eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.4هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
48 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚چاپ شده: آیه‌های جنون/ سهم من از تو در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . عصبی به قابلمه‌های غذا نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا بیشتر اوقات آشپزی‌ام می‌شود خراب‌کاری؟! صدای باز و بسته شدن در می‌آید. صدایت در خانه می‌پیچد. _ سلام بانو! من اومدم. لبم را از استرس گاز می‌گیرم‌. وارد آشپزخانه می‌شوی. سریع سلام می‌دهم. خستگی از صورتت می‌بارد. بیشتر بابت غذاها شرمنده می‌شوم. به سمتم می‌آیی و گونه‌ام را می‌بوسی. _چرا صدا می‌زنم جواب نمی‌دی عزیزم؟ دوباره به غذاها نگاه می‌کنم. بیشتر حرصم می‌گیرد. _ هیچی باز گند زدم! متعجب نگاهم می‌کنی. _ چی شده؟ قابلمه خورشت را برمی‌دارم و نشانت می‌دهم. _ ایناها گل کاشتم. می‌خندی و می‌گویی: حالا مگه چی شده؟! لب و لوچه شو ببین چه آویزونه. بغضم می‌گیرد. _حق داری بخندی علی! یه غذا نمی‌تونم بپزم. نیشگونی از گونه‌ام می‌گیری و و می‌گویی: آخه این حرص خوردن داره؟!گفتم چه خبر شده؟! از آشپزخانه بیرون می‌روی و بلند می‌گویی: لطفا تا لباس عوض کنم غذا رو بکش خیلی گرسنه‌م. بلند جواب می‌دهم: واقعا میخوای این فاجعه رو بخوری؟! نمی‌خوام کارت به بیمارستان بکشه! سریع پشت سرت وارد اتاق خواب می‌شوم. همانطورکه پیرهنت را عوض می‌کنی می‌گویی: دیگه یکم سوختگی یا کم نمکی این حرفا رو نداره که. برکت خداست. بریم ناهار. _ علی می‌میری! بلند قهقهه می‌زنی. بیشتر لجم می‌گيرد. _ اصلا همه‌شو می‌ریزم سطل آشغال. زنگ می‌زنم رستوران دستم را می‌گیری و می‌گویی: می‌خوام دستپخت خانمم رو بخورم تو چیکار داری؟! چیزی شد پای خودم! باهم به آشپزخانه برمی‌گردیم. _ علی، یه چیزیت می‌شه‌ها. پشت میز می‌نشینی و جواب می‌دهی: سم که نمی‌خوام بخورم! بجنب سودا جام صدای شکمم دراومد. بی‌میل در بشقاب غذا می‌کشم و می‌گذارم جلویت. _ تو نمی‌خوری؟ _نه، مگه از جونم سیر شدم؟ _ اوه اوه خدا بهم رحم کنه! _ می‌گم نخور گوش نمیدی که! میخواهم بشقاب را بردارم که نمی‌گذاری!شروع می‌کنی به خوردن! نگران نگاهت می‌کنم. چنان با اشتها میخوری که شک می‌کنم. متوجه نگاهم می‌شوی و می‌گویی: چی شده؟ _ بااشتها می‌خوری شک میکنم غذاییه که من پختم. _ خوب شده. با شک قاشقت را برمی‌دارم. کمی از غذا برمی‌دارم و می‌خورم. نه! این همان دسته گلی است که به آب دادم. _ تو به این میگی خوب؟! مسخره می‌کنی؟ _ چرا باید مسخره کنم؟! انقدر براش وقت گذاشتی و توش عشق ریختی که حرف نداره بانو. دوباره مشغول خوردن می‌شوی! با عشق دستت را می‌گیرم و می‌گويم:چرا انقدر خوبی تو؟ چشمک می‌زنی و می‌گویی: به سودام رفتم! . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع