بسم الله الرحمن الرحیم
📚📚#کتابخوانی_با_هم
📖#کتاب_از_چیزی_نمیترسیدم
2️⃣شخصی بود به نام گرامی خان که بعد از او، چند پسر به نام محمد علی خان، حسین خان،سیف الله خان، احمد خان و ولی الله خان به وجود آمده است.اقوام پدرم از تیره ابراهیمی ها،لشکرخان و... بودند. البته به دلیل ریشه های فامیلی، من در دوره حیات خودم از خوانین،فساد خاصی ندیدم .عموما شکایات و حل اختلافات و حمایت عمومی طایفه و رابطه با حکومت را عهده دار بودند و املاک فراوانی داشتند؛ از جمله یکی از بهترین ملک های آنان دست پدرم بود و پدرم هم به دلیل همان وراثت فامیلی خود و مادرم، سهمی در این املاک داشت. مادرم دختر اسدالله و مادرش زهرا هر دو دیده ی زارالی بودند.
اما ذکر نسبت های مادرم علی ظاهر، پس از مراسم خواستگاری مادرم در سن ۱۴ سالگی به عقد پدرم در می آید.معمولاً مدت عقد در عشیره تا دو سال هم طول میکشید و به هر صورت این دو با هم ازدواج می کنند.
جهانگیر نقل می کند: در روز عروسی پدرت، او سوار بر شتر بود.شتر در رفت و فرار کرد و داماد هم سوار بر آن. پس از مدتی توانستند شتر را که داماد بر پشت ان سوار بود،بازگردانند.
در دوران اول زندگی مشترک، پدرم زندگی خیلی فقیرانه ای داشته است، اما آرامآرام صاحب دامهایی میشود، به نحوی که بعضی وقت ها یک یا دو چوپان داشته است. اولین ثمره زندگی آنها دختر میشود و به دنیا میآید. به نام سکینه که در سن ۳ سالگی به دلیل سیاه سرفه فوت میکند. پس از مدت کوتاهی، خواهرم هاجر و بعد برادرم حسین متولد می شوند و سپس من در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمدم.
در زمستان بسیار سرد ای دچار مریضی سرخجه می شوم. پدرم و مادرم امیدی به شفایم پیدا نمیکنند. از کلیه داروهای محلی بهره میگیرند اما افاقه نمی کند.بنا به قول پدرم، در حالی که برف تا بالای زانو بود،مرا بر پشت مادرم می بندند و به سمت رابُر جهت معاینه دکتر حرکت میکنند. به هر صورت پس از مدتی مشیت خداوند این گونه میشود که زنده بمانم.
این داستان ادامه دارد....
#سردار_شهید_سلیمانی
#مدرسه_علمیه_بقیع