eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
48 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . کالسکه از پیچ خیابان ظهیرالاسلام گذشت. خانه‌های قدیمی و آجری با پ
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . در کلاس، جیرجیر آرام پنکه‌ی سقفی با صدای ورق‌خوردن کاغذها درآمیخته بود. آفتاب خرداد از شیشه‌های پنجره روی نیمکت‌ها افتاده بود و سایه‌ی چنار پشت پنجره، روی میز ناردانه و آهو می‌لرزید. ناردانه، قلم را میان انگشت‌های کشیده‌اش گرفته بود. ورقه‌ی امتحان پیش رویش بود. موضوع انشا، واضح و بی‌ظرافت، با گچ سفید روی تخته‌سیاه نوشته شده بود: درباره‌ی وظیفه‌ی زن در خانواده و اجتماع بنویسید. خانم رازی، با عینک گرد فلزی و لب‌های خشک‌شده از نخوت، پشت میز نشسته بود و با نگاهی مراقب و بی‌احساس، دخترها را زیر نظر داشت. دخترها، مثل همیشه، با لباس‌های سرمه‌ای و یقه‌های سفید، موها مرتب در دو طرف سر با روبان سفید بسته، شبیه دسته‌ای از شمع‌های خاموش بودند. اما ناردانه… ناردانه شعله بود. هر روز سوزان‌تر از روز قبل. قلبش مثل سماورِ کنج مطبخ، توی سینه قل‌قل می‌کرد. در ذهنش صدای مادر بود؛ افسانه، زنی که از خانه و خانواده به جرم عشق یوسف طرد شد. زنی که به ناردانه آموخت واژه یعنی قدرت، نوشتن یعنی قیام، زن یعنی تصمیم. با یاد مادر، قلم را روی کاغذ حرکت داد. بی‌مکث، بی‌ترس: زن، اگر تنها وظیفه‌اش در خانه ماندن باشد، خانه خراب می‌شود. زن، اگر فقط مامورِ سکوت باشد، پس فریاد از کجاست؟ من، چون دخترم، چرا باید رویاهایم پنهان شود زیر خمیر نان؟ مگر وطن فقط در جیب مردان جا می‌گیرد؟ وسعت وطن، در جیب من نه، در قلبم جا می‌گیرد. خطوطش کشیده و خشمگین بود. دستش روی کاغذ تند راه می‌رفت. شبیه واژه‌هایش. واژه‌ها با سماجت از سر انگشت‌هایش سرازیر می‌شدند. ناردانه دیگر صدای پنکه را نمی‌شنید. صدای دیگری توی گوشش می‌پیچید: صدای سحاب، که روز پیش پشت میزش نشسته بود. مداد پشت گوشش بود و نگاهش به دفترش. زیر لب می‌خواند: زن اگر پُر نباشد، پرواز نیست. سحاب… سحابِ چشم‌روشن. سحابِ همیشه آرام. سحابِ نازپرورده در خانه‌ی قجریِ مهتاج‌السلطنه. با آروغ فهم از رنج و حق خواهی. خانه‌ای که او هم از آن سهم داشت؛ سهمی که ذره‌ای از آن را وقتی که باید، نچشیده بود. دستش لرزید. قلم ایستاد. سمت پنجره سر چرخاند. قلبش داغ شد. انگشت‌هایش مداد را محکم خفه کردند. •♡• وقتی خانم رازی گفت تمام، ناردانه آخرین جمله را نوشت: من خواهم نوشت، به هر قیمتی. حتی اگر فردا نباشم. کاغذ را آرام تا کرد و بلند شد. دامن یونیفرمش را صاف کرد. کلاهش را جلو کشید و در سکوت سنگین کلاس، از کنار نگاه خنثای خانم رازی عبور کرد. دمِ در مدرسه، دخترها یکی‌یکی از در سبز عبور می‌کردند. صدای تق‌تق کفش‌های‌شان روی سنگفرش حیاط می‌پیچید. ناردانه حس کرد کسی منتظرش است. حسی پنهان. نگاهی گرم که از پشت به شانه‌هایش می‌تابید. وقتی بیرون آمد، درست روبه‌روی ایستگاه نعل‌اسبیِ درشکه‌ها، کنار دیوار آجری، سحاب ایستاده بود. کت نخی خاکی به تن داشت و روزنامه‌ای در دست. چشم‌هایش در آفتاب تند خرداد، نیمه‌بسته بودند. چیزی در نگاهش بود. یا تشویش، یا تمنا. نگاهش به ناردانه افتاد. چند دختر با خنده‌ی ریز نگاه‌شان کردند. سحاب لبخند زد. ناردانه موقر قدم برداشت. سحاب هم بی‌اختیار. بهم که رسیدند، بی‌آن‌که حرفی بزنند، هم‌قدم شدند. سحاب دستش را در جیب شلوارش برد و بی‌مقدمه پرسید: امتحان چطور بود؟ ناردانه، بدون اینکه کامل نگاهش کند، لبخند باریکی زد: مثل همیشه. من که راضی‌ام. _ اونطور که باید نوشتی؟ نگاه و لبخند ناردانه پر از شیطنت بود: نه. اونطوری که نباید نوشتم. هوا بوی یاس می‌داد. و بوی نگرانی. ناردانه آرام گفت: نمی‌دونستم میای دنبالم. سحاب مکث کرد. _ کارم زود تموم شد. مسیرم می‌خورد به اینجا. – چه خوب. سحاب ابرو بالا انداخت: که کارم‌ زود تموم شد یا اومدم دنبالت؟ ناردانه سر تکان داد: که مسیرت می‌خوره به من. سحاب چند لحظه پلک نزد. گاهی در عجب می‌ماند از این جسارت و بی‌پروایی دخترک. ناردانه با زبان بی‌زبانی گفت که موضعِ قدرت، اوست. می‌داند این نگاه‌ها، این بهانه‌ها، بی‌جا نیست. ناردانه پیچید توی کوچه‌ی پیچ‌دار. کوچه‌های تنگ و پیچ‌خورده‌ای که به‌سمت دروازه شمیران می‌رفتند. کوچه‌ها امروز، جور دیگری بودند. شبیه مسیری که به قلب کسی می‌رسد. سحاب متفکر نجوا کرد: که مسیرم می‌خوره به تو. ناردانه شانه بالا انداخت: به مدرسه‌ام. سحاب یکهو جلویش ایستاد. قلبش تند می‌تپید. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . پیش از آن‌که پشیمان شود، به چشم‌هایش زل زد: حرفتو پس نگیر. _ من ح
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . سایه‌ی سحاب و ناردانه باهم به کوچه رسیدند. بدون آن که لب بگشایند به حرف. شرم و اضطراب سحاب را ساکت کرده بود، و نگرانی ناردانه را. منتظر این لحظه بود. لحظه‌ای که سحاب به زبان بیاورد که دل از کف داده. می‌ماند سپهر که به دست آوردنش کار سختی نبود. سپهر اهل خیال و رنگ بود، نه حسابگری. اما نمی‌دانست چرا دل آشوبه گرفته؟ باید این لحظه لبخند گوشه به گوشه‌ی لب‌هایش را می‌بوسید، نه اینکه مهر سکوت به دهانش بخورد. صدای زنگ‌ ریز دوچرخه‌ای پس‌زمینه‌ی سکوت سنگین میانشان بود. ناردانه پلک زد و بدون این که به سحاب نگاه کند گفت: باهم نریم داخل. سحاب سر برگرداند. نگاهش روی نیم رخ ناردانه نشست. ملایم و مشتاق. _ چرا؟ ناردانه دستی به کلاهش کشید. _ کسی خبر نداره اومدی پی‌ام. فی الحال نمی‌خوام... سحاب محکم گفت: باشه. تو جلوتر برو. من کمی دیگه میام. ناردانه سر تکان داد و جلو زد. نزدیک در که رسید سر برگرداند. لبخند ملایمی زد. لب‌های سحاب هم لبخند شد. ناردانه در زد و سحاب عقب گرد کرد. یکی دو کوچه بالاتر رفت. نگاهش سرگردان بود و فکرش شلوغ. همان جمله‌ها. همان صدایی که از لب‌های خودش بیرون آمده بود، هنوز توی سرش می‌چرخید. چطور شد که گفت؟ چرا امروز؟ فقط به قصد دیدن دخترک رفته بود، نه برای اعتراف. اگر قصد اعتراف داشت، ناردانه را جای بهتری می‌برد. جایی در شان‌تر. مثل کافه نادری. شاید یکی از نویسنده یا شاعران موردعلاقه‌یشان را هم می‌دیدند و روزشان به یاد ماندنی‌تر می‌شد. نفسش سنگین بود. نه از خجالت. نه از ترس. از سردرگمی. آن لحظه که به چشم‌های پر شور ناردانه نگاه کرد، نتوانست افکارش را به زبان نیاورد. نتوانست تاب بیاورد که تنها عاشق باشد، نه معشوق. •♡• ناردانه چند بار مکث کرد تا وارد خانه بشود. دلش می‌خواست برود. برود به‌سمت خانی آباد. اما پاهایش مثل بند نخی در دست نیرویی دیگر، او را پیش می‌برد. چند لحظه در حیاط ایستاد. به آسمان نگاه کرد. ابرهای سپید سایه انداخته بودند. قبل از اینکه با کسی رو در رو شود، مستقیم به اتاقش رفت و در را بست. •♡• سحاب در نشیمن تابستانه نشسته بود. فیروزه نگاهش کرد: چیزی شده سحاب؟ رنگت پریده مادر. سحاب لبخند زد: خسته‌ام. چند دقیقه می‌شد به خانه آمده بود و خبری از ناردانه نبود. به بهانه‌ی استراحت تا وقت شام به اتاقش رفت. صدایی از اتاق ناردانه نمی‌آمد. کم میل وارد اتاقش شد. همین که در را پشت سرش بست، به دیوار تکیه داد. یاد حرف چند ماه قبل مهتاج افتاد که چند روز بعد از آمدن ناردانه گفت: دختری عین ناردانه مثِ انار ترک‌ خورده‌س. اگه از درونش خبردار نشی، فقط ظاهرشو می‌بینی. این روزها احساس می‌کرد ترک‌های ناردانه را می‌بیند. و از لای آن ترک‌ها، چیزی بیرون می‌زند که نمی‌داند چیست. چیزی که او را پابند دختر می‌کرد و حاضر بود زحمت به دست آوردنش را به جان بخرد. •♡• هوا هنوز روشنی محوی داشت، آبیِ نیم‌جانِ دمِ غروب به حوض می‌تابید. سفره روی ایوان، مثل همیشه با وسواس فیروزه پهن شده بود. زری آخرین کاسه‌ی خورش را گذاشت: بفرمایین، خورش کرفس امشب حسابی جا افتاده. آقایحیی فرمودن خوب لعاب بندازه. بشقاب و کاسه‌های گل‌سرخی و نان تازه‌ی سنگک تاخورده در سبد حصیری، سفره را زیبا کرده بود. دوغ نعناعی در کوزه‌ی سفالی و سیر ترشی هم‌ که نور علی نور بود. یحیی با صدای آرامش گفت: کیهان، نون بده به ناردانه بده. کیهان لقمه‌ی بزرگی از برنج با ته‌دیگ برداشت. _ ناردانه‌ خانم، خودتون بردارین دیگه. من نمی‌تونم عین ننه جونا خوب لقمه بپیچم! همه خندیدند. ناردانه هم لبخند زد. دستش را که دراز کرد، یحیی ظرف نان را گرفت و جلوتر گذاشت. ناردانه لقمه‌ای برداشت: سلامت باشید عمو. سحاب به ناردانه نگاه انداخت. سرش پایین بود. نور فانوس دیواری روی صورتش سایه انداخته بود. چشم‌های سحاب بارها میان لقمه، ناردانه و بخار خورش رفت‌ و برگشت. مهتاج لقمه‌اش را می‌جوید و نگاهش میان یحیی و ناردانه می‌چرخید. سکوتش با ابروی کمی بالا افتاده، نشان می‌داد فکرش مشغول است. یحیی نگاهش را از ناردانه برداشت و به سحاب گفت: فردا چی کاره‌ای؟ می‌تونی یه سر به مزرعه‌ی سمت تجریش بزنی؟ حصارا پوسیده‌. قول دادی پی‌اشو بگیری. سحاب به خوش آمد و با مکث گفت: چشم. فردا می‌رم چاپخونه خبر می‌دم و می‌رم پی‌اش. سپهر با حال خوش گفت: منم با سحاب می‌رم. نقاشی از درختای گیلاس تو نور بهار می‌چسبه. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . همه خندیدند. حتی یحیی. زری چای آورد و صدای سماور به صدای شب اضافه
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . / بخش اول . سحاب تکه چوبی را با ضربه‌ی پتک در خاک فرو برد. صدای کوتاه و پرطنین برخورد فلز و چوب، سکوت مزرعه را شکست. نسیمی خنک از دامنه‌های البرز آمد و بوی خاک مرطوب را با خودش آورد. حالا که نیمه‌ی خرداد بود، آسمان نه کاملا به تابستان رسیده‌ بود و نه از لطافت بهار دست کشیده. هوا در تردیدی نرم فرو رفته بود، درست مثل نگاه سحاب. سپهر کنار حصار خم شد و دست‌هایش را با گِل خیس کرد تا تخته‌ی کج را صاف کند. مثل همیشه موهای خرمایی‌اش با آفتاب صبح، طلایی به‌نظر می‌رسید. تکه‌چوب دیگری برداشت و گفت: این تپه‌ها اگه زبون داشتن، لابد هزار قصه از جنگ می‌گفتن. وقتی بچه بودیم،‌گمون می‌کردم مزرعه‌مون یه سرش به آلمان می‌رسه، یه سرش به روسیه. سحاب خندید، صدای خنده‌اش محکم و کوتاه بود. ــ خیال‌بافی تو از بمبای هیتلرم بلندتره سپهر. سپهر لبخند زد و خاک روی زانوی شلوارش را تکاند. _ جدی می‌گم برادر. رفته بودم ناصرخسرو رنگ بخرم، همه از قیمت نون و قند و نفت می‌نالیدن. می‌گفتن انگلیسیا رو تو جنوب ول کردن عین زنبور. بدون مهلت دادن به سحاب برای جواب، بی‌ربط پرسید: تو جلسه‌ی آخر روزنامه‌چیا، درباره‌ی لهستانیا چیزی گفتی؟ سحاب سر تکان داد: انگاری از مرز روسیه می‌خوان بیارنشون ایران. به اسم پناهنده. ولی خدا می‌دونه چندتاشون واقعا پناهنده‌‌ان. یه شوری توی تهران افتاده که آدم دلش می‌خواد کوه‌نشین بشه. چوب بعدی را برداشت و پرسید: این تخته صافه؟ سپهر چرخید، سایه‌‌اش افتاد روی زمین سبز. _ صافه. اما خوب نیست فقط به فکر درست کردن این حصار باشیم. این حصار فقط واسه گوسفندا نیست، برای محافظت از خاطره‌هامونه. سحاب چوب را محکم جا زد. _ گاهی آدم باید از خاطره‌هام محافظت کنه، چون خاطره‌ها آدمو شکننده‌تر می‌کنن. دیگر جز صدای پرنده‌ها و زنبورها و خش‌خش شاخه‌ها، صدایی نبود. سپهر لب تپه نشست. از توی کیفش دفتر طراحی‌اش را درآورد. _ بذار چند تا از این درختا رو بکشم. نور این وقت روز طلاس. سحاب به برادرش نگاه کرد. _ همه‌چیو قاب می‌گیری، بعد می‌ذاریش توی اتاقت، زیر خاکستر و بوی تینر. ولی زندگی همین‌جاس، بین این خاک و چوب و پینه‌ی دستمون. سپهر مداد برداشت. _ من زندگیو همون‌جوری که می‌بینم، قاب می‌گیرم. نمی‌تونم ازش دفاع کنم و به همه اثباتش کنم، لااقل حفظش می‌کنم. سحاب چیزی نگفت و برگشت سمت حصار. سپهر تکیه داده به کیفش، درخت گیلاس خم‌شده را می‌کشید. هر دو در سکوت کنار هم بودند. یکی با چکش، یکی با مداد. یکی برای ساختن، یکی برای ثبت کردن. و سحاب فکر می‌کرد باید ناردانه را بیاورد و اینجا را نشانش بدهد. •♡• در حیاط که بسته شد، صدایش مثل نفس عمیق خانه‌ای پیر بود. ناردانه، دفترش را توی بغلش جابه‌جا کرد. امتحانش را زودتر تمام کرد و به خانه برگشت. بند کفشش شل شده بود و پیشانی‌اش از آفتاب نیم‌روز برق می‌زد. صدای شرشر آب حوض و وزش نسیم میان برگ‌های نارنج، مثل لالایی مادرانه‌ای بود که خانه داشت برای خودش زمزمه می‌کرد. امروز خانه آرام بود و بیشتر باب میل ناردانه. دستش را سایه‌بان پیشانی کرد و نگاهی به ایوان انداخت. نه مهتاج با دامن چین‌چینش آن جا نشسته بود، نه فیروزه با کاسه‌ی سبزی. حتی صدای قاشق زدن زری از مطبخ نمی‌آمد. مهتاج و فیروزه و زری با اسب‌چی محل راهی مجلس نذر صغری‌خانم در سرچشمه شده بودند. سحاب و سپهر رفته بودند مزرعه‌ی تجریش و کیهان بعد از امتحان‌ قرار بود برود کلاس خطاطی. یحیی هم گفته بود می‌رود سر زمین‌های قلهک. همه سر جای خودشان بودند. همه به جز ناردانه. کفشش را درآورد. کف ایوان سرد بود و نم‌دار از آب پاشی زری. کلاهش را برداشت و موهایش را آزاد کرد. دل آشوبه‌ی خاموشی داشت. از همان خواب دیشب. از وهم همان انار ترک خورده. خواست داخل برود که سکوت خانه ترک خورد. صدایی که بلند شد، صدای حرف زدن نبود. انگار صندلی‌ای سنگین کشیده شد روی زمین خام. صدا از زیر زمین بود. از کارگاه سپهر. ناردانه گوش ایستاد. دوباره چیزی روی زمین کشیده شد. حدس زد سپهر خسته شده و زودتر به خانه برگشته. از پله‌ها پایین برگشت تا به زیرزمین نگاهی بیاندازید. درش قفل نبود. همیشه همین‌طور ول بود. سپهر زیاد اهل قفل‌و‌بند نبود. از لای در سرک کشید. چیزی ندید. کارگاه ساکت و خالی از حضور کسی بود. خواست برگردد که سایه‌ای پشت دیوارک کوره‌مانند ته زیرزمین تکان خورد. کسی که انگار حواسش به ناردانه نبود. دل ناردانه هری ریخت پایین. قامت سایه از سپهر و سحاب کوتاه‌تر بود‌. مردمک‌های ناردانه گشاد شد و نفسی کشید که دیگر بیرونش نداد. قبل از اینکه عقب‌گرد کند سایه چرخید. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_خزان
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . / بخش دوم . صورتش تاریک بود. مردی که حالا به وضوح می‌دید نه سپهر است، نه سحاب و نه کیهان. قامتش کوتاه‌تر بود، اما حرکاتش برق می‌زد؛ تند، دقیق، مثل سایه‌ای که به نور بدهکار است. انگار چیزی در دست داشت، کاغذ یا پارچه‌ای مچاله که مدام در مشت لرزانش فشرده می‌شد. ناردانه قدمی به عقب برداشت. صدای کفشش روی پله‌ی سنگی مثل خراش چاقو روی شیشه پیچید و سینه‌اش از هجوم نفس‌ها پر شد. سایه دوباره سر چرخاند. لحظه‌ای به نظر رسید چشم‌هایشان در تاریکی گره خورد. مکثی بی‌صدا و آرام. فهمید لو رفته. عجولانه شی‌ را در جیبش فرو کرد. در یک لحظه از انتهای زیرزمین تا حیاط دوید. طوری که ناردانه تکان خورد‌. فرار غریبه مثل آهو از میان بوته‌ها بود. در یک چشم بهم زدن و گریزان. ناردانه نفسش برید. زبانش چسبید به کام. به زحمت صدا از گلویش بیرون آمد: وایسا! کی هستی؟! تو خونه‌ی ما چی کار می‌کنی؟! فی الفور همسایه‌ها رو خبر می‌کنم، می‌فرستم پی‌ت. اما بی‌فایده بود. سایه از کنارش رد شده بود. فقط بوی خاک و لباس کهنه‌اش جا ماند. ناردانه فرصت نکرد حتی خوب ببیندش. فقط فهمید قامتش آشنا نیست و بوی این خانه‌ را نمی‌دهد. تا جلوی در دوید اما پایش سست شد. جرات نکرد داخل برود. در حیاط راه برای فرار داشت. مردد تا جلوی زیرزمین رفت. نگاهش را چرخاند، تیز و نگران. هیچ‌کس نبود. آهسته وارد شد. بوی خاک و تینر دورش پیچید. نور کج از پنجره‌ی نیمه باز روی میز و بوم‌ها افتاده بود. تابلوهای نیمه، قلم‌موها، پیشبند و پیراهن‌های چروکِ سپهر همه سر جایشان بودند. همه چیز درست بود. جز همان‌جایی که غریبه ایستاده بود. ناردانه به انتهای زیرزمین رسید. زمین این گوشه خاکی بود و کنار دیوار، تکه‌ای کاغذ پاره روی خاک افتاده. خم شد و کاغذ را برداشت. کاغذی نیمه و چروک بود. گوشه‌اش رد تاخوردگی داشت. رویش خط‌هایی بود، سیاه و درهم، گویی طرحی نیمه‌کاره یا پاره شده باشد. شاید هم تکه‌ای از نقشه یا رازی ناقص. ناردانه به کاغذ خیره ماند. نگاهش سنگین شد. پرسش‌ها پشت سر هم در سرش چرخید: کی بود؟ دنبال چی بود؟ چرا اومده بود؟ چطور با این‌همه اطمینان و راحت فرار کرد؟ چرا همیشه سایه‌ها سراغ من میان؟ صدای قدم‌هایی از حیاط آمد. ناردانه کاغذ را توی جیبش چپاند و نفس‌نفس‌زنان بالا دوید. سحاب و سپهر خسته و آفتاب‌خورده آمده بودند. لباس‌هایشان بوی عرق و خاک می‌داد. ناردانه روی پله ایستاد. دلش می‌خواست همه‌چیز را بگوید، اما لب‌هایش قفل شده بود. نمی‌دانست از کجا شروع کند. اصلا چه بگوید؟ اگر فیروزه و مهتاج می‌فهمیدند که باز هم تک و تنها سایه‌ای دیده، رویش اسم می‌گذاشتند. می‌گفتند یا مجنون شده، یا اوهامی یا جادو و جنبل. فی الحال باید سایه را برای خودش نگه می‌داشت. اعترافِ عشقِ سحاب نو بود. نباید خط و خشی به آن می‌افتاد. روی ایوان رفت. قلبش هنوز گرم و بی‌امان زیر پوست نازک و لطیفش می‌کوبید. بی اختیار دستی به صورتش کشید. سپهر جلو آمد، خندان و معطر به بوی خاک و مداد و کاغذ. _ عجب روزی بود ناردانه! اگه توام بودی، نورِ صبحو قاب می‌گرفتی. ناردانه لبخندی نصفه زد. دستش را روی تکه‌کاغذی که توی جیبش می‌لرزید فشار داد. انگار چیزی زیر دستش داشت زنده می‌زد. سحاب هم روی ایوان آمد. _ زود برگشتی؟ گفتی امتحانت تا ظهره. ناردانه گلوی خشکیده‌اش را صاف کرد. _ زودتر تموم شد… جلدی اومدم خونه. سپهر با همان شوق داخل رفت. ناردانه هم خواست حرکت کند که سحاب کنارش ایستاد. نگاهش آرام و دقیق روی صورت ناردانه می‌چرخید. _ چیزی شده؟ ناردانه دستش را روی جیبش گذاشت. کاغذ آن‌جا بود، همچنان بی‌قرار. هنوز نمی‌دانست باید بگوید یا نه. شاید بعدتر. شاید وقتی اوضاع آرام‌تر بود. شاید تنها به سپهر می‌گفت. میان زندانبان‌های این خانه، او از همه دوست‌تر بود. زمزمه کرد: نه… دیشب خواب به چشمم نیومد. خسته‌ام. نگاه سحاب موهای دخترک را نوازش کرد. _ آخه گیسو پریشون کردی. ناردانه تازه یادش آمد کلاهش را برداشته. دستش را برد سمت موهای پشت گوشش و بی‌اختیار دوباره آن‌ها را پشت گوش داد. لب‌های سحاب به لبخندی آرام باز شد. به شوق فرار مردمک‌های ناردانه و اناری که زیر گونه‌هایش بود. قدمی نزدیک‌تر شد و کنار گوش ناردانه با صدایی نرم گفت: از عجایب خداس که تو خرداد، انار این‌طور سرخ و شیرین بار بده. با حرکت سر ناردانه، نور افتاد روی چشم‌ها و موهایش. در چشم سحاب حالا رطب‌های رسیده دو انار کوچکِ سرخ را در آغوش داشتند. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است 🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_خزان
نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . / بخش اول . ناردانه لبخند و نگاه سحاب را تاب نیاورد و بی‌صدا داخل رفت. به رسم همیشه به اتاق خودش پناه برد. کلاهش را روی میخ پشت در انداخت و نفسش را آرام بیرون داد. دستش را در جیب فرو برد و کاغذ چروک را بیرون کشید. دقیق نگاهش کرد. رد خطوط واضح نبود. هر چه چشم می‌انداخت، به چیزی نمی‌رسید. نمی‌دانست چرا، اما انگار بخشی از این خط را می‌شناخت. حتی شاید آن قامت ناآشنا را، آن چرخش صورت و فرار را. قلبش تند زد. هنوز غریبه را در چند قدمی‌اش می‌دید. کنار پنجره نشست. سریع و بدون تأمل مداد نرم و کاغذی برداشت. باید تمام نگفته‌ها را می‌گفت. مداد میان انگشت‌هایش رقصید. اول فقط خطوط مبهمی کشید. بعد بی‌اختیار گوشه‌های شانه را کمی اصلاح کرد و گردن را بلندتر کشید. دنبال آن سایه می‌گشت. که از یادش نرود‌. کم‌کم روی کاغذ سایه‌ شکل گرفت. غریبه‌ای که تا همین کمی قبل در زیرزمین بود. ناردانه گردن کشید و کاغذ را عقب گرفت. چیزی در دلش تکان خورد. ابهام و رازهای این خانه داشت تاریک می‌شد… کاغذ را به آرامی تا زد و گذاشت لای دفترش. نمی‌دانست امروز آغاز چیست: شور و رویا؟ یا بلا و خرابی؟ •♡• ناردانه با دلهره‌ای شیرین از خانه بیرون زد. گفته بود که باید به مدرسه برود. معلمش خواسته بعد از اتمام امتحا‌ن‌ها بیاید و چند کتاب بگیرد. اما این دیدار رازی بود که نه به اهل خانه می‌شد گفت، نه حتی به آینه‌ی روی طاقچه. از شب قبل، وقتی صدای آرام سحاب را از پشت در شنید که آرام گفت: فردا، قبل ناهار… چند قدم مونده به دکون نونوایی. دلش بی‌وقفه می‌کوبید. چرا سحاب خواسته بود پنهانی هم را ببینند؟ چه می‌خواست بگوید که در خانه نمی‌شد؟ بوی نان داغ در کوچه‌ پیچیده بود. چند کلاغ روی بام‌ها نشسته بودند. چند دقیقه بعد، نزدیک نانوایی بود. سحاب زودتر آن‌جا بود. زیر سایه‌ی درخت توت کهنسال. پیراهن یقه‌دار سفیدی به تن داشت که آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود. رد جوهر روی دست‌هایش مانده بود. اما لبخندش تمیز بود و آرام، مثل نسیم صبحگاهی. ناردانه ایستاد. صدای قلبش را در گلو حس می‌کرد. آن‌قدر پر بود از سوال و ترس و شوق، که پاهایش سُست شد. سحاب نگاهش کرد و جلو رفت. _ خیال کردم نمیای. ناردانه لبخند زد. نگاهش را از چشم‌های سحاب دزدید و به شاخه‌های درخت توت دوخت: اگه نیام، زندگی چه لطفی داره؟ سحاب هم لبخند زد و دست در جیب کرد. چند لحظه سکوت بین‌شان نشست. تا اینکه سحاب گفت: خوش ندارم به دروغ، اما… ناردانه آه کشید: اگر خانم‌ بزرگ یا زن‌عمو بو ببرن، می‌برنم پشت قالیای انباری. چون باید سرم پایین باشه. نه… سحاب زمزمه کرد: نه چی؟ ناردانه لبش را گزید، نگاهش را بالا نیاورد: نه گرم به… سحاب چشم‌هایش را تنگ کرد. _ تو همیشه سرت بالاس. دنبالم بیا. وقت تنگه. یه جا هست می‌خوام نشونت بدم. راه افتادند. ناردانه پشت سرش. هنوز نمی‌دانست کجا می‌روند. فقط در کوچه‌های خلوت، کنار دیوارهای کاه‌گلی و رد نورِ آفتاب که از لابه‌لای برگ‌ها روی صورت سحاب می‌افتاد، قدم برمی‌داشت. از چند کوچه گذشتند. سحاب حرف نمی‌زد. گاهی به عقب نگاه می‌کرد تا مطمئن شود ناردانه هست. مسیری را با درشکه رفتند و دوباره پیاده شدند. بعد از یک دوراهی، از مسیر فرعی خاکی پیچیدند. دیگر کوچه نبود. فقط جاده‌ بود با بوته‌های خار، بوی خاک و صدای وز وز زنبورها. ناردانه با تردید پرسید: کجا می‌ریم؟ سحاب لبخند زد: می‌خوام چیزیو نشونت بدم که نه تو کتابا هست، نه لای مشقا. میان وزش نرم باد، جایی مثل رویا ظاهر شد. مزرعه‌ای خاموش، با ردیف‌ درخت‌های جوان و پیر، صدای گاوی که دورتر نعره می‌کشید و یک جوی آب باریک که بوی خنک زمین مرطوب از آن بلند می‌شد. سحاب ایستاد. دستش را روی یکی از تنه‌های درخت گذاشت. _ چند روز قبل با سپهر اینجا بودیم. ناردانه مبهوت اطراف را نگاه کرد. خوشه‌های گندم، ‌گل‌های زرد لابه‌لای علف‌ها، پروانه‌ای سفید که روی چین دامنش نشست و با نگاهش پرید. دنیا برای لحظه‌ای آرام شد. سحاب یک شاخه‌ی کوچک نعنای کوهی چید و داد دست ناردانه. _ وقتی بچه بودم، همیشه از اینا می‌چیدم، می‌ذاشتم لای دفتر مشقم. بوی زندگی می‌داد. ناردانه شاخه را بو کرد. عطرش با چیزی در دلش گره خورد. با گریه‌ای که نیامده بود. با دستی که هیچ‌وقت نوازشش نکرده بود. _ اون موقع دنیا یه‌جور دیگه بود. _ حالام یه جور دیگه‌س. علی الخصوص واسه من و تو. نسیم لابه‌لای گندمزارِ کوتاه وزید. چشم‌های سحاب مثل غروب تیرماه بود، روشن، اما سنگین. دلش می‌خواست زمان همان‌جا بند بیاید. همین‌ جا که احساسی نبود. جز آرامش. جز رهایی... و انتقام که زحمت می‌کشید از بند بند وجودش بیرون بریزد… . نویسنده: لیلی سلطانی Instagram: Leilysoltaniii @leilysoltani 👈ŸŸنشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام استŸŸ
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_خزان #پارت_پنجاه_و_یک / بخش اول . نار
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . / بخش دوم . باد گرم از دامنه‌های البرز پایین آمده بود و بوی خاک داغ و گیاهان وحشی را با خودش به ردیف گندم‌ها می‌کشید. ساقه‌ها آرام با هر نسیم خم می‌شدند و دوباره قد راست می‌کردند، مثل تن‌هایی که تعظیم می‌کنند و دوباره سر بالا می‌گیرند. ناردانه پشت سر سحاب می‌رفت، گاهی دامنش به خوشه‌های گندم می‌خورد و صدای خش‌خش نرمی در هوا می‌پیچید. شاخه‌های درخت‌های توت و گیلاس از دو طرف مسیر بالای سرشان قوسی سبز ساخته بود. نورِ خورشید مثل رودی باریک میان برگ‌ها می‌لغزید و روی شانه‌های سحاب می‌افتاد. سحاب قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد، صدایش در سکوت مزرعه جاری شد: وقتی بچه بودم، همین‌جا با سپهر دنبال هم می‌کردیم. یه بار اول از صبح تا دم غروب گم شدم. مادر گمون کرد یا کسی برده‌تم یا مار نیشم زده‌، تا دو روز حرف نمی‌زد باهام. _ اگه من بودم، دنبالت نمی‌گشتم… سحاب سر برگرداند: چرا؟ _ چون مطمئن بودم خودت خودتو گم کردی. سحاب نگاهش کرد. تارهای ریز موی‌ ناردانه از زیر دستمال سر در نسیم تکان می‌خوردند و به پیشانی و گونه‌اش برمی‌گشتند. از صورت دختر دل کند و جلوتر رفت. کنار ردیفی از درخت‌های گیلاس ایستاد. سایه‌های سبز و روشنِ برگ‌ها روی صورتش بازی می‌کردند. _ اینجا بشین و خوب جایی که آدمیزاد نداره سِیر کن. کم پیش میاد خلوت باشه. این روزا فصل برداشت محصوله. یه سر به اطراف بزنم و بیام. ناردانه زیر سایه‌ی درخت ایستاد. _ مداد و کاغذ داری؟ سحاب متعجب نگاهش کرد و بدون حرف کیف چرمی‌اش را باز. دفترچه و مدادش را بیرون آورد و به دستش داد. ناردانه با لبخند تشکر کرد و نشست. تنه‌ی قطورِ درخت پشتش خنک بود و عطر گیلاسِ رسیده، شیرینی هوا را دو برابر کرده بود. نگاهش میان خوشه‌های گندم رفت و قامت سحاب را دید که از دل گندم‌زار دور می‌شد. دفترچه را باز کرد. صدای پای سحاب دور شد و تنها صدای آب باریکه‌ی جوی و وز وز زنبورها بلند بود. ناردانه مداد را میان انگشت‌هایش گرفت. چشم دوخت به قامت سحاب که حالا دورتر، میان نور و سایه پیش می‌رفت. بلند، محکم، مثل سایه‌ای که محو نمی‌شد. خطوط اول روی کاغذ کج و ناپایدار بود. مثل چند روز قبل اول شانه‌های سایه را کشید. بعد گردنش را و دست‌هایی که شاخه‌ها را کنار می‌زدند. قامتش که میان گندم‌ها پیش می‌رفت. با هر خطی که روی کاغذ می‌نشست، لبخندش عمیق‌تر می‌شد. چند گیلاس رسیده کنارش روی خاک و دامنش افتادند. دست از سایه‌‌ی سحاب کشید و یکی از گیلاس‌ها را برداشت. با گوشه‌ی دستمال سرش خوب پاکش کرد و در دهانش گذاشت. با شيرینی‌اش چشم بست. عطر خاک و گیلاس با هم در جانش پیچید. بعد از مدت‌ها احساس کرد آزاد نفس می‌کشد؛ انگار هیچ گوش سنگینی نبود، هیچ نگاهی تعقیبش نمی‌کرد. هیچ مزاحمی نبود. هیچ سایه‌ی ترسناکی وجود نداشت. فقط او بود و این مزرعه و مردی که از او دورتر پیش می‌رفت. چند دقیقه بعد طرحش کامل شد و صدای پای سحاب نزدیک. مداد را عقب کشید و دفترچه را بست. سحاب بالای سرش ایستاد: خسته شدی؟ ناردانه دفترچه را در آغوش گرفت. _ نه. مگه آدم اینجا خسته می‌شه؟ نفس عمیق کشید و چشم گرداند: حال خوبی داره اینجا. یه گوشه‌ی امنه. یه کنج دنج. سحاب کنارش نشست. _ گاه گداری که به تنهایی احتیاجم می‌شه، میام اینجا. ناردانه به نیم رخش خیره شد: پناهگاه خوبی داری پسرعمو. سحاب روبه‌رو شد با چشم‌هایش. لبخند زد: چطور به پسرعموهای دیگه‌ت سپهر و کیهان می‌گی، به من پسرعمو؟! ناردانه محتاط و حساب شده نگاهش را از چشم‌های سحاب گرفت. _ توفیر داره. یه اسمی واسه آدم فرق می‌کنه با همه اسما. صدای سحاب آرام شد: نگفته بودی شعر بلدی! لبخند به لب ناردانه برگشت. بدون اینکه به چشم‌های سحاب نگاه کند، دفترچه و مدادش را برگرداند. _ ممنون. به بهونه‌ی کتاب گرفتن از معلمم اجازه‌ی خروج از منزل گرفتم. باید جلدی برگردم. و بلند شد. سحاب مقابلش ایستاد. _ پس بریم دو تا کتاب بگیریم که دست خالی برنگردی. راه افتادند. مسیر برگشت را آهسته‌تر می‌رفتند. مزرعه با سکوتش انگار در گوش ناردانه حرف می‌زد: یادت بماند این‌جا را، این هوا را، این لحظه‌ها را... •♡• شب وقتی خانه آرام شد و همه در اتاق‌هایشان بودند، سحاب کیفش را برداشت. چند ورقه و دفترچه‌اش را بيرون کشید تا یادداشت‌های فردایش را کامل کند. بوی خوشی از دفترچه به مشامش خورد. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . دفترچه را جلوی بینی‌اش گرفت و خوب بو کرد. درست حس کرده بود. عطر ن
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . حیاط زیر آفتاب تندِ دم‌غروب، نفس می‌کشید. گرمای زمین با سایه‌های کشیده‌ی درخت نارنج در هم می‌رفت و صدای یکنواخت چکه‌ی آب از لب حوض، فضا را نیمه‌خواب کرده بود. ایوان فرش شده بود. سینی مسی با استکان‌های کمر باریک، قندان بلوری، کاسه‌ی پر از آلوچه‌ی سبز و بشقابی از سیب و خیار تازه و قلیان حکايت از آمدن مهمان داشت. ناردانه با پیراهن نخی نخودی که یقه‌اش را خودش گلدوزی کرده بود، دم حوض نشسته بود. نیمی از گیس بافته‌اش با روبان براق شیری، از زیر دستمال سرش بیرون افتاده بود. چشم‌هایش به راه بود. دلش نه. کیهان امروز به جای کتاب، با شاخ و برگ درخت‌ها ور می‌رفت. سپهر آستین‌ها را بالا زده، موهایش روغن‌مال، با شلوار قهوه‌ای و کراوات نیم‌باز، کنار دیوار آفتاب‌خورده با دفتر و مدادش لم داده بود. با صدای در همه نیم‌خیز شدند. یحیی برای باز کردن‌ در رفت. اول انیس وارد شد. کلاه خوش رنگ و لعاب بنفش با بندهای مروارید کوچک روی سرش بود و کت و دامنی به همان رنگ تنش. ابروهایش خوش‌فرم، گونه‌هایش گل‌انداخته، و لبخندش مثل همیشه بود که حرفی برای گفتن داشت. اتابک با کت و شلوار سیاه و کراوات براق همیشگی‌اش با کسی در تعارف بود که اول او‌ وارد شود. با ورود بهمن، قلب ناردانه کوبید. نمی‌دانست بهمن هم می‌آید. به رسم خودش ساده و خوش پوش بود. کت و شلوار زغالی با پیراهن سفید و کلاه شاپوی به دست. اتو کشیده، صورت تمیز تیغ خورده و نگاهش پر بود از جدیت. اولین نگاهش به ناردانه رسید. ناردانه سعی کرد خودش را جمع‌ و جور کند. آخرین نفری بود که برای استقبال از مهمان‌ها رفت. فیروزه، با پیراهن و دامن سرمه‌ای تازه دوختش جلوی انیس ایستاد: بفرمایین. به دستور خانم بزرگ ایوونو فرش کردیم. یحیی با بهمن دست داد: خیر مقدم، جناب بهمن. بعد مدتا دیدار حاصل شد. اتابک گلو صاف کرد: دل‌تنگ دیدار بودیم. هم گفتیم احوالی بپرسیم از زمین کوچه‌درختی… شاید حالا که دوره‌ی کارگزارای جدید شده، گره‌اش باز شه. امید داریم شراکتی‌ام بین منو جناب بهمن جرقه بخوره. مهمان‌ها که جلو آمدند، نگاه بهمن دوباره به ناردانه گرفت. مستقیم نه. اما به اندازه‌ای بود که سنگینی نگاهش زیر پوست ناردانه بدود. انیس بی‌پروا، ناردانه را بوسید و زبان ریخت: ماشالا، ماشالا. چشمم کف پات روز به روز ترگل ورگل‌تر می‌شی دختر. چشات شده عین شیشه‌ی تُنگ، پر از راز… بعد کنار گوشش زمزمه کرد: بیا کنارم بشین تا بهت بگم این جناب چه دل خونی داره! ناردانه لبخند محوی زد و زیر نگاه سحاب که تازه از اتاقش آمده بود و پشتی‌ها را در ایوان می‌چید، بی‌هوا دست به گوشه‌ی گیسش کشید. مهتاج‌ روسری حریر سیاه به سر و انگشتر یاقوت سرخ در دست، به ایوان آمد. ابرو بالا انداخت: یکی دو روز پیش به فیروزه گفتم بوی مهمون میاد. زری! صدای زری از مطبخ بلند شد: بله خانم؟ _ بیا به مهمونا برس. سفره‌ام بنداز همین‌جا. شامو تو ایوون می‌خوریم. چند دقیقه بعد صداها بلند شد. حرف از اوضاع مملکت و وضعیت آب و هوا و زمین‌های شمال شهر. بعدش بشقاب‌ها آمدند، نان تازه، سبزی پلو و ماهی و خورش قیمه و ماست. پذیرایی از نوبه‌های دیگر ساده‌تر بود اما به رسم و پسند مهتاج السلطنه. انیس با ناز و خنده، انگار خانه‌ی خودش باشد برای بقیه غذا می‌کشید. به فیروزه گفت: دختر خونه‌تون مث برگ یاس شده. دست و پنجه‌ی شما درد نکنه فیروزه خانم. فیروزه نگاهی به ناردانه انداخت و لبخند موقری زد: نظر لطف شماس. نگاه انیس به کیهان دوخته شد: همینطور داری قد می‌کشی. مواظب دخترای کوچه و بازار باش. و چشمک زد. همه خندیدند. کیهان سرخ شد و سپهر برایش چشم و ابرو رفت که مساوی شد با چپ‌چپ نگاه کردن سحاب. بهمن حرفی نمی‌زد و آهسته غذا می‌خورد. هر از گاهی اتابک پچ‌پچ‌هایی درباره‌ی زمین یا ماموریت‌ها با بهمن می‌کرد که بقیه هم بشنوند و انیس باد به غبغب می‌انداخت. نگاه بهمن چند بار محتاط به روبرویش لغزید. جایی که ناردانه نشسته بود، با لب‌های خیس‌شده از دوغ و پلک‌هایی که سنگینی گرمای تابستان را بهانه کرده بودند برای فرار از هر حرف و نگاه. فیروزه گرم پذیرایی بود و یحیی به اتابک گوش سپرده بود. و سحاب… سحاب فقط تماشا می‌کرد. در سکوت و نوری که از لای برگ‌های درخت می‌تابید، سنگینی حرف‌هایی که شاید قرار بود بعدها گفته شود، حس می‌شد. ناردانه کم اشتها شده بود‌. به زور چند قاشق غذا خورد و دست کشید. توقع نداشت بعد از این مدت بهمن را در خانه ببیند. آن هم درست وقتی که علاقه‌ی سحاب پا گرفته بود و نباید اتفاق دیگری می‌افتاد. ‌. ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . شام که تمام شد، حیاط در تاریکی مطبوع شب فرو رفت. آسمان سرمه‌ایِ پ
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . / بخش اول . یحیی دیگر به اتابک گوش نمی‌داد. نگاهش خیره مانده بود به ایوان، به جایی که سحاب و ناردانه ایستاده بودند. چند لحظه بعد بهمن هم به ایوان برگشت و سرجایش نشست. در دل یحیی موجی تکان خورد. از حسی عمیق‌، زخمی قدیمی. ترس و دل آشوبه‌ای که پدر از چشم پسرش می‌خواند، پیش از آن‌که اتفاقی افتاده باشد. ناردانه کنار فیروزه برگشت و سحاب کنار سپهر و کیهان. با اخمی که یحیی آن را بهتر از هرکسی می‌شناخت. اخمی که از غیرت تلخ بود. یاد روزی افتاد که ناردانه پا به این خانه گذاشت. دخترک ظریفی مستوره در چادر و لباس سیاه. با نگاهی دل نگران و آمیخته به غرور. بعد از حدود یک سال انگار دیگر آن دختر نبود. جسورتر بود و مطمئن‌تر. اما سحاب… سحاب هم فرق کرده بود. نرم‌تر شده بود. مهربان‌تر و بیش از پیش ساکت‌تر... قلب یحیی تیر کشید. خودش هم همینطور شده بود. وقتی دل به افسانه داد... شب آخری را یادش آمد که با مهتاج و فیروزه یر آمدن ناردانه بحث کرد. _ این دختر بیاد اینجا، مهمون چند ماهه‌س. نهایت یه سال و دو سال. زیر دس فیروزه قد می‌کشه و می‌ره پی زندگی و بخت خودش. از ما یه لقمه نون می‌خواد و یه سایه‌ی امن. بیشتر از این که نمی‌خواد. با صدای اتابک یحیی سر برگرداند. _ گوشتون با منه آقا؟ یحیی کم حواس سر تکان داد و نگاه دیگری به سحاب انداخت. صدای حباب‌ قلیان، بوی سیگار و تنباکو در حیاط می‌چرخید. فانوس زرد نورش را روی صورت‌ها پاشیده بود. یحیی متفکر نشسته بود. از دقایقی قبل چیزی ته دلش سنگین شد. از نگاه سحاب به ناردانه. روزی او هم در این ایوان کنار افسانه ایستاده بود. وقتی نه یوسف شوهر افسانه بود، نه فیروزه خانمِ خانه‌ی او. گاهی یوسف هم بود. یوسف زودتر از او می‌خندید. بلندتر و دلرباتر از برادر بزرگترش. گرم‌تر از او با آدم‌ها می‌جوشید. افسانه هم با خنده‌های یوسف، غنچه‌ی لب‌هایش گل می‌داد. اصلا شاید اولین بار روی همین ایوان عاشق افسانه شد. یحیی با دودی که از دهان مهتاج خارج شد، پلک زد. نگاهش به پسرش افتاد. سحاب به ظاهر به حرف‌های سپهر و اتابک گوش می‌داد اما نگاهش بی‌قرار بود. یحیی دوباره پلک زد. صدای قلبش در سرش بلند شد: نباید تکرار شه… نه اون روزا، نه اون خبط و خطاها. •♡• چراغ زنبوری گوشه‌ی اتاق، نرم‌نرم می‌سوخت. چشم یحیی روی تخت افتاد. فیروزه در خواب پهلو به پهلو شد و ملحفه‌ی سفید از روی شانه‌اش سر خورد. یحیی ملحفه را رویش مرتب کرد و چند لحظه خیره‌اش شد. سال‌ها از روزی که فیروزه با جهیزیه‌ی مفصل پا به این خانه گذاشت، گذشته بود. با آن چشم‌های مشوش و براق و اندام ترکه‌ای. دل یحیی لرزید. دوباره کنار پنجره برگشت. این زن، سال‌ها خانه را نگه داشته بود. سه پسر پشت سر هم برایش به دنیا آورده و بزرگ کرده بود. با مهتاج السلطنه ساخته بود. و این روزها انگار کم‌حرف‌تر بود. شاید هم خسته‌تر. اگر نقل خاطرخواهی سحاب را می‌فهمید سکوتش را می‌شکست. نمی‌گذاشت سحاب و ناردانه هم آرام بمانند. نگاهش به سقف اتاق افتاد. گچ‌های گوشه‌ کمی شکسته‌ بود. با خودش گفت: این خونه‌ام داره پیر می‌شه. مثل ماها. آه کشید و چشم بست. دلش می‌خواست راهی پیدا کند. راهی که نه سخت باشد، نه ختم شود به فاش شدن رازها. راهی که دل پسرش را نجات بدهد، پیش از آن‌که دیر شود. زمزمه کرد، با خودش، به آسمان، به سقف ترک‌خورده‌: باید بفرستمش فرنگ. بره درس بخونه. سپهرم باهاش راهی کنم. سحاب هواخواه دارالفنون و دانشگاه تهران بود. بره پاریس یا وین، هواش عوض می‌شه. دنیا رو ببینه. پیش از اون‌که… و سکوت، جای کلمه‌ها را گرفت. •♡• نور فانوس، لرزان به آینه افتاده بود. ناردانه روبروی آینه ایستاد. دست برد و گره روبانش را باز کرد. با اینکه وقتی وارد اتاق شد، کاغذی را لای در دید. تا خورده بود، خوش خط، ظریف و صبور. خط سحاب بود: درخت انار هنوز هم گل می‌ده. خنده‌هات... اما لب‌هایش نمی‌خندید. چشم‌هایش نگران بود. حین روبوسی خداحافظی، انیس دست به آستینش کشید. با لبخندی دلبرانه گفت: بیشتر ببینمت دختر جان. و چیزی از آستینش درآورد و در آستین ناردانه جا گذاشت. کاغذی که دست ناردانه را به تپش می‌انداخت. جمله‌هایی که اجازه نمی‌داد امشب بخواد به خط عجول و کم رنگ بهمن: نمره‌ی دفتر من ۴۱۷۲۴ در فقره‌ی یوسف ایران‌زاد. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_خزان #پا
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . | بخش دوم . دم ظهر بود. بازار با کوچه‌های تودرتو و دستفروش‌های پرصدا، از زندگی و همهمه پر بود. صدای فروشنده‌ها که با چرب زبانی تعریف جنسشان را می‌کردند، می‌آمد و صدای قدم‌های مردم روی سنگفرش‌ها به زندگی گره خورده بود. ناردانه با زری از خانه بیرون زده بود. زری گفت: جلدی خرید کنیم برگردیم، گرما آدمو هلاک می‌کنه. ناردانه سر تکان داد و دلش لرزید. کاغذ کوچک، دوباره در آستینش بود. انگار آتش کوچکی پوستش را می‌سوزاند. شماره‌ی بهمن. در فقره‌ی یوسف ایران‌زاد… قدم به قدم، بین زنان و مردان، گربه‌ها و کودکان بازیگوش، رفتند. بوی کباب و دوغ خنک از دورتر به مشام می‌رسید. ناردانه بی‌اختیار به گذشته پرت شد. یادش آمد افسانه هربار خرید داشت، او را هم با خودش به بازار می‌برد. مادر دستش را محکم می‌گرفت. کنار بساط‌ ادویه‌فروش‌ها می‌ایستادند، فلفل قرمز و زردچوبه را با قاشق‌های چوبی بزرگ در کیسه می‌ریختند و همیشه بعد از خرید، از کنار قهوه‌خانه کوچک ته بازار رد می‌شدند. جایی که سماور قل‌قل می‌کرد و هوای گرم با عطر چای تازه دم قاطی بود. حالا در این ظهر مرداد، همان حس در گلو و سینه‌ی ناردانه پیچید. خرید امروز با زری، با رنگ‌ها، صداها و بوها او را به آن روزها برد. اما این‌بار، افسانه نبود که دستش را بگیرد... کمی بعد دستشان از خرید پر بود. از سبزی تازه و آرد گرفته تا لیمو و شکر. ناردانه پاکت‌های خرید را به سختی نگه داشته بود. مردد و دل آشوب گفت: بیا زری، منم یه کاری دارم. زری مردد نگاهش کرد و چیزی نگفت. ناردانه زری را طرف تلفن‌خانه کشید. تلفن‌خانه، وسط یک کوچه نیمه‌خلوت و باریک با در چوبی رنگ و رو رفته‌اش زیر آفتاب برق می‌زد. تابلوی کوچکی بالای در آویزان بود که با خط نستعلیق نوشته بود: تلفن عمومی_ مکالمه بین‌ شهری. ناردانه خریدها را در آغوش زری چپاند: یه سوالی دارم، زودی برمی‌گردم تا بریم خونه. زری نگاهی به داخل تلفن‌خانه و نگاهی به چشم‌های نگران ناردانه انداخت. نگاهش مشوش شد: دیر نشه خانم؟ هنوز کارام مونده. جای دیگه‌ام باید بریم... ناردانه خیالت تختی گفت و وارد شد. داخل تلفن‌خانه خنک‌ بود. پنکه‌ی سقفی با صدای یکنواخت می‌چرخید. چند صندلی فلزی قدیمی گوشه دیوار چیده شده بود. روی دیوار، ساعت بزرگ گردی با عقربه‌های سیاه، کند و بی‌عجله زمان را می‌جوید. پشت پیشخوان بلند، مردی پنجاه‌ و چند ساله با سبیل‌های پرپشت نشسته بود. یقه‌ی پیراهن آبی کم‌رنگش باز بود و مدام شیشه‌های عینکش را با پارچه‌ای پاک می‌کرد. ناردانه شماره‌ی بهمن را از آستینش درآورد و پشت پیشخوان رفت. صدای خش‌خش سیم‌ها و تق‌تق کلیدها در گوشش پیچید. مرد تلفن‌چی بی‌حوصله گفت: شماره چند؟ ناردانه آب دهانش را قورت داد و از حفظ گفت: تهران، شماره‌ی چهار یک هفت دو چهار. مرد تلفن سیاه و براق را به‌طرفش چرخاند. ناردانه گوشی را به گوشش چسباند و نگاهی به زری که نگران از پشت شیشه سرک‌ می‌کشید، انداخت. صدای غریبه‌ای از آن سوی خط آمد: الو؟ دست و قلب ناردانه هنوز از لرزش آرام نگرفته بود. سریع گفت: با جناب افشار کار دارم‌. بهمن افشار. صدا با کمی مکث جواب داد: امروز نیستن. شما؟ حال ناردانه گرفته شد. لب زد: ایران‌زاد. خودم زنگ می‌زنم. و گوشی را گذاشت. حس کرد تمام خنکی تلفن‌خانه دود شد و رفت به هوا. تنها چیزی که ماند، تپش قلبی بود که با انتظار خبری از پدرش و گذشتن اولین سالگرد مادرش، سنگین‌تر شده بود. •♡• در قلهک، هوا کمی خنک‌تر بود. بوی نعنا و خاک نم‌خورده‌ از پنجره‌ی باز به داخل می‌آمد. سحاب روی صندلی چوبی نشسته بود، خیره به‌ پدرش. یحیی روبرویش چایش را می‌نوشید. _ دستور دادید امروز بیام خدمتتون. و نگاهی به ساعت روی میز انداخت. یحیی استکان و نعلبکی را روی میز گذاشت. کنار ساعت. _ سحاب، خبرا رو که شنیدی. نگاه سحاب پرسشگر شد: خبرای جنگ منظورتونه؟ یحیی سر تکان داد: دنیا امن نیس. اروپا شده میدون جنگ. یه ساله که این آتشو انداختن به جون دنیا. کسی‌ام نمی‌دونه فردا تا کجا می‌ره. _ خوبیش اینه‌که ایران بی‌طرفه. یحیی لبخند تلخی زد: می‌گن بی‌طرفن… بخوان پافشاری کنن به بی‌طرفی، طرفدارمون می‌کنن! تا وقتی که قشون نیومده دم در شهر. پسر جان، این مملکت همیشه گذرگاه بوده. این‌بارم، پای انگلیس و روس و آلمان وسطه. این خاک راحت نمی‌مونه. دانه‌های تسبیحش را زیر انگشت‌ها فشار داد. _ می‌خوام بفرستمتون فرنگ. تو و سپهرو. درس بخونین. دنیا رو ببینین. پیش از اونکه اینجام دود و آتش بلند بشه. یا قبل از اینکه... نگاه سحاب پر شد از تعجب و گلایه: پدر… یحیی دست بالا گرفت: حرفم تموم نشده. گوش بده. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . به حتم جلوتر از من شنیدی که روسا قشون بیشتر تو مرز مستقر کردن. می
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه با اینکه از تلفن‌خانه بیرون آمده بود، هنوز طعم دل‌پیچکِ ناکامی را در گلویش حس می‌کرد. هوای خنک جایش را به گرمای سنگین کوچه داده بود. زری با خریدهایی که در بغل داشت، گام‌هایش را تند کرد. _ خانم، تموم شد؟ ناردانه بی‌حال سر تکان داد: بریم خونه زری. زری سریع گفت: کارامون مونده خانم. بریم لاله‌زار. ناردانه متعجب شد: لاله‌زار؟ چشم‌هایش زری پر از بازیگوشی بود: یه چیزی دیدم، دلمو برد. نشونش کردم. ناردانه لبخند کم‌جانی زد: بریم زری. •♡• خیابان لاله‌زار مثل همیشه می‌درخشید. سایه‌ی چنارهای پیر، لکه‌لکه روی سنگفرش و لباس رهگذران می‌افتاد. زن‌ها کت و دامن پوش، مردها با کلاه شاپو و کفش‌های واکس‌خورده، کنار ویترین‌های پر زرق و برق قدم می‌زدند. بوی ادکلن فرانسوی با دود زغال کبابی مخلوط شده بود. تابلوی مزون مادام رزا از دور پیدا شد. حروف طلایی برجسته روی زمینه‌ی لاکی و قاب چوبی براق دورش را گرفته بود. دو مانکن چوبی در ویترین، لباس‌هایی با برش‌های اروپایی و پارچه‌های لطیف پوشیده بودند. زری ایستاد. چشم‌هایش برق زد: یه شال پسندیدم. داخله. ناردانه مردد و متعجب از اینکه زری مزون مادام رزا را انتخاب کرده، نگاهش را به ویترین دوخت. رشته‌ای از خاطره و تمنای مبهم، او را دنبال زری کشاند. در مزون که باز شد، هوای خنک و معطر پیچید دورشان. بوی صابون فرانسوی، پودر تالک و پارچه‌ی تازه شسته. دیوارها با کاغذ گلدار روشن پوشیده شده بود. کف، موزاییک‌های کوچک سیاه و سفید بود. گوشه‌ای یک چرخ خیاطی با صدای نرم تک‌تک‌ کار می‌کرد. میز وسط، پر از قرقره‌های نخ بود. مادام رزا، زنی میانسال با موهای طلایی جمع‌شده زیر تور مشکی و سنجاق مرواریدی، پشت میز ایستاده بود. پیراهن خاکستری ساده و خوش‌دوختی به تن داشت. با قیچی بزرگش تکه‌های حریر آبی را کنار می‌زد. وقتی حرف زد، لهجه‌ی فرانسوی شیرینش کلمه‌های فارسی را کمی نرم و کشیده کرد: آه، آمد! ناردانه پلک زد و به زری نگاه کرد. زری ناشیانه نگاهش را به دور مزون و بعد به ساعت روی دیوار دوخت. ساعت درست چهار را نشان می‌داد. همان لحظه زنگ در مزون صدا کرد. ناردانه می‌خواست از زری بپرسد چه پسند کرده که مردی وارد شد. سحاب بود با کت و شلوار تابستانی خاکستری، پیراهن سفید و بوی ملایم ادکلن که همراهش آمد. نگاهش مستقیم به ناردانه افتاد. گوشه‌ی لبش لبخندی نشست‌. مادام گفت: سلام موسیو! سحاب سر و کلاه تکان داد: سلام مادام. چشم‌های ناردانه میان مادام و سحاب چرخید و دوباره روی زری. مادام با قدم‌های بلند از میز دور شد و با مانکنی که پیراهن حریر آبی آسمانی تنش بود برگشت. تا ناردانه خواست به‌سمت سحاب برود، مادام رزا با لحن پر از ذوق گفت: پیراهن برای شما، مادمازل. هدیه. چشم‌های ناردانه از تعجب گرد شد. به پیراهن خیره ماند. دامنش تا مچ بود. آستین‌های پفی بلند و یقه‌ی ب ب که پیراهن را کاملا دخترانه نشان می‌داد. مادام به ناردانه اشاره کرد: پرو مادمازل. چشم‌های ناردانه به سحاب گره خورد. سحاب لبخند به لب با چشم و ابرو به پیراهن اشاره کرد: مادام منتظره، دوشیزه خانم. و به زری نگاه کرد: گفتم راس چهار می‌رسم. زری نفس راحتی کشید. ناردانه پشت پرده‌ی قرمز پرو رفت، پارچه آسمانی روی پوستش نشست، سبک و خنک‌. هر حرکتش موج ریزی به پیراهن می‌انداخت. وقتی پرده را کنار زد، زری اولین کسی بود که نفس بلند کشید و گفت: وای خانم! قربون قشنگیتون برم من‌. انگار خدا خودش این لباسو واسه شما آفریده باشه. جلو رفت و دامن پیراهن را با دو انگشت بلند کرد تا موج پارچه را ببیند، بعد مثل مادرها، یقه را صاف کرد. چشم‌هایش برق زد. _ عین فرنگیا شدین. ناردانه لبخند زد و نگاهش پیش سحاب لغزید. سحاب روی کاناپه مخمل سبز نشسته بود. پاها کمی جلو و آرنج‌ها روی پا. سحاب لبخند محوی داشت. نگاهش نه به دامن بود، نه به آینه. تمامش به او بود. حریر آبی روشن مثل قطره‌ای از آسمان، روی تن ناردانه نشسته بود. سحاب لحظه‌ای نفس نکشید. انگار تصویر را با تمام جزییاتش در ذهن قاب می‌کرد. نگاهش از خط یقه تا حرکت نرم پارچه روی ساق پا پایین رفت و دوباره آرام به چشم‌های ناردانه برگشت. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . ناردانه لب زد: قشنگه؟ سحاب بلند شد: بیشتر از قشنگه. مادام لبخند ر
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . ناردانه پرده‌ی قرمز را کنار زد. زری با دقت دستش را روی دکمه‌های پشت لباس کشید و آرام آن‌ها را باز کرد. پارچه‌ی آسمانی از تن ناردانه سُرید و لبخند کوتاهش از لب‌ها پرید. در دلش خلایی نشست. انگار با درآوردن پیراهن، تکه‌ای از آسمان را از خودش جدا کرد. سحاب با دست‌های جمع‌شده روی زانو، روی کاناپه نشست و نگاهش را به پرده دوخت. اگر بیشتر می‌ماند، حس می‌کرد دلش از سینه بیرون می‌پرد. سوالی مدام در ذهنش می‌چرخید: چرا منو این‌ همه بی‌قرار می‌کنه؟ وقتی از مزون بیرون آمدند، جعبه‌ی روبان‌خورده در دست‌های سحاب بود. زری با چشم‌هایی که از شادی برق می‌زد، جعبه‌ی کوچکی کنار میز نخ‌ها گرفت؛ شال حریر گل‌دار و یک جفت جوراب ابریشمی. سحاب با لبخند گفت: برای هم‌بازی بچگیا. زری ذوق‌زده شد و مدام تشکر کرد. خنده‌هایش گاهی غم پنهان ناردانه را می‌شکست، اما دل ناردانه هنوز در نوسان بود. •♡• لاله‌زار پرجنب و جوش بود، چراغ‌هایش مثل ستاره‌های کوچک روی سنگفرش می‌درخشیدند. ناردانه و زری جلوتر راه می‌رفتند و سحاب آرام پشت سرشان. با هر قدم، دل ناردانه دوپاره بود‌. از یک‌ طرف یاد مادر و نبودنش و یک‌ طرف امید به اینکه خبری از پدر بشنود. در این بین‌پیراهن آبی هم مثل شعله‌ای کوتاه در دلش روشن می‌شد. جلوی بستنی‌ فروش که رسیدند، سحاب با دست اشاره‌ کرد: فالوده بخوریم؟ زری، نگران بود دیر برسند اما گرمش بود و هوس خنکی داشت. به ناردانه نگاه انداخت تا تکلیف بدهد. ناردانه مردد سر تکان داد. بعد هر سه کاسه‌های فالوده‌ی یخ‌زده را در دست گرفتند. رشته‌های یخ روی زبان ناردانه نشست و خنکی‌اش، ترکیبی از آرامش و تلخی دلتنگی مادرش را روی پوست و ذهنش کشید. سحاب نگاه از او برنداشت. انگار با این فاصله‌ی کم می‌توانست تمام لحظه را در ذهنش قاب کند. زری مشغول خوردن بود و سعی می‌کرد حتی با نگاه، خلوت ناردانه و سحاب را بهم نزند. سحاب آرام پرسید: حواست کجاست؟ ناردانه قاشق را در پیاله چرخاند، نگاهش به آسمان خاکستری عصر بود: نمی‌دونم… شاید این اولین کلمه‌ای بود که بدون فکر و نقش بازی کردن جلوی سحاب به زبان آورد. سحاب سرش را کمی خم کرد، چانه‌اش نزدیک صورت دخترک شد: ولی من می‌دونم. دارم فکر می‌کنم چطور می‌تونم جای اون آسمون باشم... ناردانه با سر کج شده، سوالی نگاهش کرد. چند لحظه طول کشید تا متوجه منظور سحاب شود، لبخند محوی روی لب سحاب نقش بست. سحاب قاشق پری از فالوده برداشت و مزه کرد: گرم بشه از دهن می‌فته. ناردانه بدون توجه پرسید: یه زری چی گفتی؟ اگه… _ زری امانت داره. تنها خونه زاد ما نیست. با من و سپهر بزرگ شده. گفتم می‌خوام رخت عزا از تن دخترعموم بگیرم. برای مکدر نشدن خاطر اعضای خونه، امروز بین خودمون بمونه. ناردانه نگاهش را تیز کرد: نمی‌ترسی؟ _ از چی؟ از اینکه زری اهل خونه رو خبردار کنه؟ نگاه ناردانه جدی شد: از اینکه بقیه خبردار بشن… سحاب پیاله را روی پا گذاشت و خیره شد به چشم‌های ناردانه: آره… ترس اون روزو دارم. ناردانه پیاله را در دستش فشرد و کف دست‌هایش خنک شد. _ ولی جا نمی‌زنم. لبخند ناردانه کم‌رنگ بود: گمون می‌کنی ما شدن من و تو شدنیه؟ سحاب اخم کرد و دستش را روی زانو گذاشت: قصد کردی واسه سیاه کردن امروز؟ ناردانه آه کشید: هر روز، هر لحظه، هر خاطره، هر لبخند، هر کلمه، عذاب دوریو، عذاب نشدنو بیشتر می‌کنه. سحاب با نوک زبان لبش را تر کرد و پیاله را کنار گذاشت. رو به ناردانه خم شد، نگاهش پر از اطمینان بود و صدایش محکم: من و تو، ما شدیم! از همون لحظه که دل به دل هم دادیم. اینکه بقیه ما رو ما ببینن، قصه‌ی دیگه‌اس. سخته، ولی شدنیه. ناردانه پیاله از کنار پای سحاب را برداشت و دستش داد: اگه حرفای من تلخ بود، کامتو شیرین کن. سحاب دوباره لبخند زد: وقتی تلخم می‌کنی، شیرین کردنمم به عهده‌ی خودته. ناردانه محو خندید: چطور؟ سحاب با انگشت‌ به لب‌هایش اشاره کرد: لباتو بیشتر بکش، بیشتر نگام کن. ناردانه لب‌هایش را کشید؛ طوری که خنده‌ به چشم‌ها هم رسید. چشم در چشم سحاب. سحاب می‌دانست اگر خانواده بویی از این راز ببرند، میان گذشته‌ای که در آن سهیم نبوده و امروز گرفتار خواهند شد. با این حال لب زد: دلم می‌خواد وقتی از عموت خواستگاریت می‌کنم، تو همین پیرهن ببینمت. •♡• ✍🏻 نویسنده: لیلی سلطانی Instagram: Leilysoltaniii 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . سحاب لباس ناردانه را با خود به چاپخانه برد تا سر فرصت، بدون اینک
@leilysoltani ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . | بخش اول . زیرزمین به رسم این روزها بوی رنگ و زغال و کمی رطوبت می‌داد. نور کمتر به این نقطه می‌تابید و وقت ظهر، در سایه بود. سپهر روی چهارپایه چوبی نشسته بود و سرش گرم کاغذ. قلم‌موهای رنگ‌زده‌اش در شیشه‌های کوچک پراکنده بود و لکه‌های آبی و سرخ روی زمین گواهی می‌داد که مدت‌هاست روزش را اینجا شب می‌کند. سایه‌ی دست‌ها و قلم‌ها روی زمین می‌افتاد و هر حرکت روی کاغذ، کششی از زندگی و حرکت می‌ساخت. ناردانه روی صندلی کوتاه، مقابل سپهر نیم‌خیز نشسته بود. مداد را محکم و کن رغبت روی کاغذ می‌کشید. گاهی دستش می‌لرزید و با پشت دست دیگر، موهایی که روی پیشانی افتاده بود کنار می‌زد. نفسش کوتاه و آرام بود اما درونش هیجانی کم‌نور می‌سوخت. چشم‌های سپهر برق شیطنت داشت. گاهی خم می‌شد و سرش را در نقش ناردانه می‌برد. _ خنجر گرفتی دستت یا مداد؟! نرم فشار بده، خطت نره روی نور. حسش کن، ناردانه. صدایش پر از شور و هیجان بود. هر بار که می‌خندید، گوشه‌ی چشم‌های عسلی‌اش چین می‌افتاد. ناردانه از همان روزهای اولی که به این خانه آمد، احساس کرده بود می‌توان به این حال تکیه کرد. به این شور و بی‌ریایی. چشم‌هایش را مظلوم کرد. اما نمی‌دانست چرا لبخندی را که از صبح جلوی آینه مشق کرده، نمی‌تواند به سپهر بزند. سپهر دوباره با طرح خودش مشغول شد. ناردانه مداد را کنار گذاشت‌. آمده بود با سپهر مشق نقاشی کند و دلش را ببرد اما سر کیف نبود. فکر و خیال، ساکت و کم رمقش کرده بود. مردد نگاهی به تکه کاغذی که در مشت چپش بود انداخت. همان تکه کاغذی که از غریبه جا مانده بود. باید کاری می‌کرد. باید چیزی می‌فهمید‌. بی‌هوا مشتش را جلوی سپهر باز کرد. _ این واسه توئه؟ سپهر سر برگرداند و کاغذ را برانداز کرد. _ نه به گمونم. چی هست؟ ناردانه شانه بالا انداخت: رو زمین افتاده بود. نگاش کن. انگار یه چیزی روشه. نگفت غریبه‌ای آمده و این پاره کاغذ از او به جا مانده‌. سپهر کاغذ را گرفت و نگاه کرد. پیشانی‌اش چین خورد و چشم‌هایش ریز شد. خطوط نامفهوم و مبهمی روی کاغذی بود. شاید حروف محو یا علامت. _ واضح نیست. پیشم باشه تا خوب وارسیش کنم؟ ناردانه با تکان سر رضایت داد. قبل از اینکه سپهر چیزی بپرسد گفت: عین یه رازه. از رمز و راز خوشم میاد. برای اینکه بحث را عوض کند و دل آشوبه‌اش را کم، نگاهش را دور تا دور زیرزمین روی تابلوهای سپهر چرخاند. _ مثلا ممکنه تو با این نقاشیا چیزیو پنهان کنی؟ سپهر ابرو بالا انداخت: هنر برای پنهان کاری نیست. هنر، یه اعترافه. انگشت اشاره‌ی چپش را به شقیقه‌اش چسباند و دست راستش را روی قلبش گذاشت. _ اعتراف به هرچی که تو روحت می‌گذره. ناردانه لبخند زد. تفاوت سپهر و سحاب را خوب فهم شده بود. سپهر سبک، آزاد و اهل بازی بود. مثل باد. و سحاب محکم، ساکت و عمیق. مثل صخره. ناردانه به صخره رسیده بود. به دست آوردن باد که کاری نداشت. •♡• حیاط با نور نارنجی فانوس جلوی شب روشن شده بود. سایه‌ی بلند درخت‌ها روی دیوارها افتاده بود. جیرجیرک‌ها یک دست آواز می‌خواندند. یحیی کنار حوض ایستاد و دانه‌های تسبیح را میان انگشت‌ها چرخاند. چشم‌هایش سنگین بود و پر از فکر. بعد از شام به سحاب گفت به حیاط بیاید. صدای قدم‌های پسرش را شنید اما سر نجنباند. سحاب کنارش ایستاد: جانم پدر. انگشت یحیی روی دانه‌ی تسبیح مکث کرد. _ چه خبر؟ با سپهر حرف زدی؟ سحاب به پدرش خیره شد: هنوز نه. فرصت دست نداده. یحیی نیم نگاهی تحویلش داد: دنیا داره روز به روز تیره‌تر می‌شه سحاب. شما باید آینده‌ رو بسازین. آینده‌ی ایران‌زادا. واسه مادرم به جز من وارثی نموند و واسه من جز تو و سپهر و کیهان‌. صدایش آرام بود اما محکم. هر کلمه وزن و سنگینی خودش را داشت. سحاب نفس عمیق کشید و لب‌ها را به هم فشرد: من جایی نمی‌رم پدر. گذشته‌ی من، حالِ من، آینده‌ی من اینجاس. تو این خاک. ریشه‌هامو بذارم کجا برم؟ کلمه‌های سحاب کوتاه، بدون شک و تردید و نرم بودند. این واژه‌ها، یحیی را بین نگرانی و احترام به پسرش دو دل کرد. فیروزه از پشت پنجره نگاهشان می‌کرد. نگاهش بین پسر و شوهرش در نوسان بود. احساس می‌کرد این روزها چیزی بین همسر و پسرش تغییر کرده. حرف‌هایی که از او پنهان می کردند. آن طرف پنجره سحاب سریع اضافه کرد: با سپهر حرف می‌زنم. تا جایی که بشه یه دلش می‌کنم. نگاه یحیی روی سحاب ثابت شد. محکم و جدی. _ اگه بگم باید بری چی؟ . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @leilysoltani ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫