@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#هفتمین_نگاه
.
عصبی به قابلمههای غذا نگاه میکنم.
نمیدانم چرا بیشتر اوقات آشپزیام میشود خرابکاری؟!
صدای باز و بسته شدن در میآید. صدایت در خانه میپیچد.
_ سلام بانو! من اومدم.
لبم را از استرس گاز میگیرم. وارد آشپزخانه میشوی.
سریع سلام میدهم. خستگی از صورتت میبارد.
بیشتر بابت غذاها شرمنده میشوم. به سمتم میآیی و گونهام را میبوسی.
_چرا صدا میزنم جواب نمیدی عزیزم؟
دوباره به غذاها نگاه میکنم. بیشتر حرصم میگیرد.
_ هیچی باز گند زدم!
متعجب نگاهم میکنی.
_ چی شده؟
قابلمه خورشت را برمیدارم و نشانت میدهم.
_ ایناها گل کاشتم.
میخندی و میگویی: حالا مگه چی شده؟! لب و لوچه شو ببین چه آویزونه.
بغضم میگیرد.
_حق داری بخندی علی! یه غذا نمیتونم بپزم.
نیشگونی از گونهام میگیری و و میگویی: آخه این حرص خوردن داره؟!گفتم چه خبر شده؟!
از آشپزخانه بیرون میروی و بلند میگویی: لطفا تا لباس عوض کنم غذا رو بکش خیلی گرسنهم.
بلند جواب میدهم: واقعا میخوای این فاجعه رو بخوری؟! نمیخوام کارت به بیمارستان بکشه!
سریع پشت سرت وارد اتاق خواب میشوم. همانطورکه پیرهنت را عوض میکنی میگویی: دیگه یکم سوختگی یا کم نمکی این حرفا رو نداره که. برکت خداست. بریم ناهار.
_ علی میمیری!
بلند قهقهه میزنی. بیشتر لجم میگيرد.
_ اصلا همهشو میریزم سطل آشغال. زنگ میزنم رستوران
دستم را میگیری و میگویی: میخوام دستپخت خانمم رو بخورم تو چیکار داری؟!
چیزی شد پای خودم!
باهم به آشپزخانه برمیگردیم.
_ علی، یه چیزیت میشهها.
پشت میز مینشینی و جواب میدهی: سم که نمیخوام بخورم! بجنب سودا جام صدای شکمم دراومد.
بیمیل در بشقاب غذا میکشم و میگذارم جلویت.
_ تو نمیخوری؟
_نه، مگه از جونم سیر شدم؟
_ اوه اوه خدا بهم رحم کنه!
_ میگم نخور گوش نمیدی که!
میخواهم بشقاب را بردارم که نمیگذاری!شروع میکنی به خوردن!
نگران نگاهت میکنم. چنان با اشتها میخوری که شک میکنم.
متوجه نگاهم میشوی و میگویی: چی شده؟
_ بااشتها میخوری شک میکنم غذاییه که من پختم.
_ خوب شده.
با شک قاشقت را برمیدارم. کمی از غذا برمیدارم و میخورم. نه! این همان دسته گلی است که به آب دادم.
_ تو به این میگی خوب؟! مسخره میکنی؟
_ چرا باید مسخره کنم؟! انقدر براش وقت گذاشتی و توش عشق ریختی که حرف نداره بانو.
دوباره مشغول خوردن میشوی! با عشق دستت را میگیرم و میگويم:چرا انقدر خوبی تو؟
چشمک میزنی و میگویی: به سودام رفتم!
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع