eitaa logo
- اَنـا مَـجنون -
1.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
'بسم رب المهدی' :)💚 . هر که‌ مجنون‌ حسین‌ است‌ خوشا بر حالش چونکه‌ لیلای ِدلَش لیلیِ‌ لیلای ِخداست... . ↲ محافل‌ و‌ تبادلات ✨️ @lmam72_ir . کنج دلی مون : @Najvae_128 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تقریباً ساعت ۱ بعد از ظهر بود که محمد هادی به خانه برگشت از او سوال کردم برادرت کجاست؟ گفت مسجد گفتم چه خبر اتفاقی نیفتاد؟ او همینطور که به سمت زیرزمین می‌رفت گفت سلامتی خبر خاصی نیست معلوم بود که دمغ است و از سوال و جواب فرار می کند چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم خودش را به خواب زد توی دلم آشوب شده بود احساس می‌کردم باید اتفاقی افتاده باشد واقعاً ترسیده بودم زمان برایم به سختی می‌گذشت دلم هزار راه می‌رفت نگرانی و چشم به راهی امانم را بریده بود دیگر مثل قدیم به محمدحسین نگاه نمی‌کردم چون مطمئن بودم او آدم بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است کنار غلامحسین نشستم و به خاطر دیر آمدن محمد حسین بی تابی می کردم مرد نمی خواهی سراغی از این بچه بگیری؟ گفت محمدحسین بچه نیست هر جا رفته باشد حالا دیگر پیدایش می شود بی خود و بی جهت به دلت بد راه نده ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که محمدحسین با سر و وضعی به هم ریخته وارد خانه شد من و پدرش شروع کردیم به سوال پرسیدن او از جواب دادن طفره می رفت برادرش به محض اینکه صدای محمد حسین را شنید از زیر زمین بیرون پرید مطمئن شدیم که باید اتفاقی افتاده باشد شدیدا پاپی‌اش شدیم و علت تاخیرش آن هم با این سر و وضع به هم ریخته را جویا شدیم از سویی صبح وقتی از خانه بیرون رفت کاپشن تنش بود الان که برگشته بود بدون کاپشن بود او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود نشست ماجرای تجمع و مسجد جامع را چنین تعریف کرد از همان ساعات اولیه صبح اکیپ‌های شهربانی در جای‌جای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند من و دوستانم احساس کردیم اتفاقی در حال وقوع است دنبال راهی بودیم که اگر اتفاقی بیفتد غافلگیر نشویم این بود که پیشنهاد کردم راههای خروجی و مسیرهای فرار را شناسایی کنیم بچه ها پذیرفتند و موقعیت مسجد به دست ما آمد تمام مغازه‌ها تعطیل شده بود ساعت ۱۰:۳۰ سخنران در حال سخنرانی بود که یک عده از اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدند و فریاد می‌زدند جاوید شاه جاوید شاه نزدیک مسجد که رسیدند موتور ها و دوچرخه ها را به آتش کشیدند با دیدن شعله‌های آتش راههای ورود و خروج مسجد توسط انقلابیون بسته شد مردم به داخل شبستان هجوم آوردند عده‌ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود به طرف مهاجمان رفتند که با مقاومت پلیس مواجه شدند وقتی مهاجمان با درهای بسته روبه‌رو شدند از در و دیوار مسجد بالا رفتند و خود را به صحن مسجد رساندند لوله اسلحه شان را به طرف مردم گرفتند وشلیک می کردند تا در دلشان رعب و وحشت ایجاد کنند با پرتاب مواد دودزا و گازهای اشک آور مردم را مورد آزار و اذیت قرار دادند غوغایی برپا شده بود بابا آتش و دود همه جا را فرا گرفته بود صدای شلیک تفنگ ها، فریاد کودکان، زنان و مجروحان در هم پیچیده بود بچه‌ها همه متفرق شدند به طوری که دیگر از احوال برادرم هم خبری نداشتم راههای خروجی شبستان را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم درهای شبستان که باز شد مردم سراسیمه هجوم آوردند هرکس بیرون می‌رفت کتک مفصلی از نیروهای رژیم و افراد چماق به دست می خورد در گوشه‌ای از شبستان و صحن نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و مفاتیح و قرآن‌ها را درون آتش می‌ریختند فریاد اعتراض مردم و انقلابیون بلند شد اما به گوش جانیان نمی‌رسید و هیچکس چاره‌ای نداشت جز تماشا و تاثر با دست خالی مقاومت فایده ای نداشت بیشتر بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه‌هایشان برگشتند . من همان جا ماندم تا به مجروحان کمکی کرده باشم از طرفی دنبال راهی بودم تا از مردم بی‌گناه دفاع کنم وقتی آنها به من حمله کردند خودم را به پشت بام مسجد رساندم و تا آنجا که می‌توانستم به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم این انگیزه ای شد برای دیگران تا از این طریق از خود دفاع کنند کم کم غائله خوابید مردم برای کمک به مجروحان به مسجد آمدند من و مجید آنتیک چی آنجا ماندیم تا اگر کاری از دستمان برمی‌آید انجام دهیم تعدادی از مجروحان را به بیمارستان رساندیم و به خانه برگشتیم
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سوال کردم خوب کاپشنت چی شد؟ گفت کاپشنم زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد آن را لای درختی کنار بیمارستان گذاشتم صادقانه حرف می زد همه چیز را باور کردم پدرش که از وضعیت شهر و شهامت محمد حسین آگاه بود از او خواست به آن محل بروند و کاپشن را نشان بدهد قبول کرد دوتایی راهی بیمارستان کرمان درمان شدند وقتی برگشتند حال غلامحسین اصلا خوب نبود منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید و علت را بپرسم محمدحسین مشغول شستن کاپشن بود و همسرم غرق در تفکر کنارش نشستم گفتم آقا غلامحسین چیزی شده که من از آن بی خبرم؟ گفت چیزی نیست به این اتفاق فکر می‌کنم و رفتار این پسر گفتم چی شد؟ کاپشن آنجایی که گفته بود نبود؟ گفت چرا دقیقا همونجا که گفته بود بعد گفت این بچه خیلی مظلوم است در طول مسیر برایم چیزی گفت که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم گفتم بگو من هم بدانم گفت راجع به خودش بود ندانی بهتر است اصرار کردم بگو اینطوری راحت ترم گفت محمدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته و به خاطر اینکه شما ناراحت نشوی حرفی به زبان نیاورد با شنیدن این سخن از درون داغ شدم ولی خویشتنداری کردم و پرسیدم چیزی هم شده؟ زخمی جراحتی؟ گفت بله سرش شکسته اما خیلی زخم آن عمیق نبوده پیش از آمدن به خانه داخل باغ مجاور خانه موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند چنین مسائلی که برایش پیش می آمد مهر و محبتش در دلم بیشتر و بیشتر می‌شد و واقعاً به داشتنش افتخار می‌کردم چیزی نگذشت که کنار پدرش نشست خواهش کرد تا دوباره به مسجد برود گفت پدر درکم کن تا اوضاع شهر آرام نشود توی خانه آرام و قرار ندارم پدر اجازه داد و او رفت شب هنگام که همه آشوب‌ها و ناآرامی‌های به پایان رسید به خانه برگشت در این میان آن کس که از دل من خبر داشت فقط و فقط خدا بود مردم از جو حاکم بر شهر وحشت زده شده بودند شهر بوی خفقان می داد خانواده‌ها سعی می‌کردند از ترس جانشان در مسیر و یا مقابل نیروهای رژیم قرار نگیرند اما عده ای هم بودند که برای مبارزه با ظلم از جان خود می گذشتند شاه که موقعیت خود را در خطر می‌دید مرتب در شهرهای بزرگ حکومت نظامی اعلام می‌کرد دانشگاه‌های تهران به صورت نیمه تعطیل درآمده بود یک روز دخترم انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد و گفت این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران برمی‌گردد آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می‌آورد برای انیس دوری از همسر آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت‌تر به کار و زندگی اش می‌رسید *مسجد امام* روزها میگذشت تظاهرات مردمی در تهران و سایر شهرها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل شهدا می پیوستند در کرمان نیز انقلابیون تصمیم به تجمع گسترده در روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۵۷ شمسی در محل مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه شهید حسن توکلی مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند ناصر آن روزها کرمان بود یک روز قبل از تجمع گفت قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم‌ها نیز در این تجمع حضور داشته باشند دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد به اندازه‌ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمع شرکت کردند آن روز فقط ذکر گفتم و دعا خواندم حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم چندین بار در خانه آمدم به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم برای دیدن بچه ها لحظه شماری می‌کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم شب بود که همه یکی یکی به خانه برگشتند ولی محمدحسین همراهشان نبود من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمع شرکت داشته هنوز می‌خواستم آنها را سین جیم کنم که در خانه به شدت به صدا در آمد شب پاییزی سردی بود و چون از عصر باران می بارید خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود در را که باز کردم انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت وقتی ما را بی خبر دید شروع کرد به بی تابی «مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد»
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بی تابی انیس مرا کلافه کرده بود هرکسی ماتم زده در گوشه ای نشسته بود غلامحسین محمدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد او گفت مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند کلانتری کنار مسجد از صبح پشت بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمع و تظاهرات به شدت سرکوب خواهد شد آنها به این وسیله از مردم می‌خواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و متفرق شوند پیش نماز مسجد آقای حجتی کرمانی به مردم گفت علی‌رغم همه تهدیدها به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت می‌کنیم اول چند اتوبوس آمدند خانم ها را سوار کردند و به طرف گلزار شهدا حرکت کردند وقتی اتوبوس‌ها از مسجد فاصله گرفتند آقایان با پلاکاردهای مختلفی از مسجد بیرون آمدند چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند ماشین‌های آتش‌نشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشید تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند شناسایی کنند تیراندازی که شروع شد هر کس به گوشه‌ای فرار کرد صحنه وحشتناکی بود مردم کوچه و خیابان یکی یکی در خون خود می غلتیدند هیچکس از حال دیگری خبر نداشت من تا قبل از تیراندازی همراه و کنار محمد حسین بودم اما وقتی درگیری شروع شد دیگر او را ندیدم مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیت متفرق شد *شهادت فرامرز (ناصر)* حرف هایش تمام شد دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم هوا بسیار سرد بود با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی‌شدم حدود ساعت ۱۱ شب محمدحسین خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته در حالی که فقط یک زیر پیراهن تنش بود وارد خانه شد وقتی از او سوال کردم هوای به این سردی این چه وضعی است؟ گفت مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم لباسم را دربیاورم انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد اما او هیچ اطلاعی نداشت بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلامحسین و بچه‌ها تا پاسی از شب به همه بیمارستان‌ها سر بزنند اما هیچ نشانه‌ای از او پیدا نکردند آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد می‌آورد خدایا چه اتفاقی افتاده؟ خدایی ناکرده او.... آنها هر دو جوان هستند امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود تا صبح در همین اوهام به سر کردم صبح روز بعد در خانه به صدا در آمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد آقایی گفت تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای دادبین را تحویل بگیرید با شنیدن این خبر اشک چشمانم سرازیر شد خاطرات شیرین دامادمان مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت لبخندها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر این که چطور این خبر را به دخترم بدهم چیزی نگذشت که نه تنها او بلکه همه اعضای خانواده خبر شدند بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می سوزاند صدای گریه بچه های او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده می شد ضجه‌های انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد و بذر تنفر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر شد *شکوه حضور* با نزدیک شدن انقلاب به پیروزی تظاهرات گسترده تر و حضور مردم در کوچه و خیابان شفاف‌تر و مخالفت‌های آنها به وضوح دیده می‌شد محمدحسین من یکی از نیروهای فعال این حرکت ها بود دیدن گرد یتیمی بر چهره بچه‌های خواهرش شده بود نمادی به یاد ماندنی از ظلم و طاغوت او می‌توانست این ظلم را با حروف بریده بریده بچه هشت ماهه خواهرش که واژه بابا را ترسیم می کرد تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که دادبین ها زیاد هستند عِرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی نشست امر به معروف و نهی از منکر ورد کلامش بود دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه مامهم شده بود شنیدم در یکی از شب ها مردم تصمیم گرفتند به یک مشروب فروشی حوالی چهارراه کاظمی حمله کنند و آن را به آتش بکشند محمدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزم‌حسینی در این حادثه همراه مردم بودند آنها تمام صندوق‌های مشروب را یکی یکی به وسط خیابان می آوردند و می شکستند و مردم آنجا را به آتش کشیدند ادامه دارد… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🌹
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یادم نمی‌رود آن شب که محمدحسین با لباسهای خیس و بوی بد و تند الکل وارد خانه شد از او سوال کردم مادر این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟ گفت خیلی دوست داشتم کاری کنم که این خاطره همیشه در ذهن جوان‌های کرمانی بماند شیشه های مشروب را بالا پرت می کردم و با شیشه‌ای دیگر آن را در هوا می شکستم وقتی شیشه می‌شکست محتویات آن روی سر و صورت و لباسم پاشیده می شد گفتم محمدحسین خیلی مراقب خودت باش لباسهایش را عوض کرد و دوباره به بیرون از خانه رفت واقعا وقتی محمدحسین خانه نبود دلم هزار راه می‌رفت تا برگردد ۲۶ دی ۱۳۵۷ شاه ملعون از ایران فرار کرد خیال مردم از بابت کشت و کشتار راحت شد و نهال امید در دل مردم ایران جوانه زد با ورود امام به ایران قلب مردمی که خون جوانان شان برای برپایی یک کشور اسلامی ریخته شده بود روشن و منور گردید *دوران سربازی* کم‌کم پایگاه‌های بسیج در مساجد به راه افتاد این روزها مصادف بود با پایان تحصیلات دبیرستان محمدحسین اوقات فراغتش را در مسجد می‌گذراند به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاه ها تعطیل شده بود بنابراین محمدحسین از تاریخ پانزدهم خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت روزی که از خانواده جدا شد و به زابل رفت انگار پاره‌ای از تنم را جدا کرده بودند هرچند او زیاد در خانه نبود اما من هیچ وقت به نبودنش عادت نکردم و دوری از او برایم سخت می‌گذشت یادم می‌آید وقتی به مرخصی می آمد ساکش پر بود از کتابهای استاد مطهری و دکتر شریعتی و دیوان شعرا و قرآن و نهج البلاغه هرچه زمان می گذشت معلومات او بیشتر می‌شد و رفتار و کردارش رنگ و بوی خدایی می‌گرفت همیشه اشعاری از مثنوی معنوی زیر لب زمزمه می کرد دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد دشمن نفرین شده خواب خوش کودکان خوزستانی را به کابوس مبدل کرد شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد غیرت و تعصب دینی او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدیدی را در زندگی من و خودش رقم زد در همان دوران خدمت سربازی به صورت داوطلبانه به جبهه های غرب اعزام شد او همان فرد پرتحرک و پر جنب و جوش و اهل خطر بود و من هم همان مادر بی قراری که لحظه به لحظه انتظار دیدن فرزند محبوبش را می کشد آذر ماه ۱۳۶۰ بود که لحظه شماری می‌کردم خدمت تمام شود و برگردد اواخر خدمت برای او شاید طبیعی اما برای من با شمردن روزها و ساعت ها می گذشت ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته برای آینده‌اش برنامه‌ریزی می‌کردم اما چیزی نگذشت که همه نقشه‌هایم نقش بر آب شد او به من گفت قرار است به زودی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شود گفتم مادرجان پس ادامه تحصیل و زندگی‌ات چی؟ گفت زندگی که می کنم اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست اینجا بود که خودم را برای یک فراق طولانی مدت آماده کردم ورود او به مجموعه واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله پرحادثه ترین و جذاب‌ترین بخش زندگی وی به شمار می‌رود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمانش جالب و شنیدنی است او که سراسر زندگی اش می تواند الگوی عملی برای همه جوانان باشد تا آنها بدانند وقتی خداوند گل آدم را سرشت از روح خود در آن دمید فرمود ای انسان تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری پس به سوی کمال گام بردار که هدف من از خلقت تو همین است و بس گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار خود تو در ضمن حکایت گوش دار خوشتر آن باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *فصل دوم* *به روایت همرزمان* محمدحسین به روایت سردار سرافراز سپاه اسلام *حاج قاسم سلیمانی* *قبل از عملیات والفجر یک* قبل از عملیات والفجر یک زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبرها آماده نشده بودند فاصله ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط ۷۰ متر و در بعضی جاها حتی کمتر از ۵۰ متر بود و این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند خیلی نگران بودم محمدحسین یوسف الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم راحت و قاطع گفت ناراحت نباشید فردا شب ما این قضیه را حل می‌کنیم شب بر و بچه‌های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند تصمیم گرفتم با علیرضا رزم‌حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال باخبر شوم دوتایی به طرف خط رفتیم وقتی رسیدیم گفتم من همین جا می‌مانم تا بچه‌ها از شناسایی برگردند و با آنها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم چند ساعتی نگذشته بود که دیدم محمد حسین آمد با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط روی لبانش بود تا رسید گفت دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم گفتم خوب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟ خیلی خسته بود نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن امشب یک اتفاق عجیبی افتاد موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی‌ها برخوردیم هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد آنقدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم همگی روی زمین خوابیده و آیه وجعلنا... (و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاخشیناهم فهم لا یبصرون یس آیه ۹) را خواندیم ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیکتر می شد بچه‌ها از جایشان تکان نمی خوردند نفس در سینه ها حبس شده بود عراقی‌ها به ما نزدیک شدند و از کنارمان عبور کردند یکی از آنها پایش را روی گوشه‌ای از لباس یکی از بچه‌های ما گذاشت و رد شد ولی با همه این حرف ها متوجه حضور ما نشدند بی خبر از همه جا به سمت خط خودشان رفتند ماهم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم خوشحالی در چشمان محمدحسین موج می‌زد گروه دیگری هم که در سمت راست آن ها کار می کردند با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند اما نکته عجیب این‌که هیچ یک از مین‌هامنفجر نشده بود و بچه‌ها خود را سالم به خط خودی رساندند قرار شد همان اول شب من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود ۱۰۰ متر با دشمن فاصله داشت بار دیگر به شناسایی برویم این کاری بود که معمولاً مادر همه عملیات‌ها انجام می‌دادیم یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می‌شدیم و تمام موقعیت‌ها را بررسی می کردیم آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی‌ها پیش رفتیم موانع عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش‌بینی شده بود همین که وارد شیار شدیم یه دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم به اطراف نگاه کردم می‌خواستم خودم را روی زمین بیاندازم اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه‌ها خیز نرفته‌اند بلکه در حال سجده هستند گویا سجده شکر بود بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند خیلی تعجب کردم محمدحسین را کنار کشیدم این چه کاری بود که کردید؟ گفت سجده شکر به جا آوردیم و نمازشکر خواندیم این کار هر شب ماست گفتم خوب چرا اینجا؟ صبر می‌کردید تا به خط خودمان برسیم بعد گفت نه ما هر شبی که وارد معبر می‌شویم موقع برگشت همانجا پشت میدان مین دشمن یک سجده شکر و دو رکعت نماز بجا می آوریم و بعد به عقب برمی گردیم
🪴 🪴 🌿﷽🌿 این نمونه‌ای از حال و هوای بچه‌های اطلاعات بود حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود *ای دل‌اگردلی دل‌ازآن یاردرمدزد* *وی‌سراگرسری‌مکن‌این‌سجده‌سرسری* *عملیات بدر* یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود دو کمین عراقی با فاصله خیلی کمی از هم راه بچه ها را سد کرده بودند کمینها روی دو پد داخل آب بودند محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند اما نشد چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت یعنی هیچ نیزاری نبود که بچه‌ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند زمان می‌گذشت و عملیات نزدیک می شد من باز هم نگرانی خودم را با محمدحسین در میان گذاشتم همان شب با دو نفر دیگر از بچه ها دوباره برای شناسایی راه افتاد اما این بار با یک بلم کوچک دونفره وقتی برگشت خیلی خوشحال بود فهمیدم که موفق شده است گفتم چه کار کردی حسین آقا؟ گفت رفتم جلو تا به کمین ها نزدیک شدم دیدم هر کاری کنم عراقی‌ها من را می‌بینند راهی هم نداشتم جز اینکه از وسط آنها عبور کنم خودم را به یکی از پدهایی که کمین های عراقی روی آن سوار شده بودند رساندم از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم عراقی‌ها کر و کور متوجه من نشدند توانستم خیلی راحت بروم و برگردم *میان‌مهربانان‌کی‌توان‌گفت* *که‌یارماچنین‌گفت‌وچنان‌کرد* *رودخانه کنگاکُش* شناسایی دیگری که ما با بچه‌های اطلاعات رفتیم اطراف رودخانه کنگاکش بود در این منطقه ما خط پیوسته‌ای نداشتیم یعنی نیروها روی تپه‌های پراکنده اطراف رودخانه مستقر بودند هم گشتی های عراقی برای شناسایی می آمدند و هم بچه‌های ما می رفتند آن شب قرار بود محمدحسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد به سمت رودخانه گنگاکش حرکت کردیم نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می دادیم که یک دفعه متوجه شدیم یک گروه ده پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می‌شوند تعدادمان تقریباً برابر بود اما آنها به خاطر موقعیت شان بر ما مسلط بودند نمی دانستیم که خودی هستند یا عراقی؟ ولی به خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال گشتی‌های عراقی احتمال می‌رفت که از نیروهای دشمن باشند بچه ها سریع متوقف شدند آنها هم با دیدن ما ایستادند در واقع هر دو طرف به هم شک کرده بودیم باید احتیاط می‌کردیم نمی‌شد بی‌گدار به آب زد نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم محمدحسین گفت من و اکبر قیصر با سید محمد تهامی و یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها به سمتشان می‌رویم شما هم بکشید روی تپه پشت سر آنها اگر عراقی بودند که ما درگیر می شویم شما در این فاصله دو کار می توانید بکنید یا ازهمان بالای تپه درگیر می شوید و به کمک هم از بین می‌بریمشان یا اینکه سعی می کنید لااقل خودتان را نجات دهید اگر هم عراقی نبودند چه بهتر تکلیفمان را روشن می‌کنیم و بر می‌گردیم طبق معمول او به خاطر نجات بقیه برای خطر کردن پیش قدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم محمدحسین و چند نفری که مشخص شده بودند راه افتادند من و بقیه فرماندهان هم به طرف تپه ای که پشت سرمان بود رفتیم هر چند لحظه یکبار بر می گشتیم و بچه‌ها را نگاه می‌کردیم منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود محمدحسین خیلی راحت و بدون ترس راه می رفت انگار نه انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیراندازی شود حتی حاضر نبود خم شود و یا سینه خیز برود پیش از اینکه ما خودمان را بالای تپه بکشیم آنها رسیدند فرصتی نبود همان جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه می‌شود ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🌹
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی بچه‌ها به گروه مقابل نزدیک شدند هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتماً خودی هستند با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم وقتی محمد حسین آمد گفت آنها بچه‌های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم توقف کردند تا چاره ای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف روشن شد این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی ازمحمدحسین دیدم همه او را خوب می شناختند و می‌دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست ترس از خداست *بیاوحال‌اهل‌دردبشنو* *به‌لفظ‌اندک‌ومعنی‌بسیار* *والفجر ۳-شیار گاوی* شجاعتی که محمدحسین وچند نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات در والفجرسه از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست عملیات ناموفق بود و لشگر منطقه را خالی کرده بود فقط بچه های اطلاعات که حدود هشت نفر می‌شدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند وقتی عراق پاتک کرد نوک حمله خود را به سمت شیارگاوی قرارداد محمدحسین این ۸ نفر را در خطی به طول ۷۰۰ متر چید و در مقابل دشمن ایستاد او می دانست که اگر این خط‌سقوط کند شهر مهران در خطر است این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی ها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است بالاخره بچه ها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از دو سه ساعت نیروهای کمکی رسیدندو عراقی‌ها را مجبور به عقب‌نشینی کردند آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی‌دادند قطعاً مهران سقوط می‌کرد و دوباره به دست عراقی ها می افتاد *به‌عزم‌مرحله‌عشق‌پیش‌نه‌قدمی* *که‌سودهاکنی‌اراین‌سفرتوانی‌کرد* *توکزسرای‌طبیعت‌نمی‌روی‌بیرون* *کجابه‌کوی‌طریقت‌گذرتوانی‌کرد* *جمال‌یارنداردنقاب‌وپرده‌ولی* *غبارره‌بنشان‌تانظرتوانی‌کرد* *هور* در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی ها محمدحسین را بگیرند یکبار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچه های لشکر ۲۵ کربلا بود و می بایست آن را پوشش دهیم موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگرها پخش بودند و شکل خیلی منظمی نداشتند وضعیت بدی بود عراقی ها خیلی راحت می‌توانستند سنگرها را دور بزنند و داخل منطقه شوند آن روز محمد حسین به همراه دو نفر دیگر از بچه ها رفته بودند تا سنگرهای خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجند آنها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش می‌روند اما به سنگر ها نمی رسند همینطور به راهشان ادامه می‌دهند که یک مرتبه از دور سنگری را می‌بینند وقتی خوب نزدیک می‌شوند یک دفعه عراقی‌ها از داخل سنگر به طرف بچه ها تیراندازی می‌کنند آنها هم بلافاصله رگباری روی دشمن می بندند و بعد با سرعت دور می‌‌شوند و به طرف خط خودمان حرکت می‌کنند عراقی‌ها سوار قایق موتوری می‌شوند و آنها را تعقیب می کنند بچه‌ها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که محمدحسین و بقیه از دستشان فرار می کنند کمین اول با خبر شده و سر راه بچه‌ها منتظرشان می‌شوند موقعیت طوری بود که به راحتی می توانستند آنها را بزنند اما گویا می خواستند اسیر شان کنند محمدحسین وقتی به کمین بعدی می رسد به همراه دوستانش کف قایق می خوابد و سنگر می گیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی می‌کند تا از مهلکه بگریزد اما وقتی کمین را رد می‌کنند و فاصله می‌گیرند یک مرتبه بنزین تمام می‌کنند به هر مصیبتی ذره ذره خود را به سمت خط خودی می‌کشند تا به حاج یونس و علی نجیب‌زاده که آنجا مشغول کار بودند برمی‌خورند حاج یونس هم آنها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود اتفاقاتی این چنین‌برای‌محمدحسین زیاد پیش می آمد اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاص خود را از دست عراقی ها خلاص می کرد *گرنگهدارمن‌آن‌است‌که‌من‌می‌دانم* *شیشه‌رادربغل‌سنگ‌نگه‌می‌دارد*
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *جزیره مجنون جنوبی* یک نمونه دیگر از سختی‌هایی که بچه‌های اطلاعات متحمل می شدند مربوط به شناسایی هایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام می دادند خُب من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی می‌کردم همیشه با بچه های این واحد ارتباط داشته باشم و معمولاً محل استقرارم را نزدیک آنها تعیین می کردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم جزیره جنوبی منطقه‌ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان (نی‌هایی که از درون آب می‌روید) و این حرکت بچه‌ها را خیلی مشکل می‌کرد محمدحسین آمد پیش من و گفت ما در این محور مشکل آب راه داریم یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم من، محمدحسین، اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچه ها به وسیله بلم برای شناسایی رفتیم آنجا بود که من دیدم این بچه ها چه شرایط سختی را می‌گذرانند اما به روی خود نمی آورند باتلاق خیلی روان بود و تا سینه آدم می‌رسید طول نی‌هابه قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق می نشستی در دید عراقی ها قرار می‌گرفتی بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند ازطرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود همان روز که من همراهشان بودم وقتی جلو می‌رفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چنبره زده بود نزدیک شدیم متوجه ما شد و سرش را بلند کرد وقتی به من نگاه کرد دیدم که چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشمهای جغد هم بزرگتر است هنگامی که از کنارش رد شدیم گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد در همین موقع محمدحسین خیلی عادی آن را با یک تیر خلاص کرد وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم احساس عجیبی داشتم تمام بدنم می سوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود محمدحسین و بچه ها شب ها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود راه می‌رفتند و فعالیت می‌کردند یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند درست کردن آبراه بود کاری که در طول جنگ بی‌سابقه بود آنها تا صبح می رفتند و با داس چولانها را زیر آب می بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق ها را باز کنند آن هم نه یک متر و ۱۰ متر بلکه چیزی حدود ۴ کیلومتر آن چنان با عشق و علاقه کار می کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیت‌های ایشان نبود فکر می کرد آنها در بهترین شرایط به سر می‌برند آنچه برای آنها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه می‌رسید شادی در چهره آنها موج می زد شادی‌ای که ما را هم خوشحال می کرد *من مست و تو دیوانه* یکبار برادر محتاج مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم محمدحسین مسئول شناسایی بود و می‌بایست برای توجیه همراه ما بیاید سه تایی سوار قایق شدیم او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم داخل هور همین طور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد کم‌کم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه صد بار تورا گفتم کم خور دوسه پیمانه در شهر یکی کس را هوشیار نمی‌بینم هریک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی و آن ساقی هرهستی با ساغر شاهانه تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه ای لولی بربط زن تو مست تری یا من؟ ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه... چون کشتی بی لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای‌جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل نیمیم زجان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه من بی سر و دستارم در خانه خمارم یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه... حالات عجیبی داشت انگار تو این عالم نبود بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت خیلی تعجب کرده بود نگاهی به او می کرد و نگاهی به من رو کرد به من این حالش خوب است؟ گفتم نگران نباش این حال و احوالش همینطور است با اشعار عارفانه سر و سری داشت و با توجه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست می‌داد گاهی سر شوق می آمد و می خندید و گاهی هم می سوخت و می‌گریست
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *دفتر امام جمعه* یک بار با محمدحسین در دفتر امام جمعه بودیم چند نفر از مسئولین شهر و استان نیز حضور داشتند محمدحسین کنار من نشسته بود و علیرغم جثه لاغرش بنیه قوی داشت رئیس شهربانی هم طرف دیگر من نشسته بود جلوی همه نوشابه گذاشتن محمدحسین سر انگشتش را گذاشت زیر نوشابه و با قاشق در آن را باز کرد صدای باز شدن در نوشابه توجه همه را جلب کرد رئیس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد همین طور که نگاه می‌کرد دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمد حسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و می‌خواست در آن را باز کند اما نمی‌توانست در همین موقع محمدحسین خندید گفت نه جانم هر کسی نمی‌تواند این کار را بکند باید حتما وارد باشید *حسین پسر غلامحسین* یک روز با محمد حسین به سمت آبادان می‌رفتیم عملیات بزرگی در پیش داشتیم چندتا از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم به محمدحسین گفتم چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچکدام آنطور که باید موفقیت آمیز نبود به نظرم این هم مثل بقیه نتیجه ندهد گفت برای چی؟ گفتم چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید می‌دانم موفق شویم گفت اتفاقا ما در این عملیات موفق و پیروز می‌شویم گفتم محمد حسین دیوانه شدی؟ عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آن وقت در این یکی که اصلاً وضع فرق می‌کند و از همه سخت تر است موفق می‌شویم؟ خنده ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت *حسین پسر غلامحسین به تو می گوید که ما در این عملیات پیروزیم* خوب میدانستم که او بی حساب حرف نمی‌زند حتماً از طریقی به چیزی که می گوید ایمان و اطمینان دارد گفتم یعنی چه؟ از کجا می‌دانی؟ گفت بالاخره خبر دارم گفتم خب از کجا خبر داری؟ گفت به من گفتند که ما پیروزیم پرسیدم کی به تو گفت؟ جواب داد *حضرت زینب سلام الله علیها* دوباره سوال کردم در خواب یا بیداری؟ با خنده جواب داد تو چه کار داری؟ فقط بدان بی‌بی به من گفت که *شما در این عملیات پیروز خواهید شد* و من به همین دلیل می‌گویم که قطعاً موفق می‌شویم هرچه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد اطمینان او برایم کافی بود همانطور که گفتم همیشه به حرفی که می زد ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد آنروز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند *قطعه زمین* محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است قضیه را برای من تعریف کرد گفتم خوب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هرچه باشد تو مدارکی داری و می توانی به حقت برسی گفت نه من نمی توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است هرچند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست اما حالا که چنین کرده دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *نگهبان میله* میله : میله ای بود مندرج که به وسیله آن جزر و مد آب اروند را در ساعات مختلف شبانه روز مشاهده و ثبت می‌کردند محمدحسین تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتما در اوقات مختلف می‌آمد و به نگهبان سر می‌زد اگر کسی خلافی مرتکب می شد با او برخورد بدی‌ نمی کرد بلکه با رفتار محبت آمیزش موجب می‌شد که آن فرد هم متوجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان او اگر نیرویی را تنبیه می کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت یک شب اکبر شجره نگهبان بود اما بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود محمدحسین وقتی که از راه می‌رسد و اکبر را در خواب می بیند دیگر بیدارش نمی‌کند خودش می نشیند و تا صبح نگهبانی می دهد صبح وقتی اکبر بیدار می‌شود محمد حسین را در جای خود می‌بیند خیلی خجالت می کشد محمدحسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمی‌گذارد خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی او را از انجام کار محروم کنند برای بچه‌های اطلاعات شاید یکی از سخت‌ترین مجازاتها همین بود مثلا اگر کسی را توی معبر نمی‌فرستادند انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و اینها همه به خاطر جوی بود که محمد حسین در واحد به وجود آورده بود گرچه تعلیمات مردم واجب است تزکیه قبل از تعلم واجب است تربیت یعنی که خود را ساختن بعد از آن بر دیگران پرداختن *ارتفاع شتر میل* قرار بود با محمدحسین و چند نفر دیگر از بچه‌های اطلاعات به شناسایی منطقه کوهستانی غرب برویم تا آن زمان بیشتر در جنوب کار کرده بودیم و با مناطق کوهستانی زیاد آشنایی نداشتیم در جنوب منطقه طوری بود که نیاز به بلدچی نبود و ما معمولاً باید سینه خیز به سمت دشمن می رفتیم و خیلی هم آهسته صحبت می‌کردیم اما در کوهستان شرایط فرق می‌کرد در این ماموریت دو نفر از افراد بومی محل به نام‌های شاهرخ و اکبر قیصر به عنوان بلدچی ما را همراهی می کردند آنها بزرگ شده آنجا بودند و به تمام راه ها وارد و آشنا بودند خصلت های عجیبی هم داشتند برخوردشان بد بود و همه بچه ها ناراحت بودند راه که می رفتیم خیلی بلند بلند صحبت می‌کردند و اصلاً اصول ایمنی را رعایت نمی‌کردند و ما با توجه به تجربه‌ای که داشتیم معتقد بودیم باید احتیاط کنیم آهسته به محمدحسین گفتم نکند امشب اینها ما را لو بدهند و گیر دشمن بیفتیم محمد حسین گفت نه خیالت راحت باشد گفتم از کجا اینقدر مطمئنی؟ گفت اخلاقشان را می‌دانم اینها اصلاً فرهنگشان اینطوری نیست این کار را نمی‌کنند با این حال برای احتیاط چند نفر را به عنوان تامین اطراف گروه می‌فرستم او هندوزاده و مهدی شفازند را پشت‌سر فرستاد من، جواد رزم حسینی و اکبر قیصر نیز جلو افتادیم با اینکه مسافت زیادی آمده بودیم و خیلی زمان گذشته بود اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم محمدحسین پرسید اکبر پس دشمن کجاست؟ او با صدای بلند که از ۱۰۰ متری به گوش می‌رسید جواب داد هنوز خیلی مانده ما چیزی نگفتیم و به راهمان ادامه دادیم ولی باز خبری از دشمن نبود یکی دو مرتبه من سوال کردم باز او همین جواب را داد اصلا آن روز هر چه به او می گفتیم برعکس عمل می کرد من فکر کردم حتما ریگی به کفش دارد و می‌خواهد بلایی سر ما بیاورد محمدحسین گفت شما هیچی نگو گفتم برای چی؟ گفت برای اینکه اینها عشایرند خصلت های خاص خودشان را دارند وقتی اینقدر با احتیاط می رویم فکر می کنند می ترسیم آن وقت بدتر لج می‌کنند گفتم باشد من دیگر حرفی نمی‌زنم
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به ارتفاع شترمیل رسیدیم اکبر ما را برد پشت ارتفاع و گفت این هم عراقی ها سپس در گوشه ای نشست و منتظر شد ما با خیال راحت عملیات شناسایی را انجام دادیم وقتی کارمان تمام شد دوباره به همان ترتیب برگشتیم صحیح و سالم شاهرخ و اکبر قیصر همانطور که محمدحسین گفته بود خطری ایجاد نکردند واقعا برای من جالب بود که محمدحسین اینقدر روی عشایر شناخت داشت و خیلی هم با آرامش برخورد می کرد به نظرم هرچه بود به هوش و استعداد فوق العاده اش مربوط می شد فرازونشیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی که از بلا نپرهیزد *اورکت* بعد از نماز می خواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل سنگر فرماندهی منتظرش ماندم آمد پیشم اورکتش روی دوشش بود و جوراب پاش نبود من نگاه کردم به او شاید منظوری هم از نگاهم نداشتم خندید من این خنده در ذهنم باقی مانده گفت می دونم چرا نگاه کردی از اینکه اورکتم روی دوشمه و جوراب پام نیست؟ گفت من داشتم نماز می‌خواندم با همین حال گفتند شما کارم دارید آمدم جورابم را پام کنم و اورکتم را تنم کنم به خودم گفتم حسین پسر غلامحسین تو پیش خدا اینگونه رفتی پیش فرمانده ات این گونه می روی؟ *محمدحسین به روایت علی میر احمدی* *تفسیر قرآن* سال ۶۲ من و محمدرضا کاظمی با واسطه هایی وارد اطلاعات شدیم واحد آن زمان در سومار مستقر بود و محمدحسین معاون اطلاعات عملیات بود ولی چون مسئول واحد حضور نداشت رهبری و فرماندهی بچه‌ها با ایشان بود آشنایی من با او از همان زمان بود وقتی به منطقه رفتیم یک فضایی معنوی بر واحد حاکم بود این فضا به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود فکر می‌کنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد یکی از بهترین و شیرین‌ترین دوران جنگ و حتی زندگی بود همه مسائل معنوی مثل نماز شب و دیگر اعمال مستحبی را به خوبی انجام می‌دادند وقتی نیمه شب بلند می‌شدیم همه را در حال راز و نیاز با خدا می دیدیم این به خاطر اهمیتی بود که محمدحسین به نماز شب می داد ما شب ها می رفتیم شناسایی و روزها برنامه هایی مثل کلاسهای آموزشی، جلسات قرآن و ادعیه داشتیم در مناسبت‌های مختلف محمدحسین پیشنهاد می‌کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می‌کرد یک روز آمد و گفت علی آقا بهتر است ما در کنار قرائت قرآن برنامه تفسیر هم بگذاریم گفتم این کار اهل فن می‌خواهد و از توان من خارج است گفت خوب از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده مثل تفسیر المیزان گفتم کتاب دم دست نیست اینجا تفسیر از کجا می‌شود پیدا کنی؟ می‌خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم با خودم گفتم بهانه خوبی است... تا او بخواهد کتابی پیدا کند چند ماه گذشته است اما محمدحسین همان موقع یک جلد کتاب تفسیر المیزان به من داد و گفت این هم کتاب دیگر مشکلی نیست از روی همین برای بچه‌ها تفسیر بگو دیدم مثل اینکه هیچ راهی ندارم وقتی او تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد خودش فکر همه جایش را هم می کند زندگی صحنه یکتای هنرمندی‌ماست هرکسی نغمه خودخواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *دوره آموزشی* من تازه دوره آموزشی را پشت سرگذاشته و وارد واحد اطلاعات و عملیات شده بودم یک روز یکی از هم دوره‌های آموزشی که در یگان زرهی بود برای دیدن محمدحسین به واحد ما آمد می خواستند راجع به مسائلی پیرامون موقعیت منطقه با هم صحبت کنند من با اون بنده خدا از قبل آشنایی داشتم و فکر می‌کردم که او از من پایین‌تر است خیلی راحت کنارشان نشستم و به حرفهایشان گوش دادم بدون اینکه به این مسئله فکر کنم شاید آنها صحبت خصوصی داشته باشند بنده خدا حرف هایش را زد و رفت محمدحسین با ناراحتی از جایش بلند شد و با تندی به من گفت شما هنوز نمی‌دانی وقتی دو نفر دارن با هم صحبت محرمانه می کنند نباید حرف‌هایشان را گوش دهی؟ شاید این بنده خدا می‌خواست حرف های شخصی و خصوصی بزند و دوست نداشت کسی از مطالبش باخبر شود شما نیروی اطلاعاتی هستید خودتان می‌دانید که بعضی مسائل محرمانه است و لازم نیست همه از آن باخبر شوند بعد از کنار من رفت او خیلی ناراحت شده بود و البته حق هم داشت با این که عصبانی بود و برخورد تندی با من کرد اما اصلاً دلگیر نشدم چون می‌دانستم به خاطر خودش نیست بلکه ملاحظه کاری را که باید انجام شود می‌کند من بعد از آن قضیه خیلی فکر کردم واقعاً درست می‌گفت و این درس خوبی برای من شد زیرا در دوره آموزشی به ما می‌گفتند هر کسی فقط باید به اطلاعاتی که به او داده می شود آگاه باشد و حق کنجکاوی در سایر مسائل را ندارد آن روز محمدحسین با برخورد به جایش این درس را در ذهن من ماندگار کرد عارفان با عشق عارف می‌شوند بهترین مردم معلم می شوند عشق با عارف مکمل می شود هرکه عاشق شد معلم می شود *جزیره مینو* محمدحسین همیشه سعی داشت تا آنجا که امکان دارد بچه‌ها را در زمینه‌های مختلف کارآزموده کند از هر فرصتی برای این کار استفاده می‌کرد رانندگی یکی از مسائلی بود که ایشان خیلی روی آن تاکید داشت یادم است زمانی که در جزیره مینو بودیم من تازه رانندگی یاد گرفته بودم آن روز قرار بود تعدادی از بچه‌ها از جمله محمد حسین به شهر بروند مقر اطلاعات در جزیره بود به همین خاطر یک نفر باید آنها را به شهر می رساند من تازه از مرخصی آمده بودم محمد حسین رفت پیش راجی و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد خیلی تعجب کردم چون همان موقع چند نفر راننده در مقر بودند و قرار هم بود به شهر بروند ولی با این حال محمد حسین مرا انتخاب کرد خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست آنجا بود که متوجه منظورش شدم در طول مسیر نقاط مختلف رانندگی را به من گوشزد می‌کرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدوده همیشگی رانندگی می‌کردم ترسم ریخت و اعتماد به نفس پیدا کردم این یکی از روش‌های آموزشی او بود سعی می کرد بچه ها روی پای خودشان بایستند و در عین حال نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود ایشان در برخوردها و معاشرت های معمولی به مسائل کوچکی توجه می‌کرد که شاید خیلی از آنها برای ما پیش پا افتاده بود اما با توجه به ظرافت و دقت نظری که داشت هیچ چیز هرچند کوچک از نظرش پنهان نمی‌ماند *قیامت که بازار مینو دهند* *منازل به اعمال نیکو دهند* *داخل سنگر* محمد حسین بعضی وقتها شوخیهای جالبی می کرد اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند یک بار داخل سنگر نشسته بودیم و محمدحسین مشغول شوخی بود رو به من کرد و با خنده گفت علی آقا یک وقت از دست ما ناراحت نشوی تقصیر خودم نیست که حرفی می‌پرانم اینها همه اثرات آن خونهایی است که در زمان مجروح شدن توی بیمارستان به من وصل کردند هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است *گمنام نام آور* در قرارگاه اهواز بودیم شب همه بچه ها خوابیده بودند و قرارگاه ساکت و آرام بود نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم از سنگر بیرون آمدم و به طرف دستشویی رفتم هیچ کس در محوطه نبود وقتی به دستشویی ها نزدیک شدم دیدم یک نفر دارد توالتها را می شوید با خودم گفتم چرا این وقت شب؟ وقتی نزدیکتر شدم دیدم محمدحسین است از فرصت استفاده کرده و نیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود با دیدن محمدحسین از خودم خجالت کشیدم هر چه باشد او فرمانده بود نمی دانستم چه کار کنم؟ جلو رفتم و از محمدحسین خواستم بگذارد من این کار را انجام دهم اما قبول نکرد دلش می خواست تنهاباشد اصرار هم فایده نداشت به عمد مخفیانه آمده بود تا کسی نفهمد شستن دستشویی ها کار اوست که مبادا اجرش ضایع شود مرا کشت خاموشی ناله‌ها دریغ از فراموشی لاله ها کجا رفت تاثیر سوز و دعا کجایند مردان بی ادعا کجایند شورآفرینان عشق علمدار مردان میدان عشق کجایند مستان جام الست دلیران عاشق شهیدان مست همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام آورند ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🌹