eitaa logo
کوثرنت
272 دنبال‌کننده
17هزار عکس
3.2هزار ویدیو
31 فایل
کانال کوثر کانالی برای دور هم بودن، گاهی خنده ی حلال، گاهی تذکر و گاهی نکته و دلنوشته... از اینکه با ما می مونید خوشحالیم... ادمین: @alirb86
مشاهده در ایتا
دانلود
✨زینب (س) روز یازدهم محرم در گودال قتلگاه بدن پاره پاره حسین را با دستهایش اندکی بلند کرد و فرمود: «الهی تقبل منا هذا القلیل القربان» ✨و مادر سیدرضا هم میگوید: «روز یکشنبه از سپاه آمدند و خبر شهادت را دادند و تبریک گفتند. من همان جا سرم را بلند کردم و گفتم خدایا شکر. من ناراحت نیستم فقط لباسش را برایم بیاورید من بو کنم تا آرام شوم. ✨همانطور که حضرت زینب(س) گفت خدایا این قربانی را از ما قبول کن ما هم به ایشان میگوییم آقاجان این قربانی را از ما بپذیر. ✍روایتی از مادر شهید 🌹با ما همراه باشید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨همسرم با معرفت، خوش اخلاق، خانواده دوست و اهل احترام به بزرگترها بود، خدمت خلق و گره گشايي از مشكلات آنان از ويژگي بارز روح الله بود. ✨اگر براي گره گشايي از مشكل ديگران، دست به كار مي شد تا آن را به سرانجام نمي رساند، دست بردار نبود. ✨زادگاه من، يزد و زادگاه همسرم اصفهان است، در يك روز در مسير يزد به اصفهان، متوجه خودرويي شديم كه نياز به كمك داشت، روح الله توقف كرد و پس از گفت و گو با راننده متوجه شد كه نياز به لاستيك زاپاس دارد و او زاپاس خودرو خودمان را به راننده داد تا به مقصد برسد. ✍روایتی از همسر شهید 🌹با ما همراه باشید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨یک مدرسه‌ای را در فلوجه خالی کرده بودند و به خانواده‌های داعشی‌ها اختصاص داده بودند. مردان آن‌ها یا کشته شده بودند و یا اینکه در نبرد با جبهه مقاومت بودند. نکته جالب اینجا است که داعشی‌ها از امنیت خانواده‌هایشان مطمئن بودند. ✨ وقتی وارد مدرسه شدیم دیدیم که مدرسه مملو از زن و بچه‌های داعشی‌هاست. ابومهدی هیچگونه کینه‌ای نداشت. با محبت این بچه‌ها را در آغوش می‌گرفت و آن‌ها را نوازش می‌کرد. شما اگر این برخورد ابومهدی با خانواده‌های داعشی را کنار خانواده‌های شهدا بگذارید تفاوتی را نمی‌بینید و هیچ اغراقی در میان نبود. ✨ابومهدی خسته نمی‌شد او می‌توانست خیلی راحت در اتاق فرماندهی بنشیند و کارها را پیگیری کند اما اینطور نبود و شخصا به مناطق مختلف سرکشی می‌کرد و همانند یک برادر با نیروهایش برخورد می‌کرد و به آن‌ها محبت می‌کرد. ابومهدی نظرات نیروها را گوش می‌کرد و در تصمیم‌گیری‌ها لحاظ می‌کرد. ✍روایتی از سید هاشمی موسوی تهیه‌کننده مستند «سلفی با ابومهدی» 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @kosarnet
✨هادی،فرد قاطع و جسوری بود، بسیار شوخ بود. ارتباطش با خانواده بسیار خوب بود. همیشه به دخترش تاکید داشت که نماز بخواند و حجابش را رعایت کند و به نماز اول وقت اهمیت بسیاری قائل بود. ✨هادی از نوجوانی، فردی جسور و نترس بود. زیر بار حرف زور نمیرفت. اگر در محله کسی را اذیت می کردند، کمکش می کرد و بسیار به مساله ناموس اهمیت می داد. از نوجوانی اهل مسجد بود و هیات می رفت و علاقه مند به ائمه بود. هادی اهل نماز بود، اهل غیبت و دروغ نبود. ✨در منزل با بچه ها بازی میکرد و به آنها محبت می کرد. وقتی از ماموریت می آمد دست و پایمان را میبوسید.بعد از بازگشتش از ماموریت، برایم تعریف میکرد که مثلا هفته پیش حرم حضرت رقیه بود ه و حرم حضرت زینب را هم زیارت کرده است. بیشتر مواقع که به عراق و سوریه میرفت قبر ائمه را زیارت میکرد و به مادرش می گفت که دعایت کردم. ✨خلوص هادی باعث شهادتش شد. انسان وقتی خلوص داشته باشد ایمانش قوی میشود و اینها باعث میشود فرد خستگی ناپذیر شود. در قدم اول خلوص برای انسان مهم است. ✍راوی: پدر شهید
✨آخرین مکالمه ما همان روز شهادتش ساعت 12 و نیم بود. گفت که «خودت خوبی خانم؟» گفتم: آره خوبم. گفت: سما خوبه؟ گفتم اون هم خوبه. ✨دخترم یک مقدار سرما خورده بود برای همین پرسید که سرماخوردگیش خوب شده؟ گفتم آره خوب شده. گفت مواظب خودت و سما باش، من میام؛ تا پنج شنبه حتما میام. اگر پنج شنبه نیامدم یکشنبه صد در صد خانه کنارت هستم.پس از اتمام کارم به خانه برگشتم و هر چه منتظر تماس «جواد» ماندم اما زنگ نزد. ✨وی افزود: همین طور در استرس بودم که خوابم برد و خوابی دیدم. در خوابم ندیدم که چه کسی بود ولی یک نفر بهم گفت «نفیسه، جوادت شهید شد». گفتم: جواد من؟ گفت: آره. گفتم: نه. گفت: «نفیسه گوش کن؛ جوادت شهید شد».گفتم: من ظهر با جواد صحبت کردم، منو اذیت نکنید. گفت: «نفیسه آماده باش، جوادت شهید شد». ✍روای:همسر شهید https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨شب خواستگاری از عزم آقا سعید برای رفتن به سوریه باخبر شدم و او شبِ فردای خواستگاری به سوریه اعزام شد. ✨هیچ‌گاه از مسئولیت و جایگاه همسرم خبر نداشتم و پس از شهادت او فهمیدم که آنجا فرماندهی تعدادی از نیروها را بر عهده داشت. آقا سعید همیشه می‌گفت مسئول جارو زنی در محل خدمتم هستم. ✨سعید به من می‌گفت که از حضرت معصومه (س) خواستم برایم خواهری کند و یک دختر خوب پیش رویم بگزارد تا اینکه شما به من معرفی شدید. ✨یک روز دیدم سعید خیلی حالش گرفته بود و روزنامه در دستش را به زمین کوبید و گفت، خودت روزنامه را بردار و ببین که دیدم عکس دختربچه سه یا چهارساله سوری بود که تکفیری‌ها او را به میله‌های فلزی پنجره‌ای با زنجیر بسته بودند، شهید رو به من گفت؛ بگوییم کوریم و این‌ها را نمی‌بینیم؟ آیا امروز مثل عاشورا نیست؟ ✨در زمان اعزام آقا سعید، به یاد روزی افتادم که زنان کوفی مردانشان را از همراهی با حضرت، مسلم (ع) منصرف می‌کردند اما با اطمینان قلب، آقا سعید را راهی کردم، انگار حضرت مسلم (ع) به کمک من آمد. ✍راوی: همسر شهید https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨به شما توصیه می‌کنم که هیچ‌گاه از تلاوت قرآن در زندگی غافل نشوید که این نخستین قدم است. ✨ اما قدم بعدی که مهم‌تر از قدم اول است، تدبر در آیات الهی است همواره به شما توصیه می‌کنم که علاوه بر تلاوت قرآن، به تدبر در آن نیز بپردازید و برای فهم بیشتر آن تلاش کنید و به تفاسیر علمای بزرگ مراجعه نمایید. ✨ اما سومین و مهم‌ترین قدم به کار بستن دستورات قرآن در زندگی است که بسیار سخت‌تر از تلاوت و تدبر در آیات است. اگر توانستید به‌درستی دستورات الهی که در قرآن برای هدایت بشر آورده در زندگی خود به کار ببندید قطعاً فلاح و رستگاری بسیار نزدیک خواهید شد. ✍فرازهایی از وصیت نامه شهید https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨بعد از شهادت فرهاد منزل پدرم خیلی شلوغ بود و رفت و آمد زیادی انجام می‌شد. همین حین شخصی روحانی می‌آید و پاکتی را که می‌گفت امانتی شهید است به اقوام می‌دهد. ✨شوهر خواهرم پاکت را که حاوی رسید خمسی دفتر مقام معظم رهبری بود برایم آورد و پرسید: سال خمسی شهید کی بود؟ گفتم: عید فطر بود. اما تاریخ پرداخت خمس را که نگاه کردیم درست چند روز قبل از آخرین اعزام فرهاد بود. ✨فرهاد خمسش را به این روحانی نمی‌داد اما این دفعه آن قدر عجله داشت که فوری این مدت چند ماه را حساب کرده و پرداخته بود تا حتی به اندازه این مدت هم مدیون نباشد. ✍راوی: همسر شهید قسم به عاطفه ی مادری تان بانو! قلم بکش به گناهم ،کمی نگاهم کن.. دلم شکسته و اوضاع درهمی دارم به یک نگاهِ مادرانه، روبه راهم کن.. https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨اربعین که در سوریه میهمان پسرم بود یک شب که از حرم به محل اسکان بازگشتم خسته بودم، شام را هم‌سفره احمد بودم و پس از آن می‌خواستم استراحت کنم، احمد در حال مطالعه کتابی بود و به همین خاطر چراغ اتاق روشن بود. ✨به احمد گفتم چراغ را خاموش کن پسرم، به من گفت «مادر می‌دانی چه کتابی مطالعه می‌کنم؟ کتاب زندگی حضرت زینب(س) است، چقدر زندگی شما شبیه زندگی حضرت زینب(س) است، شما هم مثل حضرت زینب(س) هم خواهر شهید هستی هم دختر شهید» ✨گفتم من کنیز حضرت زینب(س) هستم، احمد نگاهی کرد و تا مطمئن شد که حال من خوب است، گفت «مادر من با خبرم شما مادر شهید هم هستی». ✍راوی: مادر شهید https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨رفتار محمد با سایر هم سن و سالانش متفاوت بود. او به جای اینکه اوقات فراغتش را با آنها در محله بگذراند، ترجیح می‌داد در مسجد باشد. ✨با شور و شعف خاصی منتظر وقت نماز می‌شد و به محض اینکه وقت اذان فرا می‌رسید در صف نماز جماعت در کنار بزرگترهای محله حاضر می‌شد و از اینکه می‌توانست در مسجد باشد خیلی لذت می‌برد. ✨او از کودکی عاشق مسجد بود و اکثر مواقع بهترین لحظات عمرش را در مسجد می‌گذراند ✍راوی:مادر شهید https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨پسرم همیشه به فکر ایتام بود به‌ویژه در ایام عید به هر یتیمی می‌شناخت کمک می‌کرد می‌گفت این بچه‌ها پدر ندارند و ممکن است سرپرست آن‌ها نتواند چیزی برای آن‌ها بخرد؛ ✨اگر می‌فهمید کسی نیازمند است هر چیزی که نیاز بود می‌خرید و به من می‌داد تا برای آن‌ها ببرم و تأکید می‌کرد کسی از این کمک‌ها اطلاع پیدا نکند. ✨برای عید امسال نیز هدایایی گرفته بود و به من داد تا به دست چند یتیم برسانم، روز پنج‌شنبه آخر سال بود که من تمام هدیه‌هایی را که سفارش کرده بود به دست ایتام رساندم و به منزل که بر‌گشتم ‌گفت مادر الآن خیالم راحت شد. ✍راوی:مادر شهید https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨مرتضی اصلاً وظیفه‌اش این نبود، می‌توانست نرود و كسی هم از او بازخواست نمی‌کرد مهندس تخریب آنجا بود و می‌توانست عقب بماند و اصلاً نرود ولی مگر غیرتش اجازه می‌داد؟ كه هم‌رزمش در محاصره باشد و او دست روی دست بگذارد؟ ✨با تهییج مرتضی، به سمت مقر دو حركت كردیم نزدیك تکفیری‌ها شده بودیم خیلی نزدیك، مرتضی شروع كرد آر پی چی زدن، چند تا از تانک‌های آنان را زد و جایش لو رفت، در تاریكی شب، یك تركش خورد به پهلوی شكمش اما مرتضی كسی نبود كه به‌راحتی تسلیم شود دوباره بلند شد و می‌خواست آر پی چی بزند كه چند تیر به پاهایش اصابت كرد. ✨فاصله ما با تکفیری‌ها خیلی كم بود حدود 15 متر یا شاید كمتر، صدایی از مرتضی درنمی‌آمد چند نفر از بچه‌های فاطمیون را مأمور كردیم كه مرتضی و چند نفر از مجروحان را عقب ببرند. فكر می‌کردیم مرتضی را به درمانگاه الحاضر، برده‌اند، من سراغ مرتضی را گرفتم اما متوجه شدیم كه به درجه رفیع شهادت نائل شده است. ✍روایتی از همرزم شهید https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf
✨شهید پیش از شهادت در خصوص محلی که باید مدفون شود، صحبت کرده بود که فیلم و متن مکتوب آن موجود است که با یکی از دوستانش صحبت می کند و زمانی که او می پرسد اگر شهید شدی کجا تو را دفن کنیم و شهید پاسخ می دهد: مرا به گلزار شهدای بهشت زهرا، ببرید آنجایی که «مشتی» تر است، من را قطعه منافقان نبرید و نامردی نکنید و همان جا که گفتم دفن کنید https://eitaa.com/joinchat/1460207616C8e140b4bdf