صفحه آخر 20 فروردین.pdf
حجم:
1.6M
روزنامه اصفهان زیبا
۲۰فرودین
دسته گل محمدی
@koookhak
چهارراه
سر چهارراه پشت قرمز توقف کرده بودیم. همسرم با انگشت اشاره خیابان روبه روی چهارراه را بهم نشان داد و گفت:« یادته خانم! چند هفته پیش تو همین سمت بود که پرایده زد به ماشین و از اون طرف پیچید و فرار کرد. آخ آخ چه خسارتی زد بهمون. حداقل واینستاد ببینه چیکار کرد با ماشین.»
سرم را به طرفش چرخاندم و آهسته گفتم:«ازش بگذر.»
نگاهی توی صورتم انداخت و گفت:« ینی ببخشم؟»
فوری گفتم:« آره ببخش. شاید خدا ما رو امشب عمدا کشونده سر صحنه جرم که بار گناه اون آدم به لطف توی بنده اش سبک بشه.»
چند لحظه ای سکوت کرد و به خیابان رو به رو خیره شد.
چشم دوخته بودم به ثانیه های چراغ قرمز که چیزی به سبز شدنش نمانده بود.
دستش را گذاشت روی رادیوی ماشین که داشت دعای جوشن کبیر می خواند و گفت:« باشه. می بخشم. به صاحب امشب بخشیدمش.»
نفس عمیقی کشیدم و با فرمان چراغ سبز مستقیم گازش را گرفتیم به سمت چهارراه رو به رویی. جایی که دیگر اثری از جرم و مجرم نبود.
توی تمام طول مسیر با خودم فکر می کردم، راننده آن ماشین، امشب گوشه ی کدام تکیه و با چه زبانی برای پاک شدن حق الناس هایش اشک ریخته که خدا این جوری بساط حلالیتش را جفت و جور کرده.
خدایا امشب این بساط را برای همه ی حق هایی که روی دوش مان سنگینی می کند، پهن بفرما...
#تکیه_عاقبت_بخیری
@koookhak
🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷
إن شاء الله امشب به فضل پروردگار، همه شیاطین و طواغیت درونی را قلع و قمع کرده ایم و قلب مان کمی نفس راست کرده است.
فردا نیز شانه به شانه هم خیز برمی داریم برای آوردن دخل شیاطین و طواغیت بیرونی.
إن شاء الله زمین از لوث وجودشان پاک شود و قدری نفس تازه کند.
#سنصلی_فی_القدس
#همه_می_آییم
@koookhak
-593748224_-2021135423.pdf
حجم:
1.73M
👌یک کتابچه مفید
برای معرفی فیلم ها و مستند ها و کتاب ها
درباره موضوع مسجد الاقصی
برای دیگران ارسال کنید
@koookhak
کوخَک
هو الغنی!
نماز صبح که تمام می شود، می روم توی اتاق خواب و با خیالت راحت دست هایم را می گذارم زیر سرم و خیره می شوم به پنجره ی اتاق.
آن قدر به آسمان چشم می دوزم تا به رنگ آبی تاریک برسد. آبی تاریک توی تعریف من این رنگی است که توی عکس می بینید.
وقتی که آسمان نه تاریک تاریک است و نه روشن روشن.
من این لحظه از روز را با هیچ ساعتی عوض نمی کنم.
از جایم بلند می شوم. آبی به سر و روی گل های بالکن می پاشم و می روم سر قرار.
آخر آدم دلش می خواهد، توی ساعاتی که خیلی دوستش دارد، بهترین کارها را بکند.
وضویم را تجدید می کنم و می روم توی اتاق مطالعه.
قرآن کوچک سبزم را که حالا بعد از گذشت چهارده سال حسابی رنگ و رویش رفته، بر می دارم و گوشه ی اتاق می نشینم.
چند دقیقه ای بهش زل می زنم. همه ی خاطرات ریز و درشتی که کنارش داشته ام از جلوی چشمم می گذرد.
امتحانات مدرسه، مریضی خواهرم، فوت مادربزرگم، کنکور، دانشگاه، عقد و... . توی همه لحظات خوشی و ناخوشی کنارم بوده و به قلبم امید ریخته است.
بسم الله آهسته ای توی دلم می گویم و قرآن را باز می کنم.
با نخ باریک کرم رنگ وسط قرآن می روم سراغ سهم امروز.
طبق وعده ی که با خودم کرده ام، باید آیات سوره ی مبارکه بروج را مرور کنم.
صوت درسی استاد را باز می کنم. سوره را آرام آرام زیر لب زمزمه می کنم تا ببینم چه قدرش را حفظ شده ام. گاهی هم زیر چشمی نگاهی به آیات توی صفحه می اندازم.
صدای پر فراز استاد، مرا به خودم می آورد.
خدا قسم هایش را به آسمان و زمین و روز قیامت پشت سر هم ردیف کرده تا برای آدم بدها شاخ و شانه بکشد.
از اصحاب اخدود می گوید که مومن ها را توی گودال آتش سوزاندند به قول خدا فقط به خاطر دوست داشتن و ایمان به من. من که همه ی آسمان و زمین توی دستم است. بعد هم خط و نشانش را پررنگ تر می کند برای هرکس که دم پر مومن هایش بیاید و آتش جهنم و عذاب را به رخش می کند.
آیات خدا دلم را قرص و محکم می کند. حظ می کنم ازین غیرتی که خدا روی بنده هایش دارد. خودم را میان آغوش امن کسی می بینم که این قدر قدرت دارد.
آخر یک بنده ای که فقیر و ضعیف خلق شده، مگر به ثروتمند و قدرت مندی برای ادامه حیاتش نیاز ندارد که دستش را بگیرد و راهش ببرد تا مقصد برسد.
یک ساعت نیم گذاشته و به آخرهای کلاس رسیده ام. آفتاب کم کم از لای پرده خودش را نشان می دهد.
از جایم بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه. در پناه کسی که خیلی ثروت و قدرت دارد تا بنده ی کوچکش را سر و سامان بدهد.
#تدبر_در_قرآن
@koookhak
استاد فیاض بخشForsate Hozur 26.mp3
زمان:
حجم:
4.51M
🔉 بشنوید| پیرامون شب آخر ماه مبارک رمضان و نکات مهم هنگام وداع
استاد فیاضبخش
☑️ کانال جلوه نور علوی
@jelvehnooralavi
هدایت شده از شهید غیرت حمیدرضا الداغی
✏️ مریم برزویی
دست به خیر
توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.»
#تاریخ_شفاهی
#خواهر_شهید
➡️ @shahidaldaghy
هدایت شده از شهید غیرت حمیدرضا الداغی
✏️ مریم برزویی
مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده
وابستگی به مال دنیا نداشت. پدرم پنج سال است که فوت کرده. هروقت حرف تقسیم ارث و میراث می شد، می گفت:« من نیازی ندارم. خودتون هرکاری می خواین بکنین.» چیزی هم از مال دنیا نداشت. نه خانه ای نه ماشینی. توی همان طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. گاهی خانمش می گفت این خانه قدیمی است، ازینجا برویم. ولی قبول نمی کرد. می گفت:« این خونه ویلاییه. مامانم توش راحت تره.» مادرم بهش می گفت:« حمید جان خودتو بیمه کن. تو دختر داری. آینده میخواد دخترت. تا کی میخوای نقشه کشی کنی. او هم با خونسردی در جواب مادرم می گفت:«از کجا می دونی تا کی میخوام عمر کنم. خونه زندگیمون هست. خدای آوا هم بزرگه. بیمه میخوام چیکار.» یا گاهی بهش می گفتیم حمید بیا مسکن مهر ثبت نام کن یا اسمت را توی قرعه کشی ماشین بنویس، همین حرف ها را می زد و می گفت:« مگه عمر ما چه قد میخواد قد بده.»
#تاریخ_شفاهی
#خواهر_شهید
➡️ @shahidaldaghy
هدایت شده از شهید غیرت حمیدرضا الداغی
✏️ مریم برزویی
مثل حمید
کارش نقشه کشی ساختمان بود. توی خیابان باغ ملی یک دفتر مهندسی داشت و با شهرداری کار می کرد. اهل خیابان گردی و دور زدن های بیهوده هم نبود. همان راه سرکار تا خانه را می رفت و می آمد. کلا سر و کارش با کارهای بیهوده نبود. گاهی وقتی می دید من و مادرم نشسته ایم و صحبت می کنیم، می گفت:«از خودتون بگید چرا انقد راحت مردمو قضاوت می کنید.» شاید اصلا بد کسی را هم نمی گفتیم ولی همش تذکر می داد و می گفت از خودتان حرف بزنید.خیلی با حیا و مظلوم بود. از تیپ و قیافه هم چیزی کم نداشت. گاهی دوستانم می گفتند:« داداشت چرا این جوریه. اصلا نگاه نمی کنه. تو خیابون می بینمش بهش سلام می کنیم. اصلا سرشو بالا نمیاره.»
#تاریخ_شفاهی
#خواهر_شهید
➡️ @shahidaldaghy
هدایت شده از شهید غیرت حمیدرضا الداغی
✏️ مریم برزویی
خوش غیرت
ناموس برایش خیلی مهم بود. دخترش هرجا که می خواست برود یا خودش می برد یا به ما می سپرد که مراقب آوا باشیم. نه فقط برای دخترش که همه آدم ها ی توی خیابان هم برایش مهم بودند. چندین بار بهش گفته بودم:«بابا به تو چه ربطی داره؟ تو چیکار داری هی به این و اون گیر میدی.» دوستانش بهش می گفتند:« شاید دلشون میخواد متلک بشنون تو چیکار داری؟» ولی حمید می گفت:«نه من خودم دختر دارم خواهر دارم نمی تونم بی تفاوت بگذرم.»
#تاریخ_شفاهی
#خواهر_شهید
➡️ @shahidaldaghy