هدایت شده از ساحل رمان
🖤•📓•🖤•📓•🖤
📓•🖤•📓•🖤
🖤•📓•🖤
📓•🖤
🖤
امام در حصر بود؛ در پادگان.
با خانواده تحت نظر بودند!
شیعیان دلشان تنگ شده بود، دیگر طاقت نداشتند...
متوجه شدند که فلان روز امام از فلان کوچه میگذرند؛
جمع شدند سر راه، تا هم نگاهی، هم سلامی، هم محبتی، هم ارادتی! (:
لذت دیدار یار را به هیچ وجه نباید از دست داد!
آنها از توطئه عباسیان بیاطلاع بودند.
همانطور که نگاهشان دوخته شده بود به ابتدای مسیر، کسی در لباس غلامان آمد و مقابلشان قرار گرفت.
بیحرف کاغذی را دست یکیشان داد و رفت.
کاغذ را که باز کردند، دست خط امام بود؛ نوشته بودند:
- به من سلام نکنید، اشاره هم نکنید؛ نه با دست، نه با سر، جان تان در خطر است.
امام آمد. به ظاهر مشغول کاری شدند؛ اما زیر چشمی امام را نگاه کردند، اشک هم حتی نریختند؛ چشم شانتار میشد و لذت دیدار ناقص!
امام را که بردند...
دل میرود ز دستم
صاحب دلان خدا را!
چه سخت گذشته آن روزها.
📔| #کتاب_صاحب_پنجشنبهها
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
🖤| #شهادت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
|@saheleroman|
ا🖤
ا📓•🖤
ا🖤•📓•🖤
ا📓•🖤•📓•🖤
ا•🖤•📓•🖤•📓•🖤