⏎بیتوجهی به مال دنیا💰
••
امیرالمؤمنین علی ‹؏› میفرمایند: مَثَل کسانی که دنیا را شناختهاند، مَثَل قوم مسافری است که منزل بی آب و گیاه با آنها سازگار نیامده و منزل پرنعمت و سرسبزی را قصد کردهاند. پس سختی مسافرت و خشکیِ خوراک را تحمل میکنند تا به خانه وسیع و منزل آسایش خود برسند
••
سرم را کج کردم و با لحنی متوقع گفتم:
«خب چرا قبول نمیکنی بریم اونجا؟ با سه تا بچه کوچیک اینجا خیلی اذیت میشم. هر بار واسه تمیز کردنشون باید برم تو حیاط. جامون هم که اینجا تنگه. خب چرا وقتی خونه سازمانی هست باید اینقدر سختی بکشیم؟»
انگشتانم را آرام فشار داد.
_خانمِ عزیزم! مگه ما چقدر دیگه میخوایم زنده باشیم؟ این دنیا اینقدر زودگذره که سخت و آسونش فرقی با هم نمیکنه. توی همین خونه کوچیک هم میشه دنیا رو گذروند. نمیشه؟
این حرفهای علی برایم تازگی نداشت. میدانستم دنیا و محتویاتش برایش اهمیتی ندارد. چیزی نگفتم و با ناراحتی سرم را پایین انداختم.
_رفعت جون! ما به هر سختی باشه زندگی میکنیم و به انقلاب بدبین نمیشیم، اما شاید کسی باشه که به خاطر سختیهای دنیا طاقت نیاره و از انقلاب زده بشه. برای همین گفتم اول به بقیه خونه بدن…
#آخرین_فرصت
#تقریظ_رهبر⭐️
صفحه ۱۶۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚کُتب جهادے
@kotobjahadi
⏎یک نکته تربیتی؛ مال حلال‼️
••
امیرالمؤمنین علی ‹؏› میفرمایند: صفا و نورانیت قلب، نتیجة لقمه حلال است
••
آهی کشیدم و گفتم:
«حاج خانم شما چیکار کردین که بچههاتون اینقدر خوب و باخدا شدن؟»
_خواستِ خدا بوده.
وقتی چشمانِ منتظرم را دید، ادامه داد.
_من فقط حواسم به حلال و حرومِ سفره بود.
…
_عزیزم یه نگاه کن ببین چیزی از قلم نیفتاده.
علی بالای سرم ایستاده و کاغذ را به طرفم گرفته بود. کاغذ را گرفتم و چیزهایی که نوشته بود را از نظر گذراندم.
_شکلاتا رو ننوشتی.
کاغذ را از دستم گرفت و دوباره جمع و تفریق کرد. دور آخرین عدد یک دایره کشید و رفت سمت کشوی میز. پولها را بالا و پایین کرد و دو سه تا اسکناس برداشت و گذاشت وسط قرآن.
_خداروشکر. اینم از خُمس مهمونی امشب.
لباسهایش را عوض کرد و کنارم دراز کشید.
_علی حالا واقعاً لازمه اینقدر به خودمون سخت بگیریم؟
_آره عزیزم لازمه. امام حسین(ع) تو روز عاشورا هرچی برای لشکر یزید حرف زد، انگار نه انگار. دست آخر امام بهشون میگه شکمهای شما از حرام پر شده که حرفهای من روتون اثر نمیذاره. هر وقت به این صحبت امام حسین(ع) فکر میکنم، تنم میلرزه. باید همه تلاشمون رو بکنیم که یه ذره شبهه توی مالمون نباشه…
#آخرین_فرصت
#تقریظ_رهبر⭐️
صفحه ۱۴۱ و ۱۵۹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚کُتب جهادے
@kotobjahadi
هدایت شده از کانال بصیرت
🔴🔵 عملی معادل ثواب تمام خلایق در آن روز
🌕 آیا می دانستید با انجام یک عمل دینی بسیار ساده و راحت می توانیم تمام ثواب های کل مردم دنیا را که در آن روز انجام داده اند یک جا برای خودمان ثبت کنیم ؟
🔹 به راستی در طول یک روز چقدر عمل نیک و ثواب توسط مردم کل دنیا انجام میشه؟
🔺 ثواب روزه گرفتن کل مردم دنیا
🔺 ثواب تمام نمازهای کل مردم دنیا
🔺 ثواب کمک به فقرا توسط کل مردم
🔺 ثواب کل حج مردم در آن روز
🔺 ثواب کلیه زیارات اماکن زیارتی
🔺 و .....
🌺 آری خداوند آنقدر کریم و بخشنده و مهربان هست که همه این ثواب ها را یک جا به ما بدهد
🔴🔵🌕 فقط با خواندن 10 مرتبه سوره قدر بعد از نماز عصر
🔴 امام جواد علیه السلام فرمودند:
🔵 هر کس ده مرتبه سوره «انا انزلناه» را بعد از نماز عصر، بخواند،به مقدار اعمال خوب همه انسان ها، برای او (ثواب ) نوشته می شود.
📚 بحارالانوار، جلد ۸۰ ص ۸۶
•┄┅👁🗨 @BASIRAT 👁🗨┅┄•
彡کانال #بصیرت درتلگراموایتا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: « صمد! اینبار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری استها »
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداریام بود نیامده بود. شام بچهها را که دادم، طفلیها خوابیدند. اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. رفتم خانهی همسایهمان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحتتر با هم رفتوآمد میکردیم.
💥 اغلب شبها یا او خانهی ما بود یا من به خانهی آنها میرفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یکدفعه خانم دارابی گفت: « فکر کنم امشب بچهات به دنیا میآید. حالت خوب است؟! »
گفتم: « خوبم. خبری نیست. »
گفت: « میخواهی با هم برویم بیمارستان؟! »
به خنده گفتم: « نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمیآید. »
💥 ساعت دوازده بود که برگشتم خانهی خودمان. با خودم گفتم: « نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید. » به همین خاطر همان نصفشبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم میبرد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد.
💥 خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: « صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمدهاند. »
گفتم: « نه، فعلاً که خبری نیست. »
خانم دارابی گفت: « دلم شور میزند. امشب پیشت میمانم. »
💥 هنوز نیمساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم میآید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچهها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینهام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
ادامه دارد...
هدایت شده از سلام بر ابراهیم
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
یک روز خبر رسید ابراهیم و جواد و رضا گودینی بعد چند روز ماموریت در حال برگشت هستند. از این که سالم بودند خیلی خوشحال شدیم. جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم تا ماشینشان رسید. ابراهیم و رضا پیاده شدند و با همه روبوسی کردند.
یکی پرسید: داش ابرام؟! پس جواد کو؟
یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد و با بغض گفت: جواد...و بعد آرام به عقب ماشین نگاه کرد.
یک نفر آنجا دراز کشیده بود و روی بدنش هم پتو کشیده بودند. سکوت همه را گرفت! ابراهیم ادامه داد: جواد...جواد! و بعد هم اشکش جاری شد.
همه زدند زیر گریه و به سمت ماشین رفتند. همین طور که گریه می کردند و جواد جواد می گفتند یک دفعه آقا جواد از خواب پرید:
چیه؟ چی شده؟!
جواد هاج و واج اطرافش را نگاه می کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند اما ابراهیم سریع تر به داخل ساختمان رفته بود! ☺️
🆔 @salambarebraHem