#داستان
#ولادت_امام_علی_علیه_السلام
✨محبتِ علی علیه السلام_۱✨
دخترک، کنارِ خرمافروشی نشسته بود، سرش را میان دست هایش گرفته بود و داشت گریه😭 می کرد. مردی کنارش ایستاد. کمی به دخترک نگاه کرد:
چه شده؟ بگو تا کمکت کنم! دخترک سرش را بالا نگرفت و همین جور گریه می کرد. کمی گذشت. یک نفر دیگر متوجه دخترک شد. کنارش ایستاد: «چه شده؟ نکند گم شده ای!» باز دخترک سرش را بالا نگرفت و حرفی نزد. یک کم دیگر هم گذشت. دختر همچنان داشت گریه می کرد.😢 کسی از راه رسید. دلش به حال او سوخت. جلوتر رفت و به او نگاه کرد. دخترک متوجه او شد. این بار سرش را بالا گرفت. چشم های اشک آلودش را به او دوخت، مرد، چهره ی زیبا و مهربانی😊 داشت. مرد مهربان گفت: «چه شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟ دخترک اشک هایش را پاک کرد، دکانِ خرمافروشی را نشان داد و گفت: « این خرمافروش بداخلاق، خرما را قبول نکرد☹️ آخر من یک ساعت پیش از او خرما خریدم و رفتم خانه. اربابم خرماها را قبول نکرد و گفت: خوب نیست. برو پس بده و پولش را بگیر یا بگو عوضش کند و خرمای بهتری بدهد! ولی این خرمافروش دعوایم کرد و گفت: «جنسی را که فروختیم، پس نمی گیریم!»❌ آقای مهربان سبد خرما را از دست دختر گرفت. جلو رفت، به خرمافروش سلام کرد و گفت: «آقا! این دخترک، اختیاری از خودش ندارد خدمت کار کسی است. لطف کن این خرما را بردار و پولش را بده!» خرما فروش با خشم😡بر سر مردِ مهربان فریاد کشید: یعنی چه آقا؟ از جان من چه می خواهید؟ شما اصلا چه کاره اید که در کار مردم دخالت می کنید؟😳
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇