eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
48 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚چاپ شده: آیه‌های جنون/ سهم من از تو در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . از دانشگاه بیرون می‌آیم. کمی آن طرف‌تر ایستاده‌ای. نزدیکت که می‌شوم لبخند می‌زنی. گرم و پر حرارت. _ سلام بانو خداقوت، روزت چطور بود؟ دستت را می‌گیرم و آرام می‌فشارم. _ سلام عزیزم، درسا سخت شده غر بزنم یا همین جمله کافیه؟ _ دوتا گوشم در اختیار شماست. _ترجیح می‌دم اول یکم به شکمم برسم بعد غر بزنم. به کافی شاپ نزدیک دانشگاه اشاره می‌کنی: بریم اینجا؟ باهم وارد کافی شاپ می‌شویم. صندلی را برایم عقب می‌کشی و می‌گویی بنشینم. خودت هم روبه‌رویم می‌نشینی. کافی‌من سر میز می‌آید. سفارش کیک شکلاتی همراه آب پرتقال و بستنی می‌دهم! با خنده می‌گویی: قراره دونفری بخوریم دیگه؟ دستم را زیر چانه ام می‌گذارم و می‌گویم: نه خیر! شما باید برای خودت سفارش بدی. به کافی‌من می‌گویی به سفارش‌ها یک آب پرتقال دیگر هم اضافه کند. همانطور نگاهت می‌کنم‌ و صدایت می‌زنم: علی! مثل من دستت را زیر چانه‌ات می‌گذاریم و با دست دیگرت دستم را می‌گیری و می‌گویی: جانِ على. لبخند می‌زنم. این نوع جانم گفتن‌ها فقط مخصوص من است. _ نگفتی چطور اومدی خواستگاری من؟ _ والا جاهای قبلی که برای خواستگاری رفتم‌... حرفت را قطع می‌کنم: قبل از من خواستگاری هم رفتی؟ سرخوش می‌خندی و می‌گویی: حسود! کلافه می‌گويم: جوابمو بده. _ شوخی کردم. اولین و آخرین جایی که رفتم خواستگاری خونه‌ی پدر زنم بوده! گره ابروهایم که باز می‌شود با شیطنت می‌گویی: نچ نچ، چقدر منتظر بودی بیام خواستگاری. با حرص دستت را نیشگون می‌گیرم و می‌گويم: اعتماد به عرش! گرم دستم را می‌فشاری‌. فقط من معنی این فشارها را می‌فهمم. پیشخدمت سفارش‌ها را می‌آورد. همین که می‌رود می‌گويم: علی، بگو دیگه. _ اینطوری علی می‌گی خب قلبم وایمیسه بانو. _ این زبونو نداشتی چی کار می‌کردی؟ _ با ایما و اشاره حرف می‌زدم. تو دانشگاه دیدمت! یه مدت زیر نظر گرفتمت بعد مادرو فرستادم خدمتتون. _ دانشجو بودی؟ یادم نمیاد دیده باشم. _ یه ترم مهمان بودم. _ چرا من ندیدمت؟ _ چون حواست به زمین و اهلش نبود! بااشتها مشغول خوردن بستنی‌ام می‌شوم‌‌. _ بانو! موبایلتو می‌دی؟ موبایلم را سمتت می‌گیرم. موبایل را می‌گیری. _ ببینم تو گوشیت چه لقبی بهم دادی. به صفحه نگاه می‌کنی و با لبخند می‌گویی: مهربان! موبایلت را در می‌آوری و چیزی می‌نویسی. صفحه را نشانم می‌دهی. _ شبیه شد. اسمم را گذاشتی مهربانو به بستنی اشاره می‌کنی و می‌گویی: به من نمیدی؟ درحالی‌که کیلو کیلو در دلم قند آب می‌شود قاشق بستنی را جلوی دهانت می‌گیرم. اول بوسه‌ی نرمی روی دستم می‌زنی و بعد بستنی را می‌خوری. . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع