#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
سیبشان که تمام میشد، همانطور که به حائیم خیره بودند، دربارهٔ اینکه خانهی پدربزرگشان در فلسطین چه شکلیست، صحبت میکردند:《به نظرت شبیه همین ساختمونهاس؟》《الان کی اونجا زندگی میکنه؟》《کی روی تخت مادربزرگ میخوابه؟》
ام یاسر میگفت که مادربزرگ همیشه هرروز صبح رختخوابش را با گل یاس میپوشاند.《بوی اون یاس هم شبیه همین یاسیه که اینجا بو میکنیم؟!》خیلی از این سؤالها برای این بود که آن دو چیزی از هویت خود نمیدانستند.
هرگاه از روی تپه یک صهیونیست اشغالگر را در حائیم میدیدند، یاسر دستش را مثل هفتتیر به سمت او نشانه میرفت، بعد مانند تکتیراندازها یکی از چشمهایش را میبست و هدف را شناسایی میکرد. رو به ساره میگفت:《ببینش. از انگشت من هم کوچیکتره!》با صدای بلند میخندیدند و به قهقهه میافتادند.
انگار یاسر واقعا تکتیرانداز بود و پیروزی خیلی نزدیک...!
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
📚تلآویو سقوط کرد
🖋سمیه علی هاشم
📚 #libbasijbousher