#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمت_هجدهم 🪴
🌿﷽🌿
*جزیره مجنون جنوبی*
یک نمونه دیگر از سختیهایی که بچههای اطلاعات متحمل می شدند مربوط به شناسایی هایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام می دادند
خُب من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی میکردم همیشه با بچه های این واحد ارتباط داشته باشم و معمولاً محل استقرارم را نزدیک آنها تعیین می کردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم
جزیره جنوبی منطقهای باتلاقی بود و پوشیده از چولان (نیهایی که از درون آب میروید) و این حرکت بچهها را خیلی مشکل میکرد
محمدحسین آمد پیش من و گفت
ما در این محور مشکل آب راه داریم یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد
قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم
من، محمدحسین، اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچه ها به وسیله بلم برای شناسایی رفتیم
آنجا بود که من دیدم این بچه ها چه شرایط سختی را میگذرانند اما به روی خود نمی آورند
باتلاق خیلی روان بود و تا سینه آدم میرسید طول نیهابه قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق می نشستی در دید عراقی ها قرار میگرفتی
بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند
ازطرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود
همان روز که من همراهشان بودم وقتی جلو میرفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چنبره زده بود نزدیک شدیم متوجه ما شد و سرش را بلند کرد وقتی به من نگاه کرد دیدم که چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشمهای جغد هم بزرگتر است هنگامی که از کنارش رد شدیم گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد
در همین موقع محمدحسین خیلی عادی آن را با یک تیر خلاص کرد
وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم احساس عجیبی داشتم تمام بدنم می سوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود
محمدحسین و بچه ها شب ها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود راه میرفتند و فعالیت میکردند
یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند درست کردن آبراه بود کاری که در طول جنگ بیسابقه بود
آنها تا صبح می رفتند و با داس چولانها را زیر آب می بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق ها را باز کنند آن هم نه یک متر و ۱۰ متر بلکه چیزی حدود ۴ کیلومتر
آن چنان با عشق و علاقه کار می کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیتهای ایشان نبود فکر می کرد آنها در بهترین شرایط به سر میبرند
آنچه برای آنها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه میرسید شادی در چهره آنها موج می زد شادیای که ما را هم خوشحال می کرد
*من مست و تو دیوانه*
یکبار برادر محتاج مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم محمدحسین مسئول شناسایی بود و میبایست برای توجیه همراه ما بیاید
سه تایی سوار قایق شدیم
او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم
داخل هور همین طور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد کمکم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد
من مست و تو دیوانه
مارا که برد خانه
صد بار تورا گفتم
کم خور دوسه پیمانه
در شهر یکی کس را
هوشیار نمیبینم
هریک بتر از دیگر
شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ
تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد
بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی
دستی زده بر دستی
و آن ساقی هرهستی
با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی
دخلت می و خرجت می
زین وقف به هوشیاران
مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن
تو مست تری یا من؟
ای پیش چو تو مستی
افسون من افسانه...
چون کشتی بی لنگر
کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده
صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو
تسخر زد و گفت ایجان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل
نیمیم زجان و دل
نیمیم لب دریا
نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن
با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم
من خویش ز بیگانه
من بی سر و دستارم
در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم
هین شرح دهم یا نه...
حالات عجیبی داشت انگار تو این عالم نبود
بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت خیلی تعجب کرده بود نگاهی به او می کرد و نگاهی به من
رو کرد به من
این حالش خوب است؟
گفتم نگران نباش این حال و احوالش همینطور است
با اشعار عارفانه سر و سری داشت و با توجه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست میداد
گاهی سر شوق می آمد و می خندید و گاهی هم می سوخت و میگریست