eitaa logo
- اَنـا مَـجنون -
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
'بسم رب المهدی' :)💚 . هر که‌ مجنون‌ حسین‌ است‌ خوشا بر حالش چونکه‌ لیلای ِدلَش لیلیِ‌ لیلای ِخداست... . ↲ محافل‌ و‌ تبادلات ✨️ @lmam72_ir .
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سوال کردم خوب کاپشنت چی شد؟ گفت کاپشنم زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد آن را لای درختی کنار بیمارستان گذاشتم صادقانه حرف می زد همه چیز را باور کردم پدرش که از وضعیت شهر و شهامت محمد حسین آگاه بود از او خواست به آن محل بروند و کاپشن را نشان بدهد قبول کرد دوتایی راهی بیمارستان کرمان درمان شدند وقتی برگشتند حال غلامحسین اصلا خوب نبود منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید و علت را بپرسم محمدحسین مشغول شستن کاپشن بود و همسرم غرق در تفکر کنارش نشستم گفتم آقا غلامحسین چیزی شده که من از آن بی خبرم؟ گفت چیزی نیست به این اتفاق فکر می‌کنم و رفتار این پسر گفتم چی شد؟ کاپشن آنجایی که گفته بود نبود؟ گفت چرا دقیقا همونجا که گفته بود بعد گفت این بچه خیلی مظلوم است در طول مسیر برایم چیزی گفت که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم گفتم بگو من هم بدانم گفت راجع به خودش بود ندانی بهتر است اصرار کردم بگو اینطوری راحت ترم گفت محمدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته و به خاطر اینکه شما ناراحت نشوی حرفی به زبان نیاورد با شنیدن این سخن از درون داغ شدم ولی خویشتنداری کردم و پرسیدم چیزی هم شده؟ زخمی جراحتی؟ گفت بله سرش شکسته اما خیلی زخم آن عمیق نبوده پیش از آمدن به خانه داخل باغ مجاور خانه موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند چنین مسائلی که برایش پیش می آمد مهر و محبتش در دلم بیشتر و بیشتر می‌شد و واقعاً به داشتنش افتخار می‌کردم چیزی نگذشت که کنار پدرش نشست خواهش کرد تا دوباره به مسجد برود گفت پدر درکم کن تا اوضاع شهر آرام نشود توی خانه آرام و قرار ندارم پدر اجازه داد و او رفت شب هنگام که همه آشوب‌ها و ناآرامی‌های به پایان رسید به خانه برگشت در این میان آن کس که از دل من خبر داشت فقط و فقط خدا بود مردم از جو حاکم بر شهر وحشت زده شده بودند شهر بوی خفقان می داد خانواده‌ها سعی می‌کردند از ترس جانشان در مسیر و یا مقابل نیروهای رژیم قرار نگیرند اما عده ای هم بودند که برای مبارزه با ظلم از جان خود می گذشتند شاه که موقعیت خود را در خطر می‌دید مرتب در شهرهای بزرگ حکومت نظامی اعلام می‌کرد دانشگاه‌های تهران به صورت نیمه تعطیل درآمده بود یک روز دخترم انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد و گفت این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران برمی‌گردد آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می‌آورد برای انیس دوری از همسر آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت‌تر به کار و زندگی اش می‌رسید *مسجد امام* روزها میگذشت تظاهرات مردمی در تهران و سایر شهرها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل شهدا می پیوستند در کرمان نیز انقلابیون تصمیم به تجمع گسترده در روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۵۷ شمسی در محل مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه شهید حسن توکلی مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند ناصر آن روزها کرمان بود یک روز قبل از تجمع گفت قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم‌ها نیز در این تجمع حضور داشته باشند دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد به اندازه‌ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمع شرکت کردند آن روز فقط ذکر گفتم و دعا خواندم حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم چندین بار در خانه آمدم به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم برای دیدن بچه ها لحظه شماری می‌کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم شب بود که همه یکی یکی به خانه برگشتند ولی محمدحسین همراهشان نبود من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمع شرکت داشته هنوز می‌خواستم آنها را سین جیم کنم که در خانه به شدت به صدا در آمد شب پاییزی سردی بود و چون از عصر باران می بارید خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود در را که باز کردم انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت وقتی ما را بی خبر دید شروع کرد به بی تابی «مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد»