eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
731 دنبال‌کننده
580 عکس
275 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
برای فاطمه (سلام الله علیها) 🌳با فاطمه (س) و فاطمیه کمی آشنا بودم... حضور در خانۀ نورانی و عزیزانی که با هم توانستیم خادم باشیم، درک فاطمیه‌ها را برایم آسانتر کرد اما به قول سردار شهیدمان حاج قاسم سلیمانی عزیز، مادری‌اش را باید می‌یافتم.... حضرت فاطمه برای من تنها موجودی نورانی در خانه وحی و شهیدی مظلوم و محصور در تاریخ نبود... من داشتم برای او می‌جنگیدم. 🌳🌳 بله، من برای او می‌جنگیدم... پای کاری بسیار سنگین و سخت، تنهای تنهای تنهای... صدای حاج حسن در گوش جانم طنین‌انداز بود که برای اعاده حق حضرت زهرا و حضرت امیرالمومنین داشت هر کاری می‌کرد... 🌳🌳🌳 از وقتی به تهران آمده بودم، امیدوار بودم راه هموارتر شود و یاریها بیشتر ... با همان حسن ظن ذاتی‌ام رو کرده بودم به کسانی ... و با تلخی به درهای بسته و کلمات خسته و پر از حس تلخ ناامیدی و سرشکستگی خورده بودم... 😭 در آن خانه کوچک، پشت میز کار و سیستم کامپیوتری که از تبریز آورده بودم و در طول سال‌های گذشته هر روز بخش مهمی از عمرم آنجا گذشته بود... روزهای زیادی دل‌شکسته و غرق در اضطراب تنهایی، سرگردان میان هزاران صفحه پیاده شده مصاحبه که باز هم داشتند بیشتر می‌شدند... زل می‌زدم به صفحه بزرگ مانيتورم و چه بسا اشک، بی‌اختیار از راه می‌رسید... قرار نبود چنین شود اما شده بود... همان روزها بود که خاطراتی تلخ و تکان دهنده از حزن و غم و تنهایی‌های عجیب حاج حسن در اواخر کار و حیاتش می‌شنیدم... وقتی چشمش خیس می‌شد و با بغض می‌گفت: کار، دلسوز نداره! کار، دلسوز نداره! بی‌صدا در تنهایی خاموش خانه اشک می‌ریختم رو به عکس شریفش که از ابتدا همراهم بود، نجوا می‌کردم؛ حسن آقا! ببین به کجا رسیده‌ام؟ کار کتابتان هم انگار دلسوز ندارد.... 😭😭 اما مگر او نشسته بود که من بنشینم؟ او، حاج حسن آقایی بود که مثل یک چشمه جاری هر جا به سنگی خورده بود، راهش را کمی کج کرده اما گذشته بود و به حرکتش ادامه داده بود.. بی‌گلایه... بی‌شکوا... چسبیدم به کار اما ته دلم می‌گفتم: خدایا! من حسن مقدم نیستم... 😭 من ایمان و اراده ایشان را ندارم... اگر قرارست این کار کامل شود، شما قلبم را از این تنگی برهانید و گشایشی در کار دهید... 🌳🌳🌳🌳 همین ایام بود... ایام فاطمیه... دور از تبریز و برنامه‌های هیاتمان بودم. اما فاطمه جانم به قربانش، همه جا هست. دل به نشانی یک پرچم مشکی داده بودم که دوست عزیزی فرستاده بود... و حالا نشسته بودم به یک معامله پاک: خانم جانم، زهرا جان، همه این کار تقدیم شما، برای کتاب حاج حسن، اگر قرارست کوثری باشد که ازو خیر جاری باشد برای جبهه حق، مادری کنید... من، خاموش! من، ساکت! من، فقط گوش به فرمان... رفتم حرم امام خمینی... رفتم کنار مزار ایران خانم همسر و یار باوفای امام رفتم سمت مزار شهید حاج محمد صنیع‌خانی... رفتم سمت مزار علی طهرانی‌مقدم و آن شهید گمنام کنارش و حسن باقری و ... و بعد همان جای آشنا... کنار خانه ابدی حسن آقا... سوز پاییز مگر حریف گرمای عشق می‌شود؟ من سالها بود دل سپرده بودم به بیش از ده‌هزار صفحه متن که قرار بود یک روایت واحد، جامع، متقن و خواندنی از آنها به دست آورم... من عاشق راهی بودم که انتهایش؛ شکفتگی شهادت بود... حاج حسن وعده داده بود و شاهرگ را گرو گذاشته بود تا همکارانش اگر شکی دارند بدانند او ایمان دارد به درستی این راه و این راه برایشان در آخرت، مایه سعادت است... من، به زعم خودم، مگر آخرین همکارشان نشده بودم؟ چرا مثل خودش نشوم؟ صریح و مومن و مقاوم... مگر من برای چیز دیگری مشقت این کار عجیب را به جان خریده و سزاوار تهمت‌های برخی افراد نا‌آگاه گردیده بودم؟ 🌳🌳🌳🌳🌳گذاشتم قلبم صدایش کند ... زهرا جان، خانم جان، مادر جان، ای جانباز صبور و مقاوم خانه مولا... به این خانه به این قلم که همواره کنار بستر جانبازی از عشاق راهتان گسترده است مدد رسانید. صبورتر و بزرگترم گردانید ... آه بله! من مادری حضرت زهرا را دیدم ... 😭🤍 ۱۴۰۳/۸/۲۵ https://eitaa.com/lashkarekhoban