eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
17هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
166 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
(کوتاه)  قسمت چهارم تا تن های خسته را به آرامش تخت سپردیم صدای پاسبخش بلند شد که می گفت: - برپا سرباز! پتوها رو مرتب کنید. برپا خواب تعطیل...! نیم ساعتی تا اذان مانده بود. پس از خواندن نماز برای آماده کردن و نظارت به آشپزخانه رفتم. صبحانه تمام شد و همه به میدان صبحگاه رفتند. صدای خبردار گروهبان می آمد. تازه لقمه اول کره و مربا را پیچیده بودم که احمد و حسین وارد شدند. احمد گفت: - سلام فرمانده! حال میکنی ها! - سلام احمد جان صبح بخیر. بفرمایید. شیرید یا روباه؟! حسین برای خوردن دوباره صبحانه کنارم نشست و گفت: - نه شیر نه روباه! احمد و حسینیم! احمد برای ریختن چایی به سراغ سماور رفت و گفت: - طبق برنامه، یواشکی آمار گرفتیم. خیلی بالاس؟! - خدا رو شکر. پس انجامش می دیم، هر کدوم باید گوشه کار رو بگیریم، والا شدنی نیست! احمد با سینی چایی نشست و گفت: - کار خطرناکیه ها، محمدابراهیم! بفهمن چوب... حسین جان خفه نشی داداش، تعارف زد فقط ها؟ - صبحانه قبلی تو میدون صبحگاه سوخت رفت! استکان چایی را از سینی برداشتم و گفتم: - نگران نباش، توکل به خدا. احمد تو لیست نگهبانا رو از ساعت دوازده به بعد دربیار. تو حسین، آماری رو که گرفتید مرتب کن. ببین از هر گروهان چند نفرند. بعد بیار برای هر کدوم یه نماینده انتخاب کنیم. منم ببینم واسه امشب چی میشه پخت موادشو فراهم کنم. - چشم فرمانده! ساعت به دوازده داشت نزدیک می شد که.. (ادامه دارد)   اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت پنجم ساعت به دوازده داشت نزدیک می شد. بچه ها را بیدار کردم و به احمد گفتم: - حسین و بیدار کن. نگهبان کیه!؟ - سهراب! هماهنگن داداش، ردیف کردم. حسین که هنوز خواب در چهره اش موج می زد به ما نزدیک شد و گفت: - نماینده ها رو گفتم ساعت سه اونجا باشن! - خدا رو شکر توکل به خدا بریم.... همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت. در مقر فرماندهی سحری می خوردیم و صحبت می کردیم که احمد گفت: - می دونستید یه هفته است داریم سحری درست می کنیم؟! - چقد زود گذشت والا! - بچه ها زیاد خوش بین نباشید، یه خبرایی شنیدم خدا کنه شایعه باشه... ساعت نزدیک ظهر بود. از بلندگوی پادگان صدا آمد: «تمام سربازها در محوطهٔ صبحگاه، آشپزخانه، تاسیسات همه...» به میدان رفتم به احمد نزدیک شدم و گفتم: - چه خبر شده؟! - نمی دونم! میگن سرلشگر ناجی اومده؟! در همین زمان صدای افسر بلند شد که: - ساکت! حرف نباشه. سرگروهبان آبها رو بیارید! گروهبان همه باید یه لیوان بخورن، هر کی سرپیچی کرد بریزید تو حلقش؟! - چشم قربان! به هر ترتیبی بود یک لیوان آب به خورد من و بقیه دادن و سرلشگر ناجی بالای سکوی میدان صبحگاه رفت و داد کشید: - شما را چه به روزه گرفتن! یه سرباز با شکم خالی چطور می تونه به ارتش شاهنشاهی خدمت کنه؟ وای به حال کسی که از این به بعد روزه بگیره. خوب حواستونو جمع کنید! ارتش با کسی شوخی نداره! همه به طرف آسایشگاه رفتیم. ناراحت روی تخت دراز کشیدم که صدای ارشد بلند شد: - محمدابراهیم همت... (ادامه دارد)  ‌✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
حوزه های علمیه خواهران کشور
(کوتاه)  قسمت ششم ناراحت روی تخت دراز کشیدم که صدای ارشد بلند شد: - محمدابراهیم همت! - بلند شو! - چرا؟! چی شده! - نامردا فروختنت داداش، شرمنده، خودت و باید معرفی کنی اتاق فرماندهی! - تو چرا شرمنده ای؟! دشمنت. باشه. پس از در زدن وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم که سرهنگ گفت: - آزاد. همت، ۲۴ ساعت می نویسم برو انفرادی! چون سرباز خوبی هستی و کارت خوب بود تو آشپزخونه، بعدش برگرد همونجا. اونجا هم یه تنبیه برات در نظر گرفتم. مرخصی! - چشم قربان! با گروهبان به طرف بازداشتگاه که در گوشه راست میدان صبحگاه قرار داشت رفتیم. به ساختمانِ قدیمی و رنگ و رو رفته رسیدیم و وارد شدیم. گروهبان صدا زد: - ستوان مهدوی! بیا بازداشتی رو تحویل بگیر! - سلام، خسته نباشی، انفرادی یا عمومی؟! - سلام، ممنون، انفرادی، اما هواشو داشته باش سرباز خوبیه! اینم برگهٔ بازداشت. خداحافظ. - بسلامت. تا تحویل انجام می شد، سرم را چرخاندم، محوطه ای به شکل مربع که دور تا دور آن، اتاق هایی با درب های آهنی چیده شده بود. دوباره نگاهم روبه روی ستوان ایستاد و گفت: - هر چی تو جیب داری و کمربند، بند پوتین، بریز رو میز؟! - باشه! - سرباز! بیا ببرش انفرادی شماره ۳. - چشم قربان! وارد شدم، اتاقی کوچک بدون هیچی، حتی موکت هم نداشت. از دیوار چسبیده به در شروع کردم و یادگارهای نوشته شده را می خواندم: «با خدا باش پادشاهی کن، بی خدا باش هر چه خواهی کن، مهدی هفت ماه خدمت»، «گروهبان را از گناه نهی کردم، سر از این جا درآوردم، اما پشیمان نیستم، رامین ۱۳۵۴ شمسی»، «عشق من لیلا» و... در تنهایی نقشه ای کشیدم.... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
حوزه های علمیه خواهران کشور
(کوتاه)  قسمت هفتم بعد از تمام شدن انفرادی مستقیم به آشپزخانه رفتم. احمد و حسین، تازه رسیده بودند. جاسوس خیر ندیده آمار همه را داده بود. احمد به طرفم آمد و گفت: - سلام فرمانده، خوش گذشت؟! - آره خیلی، جای شماها خالی؟! حسین تازه خنده بر لب هایش نقش بسته بود و می خواست صحبت کند که آشپز صدا زد: - به دستور سرهنگ، باید کف رو تمیز، برق بندازید، بعد از ظهر سرلشگر ناجی میاد بازدید. بچه ها رو به گوشه ای کشیدم و گفتم: - بهترین فرصته، ناجی رو ناکار کنیم، نجات پیدا کردیم. حسین و احمد با تعجب نگاه کردند و گفتند: - سرلشگر ناجی منظورته؟!! - آره، تو انفرادی حدس می زدم... نقشه از این قراره.... آشپزها به صورت منظم روبه روی من و بچه ها ایستاده بودند. اولین باری بود که برای آمدنش لحظه شماری می کردیم. بالاخره همراه با بادمجون دور قابچینا وارد شد، نگاه مشکوکی به اطراف انداخت و به طرف آشپزها به راه افتاد. چند قدمی تا رسیدن فاصله داشت که روغن ها کار خودش را کرد، ناگهان لیز خورد و کف آشپزخانه ولو شد. همه به غیر از ما به سمتش دویدن و یکی از آنها داد زد: - پای سرلشگر شکسته! آمبولانس بیاد، سریع! - چشم قربان!  در مقر فرماندهی غذا، به راحتی در حال تقسیم سحری بودیم که پرسیدم: - احمد جان! چند شب، سحری درست کردیم؟! - اگه اون شبی که آب خنک می خوردی کم کنیم، بیست و هشت شب! - آب خنکش، فکر باز کن بود احمد جان! پس دیگه یه شب دیگه مونده اگه فردا عید نباشه؟! - آره، ایشالله. حسین که در حال تقسیم سحری هم، دست از ناخنک زدن ورنمی داشت گفت: - راستی محمدابراهیم! گچ پای ناجی رو دو سه هفته دیگه باز می کنند... (پایان)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه) 📼 نوار کاست 🕙 هر شب ساعت ۲۲ قسمت اول ۱۲ خرداد ماه ✍عشق آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت اول سلام! شب بخیر، خسته نباشی دکتر! سلام! شب نصفه رفته شما هم بخیر! جانم در خدمتم جناب! - برم سر اصل مطلب. مجروح داریم حالش وخیمه! - کجا؟ - خوی، بیمارستان قمر بنی هاشم(ع)! - نیاز به عمل داره؟! - بله! گزارشا این و میگن! - باشه، یا علی. - یا حق موفق باشید. خداحافظ. تازه چشم هایم گرم شده بود که صدا آمد: «علی جان، اعزام شدی» سراسیمه بلند شدم و لباس هایم را پوشیدم، اتاق را با خواب و تختش تنها گذاشتم و وارد راهرو بیمارستان شدم زیر مهتابی که روشن و خاموش میشد احمد را دیدم و گفت: - سلام، خوی بیمارستان قمربنی هاشم! - باشه! ماشین و راننده هست! - نه با ماشین خودت برو، دست بجمبون! - چشم! - اینم برگه ماموریت، مراقب باش، خوابت نبره! - باشه! خدانگهدار... با عجله خودم را به ماشین رساندم، برگه ماموریت را روی صندلی گذاشتم و به طرف پمپ بنزین به راه افتادم. - سلام آقا! شب بخیر! بیستا زدم اینم حوالش! - دمت گرم داداش! از خیابان های تبریز که در سکوت فرو رفته بود گذشتم و به ... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت دوم از خیابان های تبریز که در سکوت فرو رفته بود گذشتم، به خروجی شهر رسیدم، تابلوی سبز رنگ که به زحمت حرف «ی» ۱۶۵ «کیلو»یش خوانده می شد را با تاریکی پشت سر، تنها گذاشته و به رانندگی ادامه دادم. خط های سفید‍ِ وسط جاده که از روی شیشه ماشین می گذشت، مرا به خواب دعوت می کرد، ذهن پذیرفته و روی تختِ نرم خیال خواب خواب بود. با پایین افتادن چرخ جلو، از شانهٔ جاده، دعوت و خواب و خط ها همه پریدند، با نگه داشتن پا روی ترمز، ماشین پس از چند دقیقه از حرکت ایستاد.  اصلا فرصت توقف نبود، با گفتن توکل به خدا، و پس از قرار دادن ماشین در مسیر به راه افتادم، دیگر چاره ای نمانده بود، بی خوابی، تاریکی، سکوت، نوار کاست را در پخش گذاشتم و خواننده زن شروع به خواندن کرد. چنان هوشیار شدم که انگار هیچ وقت خوابی در کار نبوده است. اما استرس و نگرانی همچنان وجود داشت. در دور روشنایی پدیدار شد، نزدیک که شدم تابلو ایست جلو ماشین قرار گرفت، تا خواستم صدای ضبط را کم کنم... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت سوم تا خواستم صدای ضبط را کم کنم، مامور کمیته شنید و به در شاگرد نزدیک شد، از شیشه پایین آمده دستش را دراز کرد و نوار را برداشت و گفت: - این چیه گوش می دی؟! - نواره دیگه؟! شما می گی چی گوش بدم یا ندم؟! - زبونتم که... - دکترم عجله دارم! برای عمل جراحی می رم خوی! - دکتری که باش! حق نداری گوش بدی! - برادر من، برای این که خوابم نگیره گذاشتم.. - برای هر چی، بزن کنار، برگه ماموریت رو بیار!  از خستگی، بی خوابی و زمان که داشت از دست می رفت اعصابم بهم ریختِ بود که با برخورد بد مامور دو چندان شد.  برگه ماموریت را ورداشتم، از ماشین پیاده شدم و در ماشین را محکم بستم. همانطور که به طرف مامور می رفتم داد کشیدم: - اینم برگه ماموریت! مثل این که متوجه نیستی، جون یه رزمنده در خطره، زنجیر رو بنداز من برم! - نمیشه! باید برگه بررسی شه! - عجب...! در همین زمان، از کانیکسی که در سمت راست قرار داشت و بالایش چند نور افکن روشن بود، مردی با لباس سبز سپاه مامور را صدا زد و با او گرم صحبت شد. لحظاتی بعد... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت چهارم مردی با لباس سبز سپاه مامور را صدا زد و با او گرم صحبت شد. لحظاتی بعد، نزدیک شد و نوار را به من داد و گفت: - از طرف همکارم از شما معذرت می خوام! پاسخی ندادم و به طرف ماشین به راه افتادم اما صدایش می آمد که می گفت: - پزشکی شغل مقدسیه، با جسم مردم سرکار داره، خوبه روح و روان شما با کلام خدا بیشتر آشنا بشه! ایستادم، به طرفش برگشتم و گفتم: - شفاف بگید! یعنی چی؟ - به جای نوار ترانه، یه چیز دیگه گوش بدید! - مثلا؟ نواری، از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: - هدیه ای از طرف من به شما! - ممنون، اجازه هست حرکت کنم؟! - یا علی بفرمایید. خدا پشت پناهتون. وارد ماشین شدم و با بی حوصلگی، نوار را روی داشبورد انداختم و به راه افتادم، چند دقیقه ای نگذشته بود، خواب به سراغم آمد، در همین لحظه نگاهم به نوار افتاد و با حس کنجکاوی آن را داخل ضبط گذاشتم. تا صدای دلنشین تلاوت قرآن را شنیدم، آرام شدم و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کردم که باعث شد خواب از سرم بپرد. سر وقت، به بیمارستان رسیدم و مجروح را عمل کردم و به لطف خدا از مرگ نجات پیدا کرد. از آن شب به بعد همه جا زیر لب قرآن می خوانم، و همه تعجب می کنند، چون دکتری هستم که کل قرآن را حفظ است و این را مدیون آن مرد خوش اخلاق هستم. (پایان)   اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه) ✨ ورود سگ و... ممنوع 🕙 قسمت اول از امشب ساعت ۲۲ ✍️ عشق آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت اول)   ..._ممنوع آقا نزن، مهندس نزن، چه گناهی داره، بی انصاف، این چه وضع مملکته... کارگر زیر دست و پایش لگد مال می شد، از لب هایش خون می چکید و آه و ناله می کرد، که بقیه کارگرها برای نجاتش آمدند. احمد را به بهداری پالایشگاه رساندند، پرستار خون ها را از روی صورتش پاک کرد و گفت؛ «سر هم شکسته باید بخیه بزنم و پانسمان کنم، یه مقدار طول میکشه، یکی از شما وایستِ، لازم شد صدا می زنم...» آتش خشمِ زمین، از لوله های بزرگ پالایشگاه به آسمان می رفت. اما کارگرهای خشمگین نمی دانستند باید چه کاری انجام دهند. اوضاع کار خیلی بهم ریخته بود. هر روز اتفاق جدیدی رخ می داد، کارفرما زور می گفت و حق آنها را نمی داد. موقع نهار و استراحت رسید، همه دور هم جمع شده بودند. هیچ وقت سابقه نداشت کارگر کتک بخورد، خشم تمام وجودشان را گرفته بود. علی گفت؛ «باید یه کاری انجام بدیم، دیگه ادامه دار شدن این وضعیت به صلاح نیست...» محسن که همیشه ساز مخالف می زد با ناراحتی گفت؛ - چه کاری؟ کاری از دست ما برنمیاد! - سوال منم همینِ، مشورت کنیم یه راه حل پیدا کنیم. احمد با سر بخیه شده و لب و صورت ورم کرده وارد اتاق استراحت شد و گفت؛... (ادامه دارد)   ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت دوم)   احمد با سر بخیه شده و لب و صورت ورم کرده وارد اتاق استراحت شد و گفت؛ «بهترین راه، صحبت با سید مجتبی است...» اتاق پر از همهمه شد. علی ایستاد و گفت؛ «اگر جلو اینا رو نگیریم، همین بلای که سر احمد آوردن، سر ما هم میارن، کشور و شهر برای مردمه، شنیدم سید مجتبی هر شب خونه یکی از کارگرا، برای شرکت نفتیا، صحبت می کنه، دلیر تو بعد از این که کار تموم شد برو و یه سرو گوشی آب بده، ببین امشب...، بعدش غروب به همه اطلاع می دیم...» خورشید آرام آرام، از روی آب های رود اروند، رخت برمی بست، رنگ طلایی غروب روی موج ها سوار، و نور داشت جایش را به تاریکی شب می بخشید. نخل ها که انگار نگهبانان شبِ شط هستند، محکم و استوار سر پست خود ایستاده بودند. جمعیت از شب های قبل بیشتر شده بود، چند نفر دم در و کوچه های اطراف نگهبانی می دادند. که اگر نیروهای حکومت نیت برهم زدن و یا دستگیری داشته باشند، اطلاع دهند. علی، احمد و بقیه کارگرا هم آمده بودند، با صدای صلوات، سید مجتبی وارد اتاق شد، علی جلو رفت و پس از سلام و احوال پرسی کنارش نشست و جریان صبح را برایش تعریف کرد. با گفتن بسم الله سید، سکوت همه جا را فرا گرفت و گفت؛... (ادامه دارد) ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت سوم)   با گفتن بسم الله سید، سکوت همه جا را فرا گرفت و گفت؛ «نفت برای مردم ایران است، خارجی ها آمده اند برای ما کار کنند، نه این که ما را زیر سلطه خود درآورند. قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته اند. اجازه ورود به ما نمی دهند. تابلو زده اند؛   آنها ما را در ردیف سگ ها قرار دادند، در حالی که خودشان مستخدم ما هستند. امروز وحشی گری مهندس انگلیسی را به چشم خودتان دیده اید. باید کاری کرد!» یک نفر از میان جمعیت گفت؛ «سید جان باید چه کار کرد! هر کاری بگویی انجام می دهیم. سید مجتبی که ایستاده بود گفت؛ «دیگر صحبت و نصیحت فایده ای ندارد، فردا قبل از شروع کار، جلو ساختمان اداری پالایشگاه، تجمع می کنیم! انشاالله. مجلس تمام شد. پیرمردی که کنار درب ایستاده بود می گفت؛ «مراقب باشید، باهم خارج نشید، دو نفر دو نفر و با احتیاط، خدا به همه خیر بده، یا علی، خوش آمدید.» سکوت شب در شط معنا نداشت، برای آب شب و روزی در کار نیست، اروند همیشه در جریان است تا برساند جرعه آبی به گیاهی، کشاورزی...  احمد با کمک علی از کنار رود گذشتند و به خانه رسیدند. علی بعد از خداحافظی گفت؛ «فردا صبح ایشالله میام دنبالت..... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت چهارم)   نور خورشید، از لای شاخه های نخل ها، روی دست علی که داشت زنگ خانه احمد را فشار می داد افتاده بود. پس از چند دقیقه، احمد آمد و با هم به طرف قراری که گذاشته بودند به راه افتادند. بیشتر کارگرها آمده بودند‌. جمعیت روبه روی ساختمان اداری پالایشگاه که با سنگ های سفید و دانه های ریز سیاه، نما شده بود، نشسته بودند. سید مجتبی از پله های ورودی محوطه بالا رفت. در پله سوم ایستاد، رو به کارگرها کرد و گفت؛ «ما مسلمانیم. قصاص یکی از احکام ضروری دین ماست. مهندس انگلیسی باید بیاید اینجا و جلو جمع از برادر ما معذرت خواهی کند. اگر این کار را نکند؛ عین کتکی را که زده به او می زنیم. عین جراحتی که وارد کرده به او وارد می کنیم... تمام تحقیرها و بد رفتاری ها، به خصوص آن تابلو و کتک زدن احمد، از جلو چشم هایشان عبور کرد. از صحبت های سید مجتبی گذشتند و به طرف ساختمان هجوم بردند در همین میان علی گفت؛ - اتاق مهندس انگلیسی کجاست؟ احمد که ورم صورتش تازه خوابیده بود گفت؛ «دنبالم بیاید...» مهندس به گوشه اتاق رفته و رنگ از رخسارش پریده بود. با زبانی دست و پا شکسته که می لرزید، پشت سر هم معذرت خواهی می کرد. اما فایده ای نداشت، در و پنجره و شیشه ها را شکستند و وارد شدند.... در همین لحظه آژیر خطر پالایشگاه به صدا درآمد و با رسیدن مامورها، چند نفر دستگیر شدند و مهندس به همرا آنها ساختمان را ترک کردند... لنج روی موج های طلایی غروب اروند، مسافرش، سید مجتبی نواب صفوی را به طرف عراق و نجف اشرف می برد. (پایان)   🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه) - جناب! زندان عمومی جا نیست! - انفرادی چی؟ - اوناهم پره! - انفرادیا رو دو نفره کنید. این رو هم ببرید انفرادی شماره ۳. - چشم قربان. از باز شدن صدای در بیدار شدم، پیرمردی لاغر اندام، با عمامه ای به سر وارد سلول شد، پتو را دور خودم پیچیدم و خوابیدم. تازه به خواب عمیق رفته بودم، دستی را روی صورتم حس کردم، بیدار شدم و روی سکوی سیمانی که مثلا جای تخت بود نشستم، پیرمرد بالای سرم بود و گفت: - آقای عزیز، نماز صبح شده، قضا نشه! - من کمونیست هستم آقا! نماز نمی خونم اصلا! - خیلی ببخشید، بدخواب شدید، مرا عفو کنید. اخم کردم و بدون این که جوابی بدهم دراز کشیدم، اما خوابم نبرد، چند دقیقه بعد با صدای صوت دلنشین و آرام بخشی که فکر کنم قرآن بود، به خواب رفتم. ساعتی بعد بیدار شدم، تا آقا مرا دید با لبخند گفت: - بابت صبح بازم معذرت میخام، بدخواب شدید. از روی سکو پایین آمدم و گفتم: - آقا دیگه کافیه! خواهش می کنم. شما بفرمایید بالای سکو! - نه! شما زودتر زندانی شدید، سختی بیشتری کشیدید، حقِ شماست! چند روز بعد پیرمرد را بردند، به صحبت ها و لبخند مهربانش عادت کرده بودم، دلم خیلی گرفته بود که سرباز غذا آورد و پرسیدم: - پیرمرد سید کی بود؟ - دستغیب، دستغیب شیرازی. همانطور که مامور زندان می رفت زیر لب گفتم: - دستغیب نه آقای دستغیب، آقای دستغیب شیرازی. ✍️ عشق_آبادی ✨ اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 بی مقدمه 🗣داستان شب (کوتاه) 🕙 هر شب ساعت ۲۲ 1️⃣ قسمت اول امشب ✨ اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت اول) در و باز کنید، سگ های امریکایی..، با مشت به درهای بستهٔ کوچهٔ بن بست می زد، از انتهای کوچه درب آبی کم رنگ باز شد، دوان دوان به سمت خانه رفت، دمت گرم داداش، ببند ببند زود باش... مامورها به سر کوچه رسیده بودند. با اضطراب پرسید؛ راه در رو داره اینجا داداش، «آره آقا پشت بام دنبالم بیا، پله ها رو برو بالا..» خیلی مردی، «خدا به همرات یا علی» سرگرد اتو کشیده دستور داد؛ در رو بشکنید سریع، تمام خونه رو بگردید، کمد دیواری، آشپزخونه، یالا... گروهبان ببین راه پشت بوم کجاست چند نفر رو بفرست برن بالا.. صدای جیغ زن و بچه ها به هوا رفت، شامِ ناکام، زیر چکمه های ظلم جان داد، خانه در چند دقیقه ویرانه شد، پتوها، ظرف ها، لوازم و عروسک دختربچه که از درد ناله می کرد. مرد خانه جلو آمد و گفت؛ مگه ناموس ندارید، نامردا، بی دینا... سرباز از پشت با قنداق اسلحه به سر صاحب خانه زد، مرد نقش بر زمین شد، رنگ از رخسار دختر بچه پرید و بابا بابا می گفت، خون روی کاغذی که از دست علی در کف حیاط افتاده بود رسید، نوشته بود؛ بی مقدمه شاه خائن باید سرنگون شود، به خیابان ها بریزید... (ادامه دارد) ✍ احمدی_عشق_آبادی ✨ اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 بی مقدمه 🗣داستان شب (کوتاه) 🕙 هر شب ساعت ۲۲ 1️⃣ قسمت اول از امشب ✨ اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت اول) در و باز کنید، سگ های امریکایی..، با مشت به درهای بستهٔ کوچهٔ بن بست می زد، از انتهای کوچه درب آبی کم رنگ باز شد، دوان دوان به سمت خانه رفت، دمت گرم داداش، ببند ببند زود باش... مامورها به سر کوچه رسیده بودند. با اضطراب پرسید؛ راه در رو داره اینجا داداش، «آره آقا پشت بام دنبالم بیا، پله ها رو برو بالا..» خیلی مردی، «خدا به همرات یا علی» سرگرد اتو کشیده دستور داد؛ در رو بشکنید سریع، تمام خونه رو بگردید، کمد دیواری، آشپزخونه، یالا... گروهبان ببین راه پشت بوم کجاست چند نفر رو بفرست برن بالا.. صدای جیغ زن و بچه ها به هوا رفت، شامِ ناکام، زیر چکمه های ظلم جان داد، خانه در چند دقیقه ویرانه شد، پتوها، ظرف ها، لوازم و عروسک دختربچه که از درد ناله می کرد. مرد خانه جلو آمد و گفت؛ مگه ناموس ندارید، نامردا، بی دینا... سرباز از پشت با قنداق اسلحه به سر صاحب خانه زد، مرد نقش بر زمین شد، رنگ از رخسار دختر بچه پرید و بابا بابا می گفت، خون روی کاغذی که از دست علی در کف حیاط افتاده بود رسید، نوشته بود؛ بی مقدمه شاه خائن باید سرنگون شود، به خیابان ها بریزید... (ادامه دارد) ✍ عشق_آبادی ✨ اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت دوم) کلید در دست علی می لرزید، بالاخره درب باز شد، به محض ورود به خانه گفت؛ بچه ها لو رفتیم، بد رقم فروختنمون، حسن دستگاه ماشین نویس و جمع کن، ناصر و امیر اعلامیه ها رو ردیف کنید، پیمان بدو برو زیرزمین نوار کاستا، دستگاهِ ضبط و پخش همه رو بریز تو کارتون، حسن جان ماشین و جمع کردی برو کمکش... اکبر داداش این سویچ، سریع ماشین و بیار دربِ پشتی، برید پایگاه شماره سه، آدرس رو که داری، اکبر همانطور که با عجله می رفت گفت؛ «آره علی جان بلدم کجاست، یه چند باری رفتم» ببین از کوچه پس کوچه بری ها، خیابون اصلیا پُرِ ایست و بازرسی.. ساعت از نیمه شب گذشته بود، صدای الله اکبر و گلوله می آمد، حسن گفت؛ «علی جان وسایل رو گذاشتیم تو ماشین ما رفتیم» دمتون گرم، تو با اکبر برو، اینم اسلحه، لازم شد ماشه رو بچکون، حواستو شیش دونگ جمع کن داداش، به فنا ندی همه رو، به ناصر و امیرم بگو فردا ساعت ده بیان اونجا... علی سیگاری آتش زد و شروع به نوشتن... چند دقیقه بعد پس از اطمینان از پاکسازی آنجا را ترک کرد. صاحب خانه با صدای «اون مرتیکه که طرف و فراری داد، بیارید»، به هوش آمد، اما آخرین تصویری که در ذهن داشت اشک های دخترش بود که بابا بابا می گفت..  مامورها به خانه رسیدند، اما فقط کاغذی روی میز بود که نوشته... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت سوم) مامورها به خانه رسیدند، اما فقط کاغذی روی میز بود که علی نوشته...؛ «شما شرف و غیرت را با چه معامله کرده اید، صدای قلاده های زنگ زده امریکایتان، در بانگ الله اکبر مردم گم شده، پشت میز مذاکره و مشاوره با کی نشسته اید، امریکای جنایت کار، که جز منافع خودش به هیچ چیز دیگری فکر نمی کند، چشمهای کثیفتان را بشورید و ببینید حق با شاه خائن است، یا مردم و امام...، اگر دین ندارید وطن پرست باشید...، مرگ بر وطن فروش، مرگ بر امریکا...، جوان انقلابی، داش علی» قرمزی عصبانیت از حرف حق، تا گوش های سرگرد رفته بود، کاغذ را پاره کرد، به هوا ریخت و داد زد؛ «بی عرضه ها، زود تحقیق کنید، ببینید کدوم گوری رفتن، این علی رو زنده می خام...» بالای سر صاحب خانه، که هنوز خون می چکید، نور، سیاه، و روشن می شد، بازجو از آنطرف میز گفت؛ «خب مرتیکه نفهم، انقلابی فراری می دی ها، بگو پایگاهتون کجاست، باز کن دهن کثیفتو...» مرد به هر زحمتی بود آب دهانش را قورت داد و گفت؛ «نفهم تویی و اون ارباب های کثیف تر از خودت...» بازجو دستور دست داد تا مرد را به اتاق شکنجه ببرند. فردای آن روز علی.... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت چهارم) علی از خیابان های که مردم بر علیه شاه، شعار می دادند گذشت، و از کوچه پس کوچه ها، به طرف پایگاه شماره سه به راه افتاد، همانطور که با سرعت و احتیاط قدم بر می داشت، به این فکر می کرد که همیشه مردم از بعضی از سیاست مردان جلوتر هستند و راه درست را پیدا می کنند و هیچ وقت فریب قدرت امریکا و وعده های پوچش را نمی خورند، یاد گذشته خودش افتاد که... همه جا صدای آه و ناله می آمد، مرد را به تخت بسته بودند، شکنجه گر با قیافه ای که کفاره داشت انبر به دست وارد شد، بعد از چند دقیقه ناخن شصت پای صاحب خانه به انبر بود و...، اما ذکر یا حسین یا حسین از لب های او نمی افتاد و این بیشتر آنها را عصبانی می کرد، با صدای بی جان آرام گفت؛ «فقط فراریش دادم، نمیشناسمش، نمی دونم کجا رفته...» علی به پایگاه ها رسید و پس از به صدا درآوردن رمزِ زنگ، درب باز و وارد شد، همه مشغول کار بودند، تکثیر اعلامیه ها، نوارها... حسن را صدا زد و گفت؛ داداش آدرس رو نوشتم، این عروسک و پول رو ببر خونه بنده خدای که من و فراری داد، جلدیم بیا کارت دارم... دختر بچه پشت در انتظار پدرش نشسته بود که.. (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت پنجم) دختربچه، در انتظار پدرش، نشسته بود، صدای زنگ خانه به صدا درآمد، تا حسن عروسک و... آماده کند در باز شد، دخترک با چشم های که اشک و انتظار در آن موج می زد،  با دستهای کوچک، چادر گل گلی سفیدش را نگه داشته بود و با صدای لرزان گفت؛ «سلام، آقا خبری از بابام...»  حسن کیش و مات نگاه مظلوم و معناداره دخترک شد و بعد از چند ثانیه گفت؛ سلام سلام، دختر خانوم، اسمت چیه.. دختربچه دوباره پرسید؛ «آقا خبری از... رقیه» تا اسم رقیه آمد دل حسن فرو ریخت و... با لبخندی تلخ و شیرین گفت؛ این عروسک برا رقیه خانوم دختر خوب، با دستای کوچولوت دعا کن بابات زودی بیاد. مادر خانه دوان دوان خودش را به رقیه رساند، رنگ در رخسار نداشت، حسن بی مقدمه گفت؛ سلام خانوم این پاکت و داش علی داد، همونی که فراریش دادید، ایشالله زودتر آقاتون آزاد شه، هر وقت کار داشتی... نوشتم چه جوری پیدامون کنی، رقیه خانوم خداحافظ... خیابان پر از جمعیت بود، صدای الله اکبر و گلوله همه جا می آمد، حسن خودش را با سرعت به پایگاه شماره سه رساند... علی رو به حسن کرد و گفت؛ به به حسن آقا انجام دادی ماموریت و داداش... بغض گلوی حسن را گرفته بود و با شنیدن صدای علی به اشک تبدیل شد و گفت؛ «اسم دختربچه رقیه...» پایگاه حسینیه شد علی گریه می کرد و می خواند؛ گِزِیم گِرمیر عمه، باقیشلا؛ قوجاقِمه گِر گلده بابا؛ گِره کاش منِ آقلیاندا؛ یارالی بابام وای ای وای یارالی بابام وای بابام پس از چند دقیقه... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(قسمت ششم) پس از چند دقیقه که هنوز همه در حال و هوای نوحه بودند حسن گفت؛ «داش علی آخرش داستانِ تو نگفتی»؛  علی سیگاری در گوشهٔ لبش گذاشت، از روشنایی نور کبریت، اشک های روی صورتش، مثل ستاره برق می زد و گفت؛ باشه داداش میگم. حسن از فرصت استفاده کرد، ناصر و امیر و بقیه بچه ها را که مشغول تکثیر اعلامیه بودند، صدا زد، همه دور علی حلقه زدن و گفت؛ بی مقدمه، اصل مطلب و میگم، اما خوب گوشاتون و بدید به من ها، بعد می پرسم، حواستون باشه. یه شب از شبای سرد زمستون، دو سه سال پیش، مست و پاتیل، تو کوچه پس کوچه ها، میرفتم طرف خونه، تو فضا بودم خراب، حسن به میانِ حرفش پرید؛ یه دقیقه صبر کن چایی رو ردیف کنم... «فقط فراریش دادم، نمیشناسمش، نمی دونم کجا رفته...» شکنجه گر به اتاق بازجو رفت و گفت؛ «واقعا از چیزی خبر نداره، هر چی شکنجش کردیم بی فایدس، اگه چیزی می دونست می گفت، ادامه بدیم فاتحه..» بازجو کاغذهای دستش را به هوا ریخت و با عصبانیت گفت؛ «جواب سرگرد و بقیه رو چی بدم، علی رو باید دستگیر کنیم، باشه ببریدش بیمارستان» چند ساعت بعد، در ماشین باز و صاحب خانه به بیرون پرتاب شد... حسن با عجله برگشت و گفت؛ ببخشید، خب تو فضا بودی خراب... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
🏷 (قسمت آخر) حسن با عجله برگشت و گفت؛ «ببخشید، خب تو فضا بودی خراب.»  علی پس از آخرین کام، سیگار را به جاسیگاری سپرد و گفت؛ مست، دست به دیوار خونه های کوچه، یواش یواش می رفتم، رسیدم به در خونه ای که، صدای روضه و نوحه میومد، تکیه دادم و همونجا نشستم، تو حال و هوای خودم بودم، دستی به شونم خورد و گفت؛ «آقا، چرا اینجا نشستید بفرمایید داخل» تا خواستم بگم آخه من. «مجلس امام حسین(ع) برای همه جا هست، خوش آمدید» با هزار زور و زحمت وارد شدم و دم در نشستم، مرد هر چه تعارف کرد، جلوتر نرفتم، مداح همون نوحه ای که خوندم و می خوند، دلم شکست زار زار به حال خودم گریه می کردم و تو دلم می گفتم؛ خدایا این چه حکمتیه من و تواین حال کشوندی اینجا. خانوم رقیه نجاتم بده. شهر پر از غوغا، شور و هیجان، شاه خائن رفته بود و با آمدن امام بوی پیروزی انقلاب، همه جا را پر کرده بود. مرد در یکی از خیابان های اطراف خانه اش رها شده، رهگذرها بالای سرش جمع شده بودند، یکی از آنها او را شناخت. در خانه به صدا درآمد، دخترک با ناامیدی در را باز کرد، عروسک از دست های کوچکش افتاد، همسایهٔ پرستار، با عجله آمد، زخم ها را دور از چشم های پر اشک دختربچه، ضدعفونی و باندپیچی کرد و گفت؛ «فقط بذارید استراحت کنه.این مسکن ها رو هشت ساعتی بهش بدید، فردا انشالله میام» فردای آن شب، رقیه و مادرش، بالای سر مرد نشسته بودند، احمد چشم هایش را باز کرد و پس از چند دقیقه گفت؛ «دختر عزیزم، چه عروسک نازی داری»، بابا خوبی، یه آقایی آورد گفت از طرف داش علی. مادر جلوتر آمد و گفت؛ «راستی علی آقا را می شناختی، فراریش دادی» آره، یه شب سرد زمستون. مامور شدم دعوتش کنم به روضه امام یارالی بابام وای... پایان ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔️ @kowsarnews 🌐 news.whc.ir