فتاح اسرائیل
موشک هایپرسونیک و
چشمان سردار حاجی زاده
#کابوس_اسرائیل #هایپرسونیک
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان (عج) که بیاید، همه چیز را درست میکند
❌ اینجوری منتظر امام زمان(عج) نباش
🎙استاد قرائتی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
یهموقعهاییبود
وقتیبچهمذهبیاگناهمیکردن
حالاهرگناهی..
شبتاصبحپایسجادهزارمیزدن:که
خدایامنغلطکردمتوببخش،خدایامنو
اینجوریامتحاننکن!
ولیحالا..
کاشحداقلبدونیمچِهمونشدهالآن؟:)
خداکههمونخداست..
همونجوریمیبخشه؛
ماچراعوضشدیم؟💔
#تلنگرانه
🌹#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌱گاه و بی گاه آمدن، یا گاه گاهی آمدن
هیچکس نشنیده از دربان اینجا «شاه نیست»🌱
🌼سلام بر شما یا انیس النفوس:
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَىٰ الرِّضَا الْمُرْتَضَىٰ الْإِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلَىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرَىٰ الصِّدِیقِ الشَّهِیدِ صَلاهً کَثِیرَهً تامَّهً زاکِیَهً مُتَواصِلَهً مُتَواتِرَهً مُتَرادِفَهً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ🍃
شبانه روز، از #شب شروع می شود، نه از روز.
🔸️ لذا باید برنامه ریزی برای شب را مقدم کنیم. اگر کسی بتواند شبش را خوب مدیریت کند، انگیزه و وسعت ظرفیت برای روز پیدا می کند، ولو نیمی از شب را شب زنده داری کرده باشد. در واقع، آن قدرتی که برای کار و جهاد در روز احتیاج داریم، از شب باید بگیریم.
🔸️ به قول یکی از علما:
روز خبری نیست... اگر میخواید باری برای #آخرت ببندید، #شب قیام کنید.
🔸️ یک الی یک و نیم ساعت قبل از اذان صبح (اوقات #سَحَر) و از اذان صبح تا طلوع آفتاب (#بین_الطلوعین). این دو وقت، گل سرسَبد ۲۴ساعت شبانه روز است. این دو وقت را از دست ندهید!!!
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرفتاری داری؟! روزی نیم ساعت وقت بذار برای توسل به امام زمان ...
#استادشجاعی
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
ویروس #کرونا ثابت کرد: زنی که زیر ماسک میتواند نفس بکشد
قادر است که زیر #حجاب و نقاب نیز نفس بکشد!🙂
و ثابت کرد:
کسی که مغازه اش را بخاطر ویروسی سه ماه میبندد میتواند این را برای ادای نماز در مسجد،۱۵دقیقه ببند
#تلنگر
@khabarekotahh
یه بوم و دو هوا!
حالا که قرارست خانمی با کشف #حجاب ، و با لباس استین کوتاه و دامن کوتاه قانون را زیر پابگذارد و فعلی که هم حرم شرعی است و هم حرام سیاسی را انجام دهد با تذکر و چند تومن ناقابل جریمه بشه و پعد به ریش همه بخندد... پس با موتورسوار بینوا هم با همین فرمان برخورد کنید.... بی قانونی ، بی قانونی است!
🔹تازه غالب موتور سواران نون آور خانواده هستند و موتور وسیله کسب روزی زندگیشان است!
🔸در کنار همین کفی پلیس در چهارراه ولیعصر تهران، دخترکان کشف حجاب و با لباسهای زننده، خنده کنان در حال عبورند و همه خط کشی ها را زیر پا می گذارند......خبر شهر
#مقاومت_نیوز 👇
http://eitaa.com/moghavemat_news313
🔴 تسبيح امام زمان (عج) از روز هجدهم تا آخر هر ماه
🔵 علاّمۀ مجلسى رحمه اللّه در «بحار الأنوار» ضمن نقل تسبيح چهارده معصوم عليهما السّلام از «دعوات راوندى» تسبيح مولاى مان امام زمان ارواحنا فداه را چنين نقل مى نمايد:
🌕 سبْحانَ اللَّهِ عَدَدَ خَلْقِهِ، سُبْحانَ اللَّهِ رِضى نَفْسِهِ، سُبْحانَ اللَّهِ مِدادَ كَلِماتِهِ، سُبْحانَ [اللَّهِ] زِنَةَ عَرْشِهِ، وَالْحَمْدُ للَّهِِ مِثْلَ ذلِكَ
پاك و منزّه است خداوند، به تعداد موجوداتى كه آفريده است؛ پاك و منزّه است خداوند، به مقدار رضايت خودش؛ پاك و منزّه است خداوند، به گستردگى و پهناى كلماتش؛ پاك و منزّه است خداوند، به بزرگى عرش او؛ حمد و سپاس مخصوص خداوند است، همانند آن چه گفته شد.
🔺 اين دعا از روز هجدهم تا آخر هر ماه (قمری) خوانده مى شود.
📚 دعوات راوندى ص۹۴/ بحار الأنوار ج۹۴ ص ۲۰۷
📚 صحیفه مهدیه بخش پنجم دعای ۱۸
#امام_زمان
#ادعیه_مهدوی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴 برای یکی تو دنیا متن سخنرانی شو آماده میکنند با میکروفن راه رو بهش نشون میدن و افرادی رو که قراره بهشون دست بده رو یادآوری میکنند و اون وقت یه مملکت رو سپردند دست یه چنین آدمی که دست چپ و راستش رو از هم تشخیص نمیده
👌😌ما هم رهبری داریم که حتی وقت سخنرانی یه ساعت کوچیک و ساده رو مقابلش قرار میده که یه وقت لحظه ای بیشتر وقت مردمش رو هدر نده و به غایت سخنرانی کنه.
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای✋
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌👌مهم ترین نکته و فوری ترین امری که رهبر معظم انقلاب
در ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ در سخنرانی مرقد امام فرمودند:👆👆👆
#ایمان✨
#امید🪴
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
50.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
🌤پیـداۍ پنهـان
با نواے : امیرحسیـن اڪبری
ما معطّل کردیم که سپاهت جور نیست😔
....
مانشنیدیم اما تو مارو صدا کردی😔
✨اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج✨
#امام_زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#ثوابیهویی
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرج
³-اینپیام رو حداقلبه1کانال،گروه یابیشتربفرستید
#اللهمعجللولیکالفرج
┅──.──᪥✤﷽✤᪥───.┅
#پرسمان_جواهری
🦋تربیت_فرزند
🔹قناعت فرزندان
سلام
🧕با پرتوقعی بچه ها چی جوری باید رفتار کرد بچه ای که هرچی بهش بدی توقع ی چیز بهترداره وناشکره؟
👨🏫#پاسخ_استاد(سید روح الله حسینی)
🔖سلام علیکم و رحمه الله
🔳فرزند از روي فطرت ميل دارد آزاد باشد، هر چه ميخواهد بكند، به همه چيز دست بزند و هيچ فردی و یا چیزی سد راه او نشود، ولي اين كار به صلاح فرزند نيست، زيرا او نيك و بد را نميشناسد و خير و شر خود را نميفهمد.
فرزندان بلا استثنا احتياج به توجه و محبت والدين دارند، ولي بعضي كودكان به طور مداوم و بدون وقفه از والدينشان توجه و محبت ميخواهند.(میتوانند این را با نق زدن نشان دهند)
در بيشتر موارد علت اين است كه فرزند از جانب يكي از والدينش مورد لطف، محبت💞 و توجه كافي قرار نگرفته است. علت ديگر اين مساله، احساس ناامني و وابستگي شديد است.
🤴ولي اصليترين دليل اين مشكل، گوش به فرمان بودن والدين به خواسته های فرزند است.
🗯به اين ترتيب، فرزند ميآموزد كه هميشه بايد به خواستههايش عمل شود و به رفتارش توجه شود.
🕓پدر و مادر خوب كسي است كه عاقلانه خواهشهاي فرزند را براورده کند، هر جا خواسته فرزند به صلاح اوست با مهرباني و عطوفت عمل کند.و هر جا به صلاح او نیست فرزند را متناسب با سن قانع کند و یا جایگزین مناسب تعریف کند.
🔑سعی کنید ابتدا دلایل نارضایتی فرزند را بررسی کنید،آیا بخاطر خواسته های معقولی که دارد و برآورده نمیشود غرغر میکند و یا نه ... خواسته هایی غیر معقول دارد.
📕در مورد پر توقع بودن فرزند نیز، باید برای او حد و مرز و چهار چوبی را تعریف کنید و بیش از آن را به وقتی دیگر موکول کنید و برای فرزند دلیل هم بیاورید.
مسئله پر توقعی باید از جنبه های مختلف بررسی شود.
🔚گاهی این مربوط به طبع فرزند است. مثلا طبایع صفراوی و طبایع با پایه صفرا تنوع طلب هستند و مدام در حال تغییر در رفتار و کارهایشان هستند.
🔚گاهی مربوط به مزاج فرزند است. غلبه صفرا باعث تحریک خواص آن و به افراط در آمدن آنها می شود.
به عبارتی تنوع طلبی و افراط در قوای بینایی، شنوایی و لامسه می شود.
یا غلبه سودا باعث نارضایتی و ناشکری نسبت به شرایط فعلی می شود.
🔘گاهی محیط خانه به گونه ای است که افراد احساس نارضایتی دارند و مدام در حال غر زدن هستند در اینجا باعث می شود فرزند نیز پرتوقعی و ناشکری را یاد بگیرد.
🔘گاهی رفتار پدر باعث می شود که فرزند از خواسته های خود کوتاه نیاید و همیشه به دنبال خواسته های جدید تنوع طلبی باشد و اگر تامین نشد جبهه بگیرد.(جایی که پدر فقط تامین کننده باشد و هر چه فرزند بخواهد برای او تامین کند)
🔺نقش پدر خانواده در اینجا نمایان می شود که نه گفتن پدر و اقتدار او در اینجا فرزند را پرتوقع بارنمی آورد. چون میداند وقتی پدر حرفی را میزند روی حرف او کسی مخالفت نمیکند.
اما راهکارهای رفع این مسئله🔻
1_اصلاح تغذیه و اصلاح مزاج
2_اصلاح محیط و اینکه والدین سعی کنند در همه حال شاکر خداوند باشند و نسبت به شرایط و وضعیت خود رضایت نسبی داشته باشند( در عین حالی که برای بهبود شرایط تلاش می کنند و به خداوند توکل دارند)
3_تقویت باورهای صحیح در فرزند
مثلا در مورد شکرگزاری و افزایش نعمت ها با فرزند صحبت شود و نتایج ناشکری را برای فرزند بیان کنند.
او را به تفکر وادارند تا بتواند از بالا به شرایط زندگی نگاه کند و دید بازتری پیدا کند.
ان شا الله بتوانیم فرزندانی قانع، مطیع و پیرو اهل بیت علیهم السلام تربیت کنیم.
#روانشناسی
#تربیت_دینی
#تربیت_فرزند
به طبیبِ جان بپیوندید:👇
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
🍃👦🏻✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬
وقت نماز..
دعا برای فرج
رفع مشکلات کشور
سلامتی و طول عمر نائب اقا
یادمون نره..
همه لحظاتتان در محضر دوست..
یاعلی
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفتاد_و_هشت
“یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..)
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت ( واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..)
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..)
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه..
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.
و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد..
با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت.
نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟؟
بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما میارزید..
چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود..
و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش..
آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر میشدم.
مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن.
سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را..
در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده..
فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد.
چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
حالا چه کسی ما را به خانه میرساند. یقینا دانیال..
چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود.
در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد.
صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم.
حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. اما امکان نداشت.
در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد.
روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم ( آیا وکیلم؟؟)
باید چه میگفتم؟؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم..
گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد. ( فقط بگین بله..)
و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرسید.
با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم..
حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟؟
صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد.
حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود.
به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم..
گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد..
و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِمذهبی و پاسدار..چقدر تلخیِ کامم شیرین بود…
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفتاد_و_نه
یک جشن عقد کوچک و مذهبی.
این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم.
خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.
دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر.
فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم.
امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی.
هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان.
چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود.
اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..
صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت.
اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکرد.
با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت (عجب عسلی بودا..
خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم..)
صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم..
و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد (البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا..
شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته..)
چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟؟
گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد ( پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..)
و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد.
حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را..
یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند.
جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد.
آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم.
هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود.
پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد.
آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود.
وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی ؟
حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود..
من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت..
اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد..
هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم.
حسام بودم. اما نه سر به زیر..
خندان و شاداب مثله همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد..
کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم.
نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم..
حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکرد که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت.
در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. ( آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..)
این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی،
بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. )
بغضم کاری تر شد (تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ )
جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟
بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. )
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی..
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم. (بفرمایید..
هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..)
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد ( خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم..
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون..
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..
اجازه میفرمایید؟؟)