از این جا برو. مزاحم عبادت کردن ما نشو.
حضرت یونس به آنها نگاه کرد. مرد دیگری عصبانی فریاد زد:
-مگه نمی گم بیا برو...
حضرت یونس گفت:
-این سنگ، که به شما هیچ توجهی نمی کنه و خودتون با دست خودتون بتها را درست کردین...
ادامه دارد...
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
داستان کودکانه:😁
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
قسمت دوم
ارزش پرستیدن ندارد.
حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طرفش حمله کرد و او را از روی سنگ پایین انداخت و گفت:
-مگه نگفتم از این جا برو و حرف نزن.
او داشت حضرت یونس را با عصای چوبی اش میزد که روبین که از بچگی با حضرت یونس دوست بود آمد و دست آن مرد را گرفت و نگذاشت او بیشتر از این حضرت یونس را اذیت کند. روبین حضرت یونس را بلند کرد و سر و صورت حضرت را که زخمی و خاکی شده بود را پاک کرد و در حالی که حضرت یونس را از آن جا میبرد گفت:
-خیلی دردت میکنه؟
حضرت یونس گفت:
-سرم خیلی درد میکنه.
روبین با دل سوزی گفت:
-اگه من نمی اومدم، کشته میشدی.
حضرت یونس گفت:
-اشکالی نداره.
روبین گفت:
-این خدایی که تو میگی چه طوری است؟
حضرت یونس گفت:
-خدای یگانه که مهربان است و مومنها رو دوست داره. خدایی که چوب و سنگ نیست.
روبین گفت:
-من میخوام این خدایی را که تو میگی بپرستم، دیگه از بتها که سنگ و چوب هستن خوشم نمی یاد. حضرت یونس خوشحال شد. او سالها مردم شهر نینوا را به خدا دعوت میکرد اما فقط دو نفر از دوستهایش به خدا ایمان آورده بودند. مردم شهر نینوا از دست حضرت یونس خسته شده بودند و هر وقت او حرف میزد عصبانی میشدند و حضرت یونس را با چوب یا سنگ میزدند.
یک روز وقتی بت پرستها داشتند برای بتهای خود پول و طلا میآوردند.
حضرت یونس کنارشان ایستاد و گفت:
-خدای یگانه، خدایی است که هیچ احتیاجی به پولها و طلاهای شما نداره چون خودش همه چیز داره و هر چیزی هم که در جهان وجود داره مال خدای مهربونه.
ادامه دارد...
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
داستان کودکانه:😁
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
قسمت سوم
مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. اینها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف میزد. یکی از بت پرستها عصبانی شد و سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
حضرت یونس گفت:
-ای کاش از خدا میخواستم تا این مردم را عذاب کند.
روبین گفت:
-کاش اونا رو نفرین نمی کردی.
روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آنها باید نفرین بشوند.
حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد:
-خدای بزرگم سالهاست که دارم برای این مردم، از تو حرف میزنم اما آنها گوش نمی کنند و من را اذیت میکنن.
در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت یونس گفت:
-سلام بر تو جبرئیل.
جبرئیل گفت:
-ای یونس خدا میگوید که بندههای خودم را دوست دارم و با آنها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است.
فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرستها رفت و گفت:
-ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی داره، خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین.
مردم عصبانی شدند. فحشهای بدی به حضرت یونس دادند و گفتند:
-ما حرفهای تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو.
باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید.
حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد.
عصر وقتی مردم داشتند با بتهایشان حرف میزدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ میکردند.
یکی گفت:
-یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا میرفت.
مرد دیگری گفت:
-من فکر میکنم، که همه ی ما دچار عذاب میشیم.
آن مرد گفت:
-به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟
ادامه دارد...
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
داستان کودکانه:😁
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
قسمت چهارم
دوستش گفت:
-من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب مییاد.
آنها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت:
-ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم.
در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش میسوخت گفت:
-خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت.
یکی از همان مردها گفت:
روبین درست میگه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم.
روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت:
-من فکر میکنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر میشدند و باد بدی میآمد.
روبین گفت:
-یونس پیامبر، همیشه به من میگفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را میشنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا میخواستند که همه را ببخشد.
روبین مردم عاد میخواند و بقیه تکرار میکردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت میکردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آنها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند.
حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان میخورد و میخواستند غرق شوند.
نا خدای کشتی فریاد میزد:
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
ادامه دارد..
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
داستان کودکانه:😁
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
قسمت پایانی
اسمهای همه را روی یک تکه چوب
نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و آنها حضرت یونس را به آب دریا انداختند.
حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه میشد و به اعماق دریا افتاده بود.
حضرت یونس دیگر میدانست که میمیرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود.
در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد.
خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوانهایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد.
حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب میکرد.
شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس میلرزید.
آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت:
-خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا میرفتم و مردمم را تنها میذاشتم، من نبایداین کار را میکردم.
من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آنها را نصیحت و راهنمایی میکردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم.
توبه میکنم... من را ببخش.
حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا میخواست تا او را ببخشد.
خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد.
همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت.
حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد.
حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید.
ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو و سایه نداشت.
حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد.
در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت:
-یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم.
به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن.
خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند.
مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است.
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_اول
در زمان حضرت الیاس، مردم بت پرست بودند و اهمیت زیادی به بتها می دادند.
پادشاه شهرشان، پادشاه بسیار بد و خود خواه و مغروری بود. او پولهای زیادی را برای درست کردن یک بت بزرگ به شکل طلا خرج کرده بود. حضرت الیاس از این وضعیت بدش میآمد و با دیدن بدیهای آنها ناراحت و عصبانی میشد.
سربازهای پادشاه، مردم را با شلاق میزدند تا پولهای خود را برای ساختن بت برگ خرج کنند که فقط از طلای خالص ساخته شده بود و آن قدر بزرگ بود که هر کس آن را میدید وحشت میکرد.
صبح زود حضرت الیاس با ناراحتی از خانه بیرون آمد در حالی که داشتند مردی را به زور میبردند.
آن مرد داشت داد و فریاد میکرد و میگفت:
-ولم کنید. من چیزی ندارم.
نگهبان گفت:
-ساکت باش! اگه چیزی نداری خودت باید برای ما کار کنی.
مرد با ناراحتی گفت:
-من مادری مریض دارم. کسی نیست که ازش مراقبت کنه و پول خورد و خوراک خودم را هم ندارم.
حضرت الیاس که ناراحت شده بود. رفت و جلوی سرباز و گفت:
-چه کارش دارین. مگه شما انصاف ندارین. شنیدی که گفت، مادرش مریضه.
سرباز گفت:
-به تو ربطی نداره؟ باز اومدی. این مردک پولی نداره و باید خودش به جای پول کار کنه.
سرباز این حرفها را گفت و آن مرد را به زور وادار به کار کردن کرد.
حضرت الیاس با عجله خود را به جایی رساند که کارگرها مشغول ساختن بت بزرگ بودند.
اوضای خیلی بدی بود. بیشتر مردم داشتند مجانی کار میکردند و اگر کسی لحظه ای دست از کار میکشید کتک میخورد.
حضرت الیاس ناراحت به آنها نگاه کرد، بعد روی یک تپه ی بلند رفت تا صدایش را همه بشنوند.
او با صدای بلند گفت:
-ای مردم، گوش کنین.
اما هیچ کس به حضرت الیاس توجهی نمی کرد و صدای او را نمی شنیدند.
حضرت الیاس چشمهایش را بست و نفس آرامی کشید و صدایش را بلند تر کرد و گفت:
-ای مردم، به حرف های من گوش کنین.
مردم به حضرت الیاس نگاه کردند، حضرت الیاس گفت:
-چرا به جای این بتهایی که این قدر برای ساختنش هم خودتون و هم مردم را اذیت میکنین،خدای یگانه را نمی پرستین.
این بتهای بزرگی که از طلا میسازین حتی اگر از زمرد یاقوت و بهترین طلاها هم باشد ارزشی ندارند و قابل پرستش نیستن.
از بزرگی این بتهایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن نترسین. از خدایی بترسین که عذابش واقعی است.
یکی از سربازها گفت:
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_دوم
-ساکت باش الیاس!
تو باز اومدی و حرفهای دروغ خودتو گفتی.
حضرت الیاس گفت:
-یه کمی با عقل خودتون کار کنین.
سرباز نگذاشت حضرت الیاس حرف بزند. فریاد زد:
-ساکت باش الیاس. تو داری به عقل و شعور ما توهین میکنی. اتفاقاً این تو هستی که عقل درست حسابی نداری.
در همین لحظه بود که صدای طبلها بلند شد و همه ساکت شدند. مامورها با صدای بلند گفتند:
-همه ساکت باشین و تعظیم کنین. پادشاه و همسرش رو دارن مییان و میخوان از بت بزرگ طلایی دیدن کنن.
پادشاه با تخت زیبایش که بردهها آن را میآوردند وارد شد. همه سجده کردند و از آمدن پادشاه ترسیده بودند.
حضرت الیاس صاف ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد.
سرش را با ناراحتی تکان میداد و از کارهای مردم تعجب میکرد.
پادشاه در حالی که روی تخت نشسته بود نگاهی به همه انداخت و با دیدن حضرت الیاس گفت:
-الیاس توکه هیچ وقت ادب نداری.
حضرت الیاس گفت:
-من به جز خدای یگانه به کس دیگه سجده نمی کنم و اگه سجده نکردن به تو بی ادبی است من دوست دارم بی ادب باشم.
پادشاه که از حضرت الیاس بدش میآمد گفت:
-توکه یه دیوانه بیشتر نیستی.
حضرت الیاس گفت:
-این که شما با این وضعیت بتها را میپرستید و این قدر به هم ظلم میکنین دیوانگی نیست؟
پادشاه گفت:
-برو الیاس که حوصله ت رو نداریم توکه نه پول میدی و نه کاری میکنی پس حرف هم نزن و ساکت باش.
حضرت الیاس گفت:
-من هیچ وقت پول خودم را برای بت بی ارزش نمی دم و کاری برای بتها نمی کنم. من هر چه دارم خدا بهم داده و هر چه دارم برای خدا میدم.خدای من خدای یگانه است نه این بتها.
پادشاه داد زد:
-برو دیگه حرف نزن راه بیفتین و منو پیش بت بزرگ ببرین. میخوام ببینمش و عبادتش کنم.
حضرت الیاس از کارهای آنها ناراحت بود و همیشه آنها را نصیحت و راهنمایی میکرد. اما هیچ کس حرفهای او را قبول نمی کرد و به بت پرستی ادامه میدادند.
یک روز که همسر پادشاه داشت از کوچهها عبور میکرد، با دیدن باغ زیبایی که درختهای پر از میوه داشت ، دستور داد تختش را نگه دارند.
بردهها تخت همسر پادشاه را نگه داشتند. همسر پادشاه نگاهی به داخل باغ انداخت. باغ آن قدر زیبا بود که هر کسی را به خود جذب میکرد.
همسر پادشاه با هیجان به باغ نگاه کرد و گفت:
-تخت من رو پایین بذارین، میخوام برم توی باغ.
بردهها تخت پادشاه را آرام روی زمین گذاشتند و زن پادشاه از تخت پیاده شد و با نگهبانهایش وارد باغ شد.
پیر مرد که صاحب باغ بود جلو آمد و به همسر پادشاه سلام کرد.
همسر پادشاه بدون این که جواب سلام پادشاه را بدهد گفت:
-این باغ مال کیه؟
پیرمرد گفت:
-این باغ مال خودم است که از پدرم بهم رسیده.
زن پادشاه گفت:
-این باغ باید مال من باشه.
پیر مرد ناراحت شد و گفت:
-من نمی تونم باغ را به شما بدم.
زن پادشاه عصبانی شد و گفت:
-تو بیخود میکنی. مگه دست خودته؟
من زن پادشاه هستم و هر چه که در این شهر هست مال من و شوهرمه.
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_سوم
پیرمرد گفت:
-من کشاورز هستم و نان خود و زن و بچه ام را از راه کشاورزی در همین باغ به دست میآورم و به جز این باغ چیز دیگه ای ندارم و این باغ که یادگار پدر و پدر بزرگم هست به کسی نمی دهم.
زن پادشاه که خیلی عصبانی شد. چوب دستی پیرمرد را از دستش گرفت و با همان چوب دستی به شانه ی پیرمرد زد و گفت:
-تو یک بدختی که با مخالفت با من خودت را به کشتن دادی.
پیرمرد در حالی که روی زمین افتاده بود گفت:
-خدای یگانه، خدای الیاس و نوح و ابراهیم به من یاد داد که زیر بار ظلم و ستم نرم و من هیچ وقت ظلم کسی را نمی پذیرم.
زن پادشاه که به شدت عصبانی شده بود از عصبانیت جیغ بلندی کشید و گفت: خفه شو...
و پیرمرد را آن قدر با چوب زد تا مرد. نگهبانها با تعجب و ترس به زن پادشاه نگاه میکردند.
زن پادشاه به نگهبان گفت:
از این به بعد این باغ مال من است هر کس در مورد کشته شدن این مرد پرسید میگین او به پادشاه فحش داد و برای همین مجازات شد.
نگهبان گفت:
-اما بانوی من، این پیرمرد که به کسی فحش نداد.
زن پادشاه عصبانی که نگهبان نگاه کرد و گفت:
-خفه شو احمق هر چی میگم همون کار رو کن.
نگهبان به زن پادشاه احترام گذاشت و گفت:
-چشم.
حضرت الیاس داشت خدای خودش را عبادت میکرد که فرشته ای از طرف خدا آمد و گفت: -الیاس، من از طرف خدا برای تو پیغامی دارم.
حضرت الیاس روی زانو نشست و گفت:
-سلام بر خدای یگانه و مهربان.
فرشته ای که از طرف خدا آمده بود گفت:
-ای الیاس. به پیش پادشاه برو و به او بگو دست از ظلم و ستم و بت پرستی بر دارد. او پیرمردی مومن و درست کار را که از بندههای واقعی خدا بود، بی گناه گشته و باغش را به زور برای خود برده و به خاطر ظلمهایش عذاب سختی میبیند.
حضرت الیاس که از کارهای پادشاه ناراحت و عصبانی بود فردای همان روز به قصر پادشاه رفت. پادشاه کنار زنش نشسته بود و مشغول خوردن بهترین میوهها بود. پادشاه هم از حضرت الیاس خوشش نمی آمد چون حضرت الیاس با کارهای او مخالفت بود.
پادشاه گفت:
-الیاس اومدی این جا زود حرفاتو من حوصله ندارم.
حضرت الیاس گفت:
-تا کی میخوایی به این کارهات ادامه بدی.
پادشاه خنده ای زشت کرد و گفت:
-کدوم کارها؟
حضرت الیاس گفت:
-خودت خوب میدونی در مورد چی دارم. حرف میزنم. تمام طلاها رو خرج ساختن بت بی ارزش کردی و خیلی از آدمها رو به خاطر ساختنش کشتی
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_چهارم
به جایی پرستش خدای یگانه بتهایی را میپرستی که بی مقدار هستن.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
-الیاس تموم کن این حرفا تو.
حضرت الیاس گفت:
-من پیامبر خدای یگانه هستم و از طرف خدای یگانه وظیفه دارم مردم را راهنمایی کنم. این را بدون که این همه ظلم و بت پرستی بی جواب نیست.
شما پیرمردی مومن را که مردی درست کار و با تقوا بود را کشتین و باغش را ازش گرفتین! این رو بدون که آخر در همان باغ کشته خواهی شد. این علمی است که خدای یگانه به من داده.
همین که پادشاه این جمله را از دهان حضرت الیاش شنید عصبانی شد و زیر بشقابهای میوه زد و گفت:
-دهنتو ببند دروغگو، این قدر راه اومدی تا اوقات منو تلخ کنی؟ مردک ، اگه یه بار دیگه ببینمت میکشمت.
سپس رو به نگهبانها که دورش جمع شده بودند گفت:
-هر چه زودتر این مردک رو از این جا بندازین بیرون.
نگهبانها آمدند و با بی احترامی حضرت الیاس را بیرون انداختند.
حضرت الیاس که خیلی ناراحت شده بود. به طرف خارج از شهر رفت و از کوهی که یک غار بزرگ داشت بالا رفت و تصمیم گرفت در همین غار زندگی کند و در تنهایی خود، خدا را عبادت کند، در حالی که دلش از ظلمهای پادشاه شکسته بود ، دست به آسمان بالا برد و گفت:
-خدای بزرگم تو خودت میدونی که هر چه قدر این مردم و پادشاه نصیحت میکنم قبول ندارن. به آنها نشان بده هر طور که خودت میدانی.
شب، وقتی پادشاه خواب بود با صدای گریه ی زنش از خواب پرید. پادشاه با عصبانیت فریاد زد:
-چی شده؟
زن پادشاه گفت:
-پسرمون، پسرمون حالش خوب نیست.
پادشاه همراه همسرش نگران و با عجله به اتاق پسرشان رفتند. همه دور پسر پادشاه جمع شده بودند و او از درد به خود می پیچید.
پادشاه با ترس گفت: دکترها را خبر کنین.
نگهبان گفت:
- قربان، دکترها آمدند، همه پسرتان را دیدن اما نمی دونن که چی شده.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
-دکترها غلط کردن با تو.
دوباره پسرم رو معاینه کنین باید هر چه زودتر خوب بشه.
دکترها نمی توانستند بفهمند که پسر پادشاه چه مریضی دارد و چه دارویی باید بخورد.
زن پادشاه از بس گریه کرده بود دیگر حالی نداشت و پادشاه عصبانی و ناراحت بود.
هیچ کس نمی دانست درد پسر پادشاه چیست. او درد میکشید و هر چه میخورد استفراغ میکرد.
پادشاه داد زد: پس این دکترهای احمق به چه درد میخورن.
نگهبان گفت:
-قربان این دکترها بزرگ ترین و عاقل ترین دکترها هستن.
یکی از دکترها که از همه عاقل تر بود گفت:
-جناب پادشاه، ما همه هر چه علم داشتیم به کار بردیم اما نمی تونیم بفهمیم که مریضی پسرتان چیست؟
پادشاه عصبانی شد و به دکترها فحش داد و گفت:
-نگهبان، همه را به زندان بنداز ، این دکترهای بی خاصیت باید زندانی بشن.
یکی از دکترها گفت:
-اما قربان خواهش میکنم این کار رو نکنین ما هر کاری میدونستیم انجام دادیم.
پادشاه فریاد زد:...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پنجم
-حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
همه ی جادوگرها و رمالها رو خبر کنین شاید اونا بفهمن که پسرم چش شده.
خیلی زود همه ی جادوگرها را به قصر پادشاه آورند و سعی کردند با استفاده از وسایلشان بفهمند مریضی و داروی پسر پادشاه چه چیزی است. اما هیچ کدام نتوانستند بفهمند.
پادشاه با ناراحتی فریاد زد:
-پس شما برای چه چیزی خوبین؟ فقط بلدین مفت خوری کنین.
هر چه زودتر تخت من رو آماده کنین، میخوام پیش بت بزرگ طلایی برم و ازش بخوام پسرم رو نجات بده.خیلی درد میکشه.
نگهبان احترام گذاشت و گفت:
-اما قربان، بت بزرگ طلایی الان خوابه.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
خب خواب باشه.
نگهبان گفت:
-خواهش میکنم صبح برین.
پادشاه گفت:
-خب پس، به معبد بتهای دیگه میرم. باید ازشون بخوام پسرمو نجات بدن.
وزیر پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و داشت با خودش فکر میکرد،با خود گفت:
بت بزرگ طلایی در مواقعی که انسانها به او نیاز دارن خواب است اما الیاس پیامبر همیشه میگفت، خدای یگانه همیشه در هر روز و هر شب صدای ما را میشنود و بهمون توجه داره.
وزیر دهان باز کرد تا در مورد خدای یگانه صحبت کند اما از پادشاه ترسید.
پادشاه فریاد زد:
- زود باشین.هدیهها را آماده کنین میخوام به معبد برم.
پادشاه همراه نگهبانها و مامورها به معبد بتها رفت و تا صبح آن جا ماند و از بتها خواست تا حال پسرش را خوب کنند.
اما حال پسر پادشاه هیچ تغییری نکرد و او هنوز درد داشت و نمی توانست چیزی بخورد.
زن پادشاه کنار تخت پسرش نشسته بود و گریه میکرد.
هیچ کس نمی توانست کاری کند و پادشاه بسیار عصبانی شده بود.
وزیر پادشاه که مرد مومنی بود و حضرت الیاس را دوست داشت به زن پادشاه گفت:
-خانم بهتره که از خدای...
زن پادشاه از جا بلند شد و با فریاد گفت:
-از خدایمان بت بزرگ طلایی میخوام.
من رو اون جا ببرین.
و زیر پادشاه دیگر ساکت شد او میخواست به آنها بگوید که خدای یگانه دعاهای خیلی را میشنود و برآورد میکند اما هر بار میترسید.
پادشاه و زنش خدای یگانه را اصلاً دوست نداشتند.
پادشاه و زنش همراه پولها و قربانیهای زیادی به طرف بت بزرگ طلایی رفتند.
همه ی مردم جمع شده بودند و برای سلامتی پسر پادشاه از بت بزرگ طلایی خواهش میکردند.
روزها میگذشت. پسر پادشاه هنوز مریض بود و آنها هنوز التماس میکردند، اما از بت بزرگ طلایی هیچ کاری ساخته نبود.
حضرت الیاس در غار مشغول خوردن خرما بود که صدای پایی شنید. از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. با دیدن چند مرد که داشتند در پای کوه جست و جو میکردند تعجب کرد و گفت: ...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_ششم
سلام چه میکنین؟
آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و بعد از گفتن سلام یکی از آنها گفت:
-پسر پادشاه روزها است که مریض شده و هیچ چیز هم نمی تونه بخوره، پادشاه از ما خواسته تا برای پسرش گیاه کوهی ببریم تا مریض اش خوب بشه. اونا روزهاست که کنار بت طلایی نشستن و عبادتش میکنن و اما هنوز بت طلایی کاری نکرده.
حضرت الیاس گفت:
-به جای این که از بتها و جادوگرها سلامتی پسرش رو بخواد از خدای یگانه بخواد. خدایی که همه ی امور رو در دست داره و برای بندههای خودش حیوون و چیزهایی که آفرده ارزش قابل میشده و همه رو دوست داره.
این بتها از سنگ چوب و طلا هستن و هیچ ارزشی ندارن، این بت بزرگ طلایی که به قول خودتون بزرگرین بت و این همه طلا به پاش ریختین و طلایی است هیچ کاری ازش ساخته نیست. هیچ خدایی به جز خدای یگانه نیست و خدا است که دردها را درمان میکنه.
برین به پادشاه بگین به خدای یگانه ایمان بیاره و دست از بت پرستی و ظلم بردار و از خدای یگانه بخواد تا پسرش خوب بشه.
یکی از آن مردها گفت:
-من خودم دیدم که آنها هر چه از بتها خواستن هیچ نشد.
مرد دیگر گفت:
-بله. همه ی مردم دیدن که بتها هیچ کاری نمی تونن انجام بدن.
آن سه مرد به قصر پادشاه رفتند و تمام حرفهای حضرت الیاس را برای پادشاه تعریف کردند. اما پادشاه عصبانی شد و با نعره گفت:
-الیاس حق نداره به بتهای ما و بت طلایی توهین کنه. اون چه جراتی کرده که ما رو مسخره کنه و برای من که پادشاه هستم تعیین تکلیف کنه و بهم بگه چی کار کنم و چی کار نکنم! برین هر جا هست بیارینش. من با همین دستهای خودم خفه اش میکنم. هر چه زودتر الیاس رو بیارین این جا میخوام بکشمش تا برای همیشه ساکت بشه.
سربازها جمع شدند و به کوهی که حضرت الیاس در آن زندگی میکرد رفتند اما به خواست خدا حضرت الیاس را ندیدند و برگشتند.
پادشاه خیلی عصبانی شده بود. آنهایی که دست خالی برگشته بودند را کشت و چند نفر دیگر را برای دستگیری حضرت الیاس فرستاد. آنها حضرت الیاس را در غار دیدند اما نتوانستند او را دستگیر کنند چون سنگها بر سرشان می افتاد و میمردند.
وقتی پادشاه دید که هر کسی را میفرستد نمی تواند حضرت الیاس را دستگیر کند به وزیرش گفت:
-باید چه بکنم؟ الیاس باید کشته بشه.
و زیر گفت:
-من خودم به غار میروم.
حضرت الیاس داشت خدا را عبادت میکرد و دعا میخواند که صدای وزیر پادشاه را شنید. حضرت الیاس وزیر پادشاه را میشناخت و با شنیدن صدای او خوشحال شد و از جا بلند شد و از غار بیرون رفت.
وقتی وزیر پادشاه را دید هم دیگر را بغل گرفتند و گریه کردند. وزیر پادشاه مرد مومن و درست کاری بود و به حضرت الیاس و خدای یگانه ایمان داشت.
وزیر پادشاه گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت الیاس دست وزیر پادشاه را گرفت و گفت:
-سلام. خوش اومدی.
وزیر پادشاه گفت:
-اومدم این جا اگر اجازه بدی برای همیشه پیشت بمونم. دیگه خسته شدم.
حضرت الیاس، وزیر پادشاه را دوباره بغل گرفت و در همین لحظه بود که از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و گفت:
الیاس پیامبر، خدا خوب میداند که او کنار تو بماند.
وزیر پادشاه به حضرت الیاس گفت:
-آنها به دنبال تو هستن تا تو رو بکشن.
تا به حال هر کسی رو که به این جا فرستاده همه به خواست خدا از بین رفته اند...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پایانی
حضرت الیاس که از ظلم و ستم پادشاه ناراحت و دل شکسته شده بود به جایی که همیشه آن جا نماز میخواند رفت و به خدای یگانه سجده کرد و با ناراحتی گفت:
-خدای بزرگ و مهربونم من دیگه از دست این مردم و این پادشاه خسته شدم.خدای عزیزم. از تو میخوام یا جون منو بگیری یا این که هفت سال این مردم رو با خشک سالی و گرفتار کن.
از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و خدا گفت:
-هفت سال برای خشک سالی زیاد است.
حضرت الیاس گفت:
-خدای مهربونم پنج سال.
خدا به حضرت الیاس گفت:
-سه سال برای خشک سالی کافی است.
و غذا و روزی تو را خدا میرساند.
از آن روز به بعد باران نبارید و خشک سالی شروع شد.
حضرت الیاس از غار بیرون آمد به طرف بت طلایی بزرگ رفت.
همه ی مردم که گرسنه و تشنه بودند جلوی بت طلایی بزرگ سجده میکردند و با گریه و التماس از بت طلایی بزرگ میخواستند که باران بیاید و آنها را از این بد بختی نجات دهد.
حضرت الیاس با ناراحتی به آنها نگاه میکرد و از دست همه ی آنها عصبانی بود. با ناراحتی روی یک تپه ی بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت:
-ای مردم. آیا نمی فهمین که این بت بزرگ طلایی که با بد بختی و پول و خون خودتان ساخته شده هیچ فایده ای فایده نداره.
چرا از این پرستش بت دست بر نمی دارین. مگه پسر پادشاه رو ندیدید .
خودتون هر چه قدر برای باران التماس میکنین هیچ فایده ای نداره تا کی میخواین بت پرست باشین و به این کارهاتون ادامه بدین.
مردم به حضرت الیاس نگاه کردند.
حضرت الیاس به آنها گفت:
-این قدر از بتهایتان خواستین هیچ نشد و هیچ نشد و هیچ وقت هم دعاهایتان بر آورده نمی شود مگر این که دست از بت پرستی، گناه و ظلم بر دارین و خدای یگانه را بپرستین.
همه ساکت به حرفههای حضرت الیاس گوش میداند. حضرت الیاس گفت:
-من از خدای یگانه میخوام و دعا میکنم که باران بباره. تا گرفتاری و خشک سالی تموم بشه. شما هم دست از لجبازی بردارین و به خدای یگانه ایمان بیارین تا خوشبخت و سعادتمند بشین.
مردم قبول کردند و حضرت الیاس به جایی بیرون از معبد بتها رفت و مردم و به دنبالش راه افتادند.
حضرت الیاس روی زانو نشست و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
خدای بزرگ و مهربانم. ای کسی که همه چیز را آفریده ای.
از تو میخوام که برای تمام شدن این بدبختیها، خشک سالی، گرسنگی و بی آبی، باران رحمت ببارد. خدای بزگم کمک کن .ای کسی که همه چیز در دست توست.
باران بارید و مردم همه با چشمهای خودشان دیدند که کاری از بتها ساخته نبود اما خدای یگانه بر هم چیز تواناست و تعجب کردند.
حضرت الیاس خوشحال بود چون فکر میکرد مردم با ایمان میشوند اما مردم آن قدر لج باز بودند و دلهایشان از گناه سیاه شده بود که جایی برای خوبیها در قلبشان وجود نداشت.
حضرت الیاس که دیگر دلش خیلی شکسته بود تصمیم گرفت از این شهر برود و برای راهنمایی این مردم جانشینی را گذاشت و خودش رفت.
چند سال بعد پادشاه و زنش در همان باغ به وسیله ی دشمن کشته شدند.
#پایان