@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#ششمین_نگاه
.
با لذت نگاهت میکنم. چقدر کت و شلوار دامادی به قامتت میآید مهربان.
عرق شرم روی پیشانیات نشسته. مدام با دستمال پیشانیات را پاک میکنی.
عروسی را در باغ پدرت گرفتیم. مادرت با لبخندی مهربان سمتمان میآید و میگويد بلند شوم.
مادرت دستمرا میگیرد و بلندم میکند.
پشت سرمان میآیی. با شیطنت میگويم: شما کجا؟! قراره مجلسو گرم کنی؟!
_ نه متاسفانه! عروسمو همراهی میکنم ندزدنش.
دنبالهی لباسم را میگیری و کمک میکنی تا نزدیک جمعیت بروم. سپس خودت سربهزیر از سالن خارج میشوی.
•♡•
سوار ماشین میشویم. امشب با تمام سادگیاش بهترین شب عمرم بود.
ماشینها پشت سرمان راه افتادهاند و بوق میزنند.
کلاه شنلم را کمی بالا میکشم و میگويم: علی جونم!
با یک دنیا مهربانی میگویی: جونم! پشت فرمونم بانو رحم کن.
دلم کمی بیشتر ناز و محبت میخواهد.
_ انگار من چی گفتم؟
_ به قول شاعر که میگه: لحن گیرای صدایت زود عاشق میکند
جان من تا میشود با هیچکس صحبت نکن.
_ علی!
دستم را میگیری و میگذاری روی قلبت
_ جانم.
_ درمورد ماه عسل تصمیم گرفتم کجا بریم
_ امر کن سودای من.
_ خارج از ایرانهها!
_ کجا عروسم؟
_ ماه عسل بریم کربلا!
چشمان زیبای سیاهت نگاهم میکنند.
_ بیخود که عاشقت نشدم بانو.
بوسهای پشت دستم میکاری. دستم را روی دنده میگذاری و دست خودت را هم روی دستم.
این رانندگیهای دونفره را دوست دارم.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع