eitaa logo
محله ی بزرگ کوشکنو
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
16 فایل
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو خوش آمدید هدف ازایجادکانال: *آگاهی ازاخبارواطلاعات محله *صدای شمابرای پیگیری مشکلات محله *پویایی و نشاط محله ارتباط بامدیر: @S1403zeynab ارتباط باادمین : @Sayyad1362 @Resalat90
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 بستنی چند سال قبل تصمیم گرفتم با یک تور به یزد بروم. در میان همراهان ما، یک دختر بیست و چند ساله بانمک با لبخندی شیرین بود که حس و حال مثبتی منتقل می‌کرد،در نتیجه سعی کردم در گپ و گفتگو را با او باز کنم. متاسفانه او خجالتی و کم حرف بود در نتیجه نتوانستم به او زیاد نزدیک شوم. خلاصه شب به یزد رسیدیم و در هتلمان اقامت گزیدیم و فردا سر صبح موقع صبحانه هر کسی دنبال نان تست فرانسوی، سوسیس و تخم مرغ و... بود با تعجب دیدم که دختر مورد بحث برای خودش یک بستنی خریده و در گوشه‌ای مشغول خوردن است. به او نزدیک شدم و گفتم : "دخترم، بستنی برای صبحانه ؟ " خیلی ساده و آرام گفت :" بله ، برای اینکه خوشحالم می‌کنه من روزم رو با هر چی که خوشحالم می‌کنه شروع می‌کنم تا بتونم تا اخر روز خوشحال باشم ."من به فکر فرو رفتم و به او غبطه خوردم که بخاطر حرف دیگران حاضر نیست از شادی‌های کوچک خودش بگذرد. متن از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄ به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید @kooshkeno
🌷 مهمانی در تاریکی مرد فقیري خدمت پیامبر (ص) رسید و گفت :بسـیار گرسـنه هسـتم و دسـتم به جایی نمی رسد. مرا سـیر کنید. پیامبر اکرم (ص) او را به خانه همسرانش فرسـتاد. او رفت و دست خـالی برگشت، زیرا در خـانه آنهـا خـوراکی نبود که به او بدهنـد. شب فرا رسـید. رسول خـدا رو به اصحاب کرد و فرمود: چه کسی می تواند امشب این مرد گرسنه را مهمان کند؟ علی (ع) عرض کرد: یا رسول الله! من او را مهمان می کنم. سپس او را به خانه اش برد و به فاطمه (س) گفت: دختر پیامبر! غذایی در خانه هست؟ فاطمه (س) جواب داد: آري، تنها به اندازه غذاي یک دختر بچه. لکن مهمان را بر او مقدم می داریم. علی (ع) فرمود: فاطمه جان! دختر را بخوابان و چراغ را خاموش کن. زهرا فرزندش را با زمزمه هاي پر مهر مادرانه، گرسـنه خواباند و سفره را پهن کرد و چراغ را خاموش. علی (ع) و فاطمه (س) در کنار سفره نشستند و در آن تاریکی، طوري دهان مبارکشان را تکان می دادند که مهمان خیال کند آنان نیز غذا می خورند. مهمان با آن غذا سیر شد. آن شب علی و فاطمه (س) و کودکانش گرسنه خوابیدند. شب به پایان رسـید. وقت نماز صـبح، علی (ع) به محضـر پیامبر (س) رسـید. رسول خدا پس از سـلام نماز نگاهی به چهره علی انداخت و به شدت گریه کرد و فرمود: ایثار شب گذشته شما شگفت انگیز است. در این وقت آیه زیر نازل شد و حضرت، آن را برای علی (ع) خواند: «يُؤْثِرُونَ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» ( سوره حشر، آیه۹): آنها ایثار کرده و دیگران را بر خود ترجیح می دهند. هر چند شدیداً فقیر باشند. کسانی که خداوند آنها را از خساست و بخل نفس، باز داشته، فقط آنها خوشبختند. 📚 داستانهای بحارالانوار، ج۷، ص۹۵ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄ به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید @kooshkeno
‹‹ انتقام خدا ›› 🌱با آیت الله شاه آبادی به سمت حمام به راه افتادم تا سوال های مانده از کلاس را از او در راه بپرسم. 🌱جلوی در چند مأمور ساواک ایستاده بودند، حمام خلوت و صدای شرشر آب بلند بود. 🌱استاد وارد خزینه شد، آب سر ریز شد و کمی به سر و روی یکی از افسران شاه پاشید. افسر بشدت ناراحت شد و شروع به توهین به استاد کرد. 🌱آیت الله سکوت کرد، فحش های افسر که تمام شد به آرامی گفت: واگذارت می کنم به خدا. 🌱از حمّام بیرون آمدیم، جلوی در خانه استاد مشغول پرسیدن ادامه سوالهای خود بودم. 🌱مردی با سبیل های بزرگ دوان دوان به سمت ما آمد و رو به استاد گفت: با من به حمام بیا، از ظاهرش معلوم بود مامور ساواک است. 🌱از دالان وارد حمام شدیم، آن افسری که به استاد توهین کرده بود روی زمین نشسته بود و با ایما و اشاره از استاد طلب عفو می کرد. 🌱یکی از دستیارانش گفت: آقا موقع بالا آمدن از پله های حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده! 🌱انگار مادرزادی لال بوده. 🌱استاد دستانش را بلند کرد و هنوز دعایش تمام نشده بود زبان افسر در کام او به حرکت درآمد و شروع به عذر خواهی کرد. در راه برگشت استاد می‌گفت: شما سکوت کنید خدا منتقم بزرگی است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄ به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید @kooshkeno
🤍🤍🤍🤍 📗 ▫️ عنوان داستان: فرشته ای به نام مادر وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود. اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود . حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید ! یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!! وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد . یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد : عزیزم ، اگر زنده ماندی ، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت. خداوندا زیباترین لحظات را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظاتش را به خاطر من از دست داده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄ به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید @kooshkeno
‹‹ فقیر نادان ›› 🌱روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی به خرج می داد و علیه او فرمانی صادر نمی کرد. تا این که روزی تصمیم گرفت او را از این کار باز دارد. بنابراین در یکی از شبهای زمستان، کیسه ای آرد، جعبه ای صابون و کیسه ای شکر به یکی از خدمتکارانش داد تا آنها را برای آن مرد ببرد. خدمتکار حاکم در خانه مرد را کوبید و گفت: "حاکم این هدایا را برای یادگاری و به نشانه رسیدگی به وضع تو برایت فرستاده است." 🌱مرد فقیر بسیار خوشحال شد و از این هدیه ها تعجب کرد، زیرا می پنداشت حاکم این هدایا را برای راضی کردن او فرستاده است. به همین دلیل با غرور نزد کشیش رفت و کار حاکم را برایش تعریف کرد و گفت: "میبینی حاکم با این هدایا چگونه خواسته است مرا راضی کند؟" 🌱کشیش پاسخ داد:"حاکم مرد بسیار دانایی ست و تو بسیار نادان و احمقی! او با زبان رمز و کنایه خواسته است به تو بفهماند که آرد را برای شکم خالی و گرسنه ات، صابون را برای آلودگی باطنت و شکر را برای شیرین کردن زبان تلخت فرستاده است." 🌱از آن روز به بعد مرد که شرمنده شده بود و از کارش خجالت می کشید، بیشتر از گذشته از حاکم متنفر شد و از کشیش هم که قصد حاکم را برای دادن هدایا برایش توضیح داده بود، کینه به دل گرفت، اما از آن روز ساکت شد و دیگر برعلیه حاکم سخنی نگفت. ‹🤍🌼› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄ به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید @kooshkeno
‹‹ فقیر نادان ›› 🌱روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی به خرج می داد و علیه او فرمانی صادر نمی کرد. تا این که روزی تصمیم گرفت او را از این کار باز دارد. بنابراین در یکی از شبهای زمستان، کیسه ای آرد، جعبه ای صابون و کیسه ای شکر به یکی از خدمتکارانش داد تا آنها را برای آن مرد ببرد. خدمتکار حاکم در خانه مرد را کوبید و گفت: "حاکم این هدایا را برای یادگاری و به نشانه رسیدگی به وضع تو برایت فرستاده است." 🌱مرد فقیر بسیار خوشحال شد و از این هدیه ها تعجب کرد، زیرا می پنداشت حاکم این هدایا را برای راضی کردن او فرستاده است. به همین دلیل با غرور نزد کشیش رفت و کار حاکم را برایش تعریف کرد و گفت: "میبینی حاکم با این هدایا چگونه خواسته است مرا راضی کند؟" 🌱کشیش پاسخ داد:"حاکم مرد بسیار دانایی ست و تو بسیار نادان و احمقی! او با زبان رمز و کنایه خواسته است به تو بفهماند که آرد را برای شکم خالی و گرسنه ات، صابون را برای آلودگی باطنت و شکر را برای شیرین کردن زبان تلخت فرستاده است." 🌱از آن روز به بعد مرد که شرمنده شده بود و از کارش خجالت می کشید، بیشتر از گذشته از حاکم متنفر شد و از کشیش هم که قصد حاکم را برای دادن هدایا برایش توضیح داده بود، کینه به دل گرفت، اما از آن روز ساکت شد و دیگر برعلیه حاکم سخنی نگفت. ‹🤍🌼› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄ به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید @kooshkeno