@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#هشتمین_نگاه
.
با احساس نوازش دستت از خواب بیدار میشوم اما دلم نمیاد چشمانم را باز کنم.
سرت را کنار گوشم خم میکنی و نجوا: بلند شو گلم. وقت نمازه.
از برخورد نفسهایت به پوستم قلقلکم میگيرد. خندهام میگرد و چشمانم را باز میکنم.
زل میزنی به چشمانم. خمیازهای میکشم.
گونهام را نوازش میکنی و بلند میشوی.
سریع وضو میگیرم و پشت سرت قامت میبندم.
نمازمان که تمام میشود با لبخند به سمتم برمیگردی و میگویی: قبول باشه بانو.
سجادهام را جلو میکشم و کنارت میآیم. دستت را میگیرم و میگويم: قبول حق آقا سید.
_ اینطور نگو! بگو علی! ضربان قلبم بالا و پایین میره اما تو بگو علی.
با ناز میگویم: یعنی هرکی اسمتو میگه قلبت اینجوری میشه؟
_ نه! وقتی تو صدام میکنی اینطوری میشم.
_ پس برای قلبت ضرر داره!
_ این ضرر خیلی هم مفیده! حالا اجازه هست شروع کنم؟
میدانم چه میگویی. عادت کردهام بعد از نماز با بندبند انگشتانم ذکر بگویی.
شروع میکنی به ذکر گفتن و من غرق تماشای تو میشوم.
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع