دانه برفی قسمت ۲.mp3
3.13M
❄️ مینی دوره داستاننویسی به روش دانهبرفی؛
📖 قسمت ۲
در این قسمت، با دومین مرحله از روش دانهبرفی، یعنی بسط خلاصه تک خطی آشنا میشیم.
🌱حتماً تمرینهاتون رو برای ما هم بفرستید👇🏻
🆔 @DabirKtbsefid
#دانه_برفی
#دوره_آموزشی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
دانه برفی_قسمت2.pdf
473.9K
❄️فایل متنی قسمت دوم مینی دوره روش دانهبرفی👆🏻
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#ارسالی_مخاطب
✨ارسالی مخاطب عزیز
🔺قلمتان پربرکت و همواره نویسا.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
چطور مقدمه بنویسیم.MP3
1.44M
🤔چطور مقدمهی قصه یا داستان کودک را بنویسم⁉️
📎با هم پاسخ استاد صادقمحمدی رو به این پرسش بشنویم.😊
#پرسش_پاسخ
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#نقد_داستان
سلام و نور
🔹موضوع خیلی خوبی را برای نوشتن انتخاب کردید،آفرین!
🔹مونولوگهای خوبی داشتید.
اما لازم است نکاتی را درنظر بگیرید:
🔸میاوانستید پرداخت بهتری داشته باشید. گنگی متن بیشتر از حد معمول بود و هدف را منتقل نمیکرد!
🔸رفت و برگشت ضمیرها و زمان باعث سردرگمی مخاطب میشود.
🔸این سبک از نوشتن نیاز به تمرین بیشتر و تسلط کافی دارد.
🔸زبان داستان باید معیار باشد نه گفتار!
✅قلمتان پربار!
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت پانزدهم
کاغذ را برداشتم آدرس یک مسجد بود یک جای پرت، تقریبا خارج شهر نوشته بود «وقتی خوندی حتما پاره ش کن» همین کاررا کردم اینهمه پلیس بازی برای چیه؟ چرا بابا اینقدر احتیاط کرده؟ . ساموئل با تعجب گفت:چرا پاره کردی؟ مگه چی توش بود؟
گفتم:محل قرار!...
لبخندی زد و گفت:پس پیداشون میکنی..
گفتم: امیدوارم! ولی دوباره تا تاریک شدن هواباید صبر کنیم گفت:همینطوره!...
.شروع کردم به تمیز کردن خانه،
گفتم:تو هم برو استراحت کن! نمی دونم با این وضع چیزی تو این خونه پیدا میشه یا نه! اون اتاق مهونه میتونی ازش استفاده کنی چیزی خواستی تعارف نکن!
به هر زحمتی بود خانه را تمیز کردم خرده شیشه هارا جمع میکردم که حواسم نبود دستم برید از اتاق بیرون آمد انگار پشت پنجره بود . خرده شیشه نوک انگشتم فرو رفته بود به شدت درد میکرد با دست نمی توانستم درش بیاورم گفت:
چه بلایی سرخودت آوردی؟ بذار کمکت کنم!
اشاره کردم به جعبه کمکهای اولیه که به دیوار آشپزخانه نصب بود رفت واوردش بایک پنس خیلی بادقت خرده شیشه را درآورد بعدم زد عفونی کرد با باند پیچیدش، تمام این مدت نگاهم به پایین بود دلم میخواست زودتر کارش تمام شود و دستم را رهاکند در حینی که پانسمان میکرد گفت :
چیه ازمن می ترسی؟
گفتم:
نه، وقتی مرگ مثل سایه دنبالمه دیگه از چی باید بترسم؟
گفت:
می دونم نظرت راجع به من عوض شده!
کارش تموم شده بود دستمو رها کرد
زل زدم تو چشماش وگفتم:
چطور؟!...
لبخندی زد وگفت :
آخه تو اردوگاه مثل عقاب زخمی بهم نگاه میکردی که هرلحظه می خواست چشمامو در بیاره! اما حالا نوع نگاهت فرق کرده، دیگه اون خشمو توش نمی بینم!
گفتم :
آخه وضع فرق کرده تو اونجا مقابل من بودی و دشمنم، اما الان کنارمی وشاید..
گفت :
شاید چی؟
گفتم: هنوز معلوم نیست!
لبخند ریزی زدوبا شیطنت گفت:
از کجا معلوم شاید خانوادت پیدا شدند منم به جمعتون اضاف شدم!
جاخوردم، اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم.. پشت به من کرد وبه طرف اتاقش رفت در همان حال گفت:
با این گندی که زدم نمی تونم به اردوگاه برگردم، محاکمه نظامی بعدم اعدام...
گفتم :
به نظرت پیش خانواده من جات امنه؟
سربازای شما زندگی وآسایش رو ازما گرفتن!
ایستاد روشو چرخوند سمت من وگفت:
پیش تو جام امنه، باقیش مهم نیست !
رفت تو اتاق ودررو بست..
دلم برایش سوخت....من به چه فکر می کنم واو در چه خیالی است....
هنوز خستگی راه توی تنم بود به اتاقم رفتم تا استراحت کنم یاد گذشته افتادم تلخ ترین اتفاق زندگیم .....
خوشحال داشتیم از مسافرت برمی گشتیم سر یکی از پیچها ،ماشینی ازما سبقت گرفت، کامیونی که از روبه می آمدجا نداشت هول کرده بود زد روی ترمز، توی حرکت بودیم من اون لحظه خواب بودم که یکهو با صدای وحشتناکی از خواب پریدم خوردیم بهش، مادرم صندلی جلو نشسته بود بجای دسته، دستگیره رو فشار داد درباز شد و افتاد بیرون، وسط جاده بودیم، بابام نایستاد بی توجه به فریادهای من، دور شد ما را رساند پیش دوستش وخودش برگشت با تن زخمی مادرم.. به خاطر این اتفاق بین من وبابا فاصله افتاد، بهم نگفت چرا اینکارو کرد؟..
، آخرین حرفاش بین اون همه درد سفارش خواهر و برادر کوچیکم بود که برادرم چهار و خواهرم دو سال داشت، مجبور شدم درسم را رها کنم و خانه نشین، شوم هرچه پدرم اصرار کرد که درسم را ادامه دهم قبول نکردم مادرم همه امیدش به من بود
ماندن توی آن خانه که هیچ، توی آن شهر هم برایمان سخت بود بچه ها همش بهانه ی مادررا میگرفتند پدرم انتقالی گرفت و اینجا آمدیم، دور از فامیل و آشنا، اولش سخت بود ولی کم کم شرایط عادی شد، تا اینکه به مهمانی دوست بابا دعوت شدیم یکسال از آن اتفاق گذشته بودمن و پدر رفتیم همه ش دوتا خانه آنطرفتر بود ،
کاش هرگز به آن مهمانی نرفته بودم..توی تختم غلط زدم و به پهلو خوابیدم پشتم به در بود حس کردم دستگیره در به پایین کشیده شد در به آرومی باز و بعدشم بسته شد بعدم صدای در سالن را شنیدم یعنی میخواهد چکار کند؟ چیزی لازم دارد؟ از تخت پایین آمدم پنجره اتاق رو به حیاط بود، اگر این وقت روز بیرون برود حتما گیر میفتد ، دیدم رفت بیرون کنار درخت، اول به دور وبر نگاه کرد بعد نشست همانجایی که من تکه های کاغذ را ریخته بودم آنها را داشت جمع میکرد، آخر به چه کارش می آید؟ خیلی مشکوک است!!!....
✏️اطهر میهندوست
⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
📣 برای تحقق رویای نویسنده شدن، فقط تا پایان آذرماه فرصت دارید... جهت ارسال اثر در طرح کتاب سفید به
🖇️
📣دوستان میدونین کمتر از یک ماه تا پایان بزرگترین رویداد داستاننویسی کشور، فرصت باقی مونده⁉️
جهت شرکت در طرح "کتاب سفید" به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید:
🌐http://www.ktbsefid.ir
جهت پشتیبانی آنلاین با دبیرخانه به نشانی زیر ارتباط بگیرید:
🆔 @DabirKtbsefid
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
اگه علاقه مند هستی کتابت رو چاپ کنی یا دوست داری در دوره های نویسندگی شرکت کنی، همین الان این فرم رو پر کن
( با پر کردن فرم، هم یک دوره رایگان هدیه میگیری و هم در صورت تایید، کتابت چاپ میشه)🤩
https://panel.metriq.ir/questionnaire/224582ef-1db1-4d74-9fc2-8668487b225a/answer-page
☕ شب گذشته پزشکی را ملاقات کردم که گفت همیشه دوست داشته نویسنده شود.
مکث کردم. یک پزشک؟ چندین پزشک این را به من گفتهاند. جایی که من بزرگ شدم پزشکی یعنی نهایت آرزو! پزشکان پول داشتند، اعتبار داشتند و به بشریت کمک میکردند. بعد با خودم فکر کردم: «میدانی، من هرگز نویسندهای ندیدهام که بخواهد چیز دیگری باشد. شاید از چیزی که مینویسند یا از فقرشان شکایت کنند، ولی هرگز نمیگویند میخواهند نوشتن را کنار بگذارند. شاید چند ماهی دست از کار بکشند، ولی آنهایی که واقعاً ریشهی حقیقی نوشتن را لمس کردهاند، آن را رها نمیکنند. اگر هم رهایش کنند، دیوانه یا افسرده میشوند.»
نوشتن یک جور بازگشت به اصل و ریشه است. وقتی طعم اصیل آن را چشیدید، دیگر نمیتوانید بدون افسردگی از آن دست بکشید. مثل این است که از آب رویگردان شوید. آب در خونتان است. نمیتوانید بدون آن زندگی کنید.
گاهی مردم به من میگویند: «میخواهم بنویسم، ولی پنج تا بچه دارم، شغلی تماموقت، همسری که از من انتقاد میکند و کلی بدهی» و بهانههای دیگر.
من به آنها میگویم: «هیچ بهانهای وجود ندارد. اگر میخواهی بنویسی، بنویس. این زندگی توست. تو مسئول آن هستی. برای همیشه زندگی نخواهی کرد. منتظر نمان. همین حالا وقتش را پیدا کن، حتی اگر فقط ده دقیقه در هفته باشد.»
👈این را امتحان کن:
برای خودت یک برنامهی نوشتن هفتگی تنظیم کن و به آن پایبند باش. و البته واقعبین باش. برای شروع هفتهای فقط دو بار، هر بار پانزده دقیقه بنویس.
#سبک_زندگی_نویسنده
✍ ناتالی گلدبرگ
❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#نکات_کوتاه_نویسندگی
✏️ نویسنده ها، مینویسند.
اگر میخواهید در کار نوشتن جدی باشید اولین قدم این است که از همان روز اول خود را نویسنده خطاب کنید و مرتب بنویسید. حتی اگر به کاغذ دسترسی ندارید، روی دستمال کاغذی بنویسید.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid