eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
488 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ امام باقر(ع): ✍️ همانا فاطـمه دختر محـمد، “طـاهره” نامیده شد. چرا که او از هرگونه پلیدی، آلودگی و نیز کلام ناپاک طاهر بود. 🥀 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 آثار و برکات دعا برای فرج 🔵 کسی که برای فرج امام زمان عجل الله فرجه بسیار دعا میکند ، شفاعت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در صحرای محشر شامل حالش خواهد شد. 📚 مکیال المکارم جلد ۱ صفحه۵۵۳ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 حکم انتشار عکس با چادر در فضای مجازی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید؛ 🔹 ۱۲ شهید برای بازگشت جنازه دختر ایرانی از دست عراقی‌ها! 🔹 روايتی از سلحشوری ۱۴ کلاه سبز ایرانی در دفاع از ناموس وطن، در آغاز جنگ تحميلی، که رگ غیرت رزمنده‌های دلیر ایرانی را به جوش می آورد. ◇ جان دادند تا از ناموس ایرانی و خاک وطن دفاع کنند. این مملکت اینجوری بدست ما رسید.. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴روضهٔ شب شهادت از پشت خط مقدم حاج مهدی رسولی ❗️ روضه شهید محمد رضا تورجی زاده پشت بی‌سیم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸لرزش دست‌ها و حس بی‌کسی در چشم‌ها💔 🎬 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا وقتی جوونایی داریم که برای شهادت از هم سبقت می گیرن؛ آمریکا که هیچ، اسرائیل که هیچ، کل شیاطین هم که با هم جمع نشوند؛ نمی تونن حریف جمهوری اسلامی ایران بشن./یاس 🇮🇷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه یه عده از این بچه‌ها مدینه بودن، کسی جرأت نمی‌کرد به مادر ما سیلی بزند😭 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چند دقیقه روضه تکان دهنده 😭😭😭 حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) 👤حجة الاسلام آقاے قرائتی 🏴بسیارجانسوز😭 🖤الّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🖤 🔺 ظهور بسیار نزدیک است 🔹 @zoho313oor
خبر از آمدنت من که ندارم، تو ولی... جانِ من تا نفسی مانده خودت را برسان...💔 بحق سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 042.mp3
3.19M
✍️بایــد باور کنیـــم؛ کـــه؛ کلــید ظهور، فقط بدستان ماست! فقــط و فقــط بدستان ما... 💢تا ما برای ظهور، حضور پیدا نکنیم... زمان فرج، نخواهد رســـید. @ayna_sahebona110
🌹محمد حسین یوسف الهی کیست؟ ❤️شهیدی که حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود.... 🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز خاطره ای کوتاه: 🔶به واسطه بارندگی زیاد،ماشین وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل میدادند نمی توانستند آن را بیرون بیاورند،شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند،حسین از راه رسید و گفت: این کار من است،زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند،حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید.. 🔷گفتم: تو دعا خواندی!وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید،گفت:نه من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.. 🌹شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد،آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها،هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود،چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت. 🔶کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد. 🔷از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود ❌ نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید دائما ذکر خدا می گفت🤲 🔶قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود 🔷 هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود 🔶چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت 🔷خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت.. 🔶روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود.. ❤️هدیه به روح مطهرش صلواتhttps://eitaa.com/Ostadkhosravi
روزے زنـے از شوهرش پرسید، فردا چه مـےڪنـے؟ شوهرڪَفت: اڪَر هوا آفتابـے باشد به مزرعه مـے روم و اڪَر بارانـے باشد به ڪوهستان مـے روم و علوفه مـےچينم. همسرش ڪَفت: بڪَو "ان شاءالله" شوهرش ڪَفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا بارانـے!! از قضا، شوهره فردا ڪه بیرون رفت در ميان راه به راهزنان رسيد و اوراڪَرفتند وحسابـے ڪتڪ زدند و هرچه داشت با خود بردند.مرد نه به مزرعه رسيد و نه به ڪوهستان رفت به خانه برڪَشت و در زد. همسرش ڪَفت: ڪيست؟ شوهره ڪَفت: ان شاءالله منم!!! اللّه متعال مـےفرمایند 🔻 وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا و هرگز درباره ی هیچ چیز نگو : «من فردا آن را انجام می دهم» إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا مگر اینکه اللّه بخواهد، و هرگاه فراموش کردی(و إن شاء الله نگفتی) پروردگارت را به خاطر بیاور، و بگو : امیداورم که پروردگارم مرا به راهی روشن تر از این هدایت کند ♥سوره ڪهف آیه ۲۳_٢۴♥ درهرڪاروقولـے ڪه خواستـے انجام بدے ان شاءاللّه بڪَو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 هیچ خیری به ما نمیرسه، و هیچ شری از ما دور نمیشه، الا به برکت امام زمان 🎙 استاد کاشانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۳ و ۱۴ عمو پوزخندی زد: _خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه افلیج رو... سیدمحمد این بار ببند تر گفت: _بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست! ارمیا: _اشکال نداره سید. من خوبم. بعد رو به عمو کرد و گفت: _من شرمنده‌ی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کرده. حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای رِگ گردن بیرون زده میکرد، دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند و مداخله کند. ارمیا عاقل تر از آن بود که وارد بازی این مرد شود. ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد، و به سمت خانه دوید. میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را‌ صدا کند. آیه که نگران حال ارمیا بود، سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند. آیه: _چی شده ایلیا؟ بابات کو؟ ایلیا: _دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم. مامان بابا دوباره ما رو تنها نذاره؟ آیه دستی به صورت ایلیا کشید، نگاهش گوشه حیاط به ارمیا و سیدمحمد و عمو افتاد. باز شروع شد! بعد از این همه سال.... *************** ارمیا تازه از پل دختر آمده بود ، و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند. آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیا صحبت کند. همیشه کسی بود و یا کسی می‌آمد.از همه بدتر زینب دلبندش بود که لحظه‌ای از ارمیا دور نمیشد. نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد. گرچه باور این بارداری، برای خودش هم، غیرممکن بود. او سال‌ها بچه‌دار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از ۸سال، زینبش را حامله شده بود. این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه ی این روزهایش بود. معجزه‌ی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهایی‌هایی که گذرانده بود. هیچوقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود. نمیدانست اصلا علاقه‌ای به بچه‌دار شدن دارد یا نه. رابطه‌ی خوبش با زینب سادات میتوانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما نه اینکه به این زودی، بچه دار شوند! از وقتی دیگر کار نمیکرد، کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوق سیدمهدی دست بزنند و آن را زینب سادات میدانست و در حساب او پس‌انداز میشد. حتی حاضر به قرض گرفتن آن پول‌ها هم نمیشد، و میگفت است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پای میماند... مشغول پهن کردن سفره بودند ، که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بینشان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایه‌اش. حاج علی و زهرا خانومش. آیه از فخرالسادات پرسید: _مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟ فخرالسادات از آشپزخانه بیرون آمد: _نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کی هست. در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم، همسرش انجام شد. سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی‌اش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلافاصله ارمیا دنبالش روان شد. آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد. یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حال دل محبوب. ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه‌اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه‌اش را چه شده... آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت: _چی شده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر! آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد: _خوبم. نگران نباش! ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. " مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟‌ " ارمیا: _فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی! فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی و نمیتونی بگی. بگو آیه جان! بگو. آیه: _چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش. ارمیا: _پس بیا بریم دکتر. آیه: _کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم. ارمیا: نه! اول بگو بعد میریم.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۵ و ‌۱۶ ارمیا: _نه! اول بگو بعد میریم. با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره جانان! آیه: _آخه الان؟ اینجا؟ دم در دستشویی؟ ارمیا سرزنش گونه صدایش زد: _آیه! آیه: _باشه. نفس عمیقی گرفت: _من حامله ام. ارمیا نگاِه ماتش را به آیه دوخت. لحظاتی گذشت و ارمیا ناباور به آیه‌اش نگاه میکرد. باورش نمیشد. واژه ی پدر در سرش چرخید. لذتی شیرین در جانش نشست. دوست داشت پدر بودن را. لحظه‌ای تصویر نوزاد کوچکی در آغوشش دید. غرق این لذت شیرین بود ، که صدایی تصوراتش را بر هم زد: _بابا! صدای زینبش بود. یک لحظه حس بدی در جان ارمیا ریخته شد. وجدانش درد گرفت. چطور توانسته بود حتی لحظه ای زینبش را فراموش کند؟چطور توانسته بود بابا گفتن های شیرین دخترکش را از یاد ببرد؟ چطور میتوانست از یاد ببرد سالها پدر بودنش را. خجالت کشید از زینبش: _جانم بابا؟ زینب سادات: _مامان فخری گفت نمیایید؟ ارمیا دست آیه را که در دست داشت بوسید و آرام زمزمه کرد: _ممنون. بعد لبخندی به زینبش زد: _بریم بابایی. دست زینبش را در دست دیگرش گرفت. لبخندی به این جمع چهار نفره زد و‌ لبخندش را آیه دید و نفس راحتی کشید. با عذرخواهی ها و تعارفات دوباره همه مشغول شدند. ارمیا بشقاب غذای آیه را برداشت ، و بشقاب دست نخورده‌ی خودش که فقط در آن برنج کشیده شده بود را مقابل آیه گذاشت. آیه‌اش از بوی مرغ بدش می‌آمد ، و ارمیا خوب شش دونگ حواسش را به خانواده اش داده بود. کمی حواسش به غذا خوردن زینب بود، کمی به آیه و کودک در بطنش و در آخر خودش با بی‌حواسی تمام غذایش را خورد. آیه آسوده خاطر از برخورد ارمیا، کمی قیمه روی برنجش ریخت و مشغول شد. سفره که جمع شد، استکان های چای ریخته و پخش شد،در جلوی همه قرار گرفت، صدرا رو به ارمیا پرسید: _اونجا چه خبرا بود؟ ارمیا: _جز گرفتاری مردم هیچی نبود. همه چیز از بین رفته بود. سیدمحمد: _کاری از دست ما برمیاد؟ ارمیا: _هنوز جون داری؟ سیدمحمد تک خنده ای کرد: _نگران من نباش. من به شیفتای طولانی عادت دارم! سایه: _شما که بله!‌ عادت داری! باور کنید وقتی از خونه بیرون میره، نمیدونم کی برمیگرده! دیروز گفت برم نون بخرم، دوازده ساعت بعد برگشته بدون نون! میگه توی صف بودم،از بیمارستان زنگ زدن، حال بیمارم بد شده بود رفتم بیمارستان، کارم تموم شد، داشتم برمیگشتم خونه که برای دکتر کشیک مشکلی پیش اومد ازم خواست چند ساعت بمونم تا برگرده، منم موندم و پنج ساعت بعد هم خبری نشد، همون موقع هم بیمار اورژانسی آوردن، رفتم اتاق عمل و چهار ساعت بعد از اتاق عمل اومدم بیرون و موندم تا وضع بیمار تثبیت شد و دیگه حال نون گرفتن نداشتم! صدای خنده ی جمع بلند شد. که حرف زن عمو خنده ها را خاموش کرد: _زنِ دکتر شدی! کم چیزی نیست! فقط کلاس گذاشتن و پول خرج کردن که نیست، این چیزا رو هم داره! فخرالسادات از عروس کوچکش دفاع کرد: _سایه جان هم خانوم دکتره! تازه اصلا هم اهل خرج اضافه و اینا نیست. سیدعطا پوزخندی زد. آیه نفس عمیقی کشید. اضطراب داشت بودن این عمو و همسرش. ارمیا نگاهش را به آیه و نفس‌های عمیقش داد و گفت: _نگرانی؟ آیه سرش را به تایید تکان داد. روسری زینب سادت را که کنارش نشسته بود مرتب کرد. ارمیا زمزمه کرد: _برم شیرینی بخرم؟ آیه نگاهش را از روسری گلدار زینبش به چشمان پر از شوق ارمیا دوخت: _شیرینی؟ نگاه ارمیا کدر شد: _برای بچه! شیرینی بچمون؟ آیه لبخند زد: _ناراحت نیستی؟ نگاه ارمیا پر از تعجب شد: _ناراحت؟چرا ناراحت؟ آیه پچ پچ کرد: _آخه تا حالا حرفی از بچه نزده بودی،اوضاع مالی هم که بهم ریخته.همه چیز خیلی خیلی گرون شده و با این خونه‌نشینی بدموقع من هم که دیگه.... ارمیا میان حرفش آمد: _حرفی از بچه نزدم چون یکی داریم و نمیدونستم تو چه واکنشی نشون میدی. من از پس هزینه‌هامون برمیام. نگران نباش. خدا روزی این بچه رو هم میرسونه. خیلی خوشحالم آیه! اونقدری که دارم از ذوق میمیرم... آیه لبخند زد: _این وقت ظهر شیرینی فروشی بازه؟ ارمیا: _ناراحت نمیشی هیجاناتمو بروز بدم؟ آیه ابرو بالا انداخت: _تخلیه هیجانی خیلی خوبه!بروز بده که میترسم دور از جونت سکته کنی. ارمیا دهان باز کرد که جواب آیه اش را بدهد که سید عطا هواسش را پرت کرد: _خیلی زشته توی جمع نشستید پچ‌پچ میکنید و میخندید برای خودتون. احترام نگهدارید... ارمیا معذرت خواهی کرد و بلند شد و از خانه خارج شد..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ✨خرد هرکجا گنجی آرد پدید ✨زنام خدا سازد آن را کلید ✨به نام خداوند لوح و قلم ✨حقیقت نگار وجود وعدم ✨خدایی که داننده رازهاست ✨نخستین سرآغاز آغازهاست 🍃 الهی به امید تو..🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
❤ سلام حضرت عشق ❤ عاقبت روزی ذبیح ذوالفقارت می شوم یا شکارم میکنی یا من شکارت می شوم افضل الاوقات من وقت به یادت بودن است لحظه‌ای که واقعا دل بیقرارت می شوم بی پناه افتاده ام؛ آیا پناهم می دهی؟ مستجیر دستهای مستجارت می شوم مبتلای تو شدن، اصلا نمی آید به من با دعای مادرت زهرا، دچارت می شوم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
یار ما هر نیمه شب که بر سر سجاده است آنقدر آقاست یاد قوم نوکر زاده است گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه نیست ما نمیخواهیم ورنه لطف او آماده است گریه هایم کم شده یعنی که بی برکت شدم بی حیایی من آخر کار دستم داده است به دل سنگی من این حرفها سودی نکرد حل کار سنگ کی در طاقت سمباده است امر مولا روی چشم و نهی مولا روی چشم کار سختی نیست اصلا،عبد بودن ساده است در تمام سالها من فکر خود بودم ولی او دم خیمه به شوق دیدنم اِستاده است فاطمیه جمع را یک کربلا مهمان کنید قلب ما سینه زنان دربه بدر آن جاده است بوی دود از خانه مولا به عالم میرسد بوی دود از چادر آن بانوی آزاده است 💔 یابن‌الحسن، به خاطر آن سینه‌ی جریح یا منتقم! به سرخیِ بازو ظهور کن.. 🥀به یاد شهیدمدافع‌حرم امین کریمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا