کودک یار مهدوی مُحکمات
#آموزش_مربی #قسمت_یازدهم 💢ویژگیهای شخصیتی کودک💢 ☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باو
#آموزش_مربی
#قسمت_دوازدهم
⏪ج)ویژگی حیطه ی شناختیِ کودک
انسان در آغاز تولد از نظر شناختی بالقوه است:یعنی به جای دارا بود شناخت،ظرفیت هایی برای بدست آوردنِ آن دارد.
1⃣:ساخت ها یا شناختی هستند؛یعنی در همه ی انسان ها وجود دارد و در مقاطع زمانی خاص با رشد سنی به فعلیت می رسد.
2⃣:یا اکتسابی اند،:که به تلاشها و تجربیات فرد
بدست می آید که کودکان هر دو این را دارند.
🔰انواع دوره ها برای رشدِ شناختی:
✅(دوره ی نمادی یا پیش عملیاتی):
ویژه ی۲ تا ۷ سال یعنی کودک کم کم به سوی منطقی شدن اعمالش گام برمیدارد بی آنکه بتواند از انجام آن کارها برآید.
✅گستره ی (پیش عملیاتی):
فرصتی جهتِ شکل گیریِ ابزارهای جدید ذهنی اعم از :زبان، کنش علامتی،فعالیت رمزی،شکل گیری تصویر ذهنی ، تقلید الگوی پنهان و همچنین موقعیتی برای پیشرفت در جهت کسب ظرفیت های( شناختی مقدماتی) دانست که ویژگی آنها در ادامه بیان می شود....
#ادامه_دارد.........
☑️کودکیار مهدوی کودکیار محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان)
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #قسمت_یازدهم 🌱(شهر ظهور)🌱 پسر👦 با اینکه عجله زیادی برای رفتن به شهربازی🎢 د
#قصه_شب
#قسمت_دوازدهم
🌱(شهرظهور)🌱
🧑کاوه از پسرک 👦خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کاوه خیلی تند رکاب🚴♂ می زد. آن قدرتند که بعضی وقت هانزديك بود زمین بخورد، اما او در آن لحظات به این چیزها فکر نمی کرد و فقط می خواست همه جای شهر🌆 را ببیند. تا اینکه دوچرخه 🚲ناگهان فریاد زد. کاوه سریع دستش را روی ترمز گذاشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده؟ با یک نگاه👁 به لاستیك🔘 دوچرخه، فهمید بیچاره حق داشته فریاد بزند، چرخ دوچرخه پنچر شده بود. با پنجري دوچرخه، کاوه به یاد خراب شدن ماشین🚘 آقاجانش افتاد. به یاد روزی که هرچه از مردم کمک می خواستند کسی کمکشان نمی کرد و کلی توی خیابان🛣 اذیت شدند. به دوچرخه 🚲نگاهی کرد و گفت: « آخه الآن موقع خراب شدن بود!من چطوری درستت کنم؟! من که بلد نیستم».
•┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
☑️کودکیارمهدوی محکمات
(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#والدین_بخوانند 🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣 #ادامه_مبحث #قسمت_یازدهم ⛔️مامان اَزَت متنفرم‼️ 💠محمّد مَهدی نُه ساله، ب
#والدین_بخوانند
🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣
#ادامه_مبحث
#قسمت_دوازدهم
💠مادر محمد مَهدی می توانست به او بگوید؛
⭕️ باشه پسرم، ولی من از تو متنفّر نیستم
❌ احتمالا محمد مهدی اعتنایی نمی کرد❗️
⭕️یا سعی می کرد توضیح دهد که یادگیری دروس و انجام تکالیف، بخشی از وظایف اوست
❌ محمد مهدی علاقه ای به شنیدن وظایف و تعهدات خویش نداشت❗️
⭕️یا می گفت؛ من می دونم تو عصبانی هستی، اما یادت باشه همیشه نمی تونی هر کاری را که دوست داری انجام بدی.
❌ محمد مهدی متوجه می شود که مادر فهمیده است او عصبانی شده است، اما احساس ناامیدی محمد مهدی با این روش، رفع نمی شود❗️
✅ بهترین پیشنهاد این است که در چنین شرایطی شما می توانید از فرزندتان بپرسید؛
✨وقتی که با من اینطوری صحبت می کنی، فکر می کنی من چه احساسی دارم❓
وقتی مادر محمد مهدی، این سوال را از او پرسید، او شگفت زده شد😮
چون محمد مهدی، تاکنون به چگونگی احساس مادرش و عملکرد رفتار خویش فکر نکرده بود. اما هنوز عصبانی بود و با بی اعتنایی گفت ؛ نمی دانم❗️
✨مادر گفت؛ می توانی با یک روش دیگر به من بگویی چه احساسی داری❓
زمانی که محمد مهدی به صورت مادرش نگاه کرد و ناراحتی را در چهره او دید، عذرخواهی کرد و گفت که چنین چیزی واقعیت ندارد
✨حالا هردو آرام بودند، مادر پرسید؛ خُب، راجع به انجام تکالیف مدرسه ات چه نظری داری❓
#ادامه_در_پست_بعد...👇
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قسمت_یازدهم طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا ...دیشب براتون گفتم، در حالی که به گردن خانم ها و کودک
#قسمت_دوازدهم
طوقی🕊 کبوتر همسفر اسرای کربلا
.... براتون گفتم حضرت زینب مهربان و بقیه اُسرا☀️ وارد مجلس حاکم سنگدل👺شدند. عمه ی صبور☀️ ناشناس در گوشه ای از مجلس نشستند. بقیه خانم ها اطراف ایشان نشستند. من هم پرواز کردم🕊 و کنار رقیه سه ساله نشستم.
ابن زیاد ستمگر ملعون👺 به عمه زینب مهربان اشاره کرد و گفت: این زن کیست که در گوشه ای نشسته است⁉️ کسی جوابش را نداد. دوباره پرسید این زن کیست❓ باز هم کسی جوابش را نداد. دوباره پرسید.
یک نفر گفت: او زینب☀️ دختر امام علی(علیه السلام) است.
ابن زیاد ستمگر👺 به عمه گفت: خدا را شکر که شما را رسوا کرد.
ابن زیاد👺می خواست، یاد و نام امامان مهربان را از یادها ببرد.
اما عمه زینب صبور فرمودند: خدا را شکر می کنم که پدر بزرگم، پیامبر مهربان☀️ است. خانواده ام اصل همه ی خوبی ها هستند. همانا تو دروغ می گویی. تو و خانواده ات اصل همه بدی ها هستید.
دیدم🕊 ابن زیاد ستمگر👺 عصبانی شد. گفت: دیدی خدا با خانواده ات چه کرد. عمه ی مهربان☀️ فرمودند: من در کربلا فقط ✨زیبایی✨ دیدم.
ابن زیاد ستمگر👺 خیلی عصبانی شد. از عصبانیت خواست عمه مهربان را به شهادت برساند😔 ترس تمام وجودم🕊 را فرا گرفته بود. اما عمه زینب مهربان اصلا نترسیدند. ترس برای ایشان معنا نداشت. عمه زینب فرمودند: تو امام خود را کشتی. خداوند خودش از تو انتقام می گیرد.
ناگهان چشم ابن زیاد سنگدل👺 به امام سجاد مهربان☀️ افتاد. با عصبانیت گفت: این پسر، کیست❓
گفتند: علی پسر حسین(علیه السلام)
دیدم🕊 که ابن زیاد سنگدل تعجب کرد و ️ترسید. گفت: مگر علی پسر حسین(علیه السلام)☀️ در کربلا به شهادت نرسید❗️
امام سجاد مهربان فرمودند: من برادری به نام ✨علی✨ داشتم. مردم او را در کربلا به شهادت رساندند.
امام سجاد مهربان را می دیدم که مانند عمه مهربانش، هیچ ترسی نداشتند. تماما آرامش بودند.
ابن زیاد👺 حرصش گرفت. به سربازانش دستور داد که امام سجاد مهربان☀️ را ببرند و ایشان را به شهادت برسانند. تا این را گفت، پرواز کردم. جلوی امام سجاد مهربان نشستم. خیلی ترسیده بودم...
#ادامه_دارد...
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#حدیث_گراف #قسمت_یازدهم 🌷امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند: ✨جُعِلَتِ الخَبائِثُ في بَيتٍ و جُ
#حدیث_گراف
#قسمت_دوازدهم
🌷حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند:
✨يُرْسِل السَّمَاء عَلَيْهِمْ مِدْرَارًا [در زمان امام مهدی علیه السلام باران های فراوانی بر مردم می بارد.]
📚بحارالانوار، ج۵۱، ص۷۸
✨در زمانِ آن حضرت
می رسد به ما باران
🌟می رسد به دشت و خاک
قطره هایِ بی پایان
✨ابرِ مهربان بر ما
لحظه لحظه می بارد
🌟قطره هایِ باران را
دانه دانه می کارد
🐝کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_یازدهم 💠قال الصادق (عليه السلام): لو ادرکته، لخدمته ایام حیاتی ا
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_دوازدهم
🔰طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه دید صدای داد و بیداد یه پیرمرد کل بانک رو برداشته
دقت کرد دید یکی از اعضای مسجد محل خودشون هست که اتفاقا پدر شهید هم هست و در ماه مبارک رمضان، ادعیه ماه رو با صدای قشنگ و محزون خودش می خونه
🌀پیرمرد داد میزد و می گفت:
مگه نگفته بودین آخر این ماه درست میشه؟ پس کو؟ چرا الان بازی در آوردین؟ میگین اعتبار ندارین؟ پس این همه پول چیه؟
چطور برای خودتون اعتبار و بودجه دارین؟ به ما بدبخت بیچاره ها که میرسه میگین پول ندارین...
خدا نگذره ازتون، خدا...
یهو قلبش گرفت، همونجا کف بانک افتاد پایین، چند نفر از مشتری ها گرفتنش و روی صندلی نشوندنش، یه لیوان آب دادن دستش و کمی به صورتش پاشیدن، حالش کمی بهتر شد، چشم هاش رو که باز کرد، حاج هادی رو دید که داره با لبخند بهش نگاه میکنه
❇️گفت چی شده پدرجان؟ چرا عصبانی میشی؟ ناسلامتی من اینجا کار می کنم، هم مسجدی، هم محله ای...بگو مشکلت رو برطرف میکنم ان شاءالله
✳️پیرمرد و هادی کنار رئیس بانک بودن،
پیرمرد گفت خوبی پسرم؟ اصلا حواسم نبود شما اینجا کار می کنی.
آقای رئیس بانک این چه وضعیه؟ شما بمن قول داده بودین که تا آخر این ماه وام من جور میشه، پس چرا الان میگین اعتبار نیست؟ چرا میگین نمیشه؟
رئیس بانک گفت: دست ما نیست حاج آقا، از مرکز به ما دستور دادن، من شرمنده روی گل شمام
پیرمرد گریه کرد، با اون سن و سالش، جلوی چندتا کوچیک تر از خودش داشت گریه می کرد.
💠هادی گفت پدر جان، وامت خیلی ضروری بود؟ برای چی می خواستی؟
گفت از ضروری هم ضروری تر !
برای جهزیه دخترم می خواستم، اگه الان وام نگیرم معلوم نیست چندماه دیگه قیمت ها چقدر بره بالاتر، خودتون که می بینین قمیتها چطور هر روز دارن سر به فلک می کشن.
✳️تا گفت جهزیه، هادی دلش ریخت...خودش این درد رو قبلا برای خواهرش کشیده بود، وقتی دقیقا خودش می خواست برای خواهرش وام جور کنه، اما نشد و خواهرش شرمنده خانواده شوهر شد و با چشم گریان عروسی گرفت.
تو این فکرها بود که صدای پیامک موبایلش اونو سر جا آورد...پیامک رو که خوند، دید دیگه اصلا ذره ای مکث جایز نیست
سریع به پیرمرد اشاره کرد و گفت وام شما جور میشه تا آخر هفته، غصه نخور
شماره کارتت رو بده، خودم وام رو به کارتتون می ریزم، اقساط وام و... هم خودم بهتون خبر می دم...به هر حال شما پدر شهید هستید، بالای سر ما جا دارین، من وام شما رو درست می کنم.
پیرمرد که همینطوری هاج و واج مونده بود گفت: چطور؟ همین الان همکار شما گفت نمیشه که
هادی گفت، نه حاجی جان، اتفاقا تازه پیامک اومد از مرکز که میشه! درست شد، ضامن هم نمیخواد!
من تا آخر هفته وام رو می ریزم، شما هم اقساطش رو پرداخت کنین
🌀انگار دنیا رو به پیرمرد داده بودن...پیرمرد با کلی دعا و تشکر رفت.
هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که...
#ادامه_دارد
✨کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi