eitaa logo
کانال قرانے لیلة القدرنور تهران با مدیریت مٶسسه لیلة القرنور تهران
206 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
235 فایل
﷽ تابع قوانیڹ جمهورےاسلامےایراڹ ⚠نام کانال انحصاری است و استفاده آن عرفاً و شرعاً مجازنمی باشد. مطالب این کانال شامل: محوریّت قرآن ونماز #زیارات و اعیاد.. ولایت ومهدویت پژوهشے تبلیغے شناخت شخصیتهای علمے ومطالب متنوع...
مشاهده در ایتا
دانلود
28 تیرباران خیام و لشکر امام شروع شد. همین جا بود که تعدادی از تیرها به خیمه محل نگهداری مشک ها خوردند و باعث پارگیشان و هدر رفتن آب ها شدند. به همین دلیل در ظهر کودکان شکم های خود را به خاک آن خیمه می زدند تا خنک شوند چون آب مشک ها روی آن خاک ریخته بود. و مشکل عطش از اینجا به بعد بحرانی شد. بعد گروهی از لشکر پسر سعد حمله دسته جمعی به گروهی از سپاه امام کردند. در این نبرد گروهی و در همان اوایل صبح عاشورا، حدود 40 تا 50 تن از اصحاب امام به شهادت رسیدند. به امید خدا از این به بعد در لا به لای ذکر جنگ، به شرح یاران حضرت تا جائیکه در توان باشد هم می پردازیم. البت مشکلی هست که در مورد بسیاری از آنان مطالبی در دست نداریم! ابتدا شرح برخی از شهدای حمله اولیه: عبدالرحمن بن عبد رب الانصاری: او از یاران پیامبر و راویان حدیث بوده. همچنین در رکاب مولا علی نیز جنگیده. روزی حضرت علی از صحابه پرسیدند چه کسی شاهد غدیر بوده؟ تعدادی از جمله عبدالرحمن شهادت دادند... نعیم بن عجلان خزرجی هم از کسانی است که در حمله اولیه به شهادت رسید. او و برادرانش در صفین جنگاوری بسیار خوبی کرده بودند. دو برادرش پیش از کربلا فوت کرده بودند اما او که در کوفه بود خود را به امام رساند. دو تن دیگر، قاسط و کردوس پسران زهیر بن حرث بودند. این دو برادر از اصحاب حضرت علی بوده و امام حسن را هم یاری کردند. در نهایت با یاری امام حسین کار خود را به زیبایی به اتمام رساندند... همواره یاور حق و حقیقت بودند! زاهر بن عمرو کندی نیز در بین شهدای حمله اولیه است. او از محبان شناخته شده اهل بیت بوده و همراه عمرو بن حمق علیه زیاد قیامت کرد. وقتی معاویه عمرو را دستگیر کرد او فراری شد تا سال 60 که در حج امام را دید و به ایشان ملحق شد. فرد دیگر، حارث بن امروالقیس کندی است. او ابتدا در سپاه پسر سعد بود اما با شنیدن سخنان امام نزد ایشان آمد و صبح عاشورا هم شهید شد.
29 از دیگر شهدای حمله اولیه، یزید بن ثبیط عبدی از اهالی بصره است. در بصره خانمی به نام ماریه در خانه اش مجالسی برای ذکر احادیث اهل بیت برگزار می کردند. یزید بن ثبیط وقتی از حرکت امام مطلع شد، در مجلس خانه ماریه از قصد خود برای حرکت به سوی امام گفت. حتی ماریه هم با سخنانی مردم را به سوی امام دعوت کرد. در نهایت چند نفر از جمله عبدالله و عبیدالله 2 نفر از 10 پسرش با یزید بن ثبیط همراه شدند. این افراد عبارتند از: عامر بن مسلم عبدی، سالم غلام عامر بن مسلم، سیف بن مالک عبدی و ادهم بن امیه( او از اصحاب رسول خدا نیز بوده). از بصره راه افتادند و در نزدیکی مکه به کاروان امام رسیدند. امام وقتی از رسیدن یزید بن ثبیط با خبر شدند، مشتاقانه به سوی خیمه او رفتند! یزید بن ثبیط هم برای دیدن امام به سمت اردوگاه ایشان رفت. امام منتظر ماند تا او بازگردد. یزید بن ثبیط به محض دیدن امام، آیه 57 سوره یونس را خواند: بگو به فضل خدا و رحمتش، پس به آن دلشاد باشید. چقدر این رابطه بین یزید بن ثبیط و امام زیباست... صبح عاشورا یزید بن ثبیط و همراهان بصری اش در حمله اولیه به شهادت رسیدند... ابن زیاد پس از کشتن مسلم و در دست گرفتن کامل حکومت بر کوفه، با بستن دروازه های شهر کوفه، ورود به کوفه و خروج از آن را ممنوع کرد. این بین چند شیعه باهوش و زیرک خودشان را در سپاه عمرسعد جا زدند و با او به کربلا آمدند و در فرصتی مناسب به امام پیوستند. مانند مسعود بن حجاج و پسرش عبدالرحمن. تعداد دیگری هم با عمر سعد به کربلا آمدند و وقتی دیدند عمر شروط امام را رد کرد، به حضرت پیوستند. مانند نعمان بن عمرو و برادرش حلاس که زمان خلافت امام علی از ماموران حضرت در کوفه بود؛ زهیر بن سلیم ازدی که شب عاشورا به امام ملحق شد، قاسم بن بشر، جوین بن مالک، عبدالله بن بشر و چند نفر دیگر. نفس آدمی اگه حق پذیر و حق طلب باشه همیشه میتونه مسیر درست رو تشخیص بده... این افراد در حمله اولیه به شهادت رسیدند. در بین این شهدا جندب پسر حجر بن عدی یار باوفای حضرت علی و امام مجتبی هم هست. از همه شهدای حمله اولیه نام بردیم و متاسفانه اطلاعات بیشتری از آنها نداریم.
30 بعد از حمله اولیه، یاران امام به صورت چند نفری به میدان رفتند و جنگیدند و به شهادت رسیدند؛ مانند بشر بن عمرو حضرمی. یاران امام همگی بطور ویژه امتحان شدند و با ماندنشان در شب و روز عاشورا سربلند بیرون آمدند. اما خدا بشر را علاوه بر این امتحان، بطور خاص مورد امتحان قرار داد. شب عاشورا یا بنابر نقل هایی صبح عاشورا پیکی به او خبر رساند که پسرش اسیر شده است!!! او گفت: به خدا که حسین را تنها نمی گذارم. امام که با خبر شدند، به او گفتند: برو و پسرت را نجات بده. بشر گفت: درندگان مرا زنده زنده بخورند، اگر از شما جدا شوم! الله اکبر... امام به پاس وفاداریش مقداری پول و جامه گران قیمت به او دادند تا آن ها را به پیک داده و او ببرد تا پسر بشر آزاد شود. بشر ماند و به شهادت رسید! از دیگر افراد نصر بن ابی نیزر حبشی بود. او نوه نجاشی، پادشاه منصف و عادل حبشه بوده که زمان رسول خدا همراه پدرش به مدینه آمده بودند. پس از مرگ نجاشی، مردم به دنبال ابی نیزر آمدند تا در حبشه پادشاهی کند اما او گفت: ساعتی در خدمت رسول خدا بودن، برایم از یک عمر پادشاهی بهتر است و در مدینه ماند. نصر در شب عاشورا بعد از برداشتن بیعت توسط امام، گفت: نه به خدا، هرگز و هرگز... اگر رفتنی بودیم به اینجا نمی آمدیم! بعد حمله اولیه و بنا به نقل هایی قبل آن، امام فرمود: یاوری نیست که به خاطر خدا به داد ما برسد؟ حر با شنیدن این سخن نزد عمر سعد رفت و پرسید: آیا با او می جنگی؟ عمر گفت: آری؛ جنگی که بریدن دست ها و سرها کمترین کار آن باشد. حر به کنار یارانش بازگشت در حالیکه می لرزید. مهاجر بن اوس با دیدن حر گفت: اگر از من می پرسیدند شجاع ترین مرد کوفه کیست؟ تو را نام می بردم. چرا در این حالت هستی؟ حر گفت: خود را بین بهشت و دوزخ مردد می بینم. به خدا قسم جز بهشت را انتخاب نمی کنم حتی اگر قطعه قطعه ام کنند. حر با شرمندگی و چکمه به گردن نزد امام رفت. برخی گفته اند پسر و غلامش هم با او رفتند. حر گفت: من مانع شما شدم ولی فکر نمی کردم کار به جنگ ختم شود، اینک توبه می کنم. آیا پذیرفته می شود؟ امام گفت: آری و حر شادمان گفت: اجازه بدهید اکنون به میدان بروم. امام قبول کردند. حر جنگید تا به زمین افتاد. امام بالای سرش گفتند: تو آزاده ای، همان گونه که مادرت تو را حر و آزاده نام نهاد. بعد از جنگ افراد قبیله اش مانع بریدن سرش شدند و او را در محلی که اکنون در حاشیه کربلا قرار دارد دفن کردند. " همچو حر چکمه سر شانه ام انداخته ام مادرم را به عزایم بنشانید فقط "
31 عبدالله بن عمیر ساکن کوفه بود. روزی گروهی سرباز را دید و از مقصدشان پرسید و شنید که برای جنگ با حسین می روند. به خانه اش رفت و با همسرش ام وهب شبانه از شهر خارج شدند و به امام پیوستند. بعد از حمله اولیه، نبرد تن به تن شروع شد و عبدالله از اولین نفراتی بود که به میدان رفت. جنگی کرد جانانه و نوشته اند در حدود 19 سوار و چند پیاده را کشت و بعد اسیر شد. به دستور عمر سرش را جدا کردند و به جانب سپاه امام پرتاب کردند. ام وهب فورا خود را به بدن شوهرش رساند و می گفت: بهشت بر تو گوارا باد. در همین حین شمر به غلامش دستور داد تا با عمودی به سر ام وهب بزند و اینچنین در بین شهدای کربلا این بانوی والا مقام هم قرار گرفت... جناده بن کعب به همراه همسرش بحریه و پسرشان عمرو از مکه همراه امام بودند. جناده صبح عاشورا در حمله اولیه به شهادت رسید. هنگام تاختن بسوی دشمن می گفت: بر بیعت خود استوارم تا برای وارث خود این عهد را به ارث بگذارم. با شروع نبرد تن به تن، عمرو پسر جناده که نوجوان بود؛ نزد امام آمد تا اذن میدان بگیرد. امام اجازه ندادند و فرمودند: پدرت در اولین حمله کشته شده، شاید مادرت کشته شدنت را دوست نداشته باشد. عمرو گفت: البته مادرم مرا به جهاد امر کرده و نزد شما فرستاده... امام پذیزفتند. عمرو در میدان این رجز را می خواند: امیرم حسین است و چه خوب امیری؛ نشاط دل پیامبر و مژده دهنده به سعادت و بیم دهنده از باطل. علی و فاطمه پدر و مادرش؛ مانند او کسی را می شناسید؟ او بعد از کارزاری کوتاه به شهادت رسید. بحریه که حالا هم همسر شهید بود و هم مادر شهید، عمود خیمه اش را کند و در حالیکه می گفت: من زنی ضعیفم اما شما را در راه حمایت فرزندان فاطمه ضربتی سخت می زنم. آن را به سوی لشکر عمر پرتاب کرد و نوشته اند که حتی فردی را هم کشت! امام خود را به بحریه رساندند و او را به خیام بازگرداندند. خانواده های حسینی این چنین اند...
32 در بین اصحاب امام دو برادر به نام های سعد و ابوالحتوف بن حارث هستند که از خوارج به حساب می آمدند!! اما در نهایت به امام پیوستند و شهید شدند. اما مسلم بن عوسجه؛ از اولین نامه دهندگان به امام بود و مسلم بن عقیل را هم بسیار یاری کرد. البت یک اشتباه و در اصل غفلتی کرد و معقل، عامل نفوذی ابن زیاد که خود را شیعه جا زده بود را نزد مسلم برد و محل او لو رفت. بعد شهادت مسلم، با برادر دینی اش حبیب به سمت امام رفتند. شب عاشورا به امام گفت: چگونه شما را رها کنم؟ از شما جدا نمی شوم تا با شمشیرم آن ها را بکشم و اگر سلاحم را از دست دادم با سنگ می جنگم تا کشته شوم! در میدان که افتاد، امام به همراه حبیب به بالینش رفتند. امام آیه 23 احزاب را تلاوت کردند که: "برخی از آن ها جان سپردند(به شهادت رسیدند) و برخی در انتظارند در حالیکه تغییری در آن ها پدید نمی آید." بعد حبیب گفت: مرگ تو بر من سخت است. تو را به بهشت مژده می دهم. یقین دارم که به زودی دنبال تو می آیم وگرنه دوست داشتم وصیتت را به من بگویی تا انجام دهم. مسلم با انگشت به امام اشاره کرد و به حبیب گفت: تو را به این مرد سفارش می کنم؛ در رکابش بجنگ تا کشته شوی... وصیت انسان مومن باید اینجوری باشه ها!
33 از افراد مشهور در سپاه امام، بریر بن خضیر همدانی است. از یاران حضرت علی، مردی پارسا و از قاریان بزرگ قرآن در کوفه بود. شب عاشورا حالت عجیبی داشت و بسیار شوخی می کرد! عبدالرحمن به او خرده گرفت که اکنون وقت شوخی نیست. بریر گفت: همه می دانند که در جوانی هم اهل شوخی نبودم چه برسد به اکنون که پیر هستم. با حالت مزاح ادامه داد که می دانم تنها چند ساعت با حورالعین فاصله دارم. چقدر مایلم که آن زمان هم اکنون باشد! بعد گفت: واقفم به آنچه به زودی ملاقاتش خواهیم کرد... حسین چه شوقی برای دیدار با خدا به یارانش داده! بریر قبل جنگ به سپاه دشمن گفت: آب برای حیوانات مباح شده؛ بعد شما آنرا از فرزند دخت پیامبر دریغ کرده اید؟ در پاسخ گفتند: ای بریر زیاد حرف می زنی. او باید تشنه کشته شود همان گونه که کسانی قبل او تشنه کام بودند(به عثمان اشاره می کردند) بریر تلاش کرد با سخنانش و یادآوری سخنان پیامبر در مورد عترتش، دعوت کوفیان و ... آنان را بیدار کند اما آن ها با بی منطقی گفتند: نمی فهمیم چه می گویی و تیربارانش کردند و او به خیام بازگشت. بریر به میدان رفت و تعدادی از دشمنان را کشت. فردی از سپاه دشمن به نام یزید بن معقل برای جنگ با بریر به میدان آمد و گفت: شهادت می دهم که تو از گمراهان هستی. بریر گفت بیا تا مباهله کنیم. یزید پذیرفت و هر دو از خدا خواستند که هر که باطل است به دست دیگری که حق است کشته شود. جنگ بین بریر و یزید شروع شد و دست آخر بریر ضربتی بر سر یزید وارد کرد که از کلاهخودش رد شد و مغزش را شکافت و یزید کشته شد و حق مشخص! جنگ او ادامه پیدا کرد. یکی از سربازان سپاه دشمن به نام عفیف بن زهیر او را شناخت و گفت این قاری بزرگ کوفه است که بر ما در مسجد قرآن می خواند!کعب بن جابر به این گفته اعتنا نکرد و نیزه اش را به بریر زد و او را به شهادت رساند. بعد جنگ که کعب به خانه اش برگشت و برای همسرش از جنگ گفت. زنش به تندی با او برخورد کرد و گفت: تو بر فرزندان فاطمه حمله ور شدی و سید قرا را کشتی؟ سوگند به خدا دیگر با تو کلامی سخن نخواهم گفت.
34 در میانه روز عاشورا، ابوثمامه عمرو الصائدی متوجه شد که وقت اذان ظهر شده. نزد امام رفت و گفت: این گروه را می بینم که به شما نزدیک شده اند. به خدا قسم کشته نخواهید شد تا اینکه من پیش از شما کشته شوم. دوست دارم نمازم را که وقت آن رسیده با شما بخوانم و بعد خدا را ملاقات کنم. امام فرمود: نماز را یاد آوری کردی، خدا تو را از نماز گزاران و اهل ذکر قرار دهد. آری اکنون اول وقت برای نماز است. از آن ها بخواهید که از جنگ دست بردارند تا نماز بخوانیم. حصین، از لشکر دشمن که سخن امام را شنید، گفت: ای حسین هر چه می خواهی نماز بخوان، نمازت قبول نمی شود! حبیب بن مظاهر آن فقیه و عالم بزرگ که امام شخصا به او نامه نوشتند و او هم با تمام قوا خدمت امام آمد، از شنیدن این حرف برآشفت و گفت: گمان می کنی نماز پسر پیامبر قبول نیست و نماز شما قبول است؟ حصین عصبانی شد و به حبیب حمله برد و حبیب هم دست به شمشیر، وارد جنگ با سپاه عمر سعد شد و در میدان جنگید تا به شهادت رسید... امام بسیار اندوهگین شدند. خودشان را بالای بدن حبیب رساندند و گفتند: آفرین بر تو ای حبیب. تو مردی فاضل بودی... حبیب بزرگ اصحاب بود. شب عاشورا نافع بن هلال نزد حبیب میاد و از حرف هایی که از امام و حضرت زینب شنیده می گوید. اینکه حضرت زینب از امام در مورد وفاداری اصحاب می پرسند و امام به ایشان تضمین می دهند که این افراد تا آخر ایستاده اند. حبیب با شنیدن این مطلب تمام اصحاب را جمع کرد و در مورد روز عاشورا و اینکه اول باید به میدان بروند صحبت کرد و بعد گفت بیایید نزد بانوان حرم برویم و خاطرشان را آسوده کنیم. حبیب هنگام شهادت بیش از 90 سال سن داشت! یعنی تا سنین پیری هم میشه به بهترین شکل خدمت کرد! بعد از شهادت حبیب، امام نماز ظهر را برپا کردند. و چه درس بزرگی به ما می دهد این حرکت؛ نماز اول وقت در بدترین شرایط ممکن! با نمازای خودمون مقایسه کنیم! دو نفر برای مراقبت از امام جلوی ایشان و بقیه ایستاده اند؛ زهیر بن قین و سعید بن عبدالله حنفی.
35 سعید بن عبدالله حنفی که هنگام نماز جلوی امام ایستاد، مرد شریف و عابدی از اهالی کوفه بود. او از کسانی بود که نامه های کوفیان را به امام در مکه رساند و بعد هم پاسخ امام را برای کوفیان برد. وقتی کوفیان با مسلم بیعت کردند؛ سعید نامه مسلم را به امام رساند و تا کربلا با امام ماند. موقع نماز که تیرباران دشمن شروع شد، سعید خود را سپر کرد. سیزده تیر به او اصابت کرد... نماز امام که تمام شد، به زمین افتاد. حضرت به سرعت نزد او رفتند. سعید حرف عجیبی به امام زد. گفت: آیا وفا کردم؟! یا الله؛ کسی که اینطور جانفشانی کرده حالا بگوید آیا وفا کردم؟! امام فرمودند: آری، تو در بهشت پیش منی... بعد از نماز ابو ثمامه که وقت نماز را به امام یادآوری کرد؛ به میدان رفت و به شهادت رسید. پسر عموی او در سپاه مقابل بود و این خیلی نکته مهمی است. دوپسر عمو با دو عاقبت کاملا متفاوت! و بعد زهیر بن قین به میدان رفت... از نحوه پیوستن زهیر به امام گفتیم. اینکه او تحت تاثیر تبلیغات علیه اهل بیت، عثمانی مذهب بود اما در مسیر طی صحبتی که امام با او داشت، به حضرت پیوست. همسرش نقش مهمی در رفتن او به سمت امام داشت. زهیر در کربلا چندین بار خطبه خواند. او تاجر ثروتمندی بود و مردم کوفه به خوبی او را می شناختند. او به کوفیان گفت: حق مسلمان بر برادر مسلمانش این است که او را نصیحت کند. البت هنگامیکه بین ما و شما شمشیر قرار گرفته؛ شما امتی هستید و ما امتی دیگر. خداوند ما و شما را به ذریه پیامبرش امتحان کرد! زهیر هنگام نماز از مراقبین امام بود و بعد نماز به میدان رفت و مبارزه سختی کرد و دست آخر به شهادت رسید. زهیر سال ها در اشتباه بود اما با توسل به اهل بیت و درست فکر کردن عاقبت بخیر شد. بعد از زهیر، عمرو بن قرظه به میدان رفت. پس از شهادتش، برادرش که در سپاه دشمن بود فریاد برآورد که ای حسین! ای دروغگو! برادرم را فریب دادی تا اینکه او رو کشتی. امام گفتند: برادرت را فریب ندادم بلکه خدا او را هدایت کرد! پ. ن: خیلی وقت ها آدم از سر وفا و مرام به دنبال برادر و دوستان و نزدیکان خود می رود. و چقدر باید مراقب مسیر ها بود!
36 بعد نوبت به نافع بن هلال شد. از قاریان بزرگ بود و در هر سه جنگ مولا علی در رکاب ایشان حضور داشته. در شامگاه هفت محرم و پس از بسته شدن آب و تشنگی حرم امام، به همراه حضرت عباس و چند تن دیگر برای برداشتن آب به کنار شریعه رفتند. آن جا عمرو بن حجاج فرمانده ماموران حراست از رود؛ پرسید: کیستی؟ هلال خود را معرفی کرد و بعد عمرو گفت بیا و بنوش اما برای حسین نبر! نافع گفت: هرگز و در نهایت طی درگیری سختی توانستند مشک ها را پر کنند و به خیام ببرند. شب عاشورا نافع همراه امام برای سرکشی به اطراف خیام رفتند. امام به او گفت: نمی خواهی در این شب تار از همینجا برگردی و خود را نجات دهی؟ نافع خود را به پای امام انداخت و گفت تا هنگامی که شمشیرم بکار آید از شما جدا نمی شوم. به سمت خیام که بازگشتند؛ امام به خیمه حضرت زینب رفتند و ایشان پرسیدند: آیا از اصحاب خود اطمینان داری؟ امام فرمود: آری؛ همه آن ها را امتحان کرده ام. از اینان باوفاتر یاری وجود ندارد! نافع حرف امام را شنید و به گریه افتاد. روز عاشورا او ابتدا با تیرهایی که اسم خودش را بر آن ها حک کرده بود، دوازده نفر را کشت و بعد به میدان رفت و پس از جنگاوری به شهادت رسید... بعد عابس بن ابی شبیب خواست که به میدان برود. عابس فردی شب زنده دار و بسیار شجاع بود. نزد امام رفت و گفت: بر روی زمین هیچ کس نزد من عزیزتر از شما نیست؛ اگر قدرت داشته باشم که ظلم را از شما به چیزی که عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم، چنین می کردم. سلام بر شما؛ شهادت می دهم که بر دین شما و پدرتان هستم. بعد به میدان رفت و با فریادی بلند مبارز طلبید. کسی از سپاه دشمن که عابس را می شناخت گفت: او شیر شیران است. مبادا کسی به تنهایی به رزم با او برود! عابس فریاد زد: آیا مردی نیست؟ محبت حسین دیوانه ام کرده! او که دید کسی به میدان نمی آید، زره و کلاهخودش را از تن در آورد! در این هنگام عمر سعد دستور داد و او را سنگ باران کردند و برای جنگ سوی او آمدند و پس از جنگی سخت و کشتن تعدادی از کافران، به شهادت رسید. بعد از شهادتش چند نفر از سپاه دشمن ادعا می کردند که آن ها عابس را کشتند اما عمر گفت: هیچ کس به تنهایی او را نکشته و همگی با هم این کار را کردید... یه وقتایی آدم باید در راه دفاع از اهل بیت از همه چیزش بگذرد؛ حتی از زرهش در هنگام جنگ!
37 تعداد کمی از اصحاب باقی مانده بودند که جون بن حوی نزد امام رفت. او غلام اباذر و سیاه پوست بود. بعد از رحلت اباذر در خدمت حضرت علی و بعد امام مجتبی و امام حسین بود. در ساخت و تعمیر سلاح های جنگی مهارت داشت و در کربلا مسئول خیمه دارالحرب بود که سلاح ها در آن نگهداری می شدند و او به تعمیرشان می پرداخت. وقتی از امام اذن میدان خواست، حضرت فرمود: تو همراه ما آمدی تا به خوشی و عافیت برسی. برو و خودت را گرفتار نکن! جون گفت: من برای آسودگی خود در گرفتاری از شما کمک می گرفتم. حال دست از شما بردارم؟ می دانم که رنگم سیاه است و بوی خوشی ندارم اما شما بر من از نفس بهشتیتان بدمید تا خوش بو شوم. تا خون تیره ام با خون پاکتان مخلوط نشود از شما جدا نخواهم شد! او رفت و جنگید و بر زمین افتاد. امام به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: خدایا چهره او را سفید کن و او را خوشبو گردان و بین او و محمد و آل محمد پیوند قرار ده. امام سجاد می فرمایند: هنگام دفن شهدا، از بدن جون بعد از چند روز زیر آفتاب ماندن، بوی بسیار خوشی می آمد... نژاد هیچ نقشی در عاقبت بخیری افراد ندارد. متاسفانه ماها چقدر درگیر نژاد پرستی هستیم... از دیگر اصحاب امام، انس بن حارث کاهلی بود. پیرمردی که افتخار حضور کنار پیامبر را هم داشته و در غزوات بدر و حنین شرکت کرده بود. روایات زیادی هم از پیامبر نقل کرده که شیعه و سنی آن ها را گزارش کرده اند. در زمان عاشورا او سالخورده بود اما با این وجود در میدان رزمی جانانه کرد و به شهادت رسید... بعد عمرو بن عبدالله الجندعی به میدان رفت. در هنگامه ی نبرد ضربتی به سرش خورد و بیهوش به زمین افتاد. اقوام او در سپاه پسر سعد او را همراه خود بردند. عمرو پس از یک سال در بستر بودن به شهادت رسید و به امام پیوست... آخرین فرد از اصحاب سوید بن عمرو بود. در حین نبرد به زمین افتاد و همه فکر کردند که کشته شده. اما او زنده بود و بیهوش. وقتی بهوش آمد که امام به شهادت رسیده بود و دشمن مشغول حمله به خیام بود. او باز دست به شمشیر برد و به قصد جهاد به دشمنان حمله کرد. او را محاصره کردند و به شهادت رساندند. https://eitaa.com/Laylatolghadrnoor💦💧
38 نوبت به خانواده امام رسید و علی اکبر اول به میدان رفت. او حق را می شناخت. در راه کربلا شنید که پدرش گفت: انا لله و انا الیه راجعون. نزد امام رفت و پرسید: چه شد که این آیه را خواندید؟ امام گفت: خوابم برد و شنیدم کسی می گوید این کاروان به سوی مرگ می رود. علی اکبر پرسید: مگر ما بر حق نیستیم؟ امام گفتند: آری و علی زیبا گفت: پس چه باک از مرگ! در مورد سن جناب علی اکبر اختلاف است. برخی او را 18 تا 20 ساله گفته اند که بنظر درست نمیاد چون از امام سجاد کوچکتر می شود و برخی هم گفته اند حدود 28 سال داشته. او باید اول می رفت. اگر امام بخاطر حفظ جان پسرش از دیگران مایه میذاشت، مقام امامتش زیر سوال می رفت!! (آقا زاده ها یاد بگیرن! اونیکه ژن خوب داره مسئولیتش سنگین تره!!!) علی اکبر نزد پدرش آمد و با او وداع کرد و به میدان رفت. امام گفتند: خدایا جوانی به سوی این قوم رفت که در صورت و رفتار و اخلاقش شبیه ترین به پیامبر است و هرگاه مشتاق دیدار پیامبر بودیم او را می نگریستیم. در میدان ابتدا عده ای که پیامبر را دیده بودند، ترسیدند و شمشیر انداختند که پیامبر به میدان آمده! تا اینکه علی اکبر طی حملاتش گفت: من علی فرزند حسین بن علی هستم. (این جماعت همه از اسم علی بیزارند!) به خدا قسم ما به پیامبر سزاوارتریم. این زنا زاده نمی تواند بر ما حکم راند. با شمشیر شما را می زنم و از پدرم حمایت می کنم. امام جنگ پسرش را می دید و گفت: ای پسر سعد، خدا نسلت را قطع کند همانطور که نسل مرا قطع کردی! علی اکبر جنگ نمایانی کرد و نزد پدرش برگشت و گفت: پدر تشنگی و سنگینی آهن(زره) مرا هلاک کرده، جرعه ای آب هست؟ این برگشتن و این پرسش حکمتی بالاتر از تشنگی دارد. عشق پدر و پسری در لحظات آخر... امام گریستند و گفتند کمی بجنگ که بزودی جدت تو را سیراب میکند. علی به میدان بازگشت. پس از مدتی ضربتی بر سرش خورد و بر اسب افتاد. اسب تربیت شده بود و می دانست سوارش که بر او بیافتد باید به خیمه گاه برگردد. اما خون علی جلوی چشمان اسب را پوشاند و راه را گم کرد و به میان دشمن رفت و هر کس با هر چه داشت به استقبال علی اکبر رفت...و علی اکبر اربا اربا شد...😭 قبل از شهادتش بلند گفت: ای پدر، جدم رسول خدا مرا سیراب کرد و به شما سلام می رساند و می گوید به سوی ما شتاب کن... امام آمدند؛ صورت به صورت پسرشان گذاشتند و گریستند و گفتند: بعد تو دیگر دنیا ارزشی ندارد. در این هنگام حضرت زینب درحالیکه می گفت: ای عزیزم، ای پسر برادرم؛ به سوی علی شتافت... امام خواهرشان را در برگرفتند و به خیام بازگرداندند و به جوانان هاشمی گفتند: بروید و پیکر علی را بیاورید... نتوانم ززمین جسم تو را بردارم گرهی کور بیافتاده علی در کارم آنچنان قطع شده جملگی اعضایت چاره آن است که جسمت به عبا بگذارم دست به دامان توام یا علی.. https://eitaa.com/Laylatolghadrnoor💦💧
39 بعد علی اکبر، آل ابوطالب در یاری امام کوشیدند. ان شاءالله به ترتیب خاندانشان بهشان می پردازیم. ابتدا فرزندان عقیل بن ابی طالب برادر حضرت علی. امام شب عاشورا بهشان گفت: شهادت مسلم شما را کفایت می کند. بروید! اما فرزندان عقیل گفتند: یابن رسول الله، آقا و سرور و مولی و بهترین پسر عموهای خود را رها کنیم؟ هرگز؛ جان و مال و خانواده ی خود را فدای تو خواهیم کرد. یعنی مهم نیست تو خانواده آدم کسی برای دین رفته باشه یا نه. وظیفه همه ما حرکت برای دینه! نفر اول عبدالله بن مسلم بن عقیل به میدان رفت. مادرش رقیه دختر حضرت علی بود. در میدان گفت: امروز مسلم را می بینم؛ هم او که پدرم است و همراه او شجاعانی که به دین پیامبر ایمان آوردند. تعدادی را کشت و جنگی جانانه کرد. تیری به سمت او پرتاب شد. عبدالله فهمید و دستش را جلوی صورتش گرفت. تیر، کف دست و پیشانیش را به هم دوخت و هر چه کرد نتوانست دست را از پیشانیش جدا کند و همان دم کسی با نیزه به قلبش زد و عبدالله به شهادت رسید. بعد محمد بن مسلم هم به میدان رفت و شهید شد. از دیگر فرزندان عقیل حاضر در کربلا عبدالرحمن، داماد حضرت علی بود. دیگری جعفر که رجزش این بود: من آن جوان ابطحی از نسل ابوطالبم و از نسل هاشم و غالب هستم. ما سروران و برترین روزگاریم و این حسین، پاک ترین پاکان است. اما بعد؛ فرزندان عبدالله بن جعفر، عون و محمد. در اینکه مادر عون، عقیله بنی هاشم زینب کبری است شکی نیست، اما در مورد مادر محمد گفته شده که خوصاء نامی بوده است. این دو برادر با هم به میدان رفتند. محمد اینطور رجز خواند : از این دشمنان به خدا شکوه میبرم که از کوردلی به هلاکت افتادند. نشانه های قرآن را تغییر دادند و کفر و طغیان را آشکار کردند. رجز عون هم این بود: اگر مرا نمی شناسید؛ پسر جعفر طیار، شهید راستین در بهشت تابان هستم. او در بهشت با بالی سبز پرواز می کند، در محشر همین شرافت او را بس است. این دو که به شهادت رسیدند، امام بدن هایشان را به خیام باز گرداند. هر که از بنی هاشم شهید می شد، حضرت زینب به کمک امام می آمد اما این بار در خیمه خود ماند تا برادرش از دیدنش شرمنده نشود... چه زیبا دقتی... @Laylatolghadrnoor
40 در 20 ماه صفر سال 61 هجری در روز اربعین شهادت امام حسین(ع) و یارانشان به نقلی کاروان اسرای آل الله به کربلا آمدند... و در این روز جابر بن عبدالله انصاری از مدینه به کربلا رسید. جابر اولین کسی است که قبر سیدالشهدا را زیارت کرد. در فرات غسل کرد و با لباسی سپید بالای قبر حسین علیه السلام رفت . آنقدر گریه کرد تا از هوش رفت. بعد گفت یا حسین یاحسین یا حسین چرا جواب سلام مرا نمی دهی ای حبیب من؟؟ بعد به خودش گفت: چگونه جواب مرا بدهد کسی که بین سر و بدنش جدایی افتاده... یا حسین... @LLaylatolghadrnoor
41 اما پسران امام مجتبی ؛ 4 تن از فرزندان این بزرگ امام در کربلا حضور داشتند. از حسن مثنی و عبدالله جلوتر صحبت می کنیم ان شاءالله. دیگری بکر بن حسن بود که جنگید و به شهادت رسید. بعد او قاسم بن الحسن عزم میدان کرد. قاسم حدودا 13 سال داشت و 3 ساله بود که پدرش شهید شد و عمویش سرپرست او شد. وقتی برای اذن میدان نزد امام رفت، حضرت اجازه ندادند. طبق نقلی قاسم نزد مادرش رفت و گفت: عمویم اجازه نمی دهد. مادرش نامه ای را به او داد و گفت این را به عمویت نشان بده. امام نامه را گشود و دست خط برادرش را دید که اجازه رفتن قاسم را داده بود... حضرت بعد دیدن نامه قاسم را در آغوش گرفتند و به شدت گریه کردند. هیچ وداعی این شکلی گزارش نشده. رابطه امام حسن و امام حسین بسیار زیباست. این دو همواره همراه هم بودند. حالا ده سال از شهادت برادر گذشته که یادگارش می خواهد برود... زرهی اندازه او نبود اما او به میدان رفت. هیچ چیز مانع نشد! نگفت امکانات نیست پس نمی توانم!!! قاسم در میدان گفت: اگر مرا نمی شناسید؛ من پسر حسنم. نواده پیامبر. این حسین چون اسیران در محاصره مردمی است که هرگز باران رحمت بر آنان نبارد! حمید بن مسلم از راویان جنگ و واقعه نگار سپاه ابن زیاد می گوید: نوجوانی که چهره اش مانند ماه می درخشید، به میدان آمد. او شمشیر می زد که ناگهان بند کفش چپ او پاره شد. ایستاد تا بند کفشش را محکم کند! بعد از جنگی که کرد، ضربتی به سرش خورد و فریارد برآورد: عمو جان! امام شتابان به سمت او رفت و با شمشیر به فردی که بالای قاسم ایستاده بود زد. سپاه عمر برای نجات او آمدند و میدان شلوغ شد. و قاسم در حالیکه از شدت درد پاهایش را به زمین می زد، جان داد... میدان که آرام شد، امام فرمود: از رحمت خدا دور باشند قومی که تو را کشتند، در حالیکه دشمن آن ها در قیامت جد تو باشد. بر عمویت سخت است که تو او را بخوانی و او پاسخ تو را نگوید یا او تو را پاسخ دهد اما این پاسخ به تو نفعی نرساند. امام قاسم را به سینه چسباند و درحالیکه پاهای قاسم به زمین کشیده می شد، او را به خیام برد. قاسم شیرینی عسلی را که گفته بود، چشید... @Laylatolghadrnoor
42 نوبت به برادران امام رسید؛ فرزندان علی بن ابی طالب. بکر (محمد) بن علی اول رفت و به شهادت رسید. در میدان اینگونه رجز خواند: پیشوای من علی، صاحب فخر، آن والا مردی است که از تبار هاشم، راستگو، بزرگوار و دارای فضیلت است. این حسین پسر پیامبر است که از او با شمشیر صیقل داده شده حمایت می کنم. جانم فدای برادری که عظمتش موجب وقار من شده. در این رجز دو نکته جالب و زیباست. او برادر ناتنی امام بود. مادرشان متفاوت اما از یک پدر بودند. چه زیبا مقام و جایگاه برادرش و اینکه زاده فاطمه با او فرق دارد را فهمیده بود و حضرت را یابن رسول الله خواند! و نکته دوم جمله آخر رجزش؛ عظمت امام را موجب وقار خودش خوانده... امام همینه؛ خودش بزرگ است و برای نوکرانش افتخار است که خادمش باشند...! برای ما هم صدق می کنه ها! خدا را سپاسگذاریم و خوشا به حالمون که چنین امامی داریم... بعد عون بن علی نزد امام رفت. حضرت گریان گفتند: ای برادر تسلیم مرگ شده ای؟ عون گفت: چگونه تسلیم مرگ نشوم درحالیکه شما را بی یاور می بینم؟ جنگ سختی کرد. سپس بازگشت تا امام را دوباره ببیند. امام از او خواست تا استراحتی کند اما عون گفت: بگذار جانم را فدایت کنم و رفت و شهید شد. عباس پیش برادران تنیش رفت و گفت: پیش آیید تا خیر خواهی شما برای خدا و رسولش را ببینم و 3 پسر ام البنین به ترتیب به میدان رفتند. اول عبدالله بن علی به میدان رفت و بعد برادرش عثمان بن علی( دلیل نامگذاری او به دلیل علاقه حضرت علی به عثمان بن مظعون از صحابه پیامبر بود.)؛ او توسط خولی به شهادت رسید. آخر هم جعفر بن علی پای به میدان گذاشت. حیفه از بانو فاطمه کلابیه ملقب به ام البنین نگیم. پس از ازدواج با حضرت علی و در ورود به منزل ایشان، ابتدا از فرزندان فاطمه زهرا کسب اجازه کرد تا به خانه وارد شود؛ ادب!!! پس از عاشورا وقتی فرستاده امام سجاد وارد شهر شد، ام البنین از پسرانش نپرسید و دنبال خبری از حسین بود... او اولین کسی بود که مراسم عزاداری و گریه برای شهدای کربلا برگزار می کرد. روزها دست عبیدالله فرزند عباس را می گرفت و در بقیع به نوحه سرایی می پرداخت. حتی مروان که دشمن اهل بیت بود، گریان می شد. از نوحه های او این بود: ای کسی که دیدی عباس به همه حمله ور می شد؛ خبر دار شدم به سر پسرم در حالیکه دستانش قطع شده بود ضربه ای وارد شده، وای بر من، بر شیر بچه ام، اگر شمشیر دستش بود احدی به او نزدیک نمی شد... دیگر مرا ام البنین نخوانید در کربلا دیگر پسر ندارم... یا باب الحوائج...عباس... @Laylatolghadrnooe
43 اما عباس... اول حضرت را از زبان امام سجاد ببینیم: خدا رحمت کند عمویم عباس را که حقیقتا ایثار و جانبازی نمود و جنگ نمایانی کرد و خود را فدای برادرش کردتا جاییکه دست هایش قطع شد. خداوند مانند جعفر بن ابیطالب دو بال به او عنایت کرد تا در بهشت پرواز کند. همانا عمویم عباس در پیشگاه خداوند منزلت و مقامی دارد که فردای قیامت همه شهدا بر مقام او غبطه می خورند. و اوصاف این بزرگ مرد از زبان امام صادق(ع): سلام بر بنده صالح خدا، مطیع امر خدا و رسول و علی و حسن و حسین... عموی ما عباس با بصیرت و سخت ایمان بود. اما اوج کار عصر تاسوعاست وقتی که سپاه دشمن قصد حمله به لشکر امام را داشتند و امام به برادرشان گفت: ای عباس، سوار شو، جانم به فدایت ای برادر! برو و بپرس که چه می خواهند؟ امام معصوم به کسی بگوید جانم به فدایت! الله اکبر به این جایگاه... واقعا عباس کیست؟ عصر تاسوعا شمر سمت خیام امام آمد و فریاد زد: پسران خواهر ما کجایند؟( شمر و حضرت ام البنین از یک قبیله بودند و به همین دلیل شمر حضرت عباس و برادرانش را اینطور خطاب کرد!) عباس و برادرانش پاسخی ندادند. امام فرمود: جوابش را بدهید اگرچه فاسق است! برادران از او پرسیدند چه می خواهی؟ و شمر امان را نشان داد و گفت: بیایید و اطاعت یزید را بپذیرید که ایمن خواهید بود. عباس طوفانی جوابش را داد: خداوند تو و امان نامه ات را لعنت کند. تو ما را امنیت می دهی ولی فرزند رسول خدا در امان نباشد؟ اصلا خودش را نمی دید! امنیت امام در راس اهداف عباس بود. شب عاشورا پس از برداشته شدن بیعت، گفت: بعد تو زنده ماندن چه سود؟؟ روز عاشورا عباس از این سو به آن سو در حرکت بود تا هر کاری که می تواند برای امام بکند. تا اینکه عصر عاشورا وقتی تقریبا تمام اصحاب و بنی هاشم شهید شده بودند، نزد امام رفت تا اجازه میدان بگیرد. حضرت گریستند و گفتند: برادر تو پرچمدار منی. عباس گفت: سینه ام تنگ شده؛ دوست دارم با این منافقان بجنگم و انتقام بگیرم. ولی امام به او گفت: پس برو برای اطفال مقداری آب بیاور. عباس گوش به فرمان گفت: چشم و رفت تا مشک را بردارد... @Laylatolghadrnoor
44 صدای العطش کودکان خیام را پر کرده بود. مشک را برداشت و بدون تعلل به سمت شریعه فرات شتافت. در مسیر حیدر وار جنگید و توانست وارد شریعه شود. دست زیر آب برد تا بنوشد که یاد تشنگی امام افتاد و آب بر آب ریخت و گفت: ای نفس! بعد از حسین جز ذلت نیست، مبادا پس از او زنده باشی. حسین شربت مرگ را می نوشد و تو می خواهی آب گوارا بنوشی؟ این شیوه من نیست و نه کار کسی که صادق و امین مولایش مولایش باشد. عباس از شریعه بیرون آمد و با تمام وجود عزم خیام حسینی را کرد. مسیر از نخلستان می گذشت و چه مکان خوبی برای ترسویان که پنهان شوند و عباس را غافلگیر کنند. از هر طرف تیر بود که می آمد و کسی در این بین آمد و دست راست عباس را قطع کرد... اما برای عباس انگار فقط امر امامش مهم بود نه دست قطع شده اش؛ چرا که گفت: به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کنید ، باز هم از دین و امام صادق و با تقوایی که فرزند پیامبر است حمایت می کنم. مشک بر دوش چپش و شمشیر به دست چپ بود و می جنگید که حکیم بن طفیل با ضربتی دست چپ او را هم قطع کرد. با توجه به شواهد و رجزی که عباس بعد قطع دست چپش خوانده پس آن موقع مشک به دندان نبوده و به نظر دست مبارکشان از مچ قطع شده و مشک بر شانه و به کمک ساعد حفظ می شد... عباس گفت: ای نفس از کفار نترس، تو را مژده باد به رحمت خدا. تو به زودی با پیامبر محشور می شوی. دست چپم را به ستم بریدند، خدایا در آتش دوزخ بیندازشان. تیر باران عباس ادامه یافت. اینجا مشک را به دندان گرفت. خیلی تلاش کرد تا مشک سالم بماند. اما نشد... تیری که به عباس نخورد او را کشت... تیری به مشک خورد، تیری به سینه اش و تیری به چشمش. لعینی با عمود بر سر عباس عباس زد. مانند پدرش شد و از اسب به زمین افتاد... اینجا بلند گفت: ای اباعبدالله، خداحافظ. برادر مرا دریاب... حسین با سرعت خود را به عباس رساند. دست حهای بریده را در راه دید و بوسید، در کنار بدن عباس گفت: برادرم اباالفضل، الان کمرم شکست و تدبیرم گسست... امام برادرش را همانجا گذاشت تا بگوید او متفاوت است و باید جایگاهی جداگانه داشته باشد... در خیام، سکینه دختر امام از عمویش پرسید و امام خبر شهادت را دادند و همه فغان برآوردند. زینب کبری گفت: ای برادرم، ای عباس، وای از بی کسی ما بعد از تو. این نشان دهنده عظمت عباس در بین خاندان امام است. او وزنه ای بود که رفت... بی شک خدا سرشته تو را از گل حسین سقای با فضیلت و دریا دل حسین @Laylatolghadrnoor
45 بعد عباس امام تنهای تنها شد. حضرت در دشت بلند گفتند: آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ فغان از خیام حسینی برخاست. برخی نوشته اند اینجا علی اصغر خود را از گهواره بیرون انداخت. الله اعلم. امام گفتند: فرزند شیر خواره ام را بدهید تا با او وداع کنم. حضرت فرزندش را به سوی دشمن گرفت و برای او طلب آب کرد.( متاسفانه برخی اشعار و نوحه ها در این مورد امام را در حالت التماس گونه بیان می کنند و مطالبی می گویند که با اصل حرکت حضرت در تضاد است.) جالب اینکه برخی مقاتل معتبر مانند ارشاد شیخ مفید این طلب آب را اصلا بیان نکرده اند و صرفا وداع را گفته اند. در هر صورت علی در آغوش پدرش بود که حرمله بن کاهل تیری پرتاب کرد و گلوی علی بریده شد. امام دستانش را از خون فرزندش پر کرد و به آسمان پاشید. امام باقر فرمودند: قطره ای از آن خون به زمین نیفتاد. بنا به برخی نقل ها در کربلا نوزاد دیگری هم به نام عبدالله رضیع به شهادت رسیده. اینطور نقل شده که او در همان روز به دنیا آمد و امام او را در آغوش گرفته بودند که تیری به آن طفل اصابت کرد. برخی هم می گویند عبدالله همان علی اصغر است. اما بنظر دو کودک بودند! امام به میدان رفت. با حمله ای سمت شریعه شتافت. دشمن هم که این کار حضرت را دید، به سمت خیام رفت. امام به خیام بازگشتند و دشمن متفرق شد. اینجا نقل عجیبی گفته شده؛ البت همه نقل نکرده اند. امام یاران خود را صدا زدند: ای حبیب، ای زهیر و ... شما را می خوانم. اجابتم نمی کنید؟ برخیزید و در برابر این عاصیان پست، از آل رسول دفاع کنید. نوشته اند که بدن های شهدا با صدا زدن امام تکان خوردند. این حرکت اتمام حجتی بزرگ بود... امام سجاد می فرمایند: هر اندازه که کار بر پدرم سخت تر می شد، چهره اش نورانی تر و جوارحش مطمئن تر میشد تا جاییکه سپاهیان عمرسعد به یکدیگر می گفتند: ببینید چگونه از مرگ باک ندارند! حمید بن مسلم می گوید: هرگز کسی را که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند ندیدم که شجاع تر و پر دل و جرات تر از حسین باشد! حضرت قدری جنگیدند و مجدد به خیام برگشتند و نزد پسرشان امام سجاد رفتند. حضرت زین العابدین می فرمایند: پدرم در روز شهادتش در حالیکه خون از سر تا پایش می چکید مرا در آغوش گرفت و به من مطالبی گفت...
46 امام با خاندانش وداع کرد. با دخترانش به گونه ای و با خواهرانش طوری دیگر... آخرین سفارشات را به خواهرش زینب گفت. حضرت بانوان را به صبر سفارش کرد. لحظات عجیبی بود. از صبح این همه مصیبت و حال خود امام می خواهد برود... حضرت فرمودند: پیراهن کهنه ای به من بدهید که هیچ کس رغبت آن را نداشته باشد. ابتدا کسی شلواری تنگ و کوتاه برای حضرت آورد که امام از پوشیدنش خودداری کردند و فرمودند: لباس تنگ و کوتاه لباس ذلیلان است( با وضعیت پوشش الان مقایسه کنیم!) بعد پیراهنی آوردند و حضرت با شمشیرشان در آن پارگی هایی ایجاد کرد تا کسی بعد شهادتشان آن را درنیاورد؛ اما بی شرفان آن را هم از تن حضرت درآوردند... وداع به پایان رسید و حضرت روانه شدند. ایشان اتمام حجتی با کوفیان کردند اما آن ها با سر و صدا مانع شنیده شدن حرف های امام شدند! امام حمله خود را آغاز کردند. پس از هر تاختی به نزدیکی خیام می آمدند و با گفتن لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، اهل خیام را از سلامت خود با خبر می کردند. امام به میدان فرمودند: من حسین فرزند علی هستم. سوگند یاد کرده ام که در برابر ستم، سر فرود نیاورم. از خاندان پدرم حمایت می کنم و در راستای دین پیامبر گام می نهم. کشته شدن در راه خدا بهتر است از زیر بار ننگ رفتن... بین امام و خیام فاصله افتاد. دشمن قصد حمله به خیام را کرد که امام فرمودند: ای آل ابوسفیان، اگر دین ندارید و از روز معاد نمی ترسید؛ لا اقل در دنیای خود آزادمرد باشید و به اصل خود رجوع کنید، اگر عرب هستید. امام دیدند که این افراد از دین دیگر نشانی ندارند و به جاهلیت بازگشتند. برای همین به رگ عربیتشان اشاره کردند. امام جنگیدند و زخم برداشتند. قدری ایستادند تا استراحت کنند. در همین حین سنگی به پیشانی حضرت برخورد کرد و پیشانیشان شکست و خون صورت را گرفت... امام دامن لباسشان را بالا آوردند تاخون را پاک کنند؛ سینه نمایان شد. ملعون ازل و ابد، حرمله جنایتکار، تیری پرتاب کرد که به سینه نازنین امام خورد... حضرت فرمودند: بسم الله و بالله و علی مله رسول الله( به نام خدا و برای خدا و بر مبنای آیین رسول خدا). حضرت مجبور شدند تیر را از پشت خود بیرون بکشند. خون فوران می زد. امام روی اسب افتاد... @Laylatolghadrnoor
47 امام دستشان را زیر خون بدنشان گرفتند و بر صورت و محاسن خویش کشیدند و گفتند: این چنین خدا را ملاقات خواهم کرد؛ در حالیکه به خون خود خضاب شده ام. اسب امام تربیت شده بود؛ به همین دلیل به درون سطح گودی رفت تا امام راحت تر پیاده شوند. امام با کمک دیواره گودال از مرکب پیاده شدند. دیگر رمق چندانی برای امام نمانده بود، لعینی با شمشیر ضربتی بر سر حضرت زد که کلاهخودشان را شکافت و از فرقشان خون جاری گشت. اما بالای تل؛ حضرت زینب درحالیکه دست عبدالله، فرزند 11 ساله امام مجتبی را در دست داشتند، میدان را می دیدند. عبدالله آرام و قرار نداشت و به همین خاطر حضرت زینب او را کنار خود نگه داشته بودند. بعد افتادن امام، عبدالله دستش را از دست عمه اش بیرون کشید و سمت عمویش دوید. امام دیدند و بلند به خواهرشان گفتند: او را نگهدار! عبدالله گفت: والله از عمویم جدا نمی شوم. کسی خواست با شمشیر به امام ضربتی بزند که عبدالله رسید و گفت وای بر تو ای حرام زاده، می خواهی عموی مرا بکشی؟ دستش را سپر امام کرد که ضربت، دست مبارکش را از پوست آویزان کرد... امام او را در برگرفت و گفت: ای پسر برادرم صبر کن و خیر و برکت درخواست کن که خدا تو را به پدران صالحت ملحق می کند. و حرمله عبدالله را نشانه گرفت... امام قدرت برخواستن نداشتند اما کسی جرات نمی کرد نزدیک شود. شمر فریاد زد منتظر چه هستید؟ همه بر او حمله کنید! و افرادی ضرباتی گوناگون به حضرت زدند که شرحشان اینجا نمی گنجد... در این هنگام حضرت زینب از سوی خیام فریاد برآورد: وای بر تو ای عمر، ابا عبدالله را می کشند و تو نگاه می کنی؟؟ برخی نوشته اند: عمر در اینجا گریه کرد! در مورد آخرین جملات امام اینطور نوشته اند که حضرت فرمود: بر قضای تو شکیبایی می کنم، معبودی جز تو نیست، ای پناه درخواست کنندگان . الهی به رضای تو خشنود و راضی هستم. اسب حضرت خود را به خون امام آغشته کرد و سوی خیام رفت. بانوان حرم با دیدنش فغان برآوردند. عمر با دیدن این صحنه گفت: بروید و کار را تمام کنید. ابتدا خولی وارد گودال شد اما از ترس نتوانست کاری کند و بعد شمر رفت. خنجرش را درآورد و... میان خاک، کلام خدا مقطعه شد. میان خاک، الف، لام، میم، طا، ها، سر لا حول و لا قوه الا بالله آخر غم تو می کشد مرا حسین... تا آن دمی که منتقم تو نیامده است سرخی پرچم تو مرا می کشد حسین... @Laylatolghadrnoor
💦💧🌹💧🌹💧🌹💧🌹💧💦 48 یاحاضر یا ناظر الحمدالله زندگی امام حسین(ع) را که سید و سالار شهیدان هستند با هم مرور کردیم تا بلکه با خواندن تاریخ گذشتگان درس عبرت های فراوانی بگیریم تا خود را بهتر بسنجیم که ما کجای کار هستیم... امیدوارم کسانی که با ما همراه نبودند برای شناخت بهتر امام و قیام عاشورا این سیر را مطالعه کنند و حاضران اخبار حسین بن علی را به غایبان برسانند! به امید روزی که همه محبین امام حسین(ع) با معرفت کامل نسبت به امام و نهضت عاشورا عزای پسر فاطمه(س) را بپا دارند. و آن روز است که خداوند آخرین ذخیره اش را برای ما خواهد فرستاد که بقیه الله بالاترین خیرهاست برای ما اگر که مومن باشیم... سالار سربریده ی زینب سرم فدات هستی فاطمه! پدر و مادرم فدات 🌿التماس دعا 💦 @Laylatolghadrnoor 💦💧🌹💧🌹💧🌹💧💦
💫روز اول محرم سال ‌۶۱ هجرى قمرى 🕋 بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیم علیه سلام(1) حضرت حسین (ع) در سوم شعبان سال چهارم هجری قمری متولد شدند. اختلاف سنیشان با برادر بزرگشان امام مجتبی(ع) کمتر از یک سال بود؛ البت این نکته را هم باید مدنظر داشت که امام حسین(ع) طبق نقل ها شش ماهه به دنیا آمدند. ماجرایی را احتمالا شنیده یا خونده باشید به این شکل که امام حسین(ع) با حضرت عباس در سنین کودکی مشغول بازی بودند که امام اظهار تشنگی می کنند. حضرت علی(ع) هم آنجا بودند و به قنبر میگن برو برای بچه ام آب بیار که حضرت عباس(ع) زودتر پا میشن و میرن آب میارن و بعد هم حضرت علی(ع) گریه می کنند و ماجرای کربلا رو میگن و ... این داستان از اساس غلطه چون اختلاف سنی امام حسین و حضرت عباس بیشتر از بیست ساله!!! بنابراین این دو بزرگوار هیچ وقت نمی تونستن با هم همبازی باشند! به دلیل اختلاف سنی کم امام حسین با برادر بزرگشان حضرت مجتبی؛ هر دو همواره با هم بودند. پیامبر هر دوی آنها را بسیار دوست می داشت. با آنها بازی می کرد و می بوسیدشان و... دوران خوشی بود تا اینکه امام حسین حدود شش سال داشتند که پیامبر به شهادت رسیدند. همان روز هم واقعه شوم سقیفه اتفاق افتاد و بعد همراه پدر و مادر و برادرشان شبانه به در خانه انصار می رفتند تا غدیر را یادآوری کنند اما چه سود! ادامه دارد... 🏴 @laylatolghadrnoor
2 چند ماه بعد از شهادت یا فوت پیامبر، حضرت زهرا(س) نیز به شهادت رسیدند... امام حسین(ع) در کودکی شاهد تنهایی پدر بود؛ دیگر جواب سلامشان را هم نمی دادند... و دوران سکوت شروع شد! در 25 سال سکوت امام علی(ع)، حضرت حسین ادامه دوران کودکی و نوجوانی و جوانیشان را همراه با کار وتلاش گذراندند. بعد در زمان خلافت پدرشان، همراه پدر به کوفه رفتند و در جنگ ها شرکت داشتند. در زمان خلافت 6 ماهه برادرشان امام مجتبی هم همراه برادر و گوش به فرمانشان بودند. در ماجرای شورش اردوی امام در ساباط مدائن و حمله به خیمه امام، حضرت حسین در حالیکه بیم جان برادرشان را داشتند به سرعت خودشان را به آنجا رساندند و دیدند امام حسن تنها در حالیکه خیمه و حتی زیراندازشان غارت شده بود، نشسته اند و امام حسین و اندک شیعیانی جان امام مجتبی را حفظ کردند. در هنگام صلح امام حسین تابع و پشت برادرشان بودند. متاسفانه افرادی می گویند که امام حسین مخالف صلح بودن و امضا نکردن و مجبور شدن بپذیرن و این چیزا. خب امام حسن هم مجبور شد صلحو بپذیره. صلح هدف امام حسن نبود اما در اون شرایط بهترین کار بود و امام حسین هم تابع امام زمانش آن را پذیرفت. نکته مهم اینه که ائمه در زمان خودشون بهترین کار ممکن رو انجام دادن. اگه جای امام حسن و امام حسین عوض می شد؛ امام حسین با معاویه صلح می کرد و امام حسن با یزید می جنگید! 🏴 @laylatolghadrnoor
3 پس از شهادت امام حسن مجتبی، حضرت حسین به امامت رسیدند. همان اوایل دوران امامت ایشان بود که معاویه با شدت بیشتری با شیعیان رفتار می کرد. کار به جایی رسید که کشتار کسانی که فضائل حضرت علی را می گفتند را شروع کرد. سرها برید و شیعیان به سختی افتادند؛ از شیعیانی که توسط معاویه کشته شد، حجر بن عدی است. حجر به جانشین زیاد در کوفه که سب حضرت علی را می کرد، محکم صحبت کرد و با او مقابله کرد و حتی سنگریزه به او پرتاب کرد و کلا به دفاع از حضرت علی پرداخت. تا اینکه به دستور معاویه او و چند تن از یارانش دستگیر شدند. آنها را به شام بردند و در نزدیکی شام، معاویه دستور قتل آنها را داد مگر اینکه سب حضرت علی را بگویند. حجر نپذیرفت و او را به شهادت رساندند و در همان جا دفن کردند. این اتفاق 1 تا 2 سال بعد از شهادت امام مجتبی افتاد و امام حسین تا فهمیدند طی نامه ای تند به معاویه اعتراض کردند. اگر یادتان باشد حدود چهار سال پیش تروریست های حیوان خو، مزار حجر را تخریب و او را نبش قبر کردند... دارد. 🏴 @laylatolghadrnoor
4 خلافت معاویه حدود بیست سال طول کشید و در این مدت طولانی عملا اسلام جدیدی در شامات و حتی بقیه مناطق مملکت اسلامی پیاده کرد. بسم الله می گفت و شراب می خورد و بیان می کرد این کار شراب را حلال می کند. روز چهارشنبه نماز جمعه خواند و... ضربه سختی به اسلام زد و شیعیان بسیاری را کشت. تعدادی از مردمی که به امام علی و امام حسن پشت کردند و در اصل زمینه ساز خلافت معاویه شدند؛ ضربات سختی از همین حکومت خوردند. تعدادی هم با سر سپردگی زندگی خوبی برای خودشان فراهم کردند. امثال عمر سعدها در حالیکه پدرش توسط معاویه کشته شده بود اما باز هم به او وفادار بودند. در بازگشت از سفری که برای بیعت گرفتن از بزرگان به جهت خلافت یزید به مدینه داشت، در نزدیکی دمشق کنار چاهی نشست. در فکر جشن 20 سالگی حکومت پر قدرتش بود که سکته کرد... معاویه چند روز در بستر بود؛ آمده حالت صورتش بهم ریخته و دهنش کج شده بود. یحتمل سکته مغزی کرده بود و بالاخره در 15 رجب سال 60 به درک واصل شد. بلافاصله یزید ردای خلافت را بر تن کرد و از همه بیعت گرفت... 🏴 @laylatolghadrnoor
5 معاویه به یزید گفته بود که از همه چه خودشان آمدند و چه به زور، بیعت بگیرد اما اگر چهار نفر با او بیعت نکردند، کاری به کارشان نداشته باشد. معاویه باهوش بود و می دانست افراد مختلف چطور واکنش نشان می دهند. این 4 نفر را معاویه اینطور به پسرش گفت: عبدالله بن عمر با تو بیعت نمی کند؛ او را واگذار که مشغول کنج عزلت و عبادتش است. عبدالرحمن بن ابوبکر و عبدالله بن زبیر هم با پول و ثروت در اختیار تو هستند. اما حسین بن علی! هرگز او را مجبور به بیعت نکن. او را به حال خود واگذار و اذیتی به او نرسان که برایت دردسر خواهد شد. یزید نامه ای به ولید بن عتبه حاکم مدینه نوشت که از تمام مردم چه بزرگ و چه کوچک بیعت بگیر. هیچ عذری هم پذیرفته نیست. مروان بن حکم( همان که عملا بجای عثمان خلافت می کرد) نیز مشاور ولید بود. ولید نامه را با او در میان گذاشت. در مورد بیعت گرفتن از امام حسین و عبدالله بن زبیر برخی گفته اند که یزید در نامه اش اشاره کرده که اگر بیعت نکردند گردنشان را بزن و برخی این گفته را به مروان نسبت داده اند. در هر صورت ولید، عمر بن عثمان را همان شب بعنوان پیک نزد امام و عبدالله بن زبیر که در مسجد بودند فرستاد. قاصد که به مسجد رسید، عبدالله از این دعوت شبانه هراسان شد. امام گفت به گمانم معاویه مرده که اینطور ما را خوانده اند. عبدالله بن زبیر شبانه از مدینه گریخت و از بیراهه به مکه رفت. اما امام گروهی از بنی هاشم را خبر کرد و دسته جمعی به مقر حاکم رفتند. امام به بنی هاشم گفت شما بیرون بمانید و اگر فریاد مرا شنیدید وارد شوید. ولید به امام خبر مرگ معاویه را داد و خواهان بیعت او با یزید شد. امام فرمود: شبانه بیعت کردن کار درستی نیست. فردا مردم را دعوت کن، من هم اگر قصد بیعت داشتم می آیم و بیعت می کنم. ولید پذیرفت و امام در حال ترک مجلس بود که مروان گفت: گردن او را بزن! امام صدای خود را در اعتراض به مروان بالا برد و حضرت عباس به همراه بنی هاشم تا فریاد امام را شنیدند وارد مجلس شدند و اطراف امام را گرفتند. امام گفت: ما خاندان نبوت و محل تردد ملائکه هستیم. خداوند با ما شروع نموده و به ما ختم می کند. اما یزید شرابخوار و خونریز و فاسق است. با او بیعت نمی کنم ولی تا صبح صبر می کنیم...
6 امام همان شب مستقیم از مجلس ولید به سمت مزار پیامبر رفتند و تا صبح به نماز و راز و نیاز پرداختند. هنگام نماز صبح که مردم به مسجد آمدند؛ حضرت با صدای بلند بطوریکه همه می شنیدند، فرمودند: ای رسول خدا من حسین، پاره ی تن تو هستم که مرا به عنوان جانشین خود در میان امت قرار دادی. شاهد باش که امت مرا رها کردند و حریم مرا مراعات ننمودند... توجه کنید که امام چگونه برای مردم مدینه اتمام حجت کردند... حضرت بعد از نماز صبح راهی منزل شدند و در راه مروان را دیدند. مروان به امام گفت: بیعت کن که صلاح در این است؛ اما امام با گفتن کلمه استرجاع (انا لله و انا الیه راجعون) گفتند: از اسلام چیزی جز اسمی باقی نمانده چون یزید حاکم شده...
7 امام به خانواده و بنی هاشم قصد خروج از مدینه را اعلام کرد. تا هنگام مغرب همه مشغول جمع آوری اسباب سفر شدند. هنگام نماز مغرب باز امام به مسجدالنبی رفتند و بعد از نماز در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر صحبت کردند و بار دیگر اتمام حجت کردند. در این بین افرادی همچون ام سلمه و محمد حنفیه برادر نا تنی امام با ایشان دیدار کردند. امام هم وصیت خود را نوشتند و به محمد حنفیه دادند. حضرت در وصیت خود بعد از ستایش پروردگار اعلام کرد که برای شرارت و خوش گذرانی قیام نمی کنند بلکه به جهت اصلاح امت جدش و امر به معروف است. 28 رجب سال 60 امام از مدینه و از طریق راه اصلی( خلاف عبدالله بن زبیر که از بیراهه فرار کرد) به سمت مکه حرکت کردند. هنگام خروج آیه 21 سوره قصص را خواندند که مربوط به خروج و فرار حضرت موسی از مصر بود. امام خاندانشان را همراه داشتند، بعلاوه چند تن از دوستان و اصحاب. از بنی هاشم و فرزندان امام مجتبی هم تعدادی آمدند و برخی نیامدند. 🏴 @laylatolghadrnoor
8 سوم شعبان امام در بین استقبال مردم وارد مکه شدند. مردم دسته دسته به ملاقات امام می آمدند. در کوفه سلیمان صرد خزاعی زئیم شیعیان، بزرگان شیعه را جمع کرد و گفت با توجه به حرکت امام و اینکه فساد یزید بر همه مبرهن است و دیگر مشکل ظاهر سازی معاویه در میان نیست؛ نامه ای به امام بنویسیم و ایشان را به کوفه دعوت کنیم تا یاریشان کنیم... متن نامه برخی این بود: زمین ها سرسبز شده و میوه ها رسیده و جویبارها پر آب گشته. نزد ما بیایید که بر سر سپاهی مجهز و گوش به فرمان وارد می شوید. امام نیز نامه ای نوشتند و آن را به پسر عمویشان مسلم بن عقیل دادند تا به کوفه برود و از صحت دعوت کوفیان باخبر شود. امام همچنین نامه ای را به سلیمان بن رزین که غلامشان بود دادند و او را به بصره فرستادند تا نزد روسای پنج گانه و اشراف بصره رود و دعوتشان کند. در ادامه اتفاقات سه شهر بصره، کوفه و مکه را بصورت موازی دنبال می کنیم...
9 اتفاقات سه شهر بصره، کوفه و مکه را بصورت موازی دنبال می کنیم. ابتدا کوفه: مسلم با دو راهنما از بیراهه به سمت کوفه راه افتادند اما گم شدند. دو همراه مسلم از شدت تشنگی و گرما مردند و مسلم به سختی توانست خود را در 5 شوال به کوفه برساند. مختار ثقفی که از شیعیان کوفه بود، او را به خانه خود برد و تمام شیعیان را دعوت کرد و مسلم نامه امام را برایشان خواند. همه از شدت شوق گریه می کردند و بعد از چند روز 18 هزار نفر با مسلم بیعت کردند. مسلم نامه ای برای امام نوشت که کوفه مهیای حضور شماست و نامه را به قیس بن مسهر صیداوی و عابس بن ابی شبیب داد تا به امام برسانند. فرماندار کوفه نعمان بن بشیر احساس خطر کرد و بالای منبر رفت و حرف هایی زد. طرفداران بنی امیه مانند عمر سعد که از رفتار نعمان در برابر مسلم راضی نبودند؛ طی نامه هایی راپورت نعمان را به یزید دادند. یزید تحت تاثیر نامه های دوستدارانش در کوفه نعمان را عزل و عبیدالله بن زیاد را که حاکم بصره بود، برای حل و فصل ماجرای مسلم و امام به کوفه بفرستد.