#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت34
–به ظاهر توجه نکنید.
مرموز نگاهم کرد.
"آهان مثل این که عقلم گرم شد و راه افتاد."
همین که خواستم از در خارج شوم یک خانم شیک و مجلسی وارد شد. با دیدن من مکثی کرد و براندازم کرد. بعد به راستین خان سلام بلند بالایی کرد. راستین بدون این که جواب سلامش را بدهد گفت:
–مگه قرار نشد فعلا اینجا نیایی.
بوی عطرش بینیام را پر کرد. موهای رنگ شده و بلندش از جلو و عقب شالش خود نمایی میکرد.
کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود باعث شده بود قد بلندتر از من به نظر بیاید.
رُژ مخملیاش بد جور توی چشم بود.
حدس زدم که باید همان پریناز باشد. تمام نیرویش را برای دلبری از راستین به کار برده بود. کلا آدم خوشحالی به نظر میرسید. اشارهایی به من کرد و سوالی به راستین نگاه کرد.
فوری از اتاق بیرون آمدم و موقع بستن در از روی کنجکاوی نگاهی به راستین انداختم. شاید میخواستم عکس العملش را ببینم. دیدم او هم مرا نگاه میکند.
در را که بستم همانجا ایستادم. حس خوبی نداشتم. همانطور به زمین زل زده بودم.
–چقدر لباستون جالبه، از کجا خریدید؟
صدای خانم بلعمی باعث شد نگاهم را از زمین بلند کنم.
بلعمی لبخندش جمع شد.
–خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ بعد اشاره به اتاق کرد.
–چیزی بهت گفت ناراحت شدی؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
آرام گفت:
–ببین کلا اینجوریه، برج زهرماره، زیاد حرفهاش رو جدی نگیر.
صدای خندهی پریناز خنجری شد روی قلبم.
بلعمی گفت:
–آبی چیزی میخوای بگم خانم ولدی برات بیاره؟
لبخند زورکی زدم.
–نه بابا خوبم. به اتاقی که قبلا نشان داده بود اشاره کردم.
–من برم کارم رو شروع کنم.
لبخند زد و گفت:
–الام میام معرفیت میکنم.
جلوتر از من در اتاق را باز کرد و وارد شد.
–کامران خان، همکار جدیدت امد.
وارد اتاق شدم.
داخل اتاق دو میز قرار داشت که روی هر دو سیستم گذاشته بودند.
مردی که خانم بلعمی کامران صدایش کرد. با دیدنم از جایش بلند شد و به طرفم آمد. دستش را دراز کرد و گفت:
–کامران هستم.
"ای بابا اینم که روشنفکره باید براش هندی بازی دربیارم."
کف دستانم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
–خوشبختم. بعد به میز کنار پنجره اشاره کردم.
–من باید اونجا بشینم؟
خانم بلعمی پوزخندی زد و رفت.
دروغ چرا از پوزخندش اعتماد به نفسم را از دست دادم.
ولی آقای طراوت به روی خودش نیاورد و بدون این که از کارم ناراحت شود با مهربانی گفت:
– بنده افتخار همکاری با چه کسی رو دارم؟
–مزینی هستم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–منم خوشبختم.
این کامران خان هم تقریبا هم تیپ و هیکل راستین بود. با همان جذابیت. فقط فرقشان این بود که انگار لبخند بر لبهایش چسب شده بود.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپو
#پارت35
آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش میکردند از همان برخورد اول خیلی مهربان و به ظاهر دلسوزانه کمکم میکرد و اگر مشکلی داشتم و سوال میپرسیدم با خوشرویی جواب میداد.
بر عکس راستین ته ریش داشت و موهایش را ساده به یک طرف میداد.
فقط عیبش این بود که زیادی راحت بود و این مرا معذب میکرد.
بالای سرم ایستاده بود و به صفحهی مانیتور نگاه میکرد.
–میتونی اون پنجره رو ببندی و کناریش رو باز کنی. لیست خریدها و تاریخهاشون اینجا ثبت شده. یادت باشه حتما تاریخ بزنی.
همان موقع خانمی با دو تا استکان چای وارد شد. آقای طراوت به طرف میزش رفت و گفت:
–خیلی به موقع بود خانم ولدی. چه خوب شد شما امدید، این سوسن که به ما چای نمیداد.
خانم ولدی استکان چای را روی میزش گذاشت و گفت:
–ببخشید که بهتون سخت گذشت. بعد به طرف میز من آمد و بعد از سلام، دستش را به طرف استکان چای برد.
گفتم:
–ممنون، من نمیخورم فعلا میل ندارم.
بعد از رفتن خانم ولدی دوباره مشغول کارم شدم.
آقای طراوت استکان به دست دوباره کنارم ایستاد.
–شما همیشه اینقدر عبوس هستید؟
نگاهی به استکان چاییاش انداختم و بیتفاوت گفتم:
–نه، امروز یه کم بیحوصلهام.
–چرا؟ از محیط اینجا خوشتون نیومد یا از کارتون؟
–ربطی به کار نداره، چیز خاصی نیست. حل میشه. خواستم بگویم به شریکت مربوط میشود، شریکی که امده خواستگاری من ولی به عشق کس دیگری اعتراف میکند.
سکوت کرد و بعد از چند دقیقه دوباره نکتههایی را از روی مانتور برایم توضیح داد.
کمی از ظهر گذشته بود که خانم ولدی آبدارچی شرکت وارد اتاق شد و پرسید:
–کامران خان امروز نهار نیاوردین؟ میخوام غذاها رو گرم کنم.
–نه، از امروز تا یک هفته بی ناهارم، مامانم مثل شما رفته مرخصی خونهی خواهرم. آخه برای دومین بار دایی شدم.
خانم ولدی ذوق کرد.
–مبارکه، پس باید شیرینی بدید.
آقای طراوت لبخند زد.
–باشه، امروز ناهار همه مهمون من. همین رستوران سر کوچه سفارش بدید بیارن. بعد از رفتن خانم ولدی پرسید:
–خانم مزینی شما چی میخورید؟
از دنیای خودم بیرون امدم.
"اینام دلشون خوشهها"
–مبارک باشه، ممنون برای من سفارش ندید. بعد بلند شدم. من ساعت ناهارم رو میرم بیرون زود برمیگردم.
قبل از ظهر که به سرویس رفتم و سر و گوشی آب دادم جایی را برای نماز خواندن ندیدم.
نمیدانم چرا نتوانستم از کسی بپرسم که آنها کجا نماز میخوانند. شاید خجالت کشیدم در بین آنها حرفی از نماز بزنم.
از شرکت که بیرون زدم بعد از کمی پیاده روی یک مسجد پیدا کردم و فوری رفتم و نمازم را خواندم. دل و دماغ چیزی خوردن را نداشتم. به زور لقمهایی که صبح برای خودم داخل کیفم گذاشته بودم را در آوردم و خوردم تا ضعف نکنم. بعد از مسجد خارج شدم و به طرف شرکت برگشتم.
وارد که شدم، یک راست به طرف اتاقم رفتم بوی غذا شرکت را برداشته بود ولی من اشتهایی نداشتم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. آقای طراوت لیستی نوشته بود که باید به جدولی که گفته بود در سیستم وارد میکردم. سرگرم کارم شدم.
–با من مشکلی دارید؟
نگاهم را از سیستم کَندم و به صاحب صدا چسباندم.
راستین دست به سینه جلوی میز ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم:
–منظورتون چیه؟
–ما با هم معامله کردیم درسته؟ پس دیگه الان حساب بی حسابیم. دلیل کارمم خودتون مجبورم کردید که بگم. پس دیگه...
نگاهم را دوباره به مانیتور دادم و سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم.
–منظورتون رو نمیفهمم.
–یه کم روی رفتارتون دقت کنید میفهمید. جوری رفتار کردید که کامران دلیل رفتار تون رو از من میپرسه.
اخم کردم.
–باید مشکلات شخصیمم با شما در میون بزارم؟ یا قانون اینجا اینجوریه که مدام بگیم بخندیم. من هر جور دلم بخواد رفتار میکنم. قرار اینجا کار کنیم یا خوش و بش؟ من همینم، اگه کسی خوشش نمیاد مشکل خودشه.
دستهایش را پایین انداخت.
–فقط خواستم بدونم دلیل ناراحتیتون من هستم؟ نکنه خانوادتون حرفی زدن و فکر کردن همهی تقصیرها گردن شماست؟ میخواهید با پدرتون صحبت...
"دوباره این از این پیشنهادهای روشنفکرانه داد."
حرفش را بریدم.
–نه اصلا. مشکلی نیست شما بفرمایید.
همان موقع خانمی که صبح دیده بودمش وارد اتاق شد. "این که رفته بود."
–راستین چه بوی غذایی راه افتاده پس من چی؟
راستین بی تفاوت به حرفش با دستش به من اشاره کرد و گفت:
–پری ناز، با کارمند جدیدمون آشنا شدی؟
پری ناز لبخند زورکی زد و گفت:
–بله صبح دیدمش، همونی که جای من رو اشغال کرده دیگه...
راستین اخم کرد.
–خانم مزینی جای کسی رو اشغال نکرده، به اصرار من امده اینجا. ما به یه حسابدار نیاز داشتیم. کامران دقیق نمیتونست کارش رو انجام بده.
–وا، خب به من میگفتی انجام میدادم چه کاری بود؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت36
راستین دستش را با فاصله پشت پریناز حائل کرد و گفت:
–بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن.
نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریههایم بود با فشار بیرون دادم.
دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم.
پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب در هم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم. آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرو رفت و احساس سوزش کردم.
آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم:
–بله، خانم ولدی کارم داشتید؟
–نایلون شیکی را دستم داد و گفت:
–عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم.
نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم.
–نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن.
اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه.
تشکر کردم و از آبدارخانه بیرون آمدم.
به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم:
–هی بد نبود.
چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد.
–بیا اینجا بشین کارت دارم.
کنارش نشستم.
–اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیهام را به مبل دادم.
–تو که بازم زود امدی.
–آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده.
–بدون کارگر که نمیتونید.
–آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت میگیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده.
–راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصههام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم.
امیر محسن کمی جابه جا شد.
–میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتر به کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی.
بلند شدم.
–نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده.
او هم بلند شد.
–خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟
نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلیام است.
–مشکلی نیست امیر، عادت میکنم، خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه،
–آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه...
–نه بابا سعی میکنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم.
طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت:
–الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبهاش رو نداری دیگه.
نمیدانم حسهای مرا چطور میفهمید.
–باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم.
امیر محسن پوزخندی زد و خواست از اتاق بیرون برود.
صدایش کردم. برگشت و گفت:
–زود بگو میخوام برم.
–من چمه امیر محسن؟
کنارم روی تخت نشست.
–قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟
–بگو بابا، مگه بچهام.
–تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجهی این موضوع شده باشه.
هین بلندی کشیدم.
–خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟
خندید.
–پس یعنی درست گفتم؟
با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم"
نالیدم و گفتم:
–حالا چیکار کنم؟
به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای.
توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه.
–ولی من توقعی از اون ندارم.
–چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشهی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#امیرالمومنین_علے_ع🍂
امشب از فَرق علـ💔ے
ڪعبہ پُلے زد بہ بهشٺـــ
چہ مُراعاٺِ نظیرےسٺ
علــ💔ـے ، ڪعبہ ، بهشٺـــ
#فزٺ_و_رب_الڪعبہ🥀
#شب_قدر🌙
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_990302284.mp3
1.8M
#شب_قدر
چه کنیم #شب_قدر را درک کنیم؟
سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
شب قدر شبِ بیدار شدنِ
نه بیدار ماندن
بیاید امشب بیدار شویم
#شب_قدر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دو رکعت نماز بسیار مهم در شب قدر
خیلی راحت و خیلی باارزش،
برای نزدیکی به مهربان ترینی
که به ازای کمترین زحمت بیشترین پاداش رو بهت میده😊
#شب_قدر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_989143488
11.45M
🎼 قـدمـ قـدمـ داره میـره ...🍂
🎤•|سیـدرضـانریمـانۍ|•
دارممیـاماۍزهـراۍمـن...🥀
#شـهادت_امام_علی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
◇ ارمغانی از نهجالبلاغه
☆ امام علی عليه السلام فرمودند:
اي مردم! از خدايي بترسيد که
⇜ اگر سخني گوييد مي شنود
⇜ و اگر پنهان داريد مي داند
💥و براي مرگي آماده باشيد
كه اگر از آن فرار كنيد شما را مي يابد و اگر بر جاي خود بمانيد شما را مي گيرد و اگر فراموشش كنيد شما را از ياد نبرد.
📚 حکمت 203 نهج البلاغه
#نهجالبلاغه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جمال ولی، جلی صلوات
به نکو یاورِ نبی صلوات
به گل بی مثالِ کعبه عشق
که بود مرتضی علی صلوات
#اللَّهُمَّصَلِّعَلَىمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🏴 اعمال شب #نوزدهم ماه مبارک رمضان 🏴
شب #نوزدهم، اول شبهای #قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمام سال شبی به خوبی و فضیلت آن نمی رسد و عمل در آن بهتر است از عمل در هزار ماه و در آن شب (شب قدر) #تقدیر امور سال می شود و ملائکه و روح که اعظم ملائکه است در آن شب به اذن پروردگار به زمین نازل می شوند و به خدمت #حضرت_حجت_بن_الحسن (عج) مشرف می شوند و آنچه برای هر کس مقدر شده است بر حضرت (عج) عرض می کنند ...
👈 اعمال مشترک شبهای قدر و #شب_نوزدهم :
1⃣ اول: غسل
(مقارن غروب آفتاب، که بهتر است نماز شام را با غسل خواند)
2⃣ دوم: نماز
دو رکعت نماز است که در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه توحید بخواند و بعد از فراغ هفتاد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ وَ اَتوبُ اِلَیهِ .
3⃣ سوم: دعا و ذکر خداوند
قرآن مجید را بگشاید و بگذارد در مقابل خود و بگوید:
(اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُِکَ بِکِتابِکَ المُنزَلِ وَ ما فیهِ اسمُکَ الاَکبَرُ و اَسماؤُکَ الحُسنی وَ یُخافُ وَ یُرجی اَن تَجعَلَنی مِن عُتَقائِکَ مِنَ النّار)
پس هر حاجت که دارد بخواند...
4⃣ چهارم: قرآن بر سر گذاشتن
مصحف شریف را بگیرد و بر سر بگذارد و بگوید:
اَللّهمَّ بِحَقِّ هذاالقُرآنِ وَ بِحَقِّ مَن اَرسَلتَه بِه وَ بِحَقِ کُلِّ مومنٍ مَدَحتَه ُ فیهِ وَ بِحَقِّکَ عَلَیهِم فلا اَحَدَ اَعرَفُبِ بِحَقِّکَ مِنکَ
ده مرتبه بگوید: بِکَ یا الله
ده مرتبه: بِمُحَمَّدٍ
ده مرتبه: بِعلیٍّ
ده مرتبه: بِفاطِمَةَ
ده مرتبه: بِالحَسَنِ
ده مرتبه: بِالحُسَین ِ
ده مرتبه: بِعلیّ بنِ الحُسین
ده مرتبه: بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ
ده مرتبه: بِجَعفَر بنِ مُحَمَّدٍ
ده مرتبه: بِموُسی بنِ جَعفَر ٍ
ده مرتبه: بِعَلِیِّ بْنِ مُوسَى
ده مرتبه: بِمُحَمَّدٍ بنِ عَلِیِّ
ده مرتبه: بِعَلیِّ بنِ محمد
ده مرتبه: بِالْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ
ده مرتبه: بِالحُجَّةِ
پس هر حاجتی داری طلب کن.
5⃣ پنجم: زیارت امام حسین (ع) در شبهای قدر
زیارت امام حسین (ع) است؛ که در خبر است که چون شب قدر میشود منادی از آسمان هفتم ندا میکند که حق تعالی آمرزید هر کسی را که به زیارت قبر امام حسین (ع) آمده.
6⃣ ششم: احیا و شب زنده داری
احیا داشتن این شبها است که در روایت آمده هر کس احیا کند شب قدر را گناهان او آمرزیده شود هر چند به عدد ستارگان آسمان و سنگینی کوهها و کیل دریاها باشد.
7⃣ هفتم: دعای شب نوزدهم
اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ....
8⃣ صد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَاَتوبُ اِلَیه
9⃣ صد مرتبه اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ
🔟 قرائت دعای #جوشن_کبیر
و دعای فرج و سلامتی حضرت حجت بن الحسن (عج)
🌙 #شب_قدر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
یا علی امشب چه خوش با من مدارا می کنی
شد شب قدر و تو خود، دردم مداوا می کنی
در کنار ذکر حقّ و جوشن و احیای شب
با نماز و سجده ات دل را مصفا می کنی
#فزٺ_و_رب_الڪعبہ🥀
#شب_قدر🌙
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دوستان گرامی
همراهان بخش #بهوقترمان
به مناسبت شب های مبارکه قدر
و ایام شهادت حضرت علی علیه السلام
امشب پارت گذاری رمان نداریم
تا ان شاءالله فرصت بیشتری داشته باشیم
برای انجام عبادات مخصوص این شب
با #التماس_دعای_فرج
ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نزارین.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴 شب های احیا تنها یک دعا
🌺 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
#التماس_دعای_فرج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غوغای شاعر اهل بیت حاج احمد بابایی درجواب صوت #ظریف
حاج قاسم به خون خود آموخت
فقط «مرد میدان» شهید خواهد شد
ذلت کدخدا پرستی هم نکته های «ظریف» میطلبد
من تعجب نمیکنم که هنوز «حاج قاسم» ، حریف میطلبد
#حاج_قاسم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌴یا رب دل مردهے مرا احیا ڪن
🍂بر روے گداے نیمہ شب در وا ڪن
🌴سوگند بہ قطره قطرهے خون علے
🍂پرونده ے اعمال مرا امضا ڪن
#شب_نوزدهم_ماه_رمضان🌙
#شب_ضربٺ_خوردن🥀
#شب_قدر🌙
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨🕯✨
🕊گفتم : دعا چیست⁉️
🌷گفتند : طلب نیاز از بی نیاز
🕊گفتم : التماس دعاچیست⁉️
🌷گفتند : خوبان را در درگاه خدا واسطه قرار دادن
🕊پس باافتخار می گویم :
ای خوبان خدا 😊
😔التماس دعا✋
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_990302284.mp3
1.8M
چه کنیم #شب_قدر را درک کنیم؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#شب_قدر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
میگوینددر #شب_قدر
تقدیریمان نوشته میشود
بیاییددعاڪنیم ڪه امسال
ظهورمهدے فاطمه(س)در
سرنوشت مانوشته شود
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪَ_الْفَرَج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨﷽✨
تو هم امشب را اوج بگير؛✨
بگذار ســـــرنوشتت را به اين خاكــــ پست گره نزند خـــــدايى كه دستش را از آسمـــان برايت دراز كرده؛
تا بلندت كند و گرد خستگى از تنـــــت بتكاند.💛🔆
امشب را طورى اوج بگير كه معناى " #فَتَبـــارَكَ_الله..." گفتنــش باشى🍃🌸
و به خاطر بياور از ميـــــان نام هايش كه " #خَبيـــــر " است و " #غَفـــــور " است و " #رَحيـــــم "...
كسى كه "آگـــــاهانه" ، "مى آمـــــرزد" تماى گناهانت را و بودنش "رحمـــــتى" است براى زندگيت🍃💚🕋
فقط يكــــ امشب را اوج بگيـــر؛ بگــــذار يك بار ديگر به آفريـــــده اش ببالد |•
#شب_قدر 🌙✨
به_رسم_دوستى_ما_رو_هم_دعا_كنيد
#شبتونمملوازعطرخدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍃🌸به نامت و باتوڪّل بہ اسم اعظمت💕
میگشایم
دفترامروزم را
باشد کہ پایان روز
مُهر تایید بندگی زینت
دفترم باشد🌸
#بسماللهالرّحمنالرّحیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa