#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتبیست وسوم🪴
🌿﷽🌿
*محمدحسین*
به روایت محمدرضا مهدیزاده
*نماز شب*
زمانی که در مهران مستقر بودیم موقعیت منطقه خیلی خطرناک بود چون هم ما به شناسایی می رفتیم همه عراقی ها گشتی هایشان را جلو می فرستادند
فاصله خاکریز ما تا آنجا خیلی زیاد بود و بین دو خاکریز هم جنگل بود گاهی می شد که عراقیها با تعداد زیادی نیرو جلو می آمدند تا شاید بتوانند یکی از بچههای واحد شناسایی را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند
آن شب هوا بارانی بود من، مهدی شفازند و محمدحسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم نیمههای شب باران خیلی شدید شد به طوری که آب داخل سنگر نفوذ کرد من وقتی بیدار شدم دیدم همه جا خیس شده است خواستم بچهها را بیدار کنم دیدم محمدحسین نیست فقط مهدی گوشهای خواب است فکر کردم حتما محمدحسین زودتر از من متوجه آب افتادن سنگر شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته است
با عجله خارج شدم تا به او کمک کنم اما در کمال تعجب او را ندیدم باران هم آنقدر شدید می بارید که چیزی نگذشت لباسم کاملا خیس شد
همانطور که نگران و مضطرب داشتم اطراف را نگاه میکردم و دنبال محمدحسین میگشتم یک دفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد گفتم
شاید به نظرم رسید و من اشتباه کردهام اما با این حال برای اطمینان بیشتر کمی به تانکر نزدیک شدم دیدم بله! مثل اینکه یک نفر پشت آن مخفی شده است
با خودم گفتم
حتما گشتی های عراقی هستند و محمدحسین را هم اسیر کردهاند به خاطر همین سعی کردم با احتیاط عمل کنم
چند لحظه همانطور بدون هیچ عکسالعملی سر جایم ایستادم و به جلو چشم دوختم لباسش عراقی نبود مطمئن شدم از بچههای خودی است و حرکاتش هم مشخص بود پناه نگرفته است
آهسته و با احتیاط جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم صحنهای دیدم که در جا خشکم زد
او محمدحسین بود که داخل یکی از چالههای پشت تانکر به نماز ایستاده بود آن هم در آن باران شدید
لحظاتی بدون اینکه بخواهم محو حرکاتش شدم واقعاً چه چیز باعث شده بود که او نیمه شب زیر باران خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد
از تماشای حالت عرفانیاش سیر نمیشدم آنقدر درخودش غرق بود که اصلا متوجه حضور من نشد
دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود به طرف سنگر برگشتم مهدی هم بیدار شده بود
آن شب باران بخشی از سنگر را خراب کرد صبح وقتی داشتیم همه با هم آن را درست می کردیم محمدحسین اصلا به روی خودش نیاورد معلوم بود که شب متوجه من نشده است
خیلی دلم می خواست راجع به آن نماز زیر باران برایم حرف بزند اما مطمئن بودم امکان ندارد و بالاخره همه این اسرار را با خودش برد
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
*میدان مین*
امیری یکی از دوستان صمیمی محمدحسین بود که قبل از عملیات والفجر ۳ مظلومانه به شهادت رسید
اگرچه شهادت امیری خیلی محمدحسین را ناراحت و افسرده کرده بود ولی هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت
محمدحسین بعد از انتقال پیکر مطهر امیری به اهواز بلافاصله از شب بعد شخصا برای شناسایی به میان عراقی ها رفت
مهران منطقه سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود ارتفاعات آن زیاد و بلند بود و بالا رفتن از آن کاری بس مشکل
از طرفی دشمن هوشیار شده بود و با دقت بیشتری منطقه را زیر نظر گرفته بود
یادم هست هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه میشد محمدحسین چند رکعت نماز می خواند و از خداوند یاری می طلبید
آن شب من نیز همراه او بودم
برای رسیدن به ارتفاعات مهران میبایست دِه خسروی را پشت سر بگذاریم
در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود همان محوری که چندی قبل امیری در آن به شهادت رسیده بود و مشکلات اصلی کار نیز از همین منطقه آغاز میشد
محمد حسین به گوشهای رفت و مشغول نماز شد من هم در یکی از باغ های دهخسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم
#حسینپسرِغلامحسین🪴
قسمت بیست و چهارم
🌿﷽🌿
نمازش که تمام شد دوباره ادامه دادیم تا رسیدیم به یک تپه از آن بالا رفتیم
من جلوتر از محمدحسین حرکت میکردم و اینجا ابتدای میدان مین بود که یک دفعه احساس کردم محمدحسین شانهام را محکم فشار می دهد و سعی میکند مرا بنشاند
بلافاصله نشستم آهسته گفتم
چی شده؟
محمدحسین دوربین دید در شب را به من داد و با اشاره گفت
آنجا را نگاه کن
دوربین را گرفتم و به نقطهای که محمدحسین گفته بود نگاه کردم باورکردنی نبود عراقیها در فاصله خیلی کم از ما در حال راه رفتن بودند آنقدر نزدیک بودند که حتی بند اسلحه شان هم دیده می شد
بسیار تعجب کردم که محمدحسین چطور آنها را دیده بود در حالی که وقتی من جلوتر از او میرفتم باید زودتر متوجه آنها میشدم
دوربین را دوباره به محمدحسین دادم که او نگاه کند اما متوجه شدم که با اشاره سر می خواهد به من بفهماند که آنها نزدیک من هستند برای چند لحظه هر دو میخکوب شده بودیم خطر بزرگی از کنارمان گذشت اگر فقط چند قدم جلو میرفتیم قطعاً با بعثیها برخورد میکردیم و آن وقت کارمان ساخته بود
برای دقایقی نفس هم نمیکشیدیم و اگر راه داشت به قلب هم میگفتیم نتپد
پشت میدان نشستیم تا عراقی ها رفتند دوتایی نفس عمیقی کشیدیم و خدا را شکر کردیم و هر دو با احتیاط راه افتادیم
من اسلحهام را زیر سیم خاردار گذاشتم و آن را بلند کردم و با کمک محمدحسین دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد میدان مین شدیم
در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما میآیند خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم نگاهی به محمدحسین کردم با حرکت سر و صورت گفتم
گیر افتادیم
نمیدانستیم چه کار باید بکنیم غرق در چارهاندیشی بودم که دستی روی مچ پایم احساس کردم قلبم داشت از سینه بیرون میزد ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و میگوید تکان نخور که توی چنگ منی
همانطور که خوابیده بودم برگشتم و نگاهش کردم محمدحسین بود و با دست به سمت راست اشاره کرد
من که دنبال نجات از این مهلکه بودم سریع منظورش را فهمیدم
آهسته بلند شدم و نیم خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم فکر کنم همان معبری بود که امیری در آن به شهادت رسید اما فعلاً با شرایطی که ما داشتیم معبر خوبی برای در امان ماندن بود
آنها متوجه مانشدند و آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم
بعد از اینکه محمدحسین خوب منطقه را بررسی کرد و جوانب کار را سنجید دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم و خدا را شکر بدون هیچ مشکلی به مقر رسیدیم
آنقدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده خواب شدم اما دیدم محمدحسین خارج شد تعجب کردم این وقت شب کجا میخواهد برود؟
پشت سرش بیرون رفتم دنبال آب می گشت تا وضو بگیرد میخواست نمازش را بخواند من هنوز فکر مأموریت آن شب بودم و کارهایی که محمدحسین کرده بود
نماز خواندنش در محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر، موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقهای که بسیار حساس و خطرناک بود و..
یقین داشتم که حتماً سری در این امر نهفته است به محمدحسین گفتم
مسائلی که امشب اتفاق افتاد ذهنم را خیلی مشغول کرده است این همه حوادث نمیتواند اتفاقی باشد من هنوز هم باور نمیکنم که اینقدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است؟
محمد حسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت من با حالت تضرع و اصرار زیاد سوالم را دوباره تکرار کردم سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم دیگر نتوانستم حرفی بزنم او مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به نماز ایستاد و مشغول راز و نیاز شد
*مادرنمازسجدهبهدیدارمیبریم*
*بیچارهآنکهسجدهبهدیوارمیبرد*
*تکلیف من*
آن روز هواپیماهای عراقی مقر اطلاعات عملیات را بمباران کردند تعداد زیادی از بچه ها زخمی شدند محمدحسین با همان متانت همیشگی بچهها را به صبر دعوت میکرد و سعی داشت تا آنها را آرام کند
وقتی هواپیماها رفتند و اوضاع کمی بهتر شد تصمیم گرفتیم مجروحان را به عقب منتقل کنیم محمدحسین هم می خواست همراه بچه ها برود و کمک کند اما من اصرار داشتم که در منطقه بماند گفتم
آقاجان شما دیگر برای چه می خواهید بیایید بهتر است همین جا باشید
او با ناراحتی گفت
چرا اینقدر اصرار داری که من نیایم؟
گفتم
خب بالاخره هر چه باشد شما به منطقه آشنا تر هستید اینجا هم که کسی نیست بیشتر بچه ها زخمی شدند آنها هم که سالم هستند به اندازه کافی منطقه را نمیشناسند
در جوابم گفت
بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان و الان از همه چیز واجب تر انتقال این مجروحان به عقب است
این را گفت و همراه زخمیها به عقب رفت
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمت_بیست_و_پنجم
به روایت حسین متصدی
*جو اطلاعات عملیات*
محمدحسین یوسف الهی جانشین واحد و فرمانده ما بود آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار می کرد که اگر یک نفر غریبه از راه می رسید نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام فرمانده و کدام نیرو است
در حقیقت قبل از هر چیز برای ما یک برادر و دوست صمیمی بود همین رفتار ایشان باعث شده بود که جوخیلی با صفایی در اطلاعات عملیات به وجود بیاید
به عنوان مثال هر بار که بچه ها جمع می شدند و برای حمام به مرخصی شهری میرفتیم او نیز می آمد و همان جا تمام بچهها را یکییکی کیسه میکشید
یک بار حدود ۱۲ نفر از نیروهای اطلاعات با هم به مشهد رفته بودیم وقتی رسیدیم همگی تصمیم گرفتیم قبل از زیارت به حمام برویم
حدود ساعت ۷ صبح بود یک حمام عمومی پیدا کردیم و رفتیم داخل
محمدحسین گفت
من امروز باید همه شما را کیسه بکشم
من که سابقه این کار را داشتم گفتم
پس من آخرین نفر هستم و رفتم روی سکوی حمام خوابیدم
یادم است آن روز حدود ۱۱ نوبت به من رسید
*اینشرحبینهایتکززلف یارگفتند*
*حرفیاستازهزارانکاندرعبارتآمد*
*تیر رسام*
محل استقرار واحد خط شلمچه بود محور شناسایی هم نیزار کوچکی در همین منطقه بود به خاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد در روز وجود نداشت بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد را برای دیدهبانی در جزیره بمانند و فردا شب دوباره به مقر برگردند
از طرفی نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند یعنی باید افراد دیگری آنها را می رساندند و شب بعد دوباره برای آوردنشان جلو میرفتند آن شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود
هردو آماده شدند بچه ها آنها را به محل مورد نظر رساندند و برگشتند قرار شد فردا شب دوباره به سراغشان برویم
روز بعد نزدیکی های غروب مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند وجود این مه به خصوص در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد میکرد
اصلاً نمیتوانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیر حرکتمان را مشخص کنیم
استفاده از قطب نما هم به دلیل تلاطم آب و در نتیجه تکانهای شدید قایق امکان نداشت
با همه این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچه ها بروند حرکت کردند اما چند لحظه بعد دوباره برگشتند و گفتند که به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آنها نتوانسته اند راه را پیدا کنند هوا سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می گرفت
کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای ماندن در جزیره نداشتند چون اصلا نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند به همین سبب باید هرچه سریعتر برای بازگرداندن بچهها فکری میکردیم
اما چاره چه بود زمان میگذشت و هوا سردتر می شد و ذرهای از شدت مه کاسته نمیشد
۲۴ ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه قطعاً سختی های زیادی متحمل شده بودند
محمدحسین که در جریان تمام این قضایا بود یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی آمد سعی می کرد تا راه مناسبی پیدا کند
عاقبت فکری به ذهنش رسید تعدادی تیررسام پیدا کرد و آورد
گروه دیگری تشکیل داد و به آنها گفت
شما حرکت کنید من هر چند لحظه یکبار تیری به سمت جزیره شلیک می کنم شما جهت حرکت تیرها را بگیرید و بروید جلو در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنید و عقب بیایید
گروه حرکت کرد و محمدحسین هم تیرها را درون خشابی گذاشت اسلحه را مسلح کرد و بعد از چند لحظه اولین تیر را شلیک کرد
این کار هر چند دقیقه یک بار تکرار می شد اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدیم بچه ها دوباره برگشتند
گفتند
این راه هم فایده ندارد تیرها به خوبی دیده نمی شوند و نمی توان جهت حرکت را تشخیص داد
محمدحسین هر لحظه به خاطر آن دو نفر بی تاب تر می شد
در نهایت شهید پرنده غیبی را صدا کرد و جلسهای گذاشتند تا با مشورت همدیگر راهی پیدا کنند آنها یک بار دیگر امکانات موجود و شرایط منطقه را بررسی کردند و بالاخره تصمیم گرفتند خودشان دست به کار شوند
هردو سوار قایق شدند و به طرف جزیره حرکت کردند یکسری تیرک برق آنجا بود سعی کردند خودشان را به تیرک ها برسانند و بعد با کمک آنها راه را پیدا کنند
با گذشت زمان و نیامدن آنها مشخص بود به سختی پیش میروند
سرانجام بعد از چند ساعت قایقشان از لابلای مه مشخص شد اما ظاهراً دو نفر بیشتر نبودند
وقتی قایق به لب ساحل رسید دیدیم کاظمی و خواجویی بی حال کف قایق افتادهاند
سرمای شدید جزیره بدنشان را بی حس کرده بود
توان اینکه قدمی بردارند و یا حتی خودشان را سرپا نگه دارند نداشتند
هردو بیرمق و بی حال افتاده بودند بچه ها به سرعت کمک کردند و آنها را برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند
ادامه دارد…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
🌹
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمت_بیست_و_ششم 🪴
🌿﷽🌿
*چای و چفیه*
یکی از خصوصیات بچه های اطلاعات قدرت ابتکار آنها بود در هر شرایطی سعی میکردند تا با امکانات موجود بهترین بازده کاری را داشته باشند
در این میان شهید یوسف الهی از خلاقیت بیشتری برخوردار بود چه در مسائل مهم عملیاتی و چه در مسائل جزئی پشت جبهه
بارها اتفاق می افتاد که در کار ما گرهی ایجاد میشد و بچه ها هر چه سعی میکردند موفق نمی شدند آن را رفع کنند در این موقعمحمدحسین یوسف الهی می آمد و با طرحی که می داد مشکلات را حل می کرد
گاهی اوقات شبانه روز در یک محور تلاش میکردیم و کار پیش نمی رفت اما ایشان می آمد و یک شبه مأموریت را تمام می کرد
در جاده سید الشهدا من و حسینی با هم به شناسایی می رفتیم یک شب موقع برگشتن قطبنمای ما که ضد آب نبود از کار افتاد به همین دلیل ما مجبور شدیم از شب بعد برای خودمان نشانه و راهنمایی بگذاریم که معبر را گم نکنیم برای این کار ریسمانی جلوی کانال بستیم
چند شب بعد دوباره ریسمان را هم گم کردیم و هرچه گشتیم نتوانستیم آن را پیدا کنیم
روز بعد به جستجویش رفتیم اما هیچ اثری ندیدیم
قضیه را با محمدحسین یوسف الهی در میان گذاشتیم ایشان گفت کار شما نیست باید حتما خودم بروم.
او شب بعد به همراه محمدرضا کاظمی رفتند و بعد از مدت کوتاهی آمدند وقتی برگشتند ریسمان را پیدا کرده بودند کاری که ما چند روز نتوانسته بودیم انجام بدهیم آنها در یک شب یا بهتر بگویم در چند ساعت انجام دادند
نکته جالب اینجاست که این روحیه او فقط مختص ماموریتهای شناسایی نبود حتی در کارهای عادی پشت خط نیز خلاق و مبتکر بود
یک بار حدود دویست سیصد نفر از خانوادههای شهدا برای بازدید از منطقه به مقر لشکر آمده بودند رسیدگی و پذیرایی در آن شرایط کار خیلی مشکلی بود ماهمه مانده بودیم که چه کنیم
یوسف الهی مسئولیت خدمات آنها را برعهده گرفت و به کمک هندوزاده کارها را مرتب کرد
یادم است که میخواستیم به این خانوادهها چای بدهیم اما هرچه امکاناتمان را بررسی کردیم دیدیم نمیتوانیم در آن واحد به ۳۰۰ نفر چای بدهیم دوباره مشکل را با محمدحسین در میان گذاشتیم
ایشان آمد و گفت
یک قابلمه بزرگ آب کنید و بگذارید روی اجاق و یک چفیه تمیز و نو از تدارکات گرفت و آورد آن را شست و یک بسته چای خشک وسط آن خالی کرد و آن را گره زد و داخل قابلمه که آبش جوش آمده بود گذاشت و به این ترتیب یک قابلمه چای صاف و تمیز درست کرد که به راحتی برای تمام ۳۰۰ نفر کافی بود
*شهرخالیاستزعشاقبودکزطرفی*
*مردیازخویشبرونآیدوکاریبکند*
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتبیست وهفتم🪴
🌿﷽🌿
*محمدحسین*
به روایت مرتضی حاج باقری
*صادقی و موسایی پور*
سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر لشکر درخط شلمچه مستقر شد
بین خط ماو عراق ۴ کیلومتر آب بود برای شناسایی مجبور بودیم از این آب گرفتگی عبور کنیم و خودمان را به خط دشمن برسانیم
نفراتی که محمدحسین برای این کار در نظر گرفته بود من بودم، موسایی پور، صادقی و یک نفر دیگر
حداقل نهایت شناسایی ما هم خاکریزی از عراق بود که پایان آبگرفتگی منطقه شلمچه قرار داشت
شب چهار نفری سوار بر قایق به طرف خط دشمن حرکت کردیم قرار بود در قسمتی از منطقه کهچولان های زیادی داشت توقف کنیم و بعد دو نفر از بچهها خودشان را به خاکریز عراقیها برسانند
آن شب نوبت موسایی پور و صادقی بود وقتی به چولانها رسیدیم قایق ها را وسط آنها زدیم و ایستادیم
موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی به تن داشتند از ما جدا شدند و جلو رفتند
مدتی صبر کردیم آنها برنگشتند
اول فکر کردیم شاید امشب کارشان طول کشیده است و اگر کمی منتظر شویم حتماً می رسند اما وقتی تأخیر شان خیلی طولانی شد فهمیدیم که اتفاقی برای آن ها افتاده است
قایق ها را حرکت دادیم و تا آنجا که امکان داشت به دشمن نزدیک شدیم تا شاید بتوانیم اثری از آنها پیدا کنیم اما فایده ای نداشت هیچ اثری نیافتیم
اطراف محل قرار را هم جستجو کردیم به این امید که شاید موقع برگشت راه را گم کرده باشند ولی آنجا هم هیچ خبری نبود
دیگر خیلی دیر شده بود و فرصت زیادی نداشتیم وقتی کاملاً از پیدا کردنشان ناامید شدیم تنهایی به خط مقدم برگشتیم
محمدحسین که تا آن وقت دل نگران و ناراحت منتظر ما ایستاده بود با دیدن قایق ها سریع جلو آمد من هر آنچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم چهره محمدحسین خیلی درهم شد هم ناراحت بچهها بود و هم فکر کار
نمیدانستیم چه بلایی سر بچه ها آمده است شهادتشان یک مصیبت بود و اسارت شان مصیبتی دیگر
قاعده بر این بود که اگر در محوری یکی از بچه های شناسایی اسیر میشد دیگر نباید روی آن محور کاری انجام میگرفت چون خطر لو رفتن عملیات وجود داشت
همه نگران بودند محمدحسین با روشن شدن هوا در آب رفت و سعی کرد با دوربین اثری از بچه ها پیدا کند
ما را هم برای جستجو به طرف دیگری فرستاد
همه برای یافتن موسایی پور و صادقی بسیج شده بودند اما حوالی ساعت ۱۰ ناامید برگشتند
محمدحسین با حاجقاسم تماس گرفت و او را در جریان قرار داد
حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع سریع خودش را به منطقه رساند با محمدحسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند وقتی که بیرون آمدند دیدم محمدحسین خیلی ناراحت است
از او سوال کردم
چی شد؟
گفت
حاجی میگوید باید قرارگاه را خبر کنیم بچهها احتمالاً اسیر شدهاند چون لباس غواصی تنشان بوده احتمال شهید شدنشان ضعیف است
گفتم
خب حالا تو میخواهی چه کار کنی؟
گفت
هیچی من به قرارگاه خبر نمی دهم
گفتم
محمد حسین حاجی ناراحت میشود
گفت
من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم فردا میگویم چه اتفاقی برایشان افتاده است
وقتی حاج قاسم رفت بچهها دوباره جستجو را از سر گرفتند بعضیها با دوربین توی آب را نگاه می کردند بعضی سوار بر قایق تا جایی که امکان داشت جلو میرفتند
چند نفر هم در اطراف خاکریز و کنار آن را میگشتند
شب عدهای برای جستجوی دقیق تر خودشان را به محل گم شدن بچهها رساندند اما هیچ کدام از این کارها ثمری نداشت
من در فکر این بودم که امشب محمد حسین چطوری میخواهد تکلیف همه را روشن کند
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#بیستوهشتم🪴
🌿﷽🌿
روز بعد صبح زود داخل محوطه مقر بودیم که دیدم از دور صدایم میکند رفتم پیشش
با خوشحالی گفت
هم اکبر موساییپور را دیدم هم صادقی را
گفتم
کجا هستند؟
گفت
جایی نیستند من توی خواب آنها را دیدم
گفتم
خب چی شد؟
گفت
دیشب خواب دیدم که اکبر موسایی پور و حسین صادقی هردو آمدند اکبر جلو بود و حسین پشت سرش چهره اکبر خیلی نورانی تر از حسین بود میدانی چرا؟
گفتم
چرا؟
گفت
اگر گفتی؟
گفتم
من نمیدانم خودت بگو
گفت
اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمیشد اما حسین این طور نبود میخواند ولی اگر شبی خسته بود و نمیتوانست نمیخواند
یک دلیل دیگر هم دارد میدانی؟
گفتم
من نمیدانم
گفت
اکبر نامزدداشت دنبال قضیه ازدواج رفته و به تکلیفش عمل کرده بود ولی صادقی نه
من با بی حوصلگی گفتم حالا اصل مطلب را بگو چرا اینقدر سوال و جواب میکنی؟ اینها که اهمیتی ندارد بگو ببینم چه بلایی سرشان آمده است؟
گفت
دیشب تو خواب دیدم که اکبر آمد و گفت
محمدحسین ناراحت نباشید ما اسیر نشدیم و برمی گردیم
گفتم
اگر اسیر نشدند پس چه جوری برمیگردند؟
گفت
احتمالاً شهید شدهاند و جنازه هایشان را آب می آورد
گفتم
حالا کی می آیند؟
گفت
یکی شب دوازدهم میآید یکی هم شب سیزدهم
گفتم
مطمئنی
گفت خاطرت جمع باشد
شب دوازدهم من مدام به فکر حرف محمدحسین بودم و لحظه شماری میکردم از سرشب لب آب میرفتم و منطقه را نگاه می کردم به این امید که خواب محمدحسین تعبیر شود و بچه ها بیایند اما خبری نبود که نبود
اواخر شب دیگر ناامید و خسته داخل سنگر رفتم و خوابیدم
حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم گوشی را برداشتم اکبر بختیاری مسئول خط بود مضطرب و شتابزده گفت
حاج مرتضی زود بیا اینجا یک چیزی روی آب به این سمت می آید
به سرعت از سنگر خارج شدم و خودم را به لب آب رساندم
حاج اکبر مسئول خط هم آنجا بود محمدحسین هم لب ساحل منتظر ایستاده بود
مدتی صبر کردیم تا جسمی که روی آن بودجلو آمد خودش بود موسایی
اولین کسی که جلو رفت و به پیکر شهید موسایی دست زد محمدحسین بود
باورم نمیشد درست شب دوازدهم همانطور که محمدحسین پیشبینی کرده بود
شب سیزدهم حوالی ساعت ۲ یا ۳ بود که صادقی هم آمد پیکرش را موجهای آب به ساحل آوردند
باور کردنش مشکل بود اما خواب محمدحسین تعبیر شده بود
و بالاخره تکلیف لشکر و آن دو نفر مشخص گردید
*عاشقانرابرسرخودحکمنیست*
*آنچهفرمانتوباشدآنکنند*
ادامه دارد…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🌹
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتبیست ونهم🪴
🌿﷽🌿
*توسل به ائمه علیهم السلام*
محمدحسین یوسف الهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود اما مانند یک پدر برای بچه های اطلاعات زحمت میکشید
به آب و غذایشان رسیدگی می کرد
مراقب نماز و عباداتشان بود
ماموریت هایشان را زیر نظر میگرفت
و خلاصه مانند یک پدر دلسوز احساس مسئولیت داشت و از آنها مراقبت می کرد
وقتی قرار بود بچهها برای شناسایی بروند خودش قبل از همه میرفت و محور را بررسی میکرد بعد بچهها را تا اواسط راه همراهی میکرد و محور را تحویلشان میداد
تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت میکرد میآمد و اول محور منتظرشان مینشست
گاهی کنار آب، گاهی روی تپه، یا هر جای دیگر، فرقی نمیکرد ساعتها منتظر میماند تا برگردند
وقتی کار شناسایی طول میکشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر برمیگشتند مثلاً به سنگر کمین برمی خوردند، عراقی ها میدیدنشان یا راه را گم میکردند و یا هر اتفاق دیگر، در همه این احوال محمد حسین از جایش تکان نمیخورد و با توجه به سختی انتظار کشیدن مدتها با دل شوره و نگرانی می نشست و چشم به راه می دوخت
بارها شنیدم که می گفت
وقتی بچهها به شناسایی می روند برای سلامتی و موفقیت شان به ائمه علیهم السلام متوسل میشوم و تا برگردند به دعا و ذکر مینشینم و منتظرشان می شوم
اگر زمانی حادثهای برای یکی از بچه ها رخ میداد محمدحسین مثل مرغ سرکنده میشد خودش را به آب و آتش میزد تا او را نجات دهد
هر کاری از دستش برمیآمد انجام می داد و تا زمانی که موفق نمیشد آرام نداشت
نیروهای اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند شاید یکی از انگیزههای قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با وظایف سخت و دشوار حضور محمدحسین بود
همه از صمیم قلب به او عشق می ورزیدند طوری بود که حاضر میشدند جانشان را برای محمد حسین بدهند یعنی حاضر بودند خودشان شهید شوند اما او حتی زخمی نشود و یا شب تا صبح توی محورها بیداری بکشند و به خطر بیفتند اما برای محمدحسین اتفاقی نیفتد
خیلی وقتها می شد که محمدحسین میآمد محوری را راهاندازی کند و با بچهها تا اواسط مسیر برود جلویش را میگرفتند و میگفتند
تو جلو نیا
اما محمدحسین گوش نمی کرد
یک بار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچههای اطلاعات شدم آنجا از نزدیک دیدم که محمدحسین چطور به نیروها رسیدگی میکرد
سرشب وقتی بچهها میخواستند به شناسایی بروند او نیز همراهشان رفت وقتی به سنگر برگشت بیدار نشست و مشغول ذکر و دعا شد
قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد
غذا را آماده کرد و سنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد
چون میدانست بچهها چه ساعتی بر میگردند خودش زودتر برای استقبال آنها به محور رفت و منتظرشان نشست و بعد همگی با هم به داخل سنگر آمدند
نیروها خسته بودند و زود خوابیدند اما محمدحسین همچنان بیدار بود روی بچهها پتو میکشید و مواظب بود تا سرما نخورند
میگفت
اینها آنقدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود بلند نمی شوند خودشان را بپوشانند آن وقت سرما می خورند
خلاصه در یک کلام محمد حسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد چه در مورد نیروهایش چه در مورد وظیفهای که به دوشش گذاشته بودند
*گوهرپاکتوازمدحتمامستغنیاست*
*فکرمشاطهچهباحسنخدادادکند*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسی ام🪴
🌿﷽🌿
*پاسگاه زید*
سال ۶۴بعد از عملیات بدر در پاسگاه زید بودیم همه شناساییها در هور انجام میشد به همین دلیل تمام زندگی ما روی آب بود یک شب که دو نفر از بچهها برای شناسایی رفته بودند دیگر برنگشتند محمدحسین طبق معمول بچهها را تا نزدیک معبرهمراهی کرد و بعد همان جا منتظر ماند تا برگردند
آن شب خیلی دیر کرد همه نگران شده بودیم معمولا ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود معلوم بود که حتماً اتفاقی افتاده است
اواخر شب دیدیم محمد حسین آمد ناراحت و افسرده و با حالی خراب توی خودش بود زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد بغضی گلویش را گرفته بود اما گریه نمی کرد شاید ملاحظه نیروها را میکرد
گویا در طول مسیر بچهها خمپارهای به بلمشان اصابت کرده و هر دو شهید شده بودند و محمدحسین که ابتدای محور منتظرشان بود زودتر از همه با خبر شد
حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچه ها بر دلش سنگینی می کرد از ته دل آه میکشید و میگفت
آقا اینها رسیدند به مقصد خودشان اما ما هنوز مانده ایم آنها هم رفتند
حسرت میخورد که چرا خودش مانده است به من گفت
مرتضی من لیاقت شهادت ندارم گفتم این حرفها چیه که میزنی؟
گفت
باور کن من لیاقت ندارم من همیشه قبل از عملیات زخمی میشوم میدانی علتش چیه؟
گفتم
خب اتفاقی است مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات قبل از عملیات ها و در شناسایی منطقه است
گفت
نه علتش این است که من طاقت مقاومت در عملیات را ندارم خداوند زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم
گفتم
آخه چرا این فکر را میکنی؟
گفت
خودم از خدا خواستهام تا در هر عملیاتی که می داند توان و تحمل ندارم مرا مجروح کند
این حرف را محمدحسین به چند نفر دیگر هم گفته بود بالاخره خداوند او را طلبید سماجتش برای حضور در آخرین عملیات نشانه پروازش بود
*بارمفروشبهدنیاکهبسیسودنکرد*
*آنکهیوسفبهزرناسرهبفروختهبود*
*عینک آفتابی*
در بین بچههای جبهه محمدحسین از افرادی بود که وضع مالی خانواده اش نسبتاً خوب بود در واقع میتوان گفت تمام آسایش پشت جبهه را رها کرده و به جنگ آمده بود
در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده میگشت یکدست پیراهن و شلوار کرهای داشت که همیشه همان لباس را به تن میکرد اما پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید
شاید به این خاطر که میخواست وقتی به عنوان یک رزمنده به میان مردم می آید ظاهر مرتبی داشته باشد
زمانی که من در عملیات والفجر ۴ مجروح شدم به کرمان آمدم مدتی مرخصی استعلاجی داشتم و در شهر ماندم
یک روز توی خیابان شهید مصطفی خمینی (شهاب) سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدایم زد نگاهی به اطرافم انداختم اما آشنایی ندیدم
خواستم راه بیفتم که دوباره شنیدم یک نفر صدا میزند
مرتضی، مرتضی
جوانی با سر و وضع خیلی مرتب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ به من اشاره میکند
نگاهش کردم نشناختم
گفتم
این بنده خدا با من چه کار دارد؟
جلوتر رفتم که مثلا بگویم آقا اشتباه گرفتهاید
دیدم ای بابا محمدحسین است
یک شلوار سفید و پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی به چشماش زده بود
گفتم
محمدحسین خودتی؟
گفت
پس توقع داشتی کی باشم؟
گفتم
خیلی به خودت رسیدی
گفت
چه کار کنیم مگه اشکالی داره؟
گفتم
نه اما آنجا توی جبهه آنقدر خاکی و در شهر اینطوری؟
خندید
بنده خدا آنجا هم من همینطوری هستم ولی شما متوجه نیستید
*اوقاتخوشآنبودکهبادوستبهسررفت*
*باقیهمهبیحاصلیوبیخبریبود*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسیویکم🪴
🌿﷽🌿
*محمد حسین*
به روایت حاج علی آقا مولایی
*شیمیایی اول*
زمان عملیات خیبر بود
بچههای اطلاعات عملیات در قرارگاه زرهی مستقر بودند
محمدحسین یوسف الهی به همراه تعدادی از مجاهدان عراقی برای شناسایی به خاک عراق می رفتند
یکی از این مجاهدها یک لباس بلند عربی به محمدحسین داده بود تا وقتی که به ماموریت می رود راحت شناسایی نشود
محمدحسین وقتی آن لباس را پوشید به شوخی گفت
بینید بالاخره عرب هم شدیم
صبح زود بود هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند
آن روز نوبت شهرداری من و محمد شرف علیپور بود دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم که ناگهان ۸ هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند تا اومدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم هواپیماها بمبهای خود را ریختند
بیشتر انفجارها پشت خاکریز جفیر بود اما این بار با همیشه فرق میکرد سر و صدای انفجار های قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نشد
خیلی عجیب بود
در همین موقع اکبرشجره را دیدم که به سرعت میدوید و فریاد می زد
شیمیایی.. شیمیایی..
بچه ها فرار کنید...
شیمیایی زدند..
تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودیم
برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده میکرد و بچه ها هنوز آشنایی زیادی با آنها نداشتند
وسایل را رها کردیم و به داخل محوطه باز قرارگاه دویدیم
در همین موقع محمدحسین را دیدم با همان لباس عربی مشغول هدایت بچهها بود
پشت لندکروز ایستاده بود و بچهها را صدا می کرد تا سوار شوند
می خواست نیروها را تا آنجا که امکان دارد از محدوده آلوده دور کند
همه بچه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند اما محمدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد
گاز به سرعت در منطقه منتشر شد و همه را آلوده کرد
وقتی بچهها به عقب آمدند اغلب شیمیایی شده بودند
اما وضعیت محمدحسین به خاطر همان لباس بدتر از همه بود
به خصوص پاهایش که تا کشاله ران به شدت سوخته بود
من هم شیمیایی شده بودم اما نه به اندازه محمدحسین
همه مجروحان را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به تهران فرستادند حدود ده پانزده نفر از بچه ها با هم بودیم حالمان خوب نبود چشمهایمان هم خیلی خوب نمیدید فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند
با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبافی نژاد دیگر از محمدحسین خبری نداشتم
چند روز بعد یکی از دوستانم را در بیمارستان دیدم
چشمانم کمی بهتر بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت
میدانی کی طبقه بالاست؟
گفتم
نه
گفت
حدس بزن
گفتم
چه میدانم؟ خب بگو
گفت
محمدحسین یوسف الهی طبقه دوم همین جاست
باورم نمیشد چند روز آنجا بودم از محمدحسین هیچ خبری نداشتم در حالی که فقط چند اتاق با هم فاصله داشتیم
خیلی خوشحال شده بودم
گفتم
حالش چطور است؟
گفت
زیاد خوب نیست جراحتش شدید است
گفتم
کمکم کن میخواهم به اتاقش بروم و همین الان ببینمش
وقتی بالای سرش رسیدم دیدم چشمانش بسته است سوختگی شدیدی پیدا کرده بود صدایش کردم از روی صدا مرا شناخت همان لبخند شیرین همیشگی گوشه لبانش نشست
گفتم
آقا حسین لبو شده
چیزی نگفت فقط خندید
گفتم
چی شده حسین سرخو شدی
گفت
چه کنیم توفیق شهادت که نداشتیم
کمی با هم خوش و بش کردیم و بعد به اتاق خودم برگشتم
اما در طول یک هفته ای که آنجا بودیم مرتب یکدیگر را می دیدیم
چند روز بعد حالش کمی بهتر شد او نیز به ما سر میزد ولی با ویلچر چون سوختگی شدید پاها مانع از آن می شد که راه برود
با همه این حرفها هنوز حالش خوب نبود و مواد شیمیایی واقعاً کار خودش را کرده بود
بعد از یک هفته قرار شد که محمد حسین را به همراه عدهای دیگر از مجروحین شیمیایی برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند
*آنچنانمهرتو اندردلوجانجای گرفت*
*کهاگرسربرودازدلوازجاننرود*
ادامه دارد…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🌹
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسیودوم🪴
🌿﷽🌿
*شیوه محمدحسین*
رابطه محمدحسین با نیروهای زیردست رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو و علاوه بر همه اینها فردی بود خیلی خونسرد و آرام
شاید بشود گفت کسی پیدا نمی شود که عصبانیت او را دیده باشد
در عملیات والفجر ۴ قرار بود ما روی ارتفاعات برویم و آنجا سردار سلیمانی بچههای اطلاعات را توجیه کند
ما نیم ساعت دیر رسیدیم سردار که در این زمینه ها بسیار حساس بود خیلی ناراحت شد وقتی رسیدیم ایشان با تندی و ناراحتی به محمدحسین گفتند
چرا دیر آمدید؟
خب من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخوردشان ناراحت شدم اما محمدحسین با همان حالت همیشگیاش که یک لبخند در گوشه لبش بود خیلی خونسرد گفت
معذرت میخواهیم جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد
ما وقتی حالت محمدحسین را دیدیم ناراحتی خودمان را فراموش کردیم
این برای من جالب بود که محمدحسین بدون کوچکترین دلخوری برخورد مافوقش را میپذیرد و اصلاً درگیر نمی شود
*حضور خلوت انس است و دوستان جمعند*
*و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید*
*سلمانی*
مدتی بود که محمد حسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن را یاد بگیرد یک بار آمد و به بچه ها گفت
هرکس میخواهد سرش را اصلاح کند بیاید من تازه کارم و می خواهم یاد بگیرم
آن روز تعدادی از بچهها از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد خب کارش هم بد نبود
از آن به بعد دیگر محمدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود از اینکه می توانست کاری برای بچه ها بکند خیلی لذت می برد هر وقت فرصتی پیش میآمد و کسی به او مراجعه میکرد با ذوق و شوق سرش را اصلاح میکرد
حتی زمانی که من مجروح شده بودم و به خاطر جانبازی در آسایشگاه بستری بودم به ملاقاتم آمد و موهای سرم را کوتاه میکرد
یادم است یک بار موهای زیادی دورش ریخته بود بعد از اینکه سرمرا اصلاح کرد خواستم موها را جمع کنم نگذاشت و ناراحت شد
گفتم
حداقل بگذار موهای سر خودم را که ریخته است جمع کنم
گفت
نه خودم باید این کار را انجام بدهم و آخر هم نگذاشت
دلش میخواست زحمتی که می کشد خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد
*هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست*
* نه هر که سر بتراشد قلندری داند*
*روحیه جوانمردی*
یک روز محمدحسین همه بچهها را در واحد جمع کرد و گفت
بیایید با هم کشتی بگیریم
برادر شهید امیری هم بود ایشان سنگین وزن بود و جثهای قوی داشت قرار شد هرکس توانست همه را زمین بزند با امیری کشتی بگیرد
بچهها یکییکی مسابقه میدادند و هر که برنده میشدبانفربعدی کشتی میگرفت
ظاهرا وضعیت من از بقیه بهتر بود همه را زمین زدم و بالاخره نوبت آن شد که با آقای امیری دست و پنجه نرم کنم
تمام نیرو و توانم را جمع کردم چون میدانستم که حریفم فرد قدر و توانایی است سعی کردم با تمام توان کشتی بگیرم چند لحظه ای نگذشته بود که موفق شدم امیری را زمین بزنم و نفر اول شدم
کشتی تمام شد و بچهها متفرق شدند حدود یک ساعت بعد برای انجام کاری با محمدحسین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
توی مسیر محمدحسین پرسید
قبلا کشتی میگرفتی؟
گفتم
بله
پرسید
کلاس میرفتی
گفتم
نه توی مدرسه و خانه با دوستان تمرین میکردم
گفت
خیلی خوب است ولی نباید این کار را میکردی
گفتم
چه کار کردم؟
گفت
امیری برادر شهید بود و تو نباید به این شکل جلوی جمع او را زمین می زدی
دقت نظر محمد حسین خیلی برایم عجیب بود
بله او درست میگفت و آنجا بود که متوجه روحیه جوانمردی او شدم
*نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر*
*هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🌹
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسی وسوم🪴
🌿﷽🌿
* زبون بسته ها*
یکی از نکات جالب توجه در مورد محمدحسین یوسف الهی روحیه ظریف و حساس او بود
در عملیات والفجر ۴ بعد از مرحله اول هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنجوین عراق رفتیم
من بودم محمد حسین و یکی دو تا از بچههای دیگر
لابلای درختان تا نزدیکی دشمن پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی مارا دید و شروع به تیراندازی کرد
همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم در عرض چند دقیقه طبیعت زیبا و قشنگ آنجا به جهنم تبدیل شد
عراقیها به شدت منطقه را با خمپاره و تیربار میکوبیدند ضمنا کبک هم آنجا زیاد بود
توی صدای توپ و خمپاره کبکها میخواندند
ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش میدادیم معلوم بود که حسابی وحشت کردهاند
در همین لحظه چشمم به محمدحسین افتاد دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است و در حالی که به درختان مقابلش خیره شده بود گفت
ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام میکنند این کبک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟
این درختها چرا باید بسوزند؟
وقتی از منطقه خارج شدیم جلوتر باز به یک قاطری رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود
آنجا نیز محمدحسین متاثر شد و گفت
این زبان بسته دارد زجر میکشد راحتش کنید
این ها همه نشانه روحیه لطیف و حساس محمدحسین بود
روحیه ای که در جنگ و دفاع فقط مختص نیروهای خودساخته ایرانی بود
*محمد حسین*
به روایت نصرالله باختری
*جزیره مجنون*
موقعیت یوسف الهی نزد نیروها طوری بود که از جان و دل و بی چون و چرا دستوراتش را اطاعت میکردند
شاید یکی از دلایلش این بود که خودش نیز پابهپای همه تلاش و فعالیت میکرد
یک بار من و اکبر شجره رفته بودیم ستاد لشکر
تازه به منطقه رسیده بودیم یک دفعه آقا محمد حسین با ماشین آمد و جلوی ما توقف کرد
گفت
بچهها ساکها را بگذارید بالا می خواهیم برویم
ما خیلی خوشحال شدیم چون به محض رسیدن به منطقه میرفتیم جلو
سه تایی حرکت کردیم و رفتیم جزیره مجنون
من وسایلم را برداشتم و بردم داخل سنگر
هنوز نیم ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که آقا محمد حسین آمد و گفت
زود ماشین را بردار برو اهواز یک قایق با موتورش و اگر شد یک سکان دار را بردار بیار
فقط عجله کن چون بچهها شب میخواهند بروند جلو کار دارند
من فورا سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف اهواز چون تازه وارد آن منطقه شده بودم سعی کردم تا برای خودم نشانههایی در نظر بگیرم که موقع برگشت راه را گم نکنم
دیدمخاک های دوطرف جادهای که به مقر منتهی میشود سیاه هستند گفتم
خب این شاخص خوبی است جلوتر هم به یک راکت هواپیما برخوردم که در زمین فرو رفته و عمل نکرده بود آن را هم نشان کردم
رفتم اهواز قایق را گیر آوردم و گذاشتم روی ماشین و برگشتم طرف منطقه
نزدیکی های مقر دیگر هوا تاریک شده بود همینطور که می آمدم نگاهم به اطراف جاده بود بالاخره راکت هواپیما را پیدا کردم با خودم گفتم
خب بعد از راکت جاده اول هیچی جاده دوم سمت راست باید بپیچم و طبق این محاسبه جلو رفتم
دو طرف جاده را هم دیدم که سیاه به نظر میرسد گفتم
خب پس حتما درست آمدم
در همین اوضاع و احوال بود که یک مرتبه دیدم ماشین تکان شدیدی خورد و توی یک سراشیبی افتاد و متوقف شد
با عجله نگاهی به اطراف انداختم دیدم آب تا نزدیک در سمت راننده بالا آمده است بله ماشین توی آب افتاده و نزدیک بود چپ بشود
مانده بودم چه کار کنم؟
ترمز دستی را کشیدم و آهسته طوری که ماشین تکان نخورد از آن خارج شدم
خودم رابه جاده رساندم و پیاده راه افتادم چند قدمی که آمدم متوجه اشتباهم شدم حدود۲۰۰ متر قبل از جاده مقر پیچیده بودم
از اینکه کارم را درست انجام نداده بودم خیلی ناراحت شدم با خودم فکر کردم حالا به آقا محمد حسین چه جوابی بدهم
وقتی به سنگر رسیدم و پتوی جلوی در را بالا زدم یک دفعه چشمم به ایشان افتاد
او هم تا مرا دید گفت
ماشاالله چه خوب آمدی
سرم را پایین انداختم و گفتم
نه آقا محمد حسین من کارم را انجام ندادم
گفت
بگو ببینم چی شده؟
تمام قصه را تعریف کردم بدون اینکه کوچکترین بازخواستی بکند سریع از جایش بلند شد و گفت
باید برویم ماشین را بیرون بیاوریم
اکبر شجره و مهدی شفازند را فرستاد تا دوتا لودر بیاورند و خودش هم با من آمد کنار ماشین
وقتی بچهها رسیدند محمدحسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها بست من دیدم ماشین وضعیت بدی دارد یعنی احتمال غرق شدن خیلی زیاد است به همین دلیل به اکبر شجره گفتم
اکبر اگر الان محمدحسین به من بگوید برو روی ماشین من نمیروم بالا
اکبر گفت
برای چی؟
گفتم
به خاطر اینکه خیلی خطرناک است نگاه کن ببین ماشین در چه وضعیتی است
همینطور که با اکبر حرف میزدم یک دفعه محمدحسین که لودرها را آماده کرده بود صدا زد
⤵️⤵️
🌹
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتسیوچهارم🪴
🌿﷽🌿
*پتوی خاکی*
یادم است که تازه با محمدحسین آشنا شده بودم شناخت زیادی از ایشان نداشتم فقط می دانستم که در اطلاعات عملیات معاون برادر راجی است
یک شب تازه از راه رسیدم وقتی وارد سنگرشدم دیدم خیلی خسته است موقع خواب بود اولین برخوردم با ایشان بود با خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند باید امکانات بیشتری برایشان فراهم کنم برای همین رفتم یکی از بهترین پتوهایمان را بردم
اما در کمال تعجب دیدم
دو تا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت آنها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید
با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد خیلی ناراحت شدم با خودم گفتم ببین چه کسانی در جنگ زحمت می کشند
من لااقل یتوی ساده توی خانهام دارم اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانوادهاش حتی همین پتوی ساده کهنه را هم ندارند
این فکر تاچند وقت ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه بعد از مدتی به مرخصی رفتم فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیقاتی بکنم و در صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد انجام بدهم
با پرس و جوی زیاد بالاخره منزلشان را پیدا کردم اما باورم نمیشد
خانه بزرگی که من در مقابل خودم میدیدم با آنچه در ذهنم تصور کرده بودم خیلی فرق داشت
یادم هست یک ماشین هم داخل خانه پارک شده بود که رویش را کشیده بودند
وقتی برگشتم با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم تازه فهمیدم که وضع مالیشان نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوب است آنجا بود که متوجه شدم رفتار آقا محمد حسین نشانه چیست؟
در واقع بی اعتنائی او به دنیا کاملا در رفتارش مشخص بود
*عشق بازی کار بازی نیست ای دل سر بباز*
*ز آنکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس*
*محمدحسین*
به روایت محمدعلی کارآموزیان
*ارتفاعات کنگرک*
بعد از عملیات والفجر ۴ وقتی از ارتفاعات کنگرک برمی گشتیم و با محمدحسین تنها داخل ماشین بودیم
همه بچهها باروبنه را جمع کرده و رفته بودند ما آخرین نفرها بودیم توی ماشین صحبت میکردیم و میآمدیم
محمدحسین گفت
رادیو را روشن کن
به محض اینکه رادیو را روشن کردم سرود
*کجایید ای شهیدان خدایی*
شروع شد
با شنیدن سرود یک مرتبه محمد حسین ساکت شد مستقیم به جاده نگاه میکرد
یک دستش روی فرمان و دست دیگرش روی شیشه ماشین بود
چنان محو سرود شده بود که دیگر توجهی به اطرافش نداشت احساس میکردم که فقط جسمش اینجاست گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود
حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخودآگاه مرا هم دنبال خود میکشید
وقتی سرود تمام شد باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد حرفی نزد
*کجایید ای شهیدان خدایی*
*بلاجویان دشت کربلایی*
*کجایید ای سبکبالان عاشق*
*پرنده تر ز مرغان هوایی*
*کجایید ای شهان آسمانی*
*بدانسته فلک را در گشایی*
*کجایید ای ز جان و جا رمیده*
*کسی مرعقل را گوید کجایی*
*کجایید ای در زندان شکسته*
*بداده وامداران را رهایی*
🎗⚘
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
ادامه دارد…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🌹