eitaa logo
بادام
225 دنبال‌کننده
1هزار عکس
534 ویدیو
6 فایل
🌿خانواده؛ محکم و قوی، شیرین و پرمغز، مثل بادام! ارتباط با ما: @badam_lifestyle ارتباط با ما: @badam_lifestyle
مشاهده در ایتا
دانلود
«خدا… این کلمه، این مفهوم، بزرگ ترین سوال کودکی من بود و از سی وهفت سال پیش تا همین لحظۀ اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سوال صفحه کلید مغزم و هنوزاهنوز برنداشته. ✨این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چه کار کند و قرار است برایش چه کار کنم؟» 🥲فکرش را بکن بعد از اینهمه سال تو را با یک دعوت خصوصی به خانه خود خوانده تا آنچه را که تابحال شنیده بودی را از نزدیک ببینی و به تماشای خداوندگاری‌اش بنشینی. 🕋 "خال سیاه عربی" ؛ سفرنامه‌ای جذاب و متفاوت از حج تمتع حامد عسکری، شاعر و نویسنده ایرانی است. 📖این اثر که آکنده از نازک‌خیالی‌هایی شیرین و دلپذیر بوده، خواننده را کاملاً با احساسات و عواطف شخصی نویسنده درگیر می‌کند و با برداشت‌ها و تخیلات او همراه می‌سازد. ☝️🏻کتاب خال سیاه عربی توانست تنها یک ماه پس از چاپ نخست به چاپ پنجم هم برسد. خواندن این کتاب جذاب رو در این روزهای خاص از دست ندید و خودتون رو در کنار حاجیان تصور کنید...😌 از امروز ما بریده‌هایی از این کتاب رو اینجا با شما به اشتراک می‌گذاریم... 🖐🏻 📖 📙۱ 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
بادام
✨ «خدا… این کلمه، این مفهوم، بزرگ ترین سوال کودکی من بود و از سی وهفت سال پیش تا همین لحظۀ اکنون، مغ
این خانم سه‌ساله... 🤍 💫شب آخری بود که توی دمشق بودند. رفتیم حرم حضرت رقیه علیهاالسلام. حرم قُرُق ما بود. تقریباً هیچ کس جز گروه ما و تعداد معدودی از خود بچه‌های تیپ فاطمیون کسی توی حرم نبود. 💫محمدرضا حسینی، رفیقمان، روضه مفصلی خواند و یک دهه محرم اشک ریختیم. حال همه حال غریبی بود. وعده کرده بودیم ساعت ده شب توی صحن حرم باشیم که برویم سمت ون‌ها. نفیسه ده و ربع آمد. همه گروه معطلش بود. 💫بالاخره آمد؛ با چشم‌هایی که هنوز جاری بود. خیلی منقلب بود. گفتم:«دختر جان، این خانوم سه سالشه! چرا اینقدر حاجت‌هات رو ریسه کرده‌ای آورده‌ای اینجا نصفه شبی؟» 💫نخندید. بینی بالا کشید و سرش را آورد توی گوشم و توی بوقا بوق ترافیک دمشق، آرام‌تر که شد، گفت:«برات یه حج گرفتم از خانم!» 💫دلم نیامد بزنم توی ذوقش. گفتم: دستت هم درد نکنه؛ ولی حج، اونم حج واجب، کلی پول می‌خواد. سیزده چهارده سال توی نوبت انتظار می‌خواد. استطاعت می‌خواد. کدومشو دارم؟ مشهد که نیست بلیت بگیری بری. گفت:"حالا میبینی." 💫یقینش خیلی محکم بود. یقه.ام را گرفت. فردایش نشست توی پرواز و برگشت تهران. من بودم و دلشوره ای که به جانم افتاده بود از «حالا می‌بینی» آخری که گفته بود... ادامه دارد... 📖 📙۲ 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
ادامه از پست قبل... ⚜دیگر هیچ نمی‌شنیدم. دست‌هایم یخ کرده بود. کمی که رفتم، گوشه اتوبان مدرس، زیر پل عباس آباد ایستادم. دنیا حرکت آهسته بود. چهار چراغ را زدم و واز پشت گوشی کلمه‌هایی موهوم و خالی می شنیدم؛ بی‌محتوا و پوک. سی‌پی‌یوی مغزم توی حداکثر توان خودش داشت کار می‌کرد. دستم توی موهایم بود. چندتا رشته موهایم را کشیدم. بیدار بودم. درد داشت. ⚜با چند بار الو الوی مرد آن طرف تلفن به خودم آمدم. گفتم:«جانم؟» گفت:«می‌تونیم در خدمتتون باشیم؟» گفتم: «من حالم مساعد نیست. شوکه‌ام. زنگ می‌زنم خبر میدم.» پرسید: «تا کی؟» گفتم: «اگه بیدار باشید، تا اذان صبح.» گفت: «باشه» ادامه دارد... 📖 📙۳ 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
بادام
ادامه از پست قبل... ⚜دیگر هیچ نمی‌شنیدم. دست‌هایم یخ کرده بود. کمی که رفتم، گوشه اتوبان مدرس، زیر
حرکت آهسته جهان‌...🌍 ✨هم تهران، هم اینجا، بسیار گفته‌اند که از یک جایی می‌فهمی نزدیکی سرت را پایین بینداز. پایین بینداز برای ندیدن. نبین، تا لحظه چشم توی چشم شدن. سرت را پایین بینداز تا در ثانیه‌های پیش از تماشا چیزی توی حافظه موقت ذهنت ننشیند. ✨سرم پایین است. کفش در می‌آورم. از بقیه یاد می‌گیرم. هر پایم ستونی بتنی شده که توی زمین پیچ و مهره‌اش کرده.اند. جهان، حرکت آهسته شده. من چند ثانیه با بزرگ‌ترین اتفاق زندگی‌ام فاصله دارم. آب گلویم پایین نمی‌رود. خیس عرقم. اقرب الیه من حبل الوریدم. زیر پره‌های بینی‌ام بویش هوریز می‌کند؛ بوی پریشان گیسویی؛ بوی زلال آغوشی؛ قدم قدم. ✨چه ریه‌های کوچکی دارم من. چه حجم اکسیژن هوا کم شده. سر بالا می‌آورم و زانو تا می‌شود؛ ناخودآگاه و بی‌اختیار. چه مغناطیس مقدسی دارد این مکعب سیاه زیر آفتاب حجاز که به خاکت می‌اندازد. شیرین‌ترین الله اکبر عمرم را پرواز می‌دهم از بین لب‌هایم می‌رود لب پشت بام کعبه می‌نشیند. به خاک می‌افتم. ✨گفته بودند اولین قرار هرچه بخواهی، می‌دهد. خودش را می‌خواهم و این که زندگی کنم کلمه را، که زندگی را بنویسم و شهادت را که مرگم سرخ باشد. من دوست دارم یک عالم کلمه داشته باشم. وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ كُلَّهَا.همه کلمه‌هایش را... و یک سری چیزهای دیگر که اینجا نمی‌شود گفت؛ یعنی راستش هیچ‌جا نمی‌شود گفت... ادامه دارد... 📖 📙۴ 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
بادام
حرکت آهسته جهان‌...🌍 ✨هم تهران، هم اینجا، بسیار گفته‌اند که از یک جایی می‌فهمی نزدیکی سرت را پایین
عرفات، میعادگاه حرف‌های ناگفته...🕊 🍃 شب عرفه یک دعای بلند و با شکوه دارد که محض ریا می‌خوانمش. بعد راه می‌افتیم سمت جبل‌الرحمه که در بالادست صحراست؛ کوهی که آدم در آن فرود آمد و اعتراف کرد به ظلمش به خویشتن. گُله گُله مومنین بر یال کوه نشسته‌اند و به مناجات و ذکر و فکر مشغول‌اند. 🍃 بازار نیایش و اشک گرم است. الحق که جبل الرحمه بهترین تجلی سنگ صبور است؛ کوهی که به اندازه همه حاجیان طول تاریخ، ندبه و حاجت و گلایه شنیده و از راز دل خیلی‌ها با خبر است. 🍃 به خودم می‌گویم: «ما که داشتیم توی مکه دورش می‌گشتیم. این بیابان نشینی‌مان چه بود؟» خودم جواب می‌دهد: «خانه‌اش را هم برداشت از میان. گفت دیگر هیچ تجسد و جسمانیتی را نمی‌پسندم. بلند شو بیا توی عرفات کارت دارم. فقط خودم باشم و خودت. با دلت کار دارم. بیا بنشین کنارم. کنار کوه سنگ‌هایمان را وابکنیم.» 🍃 ساعت حدود یک شب است. شب از ستاره گذشته است و آسمان صاف است. دروغ چرا؟ یک مقداری هم قدم می زنم و خلوت می‌کنم که شاید حالی دست بدهد و نمی‌دهد که نمی‌دهد. یک ترس مقدس به جانم می‌ریزد. اینجا توی عرفات که کلی ذکر خیرش را گفته‌اند، اگر سیمم وصل نشود چه؟ اگر اشکمان بخشکد چه؟ باخت دادم که! ادامه دارد... 📖 📙۵ 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam
بادام
عرفات، میعادگاه حرف‌های ناگفته...🕊 🍃 شب عرفه یک دعای بلند و با شکوه دارد که محض ریا می‌خوانمش. بعد
مولود کعبه✨🕋✨ 🕊نشسته‌ام گوشه صحن مسجد الحرام. دقیقاً روبه روی رکن یمانی، دارم نگاه می‌کنم به کعبه، این خال سیاه عربی زیبا که گفت حتی نگاه به کعبه هم عبادت است. 🕊چه خدایی دارد این سنگ‌های کربنی رنگِ زمخت که دل را می‌برد و شکوهی آن چنان دارد که پیشانی‌ات را روزی سی و چهار بار باید به خاک بچسبانی و تسبیح و تقدیسش کنی؟ 🕊دارم نگاهش می‌کنم. چه رازی است در این گشتن و رفتن؟ در این گشتن، در این گرددیدن؟ 🕊فکر می‌کنم به خانم فاطمه بنت اسد، همان شبی که از درد زایمان به کعبه پناه برد و کعبه آغوش وا کرد برای به دنیا آمدن مردی که قرار بود دنیا را ببرد به یک سمت وسویی که خب البته نگذاشتند. 🕊با خودم می‌گویم:«چرا دیوار کعبه قاچ خورد؟ می‌شد درِ کعبه به اذن صاحبش باز شود.» خودم جواب می دهد: «پشت سر این مرد همینطوری‌اش حرف و حدیث کم نزدند. حالا فکر کن در وا می‌شد. لفظ می آمدند "کلیددار در را خوب نبسته" یا زبانم لال، "فاطمه قفل در را شکسته" و خدا کاری کرد کارستان...» ✍🏻 پی‌نوشت: تصویر از رکن یمانی خانه کعبه 📖 📙۶ 🌱گروه خانواده و سبک زندگی بادام @lifestyle_badam