🌸 اگر در سبک زندگی و منش، شیعه خوبی برای حضرت حجت باشیم میتوانیم؛ فرزند معنوی خوبی برای حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه به شمار آییم.
چطوری؟ #سرباز امام زمان(عج) بشم😍
👇👇👇👇👇👇👇👇
📌زمینه سازی ظهور .....
📌کسب معرفت......
#لبیک_یا_صاحب_الزمان
#اطلاعیه_پذیرش
#حوزه_علمیه_خواهران
📆 شروع ثبت نام از 25 بهمن ماه ۱۳۹۹
🔖از طریق آزمون ورودی و مصاحبه علمی
📔منابع ودفترچه آزمون در اینجا
paziresh.whc.ir
┄┅┅❅ 💎❅┅┅┄
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
@kowsarnews
🔷🔸💠🔸🔷
#داستان_شب (کوتاه) قسمت اول
#سرباز
- احمد پاشو حسین رو بیدار کن! فقط یواش بقیه خوابند.
- باشه، نگهبان رو چه کار کنیم؟
- خوبه گفتم ساعت یک آماده باشید. کی هست؟!
- اصغر!
- همون اصغر چاقه دیگه؟
احمد با تکان دادن سر پاسخ داد، بله!
- پس حله، نگران نباش.
از لای راهرو بین تخت ها گذشتیم، هر کسی به صورتی خواب بود و صدای خروپف های مختلفی می آمد که احمد گفت؛
- باز خوب کچلیم ها، و الا یه ساعت باید مو شونه می زدیم؟!
حسین که معروف به دائم الخنده بود خندید و با هم به نگهبان آسایشگاه رسیدیم و گفتم؛
- اصغر داداش ما میریم، هوا رو داشته باش!
- کجا ایشالله، خاموشی زده شده ها؟!
حسین که هنوز خنده بر لب هایش خشک نشده بود گفت:
- محمدابراهیم فردا غذاش رو کم بده ادب شه!
- اصلا فردا غذا بهش نده چطوره؟!
- شما دو تا میشه ساکت باشید یه دقیقه، غذای فرداتو چرب و چیلی می ریزم حال کنی.
- باشه فقط زود بیاید، یهو میان آمار می گیرند.
از پله های سفید آسایشگاه پایین آمدیم و چسبیده به دیوارهای ساختمان راه افتادیم که احمد گفت؛
- بچه ها یه سوال؟!
- اگه سوال بیجایی نباشه؟! حسین تو فقط بخند!
- معمار این پادگان کی بوده؟!
- چه کارش داری حالا؟!
- آخه آشپزخونه رو اینقد دور ورمیدارن؟! تا بری غذا بخوری و برگردی گشنت میشه خب!
همه با هم خندیدم و حسین گفت؛
- کارد بخوره با اون شکم هی!
دیگه راهی نمونده ...
(ادامه دارد)
✍ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستان_شب (کوتاه) قسمت دوم
#سرباز
دیگه راهی نمونده ... بالاخره به مقصد رسیدیم، دسته کلیدی که در جیب اورکت قرار داشت، درآوردم و پس از باز کردن درب بزرگ آهنی با نرده های آبی گفتم:
- بچه ها خوش اومدید، فقط بی سر و صدا!
از راهرویی که دیگ ها به صورت برعکس روی اجاق گازها چیده شده بودند گذشتیم و احمد گفت:
- درسته معمار دور ساخته، اما جای خوبی ردیف کرده، این به اون در!
حسین همانطور که انگشتش را به وسایل می کشید گفت:
- تکلیف رو روشن کن! دعا کنیم براش، یا نه؟!
- احمد و حسین، تکلیف جفتتون روشنه، ساکت، دنبالم بیایید.
به انتهای راهرویی که اتاقی با کیسه های برنج، و پنجره ای با تخته های جعبهٔ میوه ها ساخته بودم، نزدیک شدیم. احمد از ما جلو زد و گفت:
- معرفی می کنم، مقر فرماندهی غذای پادگان، محمد ابراهیم، ساخت وطن!
- ای ول به شما، کنج دنجی داشتید و ما بی خبر؟!
همه با هم وارد شدیم و گفتم:
- کلا زبونت کار می کنه دیگه احمد...؟! قابل نداره حسین جان کنج دنجش واسه شما.
دور هم نشستیم با روشن کردن کبریت، ترس تمام وجود شمعی که روی تکه آجر گوشه اتاق بود را گرفت و حسین گفت؛
- چرا شمع؟!
احمد که در حال روشن کردن سماور بود گفت:
- برای این که نریزن اینجا و فاتحه!؟
خب بچه ها حواستونو جمع کنید ببینید چی می گم:
- فردا اول ماه رمضان و ما باید...
(ادامه دارد)
✍ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب (کوتاه) قسمت سوم
#سرباز
- فردا اول ماه رمضانه و ما باید، سحری درست کنیم. برنامه از این قراره که......
خب بچه ها! چهره ها نشون میده که متوجه شدید، توکل به خدا، ساعت چنده؟!
احمد، ساعت مچی با بندهای پلاستیکی مشکی، و صفحه سفید گرد را نگاه کرد و گفت:
- نزدیک دو!
- اوه اوه دیر شد، حسین استکانا رو جمع و جور کن، بریم!
- باشه اما چرا اینقد عجله؟
احمد که بالای سر سماور، جان آتش را می گرفت گفت:
- زیرا، چشم تو کارت نیست نه؟!
- چون که تازه واردم!
به میانِ حرف ها پریدم و گفتم:
- حسین! جدی هم که حرف می زنی می خندی!
- ما اینیم دیگه فرمانده! تو هم جواب ندادی؟
- واسه این که پست اصغری تموم میشه و خلاص!
احمد نفر آخری بود که از آشپزخانه بیرون آمد، درب را شش قفله کردم و همگی به طرف تخت خواب ها به راه افتادیم.
چند قدمی تا انتهای راهرو و درب آسایشگاه فاصله داشتیم که احمد گفت:
- زکی اصغری رو ببین!؟ حسین! من اسلحشو ورمیدارم تو بیدارش کن، بهش بگو!
حسین که سرش برای این کارها درد می کرد، نزدیک تر رفت و صدا زد:
- نگهبان نگهبان!، برپاااا! یکی داره اسلحه رو میبره!؟
اصغری با یک حرکت رکورد پرش المپیک را زد و گفت:
- من کیم، شما کی هستید، اینجا کجاست، کُلام کو؟!!
پس از چند دقیقه که حالش جا آمد، همه با هم خندیدیم و گفتم:
- بفرما اینم کلاهت! ناراحت نشی ها؟
- نه نباید می خوابیدم، بعدشم شوخی بود دیگه!
- خب خدا رو شکر ما می ریم تا پاسبخش نیومده.
- باشه یا علی.
حسین و احمد هم معذرت خواهی کردند و با هم وارد آسایشگاه شدیم. تا تن های خسته را به آرامش تخت سپردیم صدای....
(ادامه دارد)
✍️ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستان_شب (کوتاه) قسمت چهارم
#سرباز
تا تن های خسته را به آرامش تخت سپردیم صدای پاسبخش بلند شد که می گفت:
- برپا سرباز! پتوها رو مرتب کنید. برپا خواب تعطیل...!
نیم ساعتی تا اذان مانده بود. پس از خواندن نماز برای آماده کردن و نظارت به آشپزخانه رفتم.
صبحانه تمام شد و همه به میدان صبحگاه رفتند. صدای خبردار گروهبان می آمد.
تازه لقمه اول کره و مربا را پیچیده بودم که احمد و حسین وارد شدند. احمد گفت:
- سلام فرمانده! حال میکنی ها!
- سلام احمد جان صبح بخیر. بفرمایید. شیرید یا روباه؟!
حسین برای خوردن دوباره صبحانه کنارم نشست و گفت:
- نه شیر نه روباه! احمد و حسینیم!
احمد برای ریختن چایی به سراغ سماور رفت و گفت:
- طبق برنامه، یواشکی آمار گرفتیم. خیلی بالاس؟!
- خدا رو شکر. پس انجامش می دیم، هر کدوم باید گوشه کار رو بگیریم، والا شدنی نیست!
احمد با سینی چایی نشست و گفت:
- کار خطرناکیه ها، محمدابراهیم! بفهمن چوب... حسین جان خفه نشی داداش، تعارف زد فقط ها؟
- صبحانه قبلی تو میدون صبحگاه سوخت رفت!
استکان چایی را از سینی برداشتم و گفتم:
- نگران نباش، توکل به خدا. احمد تو لیست نگهبانا رو از ساعت دوازده به بعد دربیار. تو حسین، آماری رو که گرفتید مرتب کن. ببین از هر گروهان چند نفرند. بعد بیار برای هر کدوم یه نماینده انتخاب کنیم. منم ببینم واسه امشب چی میشه پخت موادشو فراهم کنم.
- چشم فرمانده!
ساعت به دوازده داشت نزدیک می شد که..
(ادامه دارد)
#عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
#داستان_شب (کوتاه) قسمت پنجم
#سرباز
ساعت به دوازده داشت نزدیک می شد. بچه ها را بیدار کردم و به احمد گفتم:
- حسین و بیدار کن. نگهبان کیه!؟
- سهراب! هماهنگن داداش، ردیف کردم.
حسین که هنوز خواب در چهره اش موج می زد به ما نزدیک شد و گفت:
- نماینده ها رو گفتم ساعت سه اونجا باشن!
- خدا رو شکر توکل به خدا بریم....
همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت. در مقر فرماندهی سحری می خوردیم و صحبت می کردیم که احمد گفت:
- می دونستید یه هفته است داریم سحری درست می کنیم؟!
- چقد زود گذشت والا!
- بچه ها زیاد خوش بین نباشید، یه خبرایی شنیدم خدا کنه شایعه باشه...
ساعت نزدیک ظهر بود. از بلندگوی پادگان صدا آمد: «تمام سربازها در محوطهٔ صبحگاه، آشپزخانه، تاسیسات همه...»
به میدان رفتم به احمد نزدیک شدم و گفتم:
- چه خبر شده؟!
- نمی دونم! میگن سرلشگر ناجی اومده؟!
در همین زمان صدای افسر بلند شد که:
- ساکت! حرف نباشه. سرگروهبان آبها رو بیارید! گروهبان همه باید یه لیوان بخورن، هر کی سرپیچی کرد بریزید تو حلقش؟!
- چشم قربان!
به هر ترتیبی بود یک لیوان آب به خورد من و بقیه دادن و سرلشگر ناجی بالای سکوی میدان صبحگاه رفت و داد کشید:
- شما را چه به روزه گرفتن! یه سرباز با شکم خالی چطور می تونه به ارتش شاهنشاهی خدمت کنه؟ وای به حال کسی که از این به بعد روزه بگیره. خوب حواستونو جمع کنید!
ارتش با کسی شوخی نداره!
همه به طرف آسایشگاه رفتیم. ناراحت روی تخت دراز کشیدم که صدای ارشد بلند شد:
- محمدابراهیم همت...
(ادامه دارد)
✍ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب (کوتاه) قسمت ششم
#سرباز
ناراحت روی تخت دراز کشیدم که صدای ارشد بلند شد:
- محمدابراهیم همت!
- بلند شو!
- چرا؟! چی شده!
- نامردا فروختنت داداش، شرمنده، خودت و باید معرفی کنی اتاق فرماندهی!
- تو چرا شرمنده ای؟! دشمنت. باشه.
پس از در زدن وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم که سرهنگ گفت:
- آزاد. همت، ۲۴ ساعت می نویسم برو انفرادی! چون سرباز خوبی هستی و کارت خوب بود تو آشپزخونه، بعدش برگرد همونجا. اونجا هم یه تنبیه برات در نظر گرفتم. مرخصی!
- چشم قربان!
با گروهبان به طرف بازداشتگاه که در گوشه راست میدان صبحگاه قرار داشت رفتیم. به ساختمانِ قدیمی و رنگ و رو رفته رسیدیم و وارد شدیم. گروهبان صدا زد:
- ستوان مهدوی! بیا بازداشتی رو تحویل بگیر!
- سلام، خسته نباشی، انفرادی یا عمومی؟!
- سلام، ممنون، انفرادی، اما هواشو داشته باش سرباز خوبیه! اینم برگهٔ بازداشت. خداحافظ.
- بسلامت.
تا تحویل انجام می شد، سرم را چرخاندم، محوطه ای به شکل مربع که دور تا دور آن، اتاق هایی با درب های آهنی چیده شده بود. دوباره نگاهم روبه روی ستوان ایستاد و گفت:
- هر چی تو جیب داری و کمربند، بند پوتین، بریز رو میز؟!
- باشه!
- سرباز! بیا ببرش انفرادی شماره ۳.
- چشم قربان!
وارد شدم، اتاقی کوچک بدون هیچی، حتی موکت هم نداشت. از دیوار چسبیده به در شروع کردم و یادگارهای نوشته شده را می خواندم: «با خدا باش پادشاهی کن، بی خدا باش هر چه خواهی کن، مهدی هفت ماه خدمت»، «گروهبان را از گناه نهی کردم، سر از این جا درآوردم، اما پشیمان نیستم، رامین ۱۳۵۴ شمسی»، «عشق من لیلا» و...
در تنهایی نقشه ای کشیدم....
(ادامه دارد)
✍ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir
حوزه های علمیه خواهران کشور
#داستان_شب (کوتاه) قسمت هفتم
#سرباز
بعد از تمام شدن انفرادی مستقیم به آشپزخانه رفتم. احمد و حسین، تازه رسیده بودند. جاسوس خیر ندیده آمار همه را داده بود. احمد به طرفم آمد و گفت:
- سلام فرمانده، خوش گذشت؟!
- آره خیلی، جای شماها خالی؟!
حسین تازه خنده بر لب هایش نقش بسته بود و می خواست صحبت کند که آشپز صدا زد:
- به دستور سرهنگ، باید کف رو تمیز، برق بندازید، بعد از ظهر سرلشگر ناجی میاد بازدید.
بچه ها رو به گوشه ای کشیدم و گفتم:
- بهترین فرصته، ناجی رو ناکار کنیم، نجات پیدا کردیم.
حسین و احمد با تعجب نگاه کردند و گفتند:
- سرلشگر ناجی منظورته؟!!
- آره، تو انفرادی حدس می زدم... نقشه از این قراره....
آشپزها به صورت منظم روبه روی من و بچه ها ایستاده بودند. اولین باری بود که برای آمدنش لحظه شماری می کردیم. بالاخره همراه با بادمجون دور قابچینا وارد شد، نگاه مشکوکی به اطراف انداخت و به طرف آشپزها به راه افتاد. چند قدمی تا رسیدن فاصله داشت که روغن ها کار خودش را کرد، ناگهان لیز خورد و کف آشپزخانه ولو شد.
همه به غیر از ما به سمتش دویدن و یکی از آنها داد زد:
- پای سرلشگر شکسته! آمبولانس بیاد، سریع!
- چشم قربان!
در مقر فرماندهی غذا، به راحتی در حال تقسیم سحری بودیم که پرسیدم:
- احمد جان! چند شب، سحری درست کردیم؟!
- اگه اون شبی که آب خنک می خوردی کم کنیم، بیست و هشت شب!
- آب خنکش، فکر باز کن بود احمد جان! پس دیگه یه شب دیگه مونده اگه فردا عید نباشه؟!
- آره، ایشالله.
حسین که در حال تقسیم سحری هم، دست از ناخنک زدن ورنمی داشت گفت:
- راستی محمدابراهیم! گچ پای ناجی رو دو سه هفته دیگه باز می کنند...
(پایان)
✍ عشق_آبادی
اداره خبر و اطلاع رسانی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
🆔 @kowsarnews
🌐 news.whc.ir