eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
75 ویدیو
47 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀تحلیلِ کتابِ «کوکو و پوپو» داستان زایش شکوهمند زبان قسمت پانزدهم چرخ اول قصه، با درخت «زبان گنجشک»، مادر کوکو و پوپو آغاز می‌شود. نامی متناسب با موضوع و در عین حال رازآمیز، چرا که این درخت میوه ندارد. اما در آرزوی میوه دار شدن است. سرانجام در یک بهار، بر شاخه‌های این درخت «دو میوه بود و نبود» ظاهر می‌شوند و نهایتاً در پاییز، کوکو و پوپو پا بر زمین می‌گذارند. این فاصله زمانی حدود نه ماه، گویی اشاره ایست به یک تولد انسانی. برقراری رابطه عاطفی بین کوکو و پوپو با «زبان گنجشک» و اشاره به زبان که وجه ممیزه انسان با سایر جانوران است، این گمانه را تقویت می‌کند: «کوکو و پوپو گفتند: ما تو را دوست داریم، چون تو ما را بر شاخه‌های خود نگه داشتی، آب دادی، خوراک دادی و مهم‌تر از همه زبان دادی!» 🖇️ادامه دارد... ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
پنجم بی اینکه سوالی ازم بپرسن با زور اسحه منو هل دادن تو ماشین، دستامو بستن وچشمبند به چشمام زدن، نمی دونستم چی در انتظارمه؟ ماشین همچنان می رفت اینا چه جوری یک شبه مثل قارچ سمی همه جا سبز شدند؟ دور همی ما مهمونی ساده بود چرا ریختن وخواستن همه رو دستگیر کنن؟ سوالای من هیچکدوم جوابی نداشت، بالخره ماشین ایستاد چشم‌بندم، باز کردند، اینجا شبیه یک اردوگاه نظامی بود دور تا دورش با سیم خاردار احاطه شده بود وهرچند قدم یک نگهبان، دستامو باز کردند ومنو بردن داخل، وارد اتاقی شدیم، میز و صندلی وچندتا قفسه دارو داشت با کمی وسایل پانسمان، سربازی با اسلحه کنارم ایستاده بود چند لحظه بعد یکی وارد اتاق شد سرباز ادای احترام کرد احتمالا فرمانده شون بود ترسیده بودم سرمو انداختم پایین، چند لحظه به سکوت گذشت فکر کنم داشت منو برانداز می‌کرد چند قدم اومد جلو وبا تحکم گفت: به من نگاه کن! صداش مثل پتک تو سرم کوبیده شد، سرمو بلند کردم از نگاه مستقیم به چشماش وحشت داشتم گفت: تو دکتری؟ زبونم بند اومده بود.. سرباز با قنداق تفنگش زد به بازوم، درد تو تمام بدنم پیچید سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم سرباز اینبار محکمتر زد و گفت: مگه زبون نداری جواب بدی؟ اینقدر درد داشت که فکر کردم شونه م شکسته، بلند گفتم: بله! بله!.. فرمانده با سر اشاره کرد به سرباز، اونم با اسلحه منو به جلو هل داد از راهرویی رد شدیم رسیدیم جلوی اتاقی که دوتا نگهبان داشت شبیه سلول بود، احترام نظامی دادند ودرو باز کردند، چند نفری که چشمهاو دستاشون بسته، دیدم، معلوم بود شکنجه شدن، لباساشون اکثرا خونی بود بعضی از درد ناله می‌کردند، فرمانده گفت: از امروز مسؤل سلامت اینا تویی، یکیشون بمیره وای به حالت! کاری باهات میکنم که از زنده بودن خودت پشیمون بشی! صداش مثل زنگ تو گوشم می‌پیچید.... همشونو با دقت نگاه میکردم دعا میکردم پدرم  بینشون نباشه از سلول اومدیم بیرون دستام می لرزید من چه جوری اینکارو بکنم؟ با این لباس خودمو تو بد دردسری انداخته بودم... فرمانده جلوتر رفت چند قدم جلوتر از این سلول، سلول دیگه ای بود که نگهبان داشت وصدای ناله ازش بلند بود رو به همون سرباز که کتکم زده بود کردم و گفتم : اونجا بازم زندونی هست؟ با اخم گفت: به تو مربوط نیست، حالا راه بیوفت!.. خیلی دلم میخواست اون سلولو ببینم شاید گمشده ی منم اونجا باشه! باید راهی پیدا کنم، منو دوباره به اتاقک بردند، یک نگهبان هم جلوی در بود صدای ناله وفریاد زندانیا ته دلمو خالی می‌کرد فکر کنم اتاق شکنجه همین نزدیکی هاست.. اینا دنبال چی هستن؟ هنوز ساعتی نگذشته بود که زندونی رو کشون کشون آوردند اش ولاشش کرده بودند!.. سرو صورتش پرخون بود بالای آبرویش شکسته، اونقدر بی‌حال بود که جز ناله ی ضعیفی ازش شنیده نمیشد، سرباز با تحکم روبه من گفت: روبه راهش کن دوساعت دیگه میام دنبالش، بهتره سرپا باشه! با درموندگی گفتم : چی؟ دوساعت دیگه؟ با این وضعش معلوم نیست تا یه ساعت زنده باشه، اونوقت میخواین تا دوساعت دیگه راه بره؟!... پوزخندی زدوگفت: پس تو برای چی اینجایی؟ زود باش کارتو بکن!.. گفتم: مگه خودتون دکتر ندارین؟ گره ای به ابروهاش انداخت وگفت: داریم خوبشم داریم اما نژاد شما اینقدر پسته که ارزشش نداره وقت اونارو بگیرین!.... نگاهی به اون اسیر کردم چند جاش بخیه میخواست شایدم شکستگی داشته باشه من تا حالا از این کارا نکردم چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه بفهمن من دکتر نیستم چه بلایی سرم میارن؟!.... ✏️ اطهر میهن دوست ⛔کپی شرعا و قانونا مجاز نیست. ┅❀💠🇮🇷💠❀
کتاب سفید 📚
💣«کتاب سفید» برگزار می‌کند... «کارگاهِ داستان نویسی پیشرفته» 🧕🏻با تدریس: استاد صادق‌محم
⁉️خُب دوستان... آماده‌این براتون از سرفصل‌های دوره بگم؟ سرفصل‌های دوره‌مون عبارتند از: 📎داستان‌ها و انواع داستان‌ها 📎خاطره‌نویسی 📎تفاوت خاطره و داستان 📎آموزش کامل انواع قالب‌های داستان‌نویسی؛ «فانتزی، رئال جادویی، داستانک، مینی‌مال و سایر قالب‌ها.» 👆🏻می‌بینید چه دوره‌ی کامل و کم‌نظیریه؟😍
تنظیف / تنزیب این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد. تنظیف به معنای «پاکیزه کردن» و «پاکیزگی» است. اما تنزیب نام نوعی پارچه نازک و سفید است که از آن پیراهن می‌دوخته‌اند و امروزه به پارچه یا نوار مخصوص زخم‌بندی اطلاق می‌شود. کلمه‌ی اخیر را گاهی به صورت تنظیف می‌نویسند و غلط است. غلط ننویسیم | ابوالحسن نجفی ❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
💣«کتاب سفید» برگزار می‌کند... «کارگاهِ داستان نویسی پیشرفته» 🧕🏻با تدریس: استاد صادق‌محم
📣 توجه... توجه... با ثبت نام در کارگاه داستان‌نویسی پیشرفته: 📎هم برای همیشه به صوت‌های کارگاه دسترسی داری؛ 📎هم برات گروه پشتیبانی دوره رفع اشکال تشکیل می‌شه؛ 📎 هم مدرک معتبر می‌گیری... 📣 و از همه مهمتر اینکه👇 داستانهای برتر دوره هم چاپ می‌شن.😍🤩 همین الان برای ثبت‌نام برو روی خط ادمین 🔰 🆔 @dabirKtbsefid
شاید این جمله معروف را شنیده باشید: "درباره چیزی بنویسید که می‌دانید (Write What You Know)" البته این یک قانون سختگیرانه نیست، وگرنه هیچ رمان فانتزی یا علمی-تخیلی‌ای وجود نداشت، و داستان‌های جذاب درمورد قاتلان زنجیره‌ای فقط باید توسط قاتلان زنجیره‌ای نوشته می‌شد! اما داشتن دانش یا تجربه‌ای خاص می‌تواند مزیت بزرگی برای یک نویسنده باشد. این دانش هم محتوای جذابی به داستان اضافه می‌کند و هم اعتبار شما را نزد ناشران و خوانندگان افزایش می‌دهد. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
📣 مژده! مژده رویداد کتاب سفید تا پایان آذرماه 1403 تمدید شد! دومین سریِ رویداد کتاب اولی‌ها در کشو
برای شرکت در طرح کتاب سفید چه باید کرد؟ ابتدا فرم ثبت نام در سایت را تکمیل و اثر متنی یا تصویری خود را ارسال فرمایید. سپس آثار شما توسط کارشناسان ما بررسی و طبقه بندی می شود؛ بعد از طبقه بندی برای گام‌های بعد با شما تماس گرفته خواهد شد. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
📣 مژده! مژده رویداد کتاب سفید تا پایان آذرماه 1403 تمدید شد! دومین سریِ رویداد کتاب اولی‌ها در کشو
روند ارسال اثر در کتاب سفید آدرس سایت جهت ثبت اثر: www.ktbsefid.ir آی دی دبیرخانه: @dabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
📣 مژده! مژده رویداد کتاب سفید تا پایان آذرماه 1403 تمدید شد! دومین سریِ رویداد کتاب اولی‌ها در کشو
برای ارسال اثر تا کِی وقت دارم؟ رویداد کتاب سفید تا پایان آذرماه 1403 تمدید شده است. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
😊تشکر بابت همراهی و نقدهایی که کردید. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
ششم اونو روی تخت گذاشتند ورفتند، از کجا شروع کنم؟ اول باید  خونریزیش بند بیارم  ، با سرم شستشو زخمشو تمیز کردم اما خونش بند نمیومد دستپاچه شده بودم سرباز نگهبان هم زل زده بود نگام می‌کرد واین باعث استرس بیشترم می شد... باید بالای ابروشو بخیه کنم اما نمی دانستم وسایل بخیه کجاست داشتم داخل قفسه ها رامی گشتم،   دستم خورد به داروها،یک شیشه افتاد وشکست  صداش تو فضای اتاق پیچید.. . سرباز داد زد: هوچیکار میکنی؟ چه خبرته!..مگه بار اولته که مریض دیدی؟..   الان که لو برم سعی کردم خودمو جمع وجور کنم گفتم: خب از تو هم بخوان معجزه کنی دستپاچه میشی سرپاکردن این بیچاره کم از معجزه نیست! گفت: فقط کارتو بکن زیاد وقت نداری! بلند شد ودریکی از قفسه هارا باز کرد وسایل بخیه آنجا بود، برداشتم ومشغول شدم سوزن بخیه مثل قلاب ماهیگیری کج بود وتیز، نخش کردم با اولین کوک ناله ای کرد یادم اومد بی‌حسی نزدم، اعصابم خرد شد.. دیده بودم چه طور  آمپول می زنن یه چیزایی یاد گرفته بودم اما  تخصصی نه! مادرم پرستار بود گاهی همسایه ها برای زدن آمپول وسرم می آمدند خانه ما ، منم از روی کنجکاوی همیشه کنارش بودم ومی دیدم.... از ترس دستام بدجور میلرزید، می ترسیدم نتونم از پسش بربیام،  ولی چاره ای نیست مجبورم، اگر خونریزیش قطع نشه ممکنه با این وضعش بمیره!.... مشغول شدم مثل خیاط ماهری که پارچه ی ظریف وگرانبهایی را کوک میزند، کارم که تمام  شد، سرم بهش وصل کردم که اونم چند جای بدنش سوراخ شد  تا رگشو به سختی گرفتم ، خلاصه هرکاری در توانم بود، براش انجام دادم تنفسش خوب نیست سینه ‌ش خس خس میکنه باید عکس بگیرن از دنده هاش، ممکن هست شکسته باشه به سرباز گفتم: باید به فرمانده در مورد وضعیت مریض گزارش بدم گفت: باشه انتهای راهرو سمت راست اتاق فرمانده ست برو بهتره اخبار خوبی داشته باشی!.. توچه دردسری افتادم گندش اینا زدند تاوانش من باید بدم!... از راهرو رد شدم رسیدم جلوی در اتاقی که بالاش نوشته بود: «فرماندهی» ،تقی به در زدم جوابی نیامد آرام دررا باز کردم کسی نبود انتهای این اتاق، اتاق دیگری بود که صدای گفتگو از آن شنیده می‌شد..   رفتم که فرمانده را پیدا کنم،  نزدیکتر که شدم صدایی شنیدم : «قربان من دارم همه ی سعیم میکنم اعتمادشونو بدست بیارم تا ازشون اطلاعات بگیرم کم کم دارن بهم اعتماد میکنن همین روزاست که با خبر خوش برگردم» کنجکاو شدم نزدیکتر رفتم در نیمه باز بود از لای در نگاه کردم فرمانده پشت میز نشسته بود ویک نفر درست روبه روی اون وپشت به من ایستاده بود ای وای من! لباس اسرا تنش بود... این احتمالا یعنی  جاسوس!..... کاش میشد صورت نحسشو ببینم با چفیه سرو گردنشو پوشونده بود، کاش میشد ببینمش!.. ، نباید متوجه حضور من شوند. ... برگشتم که برم، دیدم لوله ی اسلحه روبه رومه، سرباز درست ایستاده بود روبه روم وبا خشم گفت: گوش وایساده بودی؟ الان به خدمتت می رسم! جناب فرمانده! تشریف بیارین بیرون یه موش گرفتم! ✏️ اطهر میهن دوست ⛔کپی شرعا و قانونا مجاز نیست. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
✨«کتاب سفید» تقدیم می‌کند. 💻وبینار رایگان پرسش و پاسخ ✍🏻موضوع این هفته: «تطبیق نیاز مخاطب با موضوع داستان» 🧕🏻با حضور محترم سرکار خانم صادق‌محمدی 🗓زمان: سه‌شنبه‌ شب‌ 🕘ساعت: ۲۱ 🖇روی لینک زیر کلیک کرده و با انتخاب گزینه‌ی مهمان وارد شوید.🔰🔰🔰 https://www.skyroom.online/ch/haii/ktbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid