eitaa logo
کتب جهادی
369 دنبال‌کننده
422 عکس
86 ویدیو
0 فایل
کتاب جهادی📚🕊 گلچینی ازکتاب های مذهبی،شهدایی،سیاسی،اطلاعات عمومی و... 🔰ویژه تمام سنین‼ باکمترین قیمت😳 بدون یک ریال سود!! ✅فروش حضوری،وغیرحضوری (ارسال به سراسرکشور🛵 ) برای ثبت سفارش و خرید درخدمتیم 09011365118 @fatehan313md
مشاهده در ایتا
دانلود
کتب جهادی
🌱¦ شهید علے کسایے بہ روایت همسر شهید((: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ _ بابا! آقاے کسایے براتون نامہ نوشتن. پدر، بدون توجہ خاصے، مابقے چاے را در نعلبکے ریخت. _ خب بہ سلامتے! نفسے تازه کردم و گفتم: «اجازه مےدین براتون بخونم؟» سکوت پدر جواز خواندن بود. «بسم اللّٰ‍ہ الرحمن الرحیم خدمت پدر بزرگوارم سلا…» هنوز «سلام» بہ عرض نرسیده بود کہ ابروان پدر بهم گره خورد و صدایش بلند شد: «من پدرِ بزرگوار کسے نیستم! گفتہ باشم.» حرف پدر توے دلم را خالے کرد، اما خودم را نباختم و با دلخورے گفتم: «باشہ. چشم. حالا صبر کنین من بقیہ‌ش رو بخونم.» دستم را روے صورتِ گُر گرفتہ‌ام کشیدم و ادامہ دادم: «من چند صباحے را بہ تنهایے گذرانده‌ام. حال طبق آیہ قرآن، مےخواهیم قیام دوتایے کنیم. حضرت علے(ع) مےفرماید: «عشق چشم را کور مےکند»، ولی من عاشق نیستم و دوست دارم این امر صورت بگیرد جهت قیام دوتایے. از شما پدر عزیزم خواهشمندم ما را در این راه، کہ چیزے جز رضاے خدا در آن نیست، یارے بفرمایید.» سکوت پدر کہ تا آخرِ نامہ پابرجا بود با یک کلمہ شکستہ شد: «نہ!» سرم را بالا آوردم و نگاه پرسش‌گرانہ‌اے بہ پدر کردم، ولی بہ جاے جواب با سؤالش روبہ‌رو شدم: «مےخواے زن این بشے کہ چیطو بشہ؟ هان؟!» چیزے نگفتم و پدر هم ادامه داد: «این کہ هیچے نداره. پسر آقاے احمدزاده خیلے دارا هست. کنارش هیچ سختے نمےخواد بکشے.» سرم را پایین‌تر انداختم و همان‌طور کہ انگشتم را روے قالے فشار مےدادم، با صداے بغض کرده‌اے، گفتم: «باباجون! من یہ طرز فکرے براے ازدواج دارم کہ شاید تو فکر شما نباشہ. براے من ایمانِ آقاے کسایے از صد تا خونہ و قصر بالاتره. ایشون استاد اخلاق و مفسر نهج‌البلاغہ هستن. من دوست دارم در کنار ایشون کامل بشم.»… ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📖تعداد صفحات: ۳۲۸ ✒️نویسنده: سمیرا اکبرے 💰قیمت با ۳۰٪ تخفیف کانال 📚کُتب جهادے @kotobjahadi
کمک به همسر در خانه🏠 •• پیامبر ‹ص› می‌فرمایند: مردى که به همسر خود در خانه کمک کند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شب‌ها به قیام و نماز ایستاده باشد به او می‌دهد و نام او را جزو شهدا می‌نویسد •• مثل آن روز عصر، که بعد از یک مأموریت چند روزه، به خانه برگشت. خستگی از سر و رویش می‌بارید. سرخیِ چشم‌هایش هم اعتراف می‌کرد، بی‌خوابیِ زیادی کشیده‌اند، اما همین که وارد خانه شد، کیف و کتابش را زمین گذاشت و دستان من را گرفت و به طرف اتاق برد. _دیگه نوبت تو تموم شد! راحت بگیر اینجا بخواب. از خواب که بیدار شدم، رنگِ آسمان عوض شده بود. با شرمندگی از اتاق بیرون آمدم. قابلمه‌ای روی گاز بود که بوی خوبش هوا را معطر کرده بود. از ظرف‌های توی صافی آب چکه می‌کرد. بچه‌ها در کنار شیشه‌های شیرشان آرام خوابیده بودند. دیگر از آشفتگیِ اتاق خبری نبود. از پله‌ها پایین رفتم. صدای شُرشُر آب پاهایم را به گوشه حیاط خواند. درِ حمام را باز کردم. علی در کنار تشتی از لباس‌های بچه‌ها نشسته بود… ⭐️ صفحه ۱۳۴ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi
رمزی برای شهادت؛ حفظ نگاه👀 •• امام صادق ‹؏› می‌فرمایند: نگاه به نامحرم یکی از تیرهای زهرآلود شیطان است، هرکس به خاطر خدای بزرگ و بلندمرتبه، نه به خاطر غیر او، آن را ترک نماید، در پی آن خداوند آرامش و ایمانی به او ارزانی فرماید که طعم آن را بیابد •• _حتماً صف خیلی شلوغ بود، نه؟ _شلوغ که شلوغ بود، ولی چون صبح زود رفته بودم تقریباً جلوی صف بودم. یه خانمی هم اومد بهم سلام کرد و احوال تو و بچه‌ها رو پرسید. _خب کی بود؟ خیلی خونسرد گفت: «نمی‌دونم. من که ندیدم بنده خدا رو از صداش حدس زدم یا دختر خالت باشه یا همکار مدرست.» _می‌گم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زن‌های دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟ علی بلند شد، به طرفِ پنجره رفت و گفت: «نه عزیزم. ناراحت که نمی‌شن هیچ، اتفاقا زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو می‌کنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمی‌کنه مثلاً خانم نافه‌فشان، چند ساله که منشی دفترمه؟! فرح خانم رو چند بار تا حالا دیدم؟! چند دفعه رفتیم خونه خاله جان؟!» سؤال‌هایش گیجم کرد. متوجه منظورش نشدم. بلند شدم و کنارِ پنجره رفتم. همین که دهن باز کردم تا حرف بزنم، دستش را به چارچوب پنجره زد. _شاید باور نکنی، اما اگر الان این پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خاله جان و خانم نافه‌فشان جلوی روم ظاهر بشن، نمی‌تونم از هم تشخیصشون بدم، فقط از تُن صداشون می‌تونم بفهمم کدوم هستن. این حرفش تنم را لرزاند. نگاهش کردم و اشک به چشم‌هایم دوید… ⭐️ صفحه ۲۲۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi
بی‌توجهی به مال دنیا💰 •• امیرالمؤمنین علی ‹؏› می‌فرمایند: مَثَل کسانی که دنیا را شناخته‌اند، مَثَل قوم مسافری است که منزل بی آب و گیاه با آن‌ها سازگار نیامده و منزل پرنعمت و سرسبزی را قصد کرده‌اند. پس سختی مسافرت و خشکیِ خوراک را تحمل می‌کنند تا به خانه وسیع و منزل آسایش خود برسند •• سرم را کج کردم و با لحنی متوقع گفتم: «خب چرا قبول نمی‌کنی بریم اونجا؟ با سه تا بچه کوچیک اینجا خیلی اذیت می‌شم. هر بار واسه تمیز کردنشون باید برم تو حیاط. جامون هم که اینجا تنگه. خب چرا وقتی خونه سازمانی هست باید این‌قدر سختی بکشیم؟» انگشتانم را آرام فشار داد. _خانمِ عزیزم! مگه ما چقدر دیگه می‌خوایم زنده باشیم؟ این دنیا اینقدر زودگذره که سخت و آسونش فرقی با هم نمی‌کنه. توی همین خونه کوچیک هم می‌شه دنیا رو گذروند. نمی‌شه؟ این حرف‌های علی برایم تازگی نداشت. می‌دانستم دنیا و محتویاتش برایش اهمیتی ندارد. چیزی نگفتم و با ناراحتی سرم را پایین انداختم. _رفعت جون! ما به هر سختی باشه زندگی می‌کنیم و به انقلاب بدبین نمی‌شیم، اما شاید کسی باشه که به خاطر سختی‌های دنیا طاقت نیاره و از انقلاب زده بشه. برای همین گفتم اول به بقیه خونه بدن… ⭐️ صفحه ۱۶۳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi
یک نکته تربیتی؛ مال حلال‼️ •• امیرالمؤمنین علی ‹؏› می‌فرمایند: صفا و نورانیت قلب، نتیجه لقمه حلال است •• آهی کشیدم و گفتم: «حاج خانم شما چی‌کار کردین که بچه‌هاتون این‌قدر خوب و باخدا شدن؟» _خواستِ خدا بوده. وقتی چشمانِ منتظرم را دید، ادامه داد. _من فقط حواسم به حلال و حرومِ سفره بود. •• _عزیزم یه نگاه کن ببین چیزی از قلم نیفتاده. علی بالای سرم ایستاده و کاغذ را به طرفم گرفته بود. کاغذ را گرفتم و چیزهایی که نوشته بود را از نظر گذراندم. _شکلاتا رو ننوشتی. کاغذ را از دستم گرفت و دوباره جمع و تفریق کرد. دور آخرین عدد یک دایره کشید و رفت سمت کشوی میز. پول‌ها را بالا و پایین کرد و دو سه تا اسکناس برداشت و گذاشت وسط قرآن. _خداروشکر. اینم از خُمس مهمونی امشب. لباس‌هایش را عوض کرد و کنارم دراز کشید. _علی حالا واقعاً لازمه اینقدر به خودمون سخت بگیریم؟ _آره عزیزم لازمه. امام حسین(ع) تو روز عاشورا هرچی برای لشکر یزید حرف زد، انگار نه انگار. دست آخر امام بهشون می‌گه شکم‌های شما از حرام پر شده که حرف‌های من روتون اثر نمی‌ذاره. هر وقت به این صحبت امام حسین(ع) فکر می‌کنم، تنم می‌لرزه. باید همه تلاشمون رو بکنیم که یه ذره شبهه توی مالمون نباشه… ⭐️ صفحه ۱۴۱ و ۱۵۹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi
به مناسبت دهه فجر انقلاب🇮🇷 و و •• امیرالمؤمنین علی ‹؏› می‌فرمایند: کوری دیده بهتر از کوری بصیرت است •• _شرمنده که نمی‌تونم یکم تو این همه کارِ خونه کمکت کنم. با خنده گفتم: «شما تو خونه پیدات بشه باید جشن گرفت، دیگه کمک کردن که بماند.» جلو آمد و صورتم را محکم بوسید. _حلالم کن. الانم باید برم. رفعت! تا این منافقای خائن رو به همه نشناسونم زمین نمی‌شینم. نمی‌دونی چه تشکیلاتی برا خودشون به پا کردن. با یه مشت حرف مفت دارن جوونای مردم رو گول می‌زنن. چقدر خونواده‌ها که از هم نپاشیده. به همه جا پیشنهاد سخنرانی دادم؛ پادگان، مسجد، دانشگاه، مدرسه، تلویزیون. حتی گفتم تو محله‌ها آدم جمع کنن تا برم بهشون بگم کیا پشت این تشکیلات هستن. _حداقل تا هفته دیگه پیشمون بمون. این را گفتم و ملتمسانه نگاهش کردم. _نمی‌شه عزیزم. ما نریم کی بره. زیپ ساکش را کشید و مریم و مرضیه را روی زانوهایش نشاند. _رفعت! ما خودمون انقلاب کردیم، درسته؟ می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید. سرم را پایین انداختم. _خودمون هم باید پای سختی‌هاش وایسیم. نباید دید مردم خراب بشه و بگن اینا خودشون انقلاب کردن، حالا هم موندن تو شهر و می‌رن گشت و گذار. •• صدای گریه رسول همه اهلِ خانه را از شهادت علی باخبر کرد. خانه یک‌پارچه عزاخانه شد. هر کس به نوبت جلو می‌آمد و با گریه و زاری بغلم می‌کرد. صدای جیغ و فریاد مادر که کف حیاط نشسته بود و دو دستی روی پاهایش می‌کوبید، مرا از بهتِ سنگینی که در آن دست و پا می‌زدم، بیرونم آورد. _ای خداااا! ای خدا حالا چیکار کنیم… ای خدا تو روز عید چه به سرمون اومد. خودم را از آغوش فرح بیرون کشیدم و سمت مادر دویدم. دست‌هایش را گرفتم و با جدیت گفتم: «مامان! مگه نمی‌دونی تو این کوچه کیا زندگی می‌کنن؟ دلت می‌خواد ضدِ انقلاب رو خوشحال کنی؟ ما خودمون انقلاب کردیم. خودمون هم باید پای سختیاش بمونیم.»… ⭐️ صفحات ۸۶ ، ۲۱۹ ، ۲۶۲ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚کُتب جهادے @kotobjahadi