eitaa logo
لبخندخدا
186 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
18 فایل
جبهه مقاومت سایبری حوزه بسیج دانش آموزی حضرت فاطمه(س) - شهرستان شهرضا ارتباط با ادمین کانال: H_taheri313@ 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 آینده روشن در دستان شماست ....
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ساحل رمان
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| به اصرار شاهرخ دارم بلند می‌نویسم؛ چون نمی‌گذارد اول بنویسم و بعد بخوانم و مجبورم همراه نوشتنم بلند هم بخوانم، پس دارم بلند می‌نویسم. اول بگویم که از کمبود امکانات رفاهی داریم رنج می‌بریم. خانۀ بی‌مادر مثل کشور بی‌صاحب است. یتیمی که بی‌پدری نیست، بی‌مادری است دراصل. نه غذای درستی داریم نه تنقلات جانبی! نه خانۀ مرتبی نه تکلیف مشخصی. همیشه در فرار از وضعیت موجود به سمت وضعیت دل‌خواه؛ « دو روز اول خوب است که کسی کاری به کارت ندارد اما بعدش دلت می‌خواهد یکی باشد که از جا بلندت کند تا یک فعالیت مشخصی انجام بدهی؛ یک کاری، یک باری، یک برنامه‌ای، یک دعوایی، اصلاً یک توپ و تشری!» این‌ها حرف‌های شاهرخ است که ادامه دارد: « یک محبتی! مردها بدون زن‌ها وجود خارجیشان تردیدی است یا شاید هم امواتی است. هرچه زن مقاوم است مرد زود مهر باطل شد می‌خورد به روح و روانش! آدم نیست هرکس زن را ندید بگیرد و مرد را آدم حساب کند. آدمیت مرد با زن است.» شاهرخ یک نفس جملات بالا را می‌گوید و سکوت می‌کند. معلوم است که زندگی به او خیلی سخت گذشته است یا شاید چون من سایۀ سرم را دارم این را خیلی نمی‌فهمم. شاهرخ می‌گوید: - پشیمون شدم. آدم نباید دنبال قهرمان مهربون بره. - هوم! - این هوم یعنی تو هم همینو می‌گی؟ یا این‌که نفهمیدی! - هوم! - متوجه شدم نفهمیدی! خودم این مدت دوتا کار برات می‌کنم. یکی زبونت رو باز می‌کنم، یکی حالیت می‌کنم. - هوم! - آدم کنار این آدمای ملی راه می‌ره، کُل حیثیت و آبروش پودر می‌شه. اعتماد به نفسش له می‌شه. قبول داری؟ - هوم! سیگاری که دستم بود را گرفت و در جاسیگاری خاموش کرد: - حیف پول این سیگار که خرج تو کردم. حیف پول سیگار نیست، حیف زندگی من است که تا به حالش مثل سیگار تفریحی دود شده و معلوم نیست کجا رفته است. حیف خرجی است که انسان از عمر و استعدادش می‌کند و بعد هم حاضر نیست هیچ نصیحت و راهنمایی را بپذیرد و آدم شود. ⏳ادامه دارد... ⏳ 💯‼️ کپی اکیدا ممنوع‼️💯 https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
هدایت شده از ساحل رمان
🖤•📓•🖤•📓•🖤 📓•🖤•📓•🖤 🖤•📓•🖤 📓•🖤 🖤 می‌فـرمود: «دخـتـران خـجـستـه‌انـد و دوسـت‌ داشـتـنی! هیـچ خـانه‌ای نیست کـه در آن دخـتـران باشند، جز این که هر روز دوازده برکـت و رحمت از آسمـان بر آن فرود می‌آید؛ و دیـدار فرشتگان از خـانه قطع نمی‌شود و هر روز و شـب بـرای پدر آنان، عبادت یک سـال را می‌نویسند!» خـوش برخـوردترین و نرم‌خـوترین و بزرگوارترین و خنده‌روترین با همسرش او بود…! این‌ها تصویری لحظه‌ای از اوست! اوی مهربانی که پیـامبر من است و من پیامبرم را از جـانم، از فرزنـدانم، از همۀ دارایی و زندگی‌ام بیشتر دوست دارم؛ و عطش دیدارش را تنها با صلوات رفع می کنم! اَللّٰهُمَّ صَلّ عَلیٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 📔| ✍| 🖤| |@saheleroman| ا🖤 ا📓•🖤 ا🖤•📓•🖤 ا📓•🖤•📓•🖤 ا•🖤•📓•🖤•📓•🖤
هدایت شده از ساحل رمان
🖤•📓•🖤•📓•🖤 📓•🖤•📓•🖤 🖤•📓•🖤 📓•🖤 🖤 امام در حصر بود؛ در پادگان. با خانواده تحت نظر بودند! شیعیان دلشان تنگ شده بود، دیگر طاقت نداشتند... متوجه شدند که فلان روز امام از فلان کوچه می‌گذرند؛ جمع شدند سر راه، تا هم نگاهی، هم سلامی، هم محبتی، هم ارادتی! (: لذت دیدار یار را به هیچ وجه نباید از دست داد! آن‌ها از توطئه عباسیان بی‌اطلاع بودند. همان‌طور که نگاهشان دوخته شده بود به ابتدای مسیر، کسی در لباس غلامان آمد و مقابلشان قرار گرفت. بی‌حرف کاغذی را دست یکی‌شان داد و رفت. کاغذ را که باز کردند، دست خط امام بود؛ نوشته بودند: - به من سلام نکنید، اشاره هم نکنید؛ نه با دست، نه با سر، جان تان در خطر است. امام آمد. به ظاهر مشغول کاری شدند؛ اما زیر چشمی امام را نگاه کردند، اشک هم حتی نریختند؛ چشم شان‌تار میشد و لذت دیدار ناقص! امام را که بردند... دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را! چه سخت گذشته آن روزها. 📔| ✍| 🖤| |@saheleroman| ا🖤 ا📓•🖤 ا🖤•📓•🖤 ا📓•🖤•📓•🖤 ا•🖤•📓•🖤•📓•🖤