اللهم انّا لا نعلمُ منهم الا خیرا
❤️ سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی
#به_وقت_حاجقاسم
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
📜 توبه نامهی شهید علیرضا محمودی پارسا_بخش اول
🔺 پناه میبرم از این که...
🔻 از این که حسد کردم...
🔺 از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمیدانستم.
🔻 از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.
🔺 از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.
🔻 از این که مرگ را فراموش کردم.
🔺 از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.
🔻 از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.
🔺 از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم.
🔻 از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند.
🔺 از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم.
🔻 از این که دیگران را به کسی خنداندم،غافل از این که خود خندهدارتر از همه هستم.
🔺 از این که لحظهای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم.
🔻 از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضعتر نبودم.
🔺 از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم.
🔻 از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
#شهدا
#توبه_نامه
#واحد_شهدا
🌐 کانال نهاد اعتکاف لبیک
@etekafelabbayk
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
📜 توبه نامهی شهید علیرضا محمودی پارسا_بخش دوم
🔺 از این که نشان دادم کارهای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند.
🔻 از این که ایمانم به بندهات بیشتر از ایمانم به تو بود.
🔺 از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران مینویسی و با حافظه هستی.
🔻 از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم.
🔺 از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند.
🔻 از این که از گفتن مطالب غیرلازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم.
🔺 از این که کاری را که باید فی سبیلالله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم.
🔻 از این که نماز را بیمعنی خواندم و حواسم جای دیگری بود،در نتیجه دچار شک در نماز شدم.
🔺 از این که بیدلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم.
🔻 از این که " خدا میبیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم.
🔺 از این که کسی مرا صدا زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم.
از ...
#شهدا
#توبه_نامه
#واحد_شهدا
🌐 کانال نهاد اعتکاف لبیک
@etekafelabbayk
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
2_144204249967138729.pdf
12.54M
🔰 وصیتنامه شهید ناصرباغانی
💠 مقام معظم رهبری (مدظلّه العالی):
🔶 او یک جوان در حدود بیست سال است. جا دارد که انسان وصیتنامه ایشان را ده بار بخواند، بیست بار بخواند! بنده مکرر خواندهام، او یک جوان است. ١۴٠٢/٠٣/٠٩
#واحد_شهدا
#شهید_ناصر_باغانی
#وصیتنامه
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
🔰 بخشی از وصیتنامه شهید باغانی
🔶 بدانید که من از دانشگاه امام حسین علیه السلام فارغ التحصیل شدم و مدرک قبولی خود را از دست مبارک آقا گرفتم.
🔶 کلاس، کلاس عشق بود. درس، درس شهادت، تخته سیاه گسترهی وسیع جبهههای حق علیه باطل، گچها خون، قلمها اسلحههایمان بود. ١٣۶۵/١٢/٠۴
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صدای ماندگار؛ شهید عبدالحسین برونسی
💠 مقام معظم رهبری (مدظلّه العالی):
🔶 این شهید عزیز شهید برونسی وارد میشود؛ نه معلومات دانشگاهی دارد، نه عنوان و تیتر رسمی و دانشگاهی دارد.
🔶 امّا آنچنان در کار مدیریت جنگ پیشرفت میکند که به مقامات عالی میرسد و شخصیت برجستهای میشود؛ شخصیت جامعالاطرافی که مثلاً فرماندهی تیپ میشود، بعد هم به شهادت میرسد.
📌 ایشان اگر چنانچه به شهادت نمیرسید، مقامات خیلی بالاتر از لحاظ رتبههای ظاهری را هم طی میکرد. ١٣٨٨/١٢/٠٣
#عصر_ظهور
#امام_زمان_عج
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
🔹بسمـــ اللـهـــ الرحمنـــ الرحیمـــ
شـما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط تــرانه ســرودیـم و نـان درآوردیـــــم!
با قرائت جمعی زیارتنامه شهدا به سمت مزارهای نورانی این دلیرمردان راهی شدیم...
#روایت_عاشقی
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
ای شهیدان، عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
نزدیک به مزار شهید #برونسی، به تماشای روایتی شنیدنی از حاج آقای فیضآبادی نشستیم.
#روایت_عاشقی
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
شهيدان قصه پر سوز عشقند
شهيدان شمع عالم سوز عشقند
بعد از شنیدن روایت، اندک مدتی با آسمان نشینان عالم خصوصا آقا عبدالحسین #برونسی خلوت کردیم...
#روایت_عاشقی
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
پرکشیدن چه مستانه و رفتند و ما
در میان قفس نفس چه محصور شدیم...
بعد از ثبت خاطره دلانگیز امروز در این قاب، به سمت نماز جماعت و سفره با صفای افطاری راهی شدیم!
#روایت_عاشقی
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
بعد از اقامه نماز جماعت، با صرف یک افطاری دلچسب به سمت خونههامون راهی شدیم....!
و تمام دعای افطار ما این بود که:
“ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای
دستـــــی برآر
و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب
بیــــــــــرون کش!
#روایت_عاشقی
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
#شهیدانه
#قسمت_اول
حاج عبدالحسین تعریف میکرد در دوران سربازی، روز اول، تیمسار کل پادگان را به صف کرد و به طور تصادفی، افراد قوی هیکل را میکشید بیرون و میگفت: بپر برو وسایلت رو جمع کن و برو بشین توی جیپ!
من که نمیدانستم برای چه آنها را میبرند دلم برایشان میسوخت اما هر کس که میرفت همه به او غبطه میخوردند و میگفتند کاش ما به جای او میرفتیم!
تیمسار به صف ما رسید و مرا بیرون کشید، با نگرانی وسایلم را جمع کردم و سوار جیپ شدم .
یک استوار (درجه متوسط نظامی) به سمت جیپ آمد و به راننده اشاره کرد راه بیفتد.
یک ساعتی تو راه بودیم تا به بیرجند رسیدیم، من سردرگم بودم و نگران، اما بقیه خوشحال و سرمست بودند.
راننده جلوی یک خانه بزرگ و ویلایی نگه داشت و همان استوار به من اشاره کرد پیاده شوم.
زنگ در را زد، پیرزنی در را باز کرد و استوار به او گفت این آقا را به خانم معرفی کنید و به من گفت داخل شوم.
پله ها را بالا رفتیم و رسیدیم؛ در باز بود.
گفتم یاالله یاالله ، جوابی نیامد ، دوباره و دوباره تا صدای زنی آمد : زهرمار یاالله، بیا تو دیگه.
#واحد_شهدا
#شهید_برونسی
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
#شهیدانه
#قسمت_دوم
وارد شدم ، صدای زن از اتاق بود، به آن طرف نگاه کردم و زنی بی حجاب با سر و وضعی نامناسب دیدم و به یک باره زدم به چاک!
بدو بدو پله ها را پایین رفتم، پیرزن داد زد : اگه بری میکشنت!
عصبی گفتم : بهتر !
آدرس پادگان را بلد نبودم اما هرجور شده به پادگان رسیدم.
آنجا فهمیدم آن خانه متعلق به یک تیمسار بیغیرت است.
چندین بار خواستند مرا برگردانند اما حریفم نشدند...!
پادگان ۱۸ توالت داشت که هر روز توسط چهار نفر شسته میشد و نوبت مدام عوض میشد، به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم.
صبح روز هشتم یک سرگرد آمد سروقتم. گرم کار بودم که به تمسخر گفت: بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟ جوابش را ندادم.
کفریتر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانیام را با سر آستین گرفتم.
حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عج) کمکم میکردند که خودم را نمیباختم.
خاطرجمع و مطمئن گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول میکنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمیگذارم»
عصبانی گفت: همین؟ گفتم: اگه منو بکشید هم، اون جا نمیرم.
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمیشوند، کوتاه آمدند و به گروهان خدمات فرستادنم.
#واحد_شهدا
#شهید_برونسی
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
#شهیدانه
#قسمت_سوم
بعد از عملیات آمده بود مرخصی، روی بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کمکم میرفت که خوب بشود.
جای تعجب داشت!
اگر توی عملیات مجروح شده باشه، درآوردنش خیلی طول میکشید.
حتما قبل عملیات بوده...
کنجکاویام بیشتر شد؛ با اصرار من شروع کرد به گفتن ماجرا:
تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد بستریم کردنند؛ چیزی به شروع عملیات نمانده بود.
دیر میشد، هر چه زودتر باید از آن جا خلاص شدم.
دکتری آمد معاینه کرد و گفت: باید از بازوت عکس بگیرم.
معلوم شد که باید جراحی بشه، گفتم: من باید برم، خیلی زود!
دکتر هم گفت: شما هم باید عمل کنی، خیلی زودتر!
وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد.
عکس را نشانم داد و گفت: این رو نگاه کن!
گلوله توی دستت مونده، کجا میخوای بری؟
#واحد_شهدا
#شهید_برونسی
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
#شهیدانه
#قسمت_چهارم
این طوری دیگر باید قید عملیات رو میزدم...
قبل از این که فکر هر چیزی بیفتم، فکر اهل بیت (علیهمالسلام) افتادم و فکر توسل!
حال یک پرنده را داشتم که توی قفس محبوس شده، حسابی ناراحت بود و حسابی دل شکسته شروع کردم به ذکر و دعا.
توی حال گریه و زاری خوابم برد؛
دقیقا نمیدانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب بیداری که حضرت ابوالفضل(ع) را زیارت کردم.
آمده بودند عیادت من، خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم!
حس کردم که انگار چیزی از بیرون آوردند، بعد فرمودند:
بلند شو، دستت خوب شده.
سریع از تخت پریدم پایین...
سر از پا نمیشناختم رفتم که لباسها را بگیرم، ندادند گفتند کجا؟!
شما باید عمل بشین...
گفتم: من باید برم منطقه، لازم نیست عمل بشم.
هر چه گفتم مسئولیتش با خودم؛ قبول نکرد...
چارهای نداشتم، جز این که حقیقت را به او بگویم.
کشیدمش کنار و جریان را گفتم.
باور نکرد و گفت: تا از بازوت عکس نگیرم، نمیگذارم بری.
گفتم به شرطی که سر و صدای این موضوع رو در نیاری.
قبول کرد و فرستادم برای گرفتن عکس
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم.
خبری از گلوله در بازوان من نبود...!
#واحد_شهدا
#شهید_برونسی
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
پادکست روایتگری شهدا.mp3
2.66M
🎙 پادکست روایتگری گلزار شهدا
🎤 به کلام: حاج حمید جهانگیر فیضآبادی
🔸 بچهها خود خانم رو دیدن...
🔹 عنایات خانم وقتی شروع بشن تمومی ندارن!
🔸 مواظب چشمامون باشیم...؟
🔹 فقط برای خدا...!
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 روایتی بر زندگی شهید حسن قاسمیدانا
🔹 بریدهای از کتابِ: سروها ایستاده میمانند
یادم میآید یکی از شبهای دهه اول محرم همراهش رفتم هیئت.
آخر مراسم یک نفر کیسهای برداشت و دور تا دور مجلس چرخید تا برای برنامههای هیئت پول جمع کند.
هر کسی مبلغی داخل کیسه میانداخت و من هم به نیت سلامتی بچهها مبلغی انداختم.
مجلس که تمام شد دیدم بیرون هیئت هم پول جمع میکنند. پشت سر حسن ایستاده بودم؛ متوجه شدم دستش را کرد داخل جیبش و بیآنکه نگاه کند همه مبلغ داخل جیبش را بدون شمارش درون کیسه انداخت!
سوار ماشین شدیم. در راه برگشت به خانه گفتم: «یه دفعه همه پولهات رو ریختی تو کیسه؟ حالا اگه بین راه بنزین ماشینت تموم بشه چی کار میکنی؟»
بعد از تعجب و پرسش و پاسخ درباره اینکه چطور این حرکت او را دیدهام پرسید:
«حتما شما اینطور مواقع که کیفت رو باز میکنی و نگاه میکنی چند تومانیه؟»
گفتم: «خب آره! تعارف که ندارم.»
خیلی جدی گفت: «این کار خیلی اشتباهه! اگر هم میخوای مبلغی توی کیسه بذاری بهتره کیفت رو باز کنی و به پول نگاه نکنی. یه اسکناس رو برداری و بندازی.
ولی برای امام حسین همه پولت رو بریز مادرجان...»
بعد هم گفت:
«مگه ما میدونیم تا چه وقت دیگه زندهایم که پول توی جیبمون رو نگه داریم؟!!»
#شهید_قاسمیدانا
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 وصیتنامه شهید احمدرضا احدی:
بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند،
همین...
حدود یکماه روزه قرض دارم آن را برایم بگیرید و از همگی حلالیت بخواهید
والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج)
احمدرضا احدی
#شهید_احدی
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 بریدهای از کتابـِــ: قـراربیقـرار
این روزها که دیگر مصطفی در میان ما نیست، به این مسئله خیلی فکر میکنم که شهید، بت یا قاب عکس روی دیوار نیست که نشود آن را به دست آورد.
مصطفی نه نماز شبخوان قهاری بود نه هیچ کار خاصی که کسی نتواند انجام بدهد انجام داده بود.
مصطفی فقط آدم خوبی بود و خوب و ساده زندگی میکرد، به قول آیتالله بهجت، انجام واجبات میکرد و ترک محرمات.
وقتی انسان تمام عمرش حواسش باشد که خدا شاهد و ناظرش است و هیچ لحظهای از یاد خدا غافل نشود، به مرحله شهود و شهادت میرسد.
این شد که مصطفیهم در تاسوعای سال 1394 سیمش به اونی که باید وصل شد.
°به نقل از همرزم شهید°
#شهید_صدرزاده
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 چله #رفاقت_عاشورایی
🔹 چله زیارت عاشورا به نیابت از شهید صدرزاده
بعد از عملیات «بصرالحریر» بود و مصطفی هم به شدتمجروح شده بود، با این حال خودش پشت فرمون نشست.
بین راه گفت: «خدا کنه به ترافیک نخوریم، پام از شدت درد همراهی نمیکنه!»
بعد رادیو رو روشن کرد.
خیلی نگذشت که اذان گفتند، صدای اذان باعث شد هر دو سکوت کنیم. مصطفی گوشهای از اتوبان زد روی ترمز. اول فکر کردم ماشین خراب شده.
دیدم به چمنهای کنار اتوبان اشاره کرد و گفت:
«پیادهشو نماز بخونیم.»
نگاهی به اتوبان و ماشینهایی که در تردد بودن انداختمو پیاده شدم.
او جلو ایستاد و من هم بهش اقتداکردم.
یهبار دیگه هم با بچهها رفته بودیم چلوکبابی، داشتیم غذا میخوردیم که اذان گفتند.
بی توجه به نگاههای مردم همانجا روزنامه پهن کرد و اللهاکبر تکبیر نمازش را گفت.
#روز_چهارم
#شهید_صدرزاده
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 چله #رفاقت_عاشورایی
🔹 چله زیارت عاشورا به نیابت از شهید صدرزاده
ارادتش به مقام معظم رهبری شهره بود، تا جایی که خیلی اوقات پیشانیبندش قبل از اعزام به عملیات «لبیک یا خامنهای» بود.
همیشه میگفت: «آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه. مهم اینه که رفتار و اعمالمون مثل سیدالشهدا (ع) و قمربنیهاشم باشه.
اگر اینطور نباشه، توی اسم امام حسین گیر میکنیم و رشد نمیکنیم!»
دغدغهاش تا شهادت کار فرهنگی بود، ولی باز میگفت:
«افوض امری الی الله.»(کار خودم را به خدا واگذار میکنم.)
#روز_پنجم
#شهید_صدرزاده
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 چله #رفاقت_عاشورایی
🔹 چله زیارت عاشورا به نیابت از شهید صدرزاده
در راه برگشت یک نگهبان سوری که در حال پست دادن بود، جلویمان را گرفت و با تندی از ما سوال میکرد.
بعد از آنکه متوجه شد ما نیروی خودی هستیم باز هم تندی کرد.
کلافه شدم و میخواستم به زبان خودش با او صحبت کنم که مصطفی دستم را فشار داد و آرام گفت: «یادت باشه ما سفیر امام زمانیم!»
کاپشنش را درآورد و تن نگهبان کرد؛ نگهبان زبانش از تشکر بند آمد.
برای عملیات راهی شدیم و مصطفی سرما را تحمل میکرد، اما خم به ابرو نمیآورد.
وقتی وضعیت روستا را تثبیت کردیم، در سوز سرما مصطفی حتی به کاپشن تکفیریها دست هم نزد...
#روز_سیزدهم
#شهید_صدرزاده
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 چله #رفاقت_عاشورایی
🔹 چله زیارت عاشورا به نیابت از شهید صدرزاده
یکی از بچهها جثه بزرگی داشت و یک پرس غذا سیرشنمیکرد، مصطفی هم غذایش را همیشه به او میداد.
او به خیال اینکه مصطفی فرمانده است و غذای اضافه میگیرد، با خیال راحت غذا را میخورد.
بعد از مدتها فهمیدیم که مصطفی وسط گرما و در دل تابستان روزه میگرفته و غذایش را به او میداده.
همهمان کلی شرمنده مصطفی شدیم...
#روز_چهاردهم
#شهید_صدرزاده
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 چله #رفاقت_عاشورایی
🔹 چله زیارت عاشورا به نیابت از شهید صدرزاده
مصطفی با همان گریه برایم تعریف میکرد:
«یه بار براییکی از عملیات با حدود چهل نفر از نیروهام وارد خونهای شدیم، نفر آخر که داخل شد پاش رفت رو یکی از تله های دشمن، اگر این بنده خدا پاش رو بر میداشت همه با هم پودر میشدیم...
کسی که پاش روی تله رفته بود با دلهره به من گفت: «سید پام رفت رو تله!» دستمو رو سرم کشیدم و گفتم یا زهرا...
همان موقع یاد حسن (قاسمیدانا) افتادم و تو دلم گفتم حسن داداش اگه شهیدی و شهدا مستجاب الدعوه هستند خودت این تله رو برای ما راست و ریست کن!
حرافمو که با حسن زدم و خیالم راحت شد به نیروم گفتم: «پات رو بردار!»
گفت: «چی آقا سید؟!»
حرفم رو دوباره تکرار کردم، برخی از نیروها گفتند اجازه بده ما روی تله بخوابیم که حداقل شهید کمتری بدیم...!
وقتی اطمینان خاطر به همه دادم که اتفاقی نمیوفته، پاش رو برداشت و تله عمل نکرد...!
#روز_هفدهم
#شهید_صدرزاده
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
💠 کتابـِــ: مسافر کربـــــــلا
🔹 گذری بر زنـــــــدگــــــیِ:
🔹 شـــــهید علیرضا کریمی
همه ساکت شدند ولی با نگاهشان یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان میدادند
کنارش نشستم کمی با او حرف زدم گفتم: «علیرضا چی شد؟ چطوری شهید شد؟»
خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه؛ بعد گفت من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی از لای تپه ها رد شدم خودم را رسوندم بالای تپهای که مشرف به جاده بود.
با تعجب دیدم عراقی ها سیل بند رد شدند آنها به بچههای مجروح تیر خلاصی میزدند بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از جاده بودند.
یکدفعه در کنار جاده علیرضا را دیدم روی زمین افتاده بود به سختی خودش را به کنار تپه ها میکشاند.
بعثیها با تیربار تانک به همه مجروحها که روی زمین بودند شلیک میکردند.
اما یک دفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از جاده خارج شد.
با سرعت به سمت علیرضا رفت.
یکدفعه از روی بدنش رد شد!!
اونجا فقط یه صدای یا ابوالفضل شنیدم...
#معرفی_کتاب
#محرمالحرام
#واحد_شهدا
🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور
@labbayktazohoor
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk