eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
487 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 –مامان و بابا جزوه اون زوجهایی هستن که به هم متصل نیستند با هم متحد هستن. اونا هدفدار زندگی میکنن، بخصوص آقا جان که تونسته مامان رو هم به طرف هدف خودش بکشه. –منظورت چیه؟ –ببین مثلا یه وقت تو میری بیرون که بگردی و دوری بزنی، یعنی هدف خاصی نداری، چون همه بیرونن میگی پس منم برم ببینم چه خبره، تو خونه حوصلم سر رفته. ولی یه وقت میری بیرون که نون بخری، یا یه کار واجب داری. یعنی ماموریت داری که کاری رو انجام بدی و براش برنامه ریزی می‌کنی. حتی اگر موانعی پیش بیاد تا تو رو از اون کاری که میخوای انجام بدی دور کنه، تو اون موانع رو کنار میزنی. چون دنبال انجام کارت هستی. ولی وقتی برای گردش و دور زدن بیرون بری با اولین صحنه‌ایی که توجهت رو جلب کنه سرگرم میشی و خیلی وقتت رو اونجا هدر میدی یا دوستی رو می‌بینی و مدت طولانی باهاش حرف میزنی، کسی مثل آقا جان هیچ مشکلی باعث نمیشه حواسش پرت بشه، حتی گاهی مامان باهاش اوقات تلخی میکنه خیلی راحت یا از کنارش رد میشه یا سعی میکنه درستش کنه. آهی کشیدم و گفتم: –خوش‌به‌حال مامان، چه شوهر خوبی داره‌ها، ولی به نظرم قدرش رو نمیدونه. –مامان هم خیلی تو زندگی فداکاری کرده، اگه پای دردو دل مامان بشینی متوجه میشی که چقدر خوب قدر زندگیش رو میدونه و به خاطر بچه‌هاش چقدر از خود گذشتگی کرده. بعد امیرمحسن سرش را پایین انداخت و آرامتر ادامه داد: –بخصوص به خاطر من خیلی اذیت شده. البته این عشق به بچه‌ها خاصیت مادرهاست. دستم را در هوا چرخاندم. –نه‌ بابا اینجوریام نیست. یکی از دوستهای امینه با دو تا بچه از شوهرش طلاق گرفته، تازه به نظر من شوهرش اونقدرا هم غیر قابل تحمل نبوده. البته امینه می‌گفت انگار دلش میخواد برگرده سر زندگیش. امیر محسن کتابی که دستش بود را ورق زد. کمی مکث کرد و گفت: –واقعا مادر خوب بودن هم یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. خیلی جذابه‌ها، فکر کن آینده‌ی یه نسل دست مادره، اگر بچه‌هاش رو خوب تربیت کنه یه نسلی رو نجات داده که برای خودشم خیلی خوبه، حتی بعد از مرگش هم میتونه از کارهای این نسلی که تربیت کرده استفاده کنه و بهره ببره، حالا اگرم بد تربیت کنه ممکنه تا چند نسل از این تربیت بد آسیب ببینن. حتی خودش هم بعد از مرگش ممکنه به خاطر تربیت بد بچه‌هاش آزار و اذیت بشه. –سرم سوت کشید امیر‌محسن. با حیرت گفت: –آره، سر خودمم. واقعا خوش به حال خانما، بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: –راستی بابا گفت زنگ بزنم به امینه بگم فردا شام بیان اینجا، میشه تو زنگ بزنی؟ گوشی‌ام را از کیفم درآوردم. –حالا نمیشه یه بار واسه من خواستگار میاد اونا شام اینجا تلپ نشن؟ –عه، اُسوه؟ این چه حرفیه؟ امینه که جز ما کسی رو نداره. –اخه می‌ترسم دوباره جور نشه، جلوی حسن آقا خجالت می‌کشم. –خب به امینه بگو به شوهرش حرفی نزنه، حسن آقا که همیشه آخر شب میاد. امینه و آریا از بعدازظهر میان. – باشه، پس بهش پیام میدم. همین که صفحه‌ی امینه را باز کردم و پروفایل امینه را دیدم پقی زدم زیر خنده. دست امیرمحسن روی برگه‌های کتاب بی حرکت ماند. –چی شد یهو؟ به چی می‌خندی؟ خنده‌ام را جمع کردم و گفتم: –به پروفایل امینه، وای خدا اینم تکلیفش با خودش مشخص نیستا. –میگی چی شده یا نه؟ –برداشته عکس پروفایلش رو یه عکس و متن عاشقانه در مورد خودش و شوهرش گذاشته، آخه بگو تو که نمی‌خوای سر به تن شوهرت باشه اینا چیه میزاری؟ باز این دختره رو جو گرفته. خدا وکیلی امیر محسن به قول خودت آدمی به بی استدلالی این امینه تا حالا دیدی؟ اصلا همه‌ی کاراش عشقیه، الانم احتمالا میخواد چشم قوم شوهرش رو دربیاره این رو گذاشته. بیچاره شوهرشم الان با دیدن این پروفایل هنگ میکنه. امیر محسن سری تکان داد و مشغول کتابش شد. به اتاقم که رفتم روی تخت نشستم و به حرفهای امیرمحسن فکر کردم. از عشقی که درگیرش بودم خجالت کشیدم. حتی جرات نکردم جلویش یک "چرای" کوچک بگذارم. چون دلیلی نداشتم. "خدایا من از تو شوهر خواستم نه عشق، اونم اینطور عشقی." قلب چوبی را از کیفم بیرون آوردم و نگاهش کردم. روی قلبم گذاشتمش و چشم‌هایم را بستم. اشکم چکید. احساس می‌کردم قلبم خیلی کوچک است گنجایش این عشق را ندارد و می‌خواهد از سینه‌ام بیرون بزند. خدایا کمکم کن که بتونم جواب مثبت به این خواستگارم بدهم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم. به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است. راستین هم کنارش ایستاده و با گره‌ایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است. با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم. کنار میز منشی ایستاد و زمزمه‌وار گفت: –حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه. با تعجب پرسیدم: –شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: –پس بقیه کجان؟ –به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار می‌کنه. پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد. –ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟ نوچی کرد و گفت: –توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جمله‌اش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من" جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را می‌پرسید و روی بعضی از برگه‌ها می‌نوشت. نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم می‌دانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمی‌توانستم آرام باشم. تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد. –فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همه‌ی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. می‌تونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پری‌ناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام می‌داده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است. من مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم و راستین هر لحظه اخم‌هایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت. من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خش‌دار و عصبانی‌اش در جا میخکوب شدم. –بیا بشین. به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت: –نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم. –من که خبر نداشتم. از کجا باید می‌دونستم؟ –پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار می‌کردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه، بعد چشم‌هایش را ریز کرد و ادامه داد: –از گل دادناش... از حرفش حرصم گرفت. –من خبر نداشتم. –خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه. با اخم نگاهش کردم. –ما رابطه‌ایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پری‌ناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید می‌فهمیدید. –اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار می‌کرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم. اخمم غلیظ تر شد. –حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام... حرفم را برید. –یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن... خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهره‌ی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتی‌اش را نداشتم. سرم را پایین انداختم. نفسش را بیرون داد. –اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که می‌خوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمی‌خوام کسی چیزی بدونه. حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است. –می‌خواهید سهمش رو بخرید که بره؟ سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت: –نمی‌دونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه. دلم برایش سوخت، نمی‌دانم چرا، دلم نمی‌خواست حتی رابطه‌اش با پری‌ناز خراب شود. آشفته‌ حالی‌اش حال دلم را خراب می‌کرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پری‌ناز. پرسیدم: –دیگه با من کار ندارید؟ به طرف صندلی‌اش رفت. –فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه.. ابروهایم را بالا دادم. –ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن. پوزخند زد. –الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم. بی‌حرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 ساعت کاری تمام شد. سیستم را خاموش کردم. صدای صحبت آقای طراوت را شنیدم که از اتاق راستین می‌آمد. انگار در اتاق باز بود چون می‌شنیدم که در مورد کارشناسی که رفته بود برایش توضیح میداد. زود وسایلم را جمع کردم تا قبل از این که مرا ببیند بروم. همین که خواستم از در اتاق بیرون بروم با هم روبرو شدیم. لبخند زد. –عه، امروز چرا زود میرید؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. –ساعت کاری تموم شده. –میدونم. ولی شما که آخر از همه می‌رفتید. واسه همین من امدم شرکت وگرنه از همون طرف میرفتم خونه. بعد با لبخند شاخه گلی که پشت سرش نگه داشته بود را مقابلم گرفت. –برای شماست. نمی دانستم چه کار کنم. در گیر یک جور رو دروایسی و دو دلی شده بودم. دلم نمی‌خواست گل را بگیرم. با تردید به دستش نگاه کردم. "یعنی گل به دست رفته بود پیش راستین؟" –خانم مزینی امروز دعوت من رو به خوردن یه قهوه قبول می‌کنید؟ باید حرفی میزدم. خودم اینجا ولی تمام حواسم به در اتاق راستین بود. –من باید امروز زودتر برم. برام میخواد خواستگار بیاد. اخم ریزی کرد. –ای بابا واسه ازدواج همیشه وقت هست. چه عجله‌اییه به این زودی خودتون رو بندازید تو درد سر. ازدواج کنید که چی بشه؟ "میگه به این زودی! نمیخوام ننه بزرگ بچم بشم. واقعا که، حداقل یه نوک سوزن غیرتی میشدی، ککشم نگزید. " همان لحظه راستین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما اخم کرد. نگاه تحقیرانه‌ایی به گلی که هنوز در دست کامران بود انداخت و رفت. متنفر شدم از آقای طراوت، از گلی که آورده بود از حرفهایش، اصلا چرا از آنها متنفر باشم از خودم متنفرم که چرا از همان روز اول گلش را پس ندادم که کار به اینجا نکشد. اخم کردم و بدون این که گل را بگیرم گفتم: –ببخشید آقای طراوت من کار دارم باید زودتر برم. –گلتون. –دیگه هیچ وقت برای من گل نیارید. از شرکت بیرون زدم. آنقدر غرق خودم بودم که متوجه‌ی بیرون آمدن ماشین راستین از پارکینگ نشدم. صدای بوق گوش‌خراشش باعث شد درجا بایستم. چیزی نمانده بود با ماشینش برخورد کنم. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و گفت: –هیچ معلومه حواست کجاست؟ عصبی شدم. کنار ماشین ایستادم. –حالا من حواسم نیست شما باید من رو زیر بگیرید؟ لبخند زد و نگاه معنا داری به دستم انداخت. یک دستش را بالا برد. –حسابی ترسیدیا، معذرت. راستی به کامران که چیزی نگفتی؟ –چی باید می‌گفتم؟ –در مورد حسابر... یک لحظه لبهایم را روی هم فشار دادم و حرفش را بریدم. –چرا باید بگم؟ پوزخندی زد و گفت: –آخه اون خیلی حرفه‌اییه، برای این که حرف از زیر زبون این و اون بکشه چه کارا که نمی‌کنه. شاید درست می‌گفت، کامران حرفه‌ایی بود ولی دل من اهلی او نبود. ترفندهایش روی من تاثیری نداشت. با صدایش از خیالاتم بیرون آمدم. –حالا بیا بالا برسونمت. هم مسیریم دیگه. مغرورتر از آن بودم که تعارفش را قبول کنم. –نه، ممنون، خودم میرم. نگاهی به در شرکت انداخت. اخم کرد. بعد با تحکم گفت: –فعلا بیا بشین تا یه مسیری ببرمت. وقتی تردیدم را دید پیاده شد و در عقب را باز کرد. کمی‌ از جذبه‌اش ترسیدم. –آخه خودم برم راحت‌ترم. این بار با جدیت بیشتری گفت: –باشه خودت برو، فقط الان سوار شو سر خیابون پیادت می‌کنم. با تعجب سوار ماشینش شدم. وقتی ماشین حرکت کرد، کامران را دیدم که جلوی در شرکت ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد. از آینه نگاه گذرایی به راستین انداختم. اخم داشت و خیره و متفکر به روبرو نگاه می‌کرد. انگار نافش را با اخم بریده‌اند. ولی برای من اخمش هم خوب بود. باورم نمیشد فاصله‌مان اینقدر کم باشد. درست پشت سرش نشسته بودم. بوی خوبی می‌آمد، شبیهه بوی میوه. موسیقی عاشقانه‌ای که در حال پخش بود حس عجیبی داشت. یک حسی قوی، آنقدر قدرتمند که اجازه نمی‌داد در افکارم جز او به موضوع دیگری بپردازم. تنها کاری که کردم گفتم: –ببخشید میشه همینجا نگه دارید؟ از آینه نگاهم کرد. –مگه با مترو نمیری؟ –چرا، بقیش رو پیاده میرم. –هوا گرمه، تا ایستگاه می‌رسونمت. ترافیک بود ماشینها مثل لاک‌پشت حرکت می‌کردند. با ماشین حداقل ده دقیقه طول می‌کشید. طاقت ماندن نداشتم. خواستم بگویم حداقل آن موسیقی لعنتی را خاموش کن. اما گفتم: –ممنون، خودم میرم. نوچی کرد. –تعارف نکن، می‌رسونمت. عاجزانه نگاهش کردم. –میشه خواهش کنم نگه دارید؟ مبهوت پرسید: –حالتون خوبه؟ –نه، باید زودتر هوای آزاد به سرم بخوره. شیشه را پایین داد. –گرمتونه؟ می‌خواهید کولر رو زیاد کنم؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. کنار خیابان ترمز کرد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ذکر مناسب برای نگه داشتن توبه اللَّهُمَّ تُبْ عَلَیَّ حَتَّی لا أَعْصِیَکَ خدایا توبه ای به من عطا کن که آن را نشکنم. 📚 فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
حکیمی را ناسزا گفتند و او هیچ جوابی نداد. گفتند ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ گفت: از آن روی که در جنگی داخل نمی‏شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷 لطفی بنما که خاک گردم دامن بتکان که تا گردم دلتنگ توام من را به ببر گردم ❤️ 🌷 🌙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 بدون خداحافظی فوری از ماشینش فاصله گرفتم. به خانه که رسیدم، مادر گفت: –چرا دیر امدی؟ بدو برو آماده شو الان میان. نفهمیدم چطور دوش گرفتم، چطور لباس پوشیدم و چطور اتاقم را مرتب کردم. هنوز افکارم، قلبم، جانم در ماشین راستین مانده بود. امینه وارد اتاق شد و هراسان گفت: –تو چته دختر؟ امدن نشستن سراغ تو رو می‌گیرن. بدو بیا. مبهوت نگاهش کردم. –کی امدن؟ چرا زنگ نزدن؟ امینه یک ابرویش را بالا داد و جلوتر آمد. –یعنی میخوای بگی این همه سرو صدا رو نشنیدی؟ سرم را تند تند تکان دادم. –آهان، چرا چرا شنیدم. چادر رنگی‌ام را از کمد درآوردم و جلوی چشم‌های گرد شده‌ی امینه سر کردم. امینه با حرص چادر را از سرم کشید. –کی تا حالا تو چادر سر می‌کنی؟ بابا این پسره از اون قرتیهاست، با چادر ببینتت پا میشه میره‌ها، میخوای حرص مامان در بیاد؟ چادر را از دستش گرفتم. بغضم را قورت دادم. –من که ندید جوابم مثبته، دیگه مامان چی میخواد بگه؟ شاید چادر سر کردن تنها راهی بود که به ذهنم رسید برای منصرف کردن خواستگار. خودم هم دست دلم مانده بودم. تلنگری به عقلم زدم. بد جور سکوت کرده بود. –رو در روی هم در اتاق نشستیم. مثل بقیه‌ی خواستگاریهایم سر به زیر نبودم. می‌خواستم بدانم دلیل این که مریم خانم مرا از او ترسانده بود چه بود. ظاهرش فوق‌العاده جذاب بود. رنگ شلوار جذبش به نظرم کمی غیر عادی بود. تا حالا فکر می‌کردم فقط دخترها رنگ قرمز آن هم از نوع جذبش می‌پوشند. ولی خب سلیقه‌اش است دیگر، لابد رنگ مورد علاقه‌اش بود. پا روی پا انداخت و بعد از حرفهای تکراری و معمولی پرسید: –شما با طرز لباس پوشیدنم مشکلی ندارید؟ –چه مشکلی؟ –نمی‌دونم، آخه یه جوری نگاه می‌کنید. تا اونجاییم که من می‌دونم چادر چاقچوریا از این مدل تیپای من خوششون نمیاد. پرسیدم: –مگه شما خودتون با چادرچاقچوریها مشکلی دارید؟ دستش را به موهایش کشید. –مشکل که نه، فقط وقتی دیدمتون جا خوردم. با چیزی که در موردتون شنیده بودم خیلی فرق دارید. ولی خوب اگه اینجوری دوست دارید برام مهم نیست. من دلم میخواد زنم آزاد باشه و هر کاری دوست داره انجام بده، هر کجا هم دلش میخواد بره، همونطور که من زنم رو آزاد میزارم اونم باید من رو آزاد بزاره. لبخند زدم. –چه جالب! او هم لبخند زد. –اره بابا، اینقدر بدم میاد از این مردهای دیکتاتور، که چی بشه. بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیب کت تکش بیرون کشید و گوشه‌ی پنجره را باز گذاشت. بعد به نخ سیگارش اشاره کرد. –مشکلی که با سیگار ندارید؟ با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم. –شما سیگاری هستید؟ –اشکالی داره؟ –اشکال که نه... –پس چرا یه جوری نگاه می‌کنید انگار میخوام کراک مصرف کنم. – ببخشید. راحت باشید. فقط یه کم تعجب کردم. صورتش را جمع کرد و سیگار را داخل جیبش گذاشت و سرجایش روی تخت نشست. کمی به طرفم خم شد و گفت: –قرار شد با هم کاری نداشته باشیم دیگه، باشه؟ چه برای خودش برید و دوخت. گفتم: –حتی اگر چیزی براتون مضر باشه هم نباید بگم؟ سیگار ریه‌تون رو داغون میکنه. پوزخند زد. –پونزده سالی میشه که می‌کشم، می‌بینید که سرحالم. لبخند زدم. –حرفم خنده داشت؟ –نه، یاد حرف پدرم افتادم. سرش را کج کرد. –بگید ما هم بدونیم. –پدرم می‌گفت، قدیما یه آقایی خیلی پنیر دوست داشته و تمام وعده‌های غذاییش رو پنیر می‌خورده. بهش میگن اینقدر پنیر نخور عقلت کم میشه. اون آقاهه میگه من یه خونه دو طبقه داشتم فروختم با پولش پنیر خریدم خوردم هیچیمم نشده. بعد از تمام شدن حرفم خندیدم، ولی او هنوز انگار منتظر بود که داستان را ادامه بدهم، همانطور نگاه می‌کرد. "دیگه این از اون پنیر خوره‌ هم وضعش انگار بدتره ها، سیگار زده مخش رو پوکونده." بلند شد. –بهتره دیگه بریم. فکر می‌کنم از حرفم خوشش نیامد. موقع رفتنشان هوا گرگ و میش غروب بود. امینه در حال جمع کردن پیش دستیها پرسید: –خوب اُسوه نظرت چیه؟ –آریا که فکر می‌کردم اصلا حواسش به ما نیست فوری گفت: –مامان آخه دیگه این پرسیدن داره؟ معلومه که پسره به درد خاله نمی‌خورد دیگه. امینه نگاهی به من انداخت. –بیا اینم دیگه واسه ما آدم شناس شده. البته به نظر منم پسره یه جوری بود. بهش نمیومد مرد زندگی باشه. مادر خم شد و ظرف میوه را برداشت و گفت: –من تا حالا پسر بیتا خانم رو ندیده بودم اصلا فکر نمی‌کردم اینجوری باشه، خودش زن خیلی محترم و موجهیه. بعد رو به من ادامه داد: –به دردت نمی‌خوره، اصلا فکر نکنم خدا و پیغمبر سرش بشه، امینه گفت: –حالا خوب شد اول واسه آشنایی امدن و بابا پسره رو ندید وگرنه عصبانی میشدا. بلند شدم و پیش‌دستیها را از دست امینه گرفتم و داخل سینک گذاشتم و گفتم: –ولی من جوابم مثبته، اگه اونا موافق باشن من حرفی ندارم. مادر با چشم‌های گرد شده گفت: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا. شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم. –سعی می‌کنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت. آریا گفت: –عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد. بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند. مادر پرسید: –سیمان واسه چی؟ امیر محسن گفت: –واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که می‌رفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر می‌کرد؟ مادر ضربه‌ایی روی دستش زد و گفت: –نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟ "یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت: –بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه می‌گفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دست‌به کار می‌شدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد. امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همه‌ی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم. کمی فکر کرد و پرسید: –صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟ با تعجب گفتم: –آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره. نشست روی تخت. –ردش کن. پوفی کردم و گفتم: –ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد. بلند شد و کلافه گفت: –اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین. اخم کردم. –آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟ صدایش را کمی بالا برد. اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن. –چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم. اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده؟ امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت. از مخالفت خانواده‌ام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گره‌ی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانه‌اش زده بود و فقط گره را نگاه می‌کرد. به سالن رفتم. امیر محسن در گوشه‌ی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازه‌ایی تعیین کرد تا به دایی‌اش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت: –دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن. آریا هر چه توپ شوت می‌کرد امیر محسن می‌گرفت. –دایی چطوری می‌گیری؟ آهان فهمیدم. بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند. آقاجان گفت: –آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس. آریا گفت: –قبلنم که دایی می‌گرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازه‌بان. امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشی‌اش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست. بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بی‌مقدمه دستش را روی گوشی‌اش کشید. –راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. می‌گفت مرخصی گرفته. –اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده. امیر محسن لبخند زد. – بعد از برنامه‌ی مدرسه رفتیم توی محوطه‌ی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم. –خب تو چی گفتی؟ –فکر می‌کردم با حرف زدن باهاش می‌تونم منصرفش کنم ولی برعکس شد. لبخند زدم. –اون تو رو راضی کرد؟ –راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج می‌کنیم. یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون می‌گفت زود عقد کنیم. باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد. به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم: –دیگه ببین چه دلی ازش بردی. امیر محسن اعتراض آمیز گفت: –من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم. بغضم گرفت زیر لب گفتم: –همتون همین‌جوری هستید. نمی‌فهمید با دل دیگران چیکار می‌کنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد. امیر محسن پرسید: –چی گفتی؟ صدف چی؟ –هیچی. –ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم. –نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا. امیر محسن خندید. –الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟ البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آینه به دست در حال بررسی صورتش است. با لبخند جلو رفتم. سلام کرد و گفت: –مهمون خارجی داریم. نگاهی به در بسته‌ی اتاق راستین انداختم و با لبخند گفتم: –نگو که خارجیهام میخوان ما بریم براشون دوربین نصب کنیم که باورم نمیشه. انگشت سبابه‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. –هیس، دوربین چیه؟ برادرش امده البته با خانمش. الانم تو اتاقن. –واقعا؟ از کدوم کشور؟ –نمی‌دونم، فقط اگه تیپشون رو ببینی باورت نمیشه. –مگه چطوری هستن؟ خانم بلعمی تا دهانش را باز کرد که جواب مرا بدهد در اتاق باز شد. راستین به همراه یک روحانی و خانم چادری از اتاق بیرون امدند. با چشم‌های گرد شده نگاهم را بین آن سه نفر و بلعمی چرخاندم. راستین خان جلو آمد و آنها را به من و مرا به آنها معرفی کرد. با این که خودش گفت برادرم هستن باورم نشد. مگر می‌شود؟ فرقشان زمین تا آسمان بود. همسر برادرش که فهمیدم اسمش نوراست جلو آمد و با خوش رویی با من دست داد. خانم زیبا رو و متشخصی بود. در عین حال صورتش یک حالت رنگ پریده و بیمار گونه داشت. برادرش خیلی شبیهه راستین بود، فقط ریش و لباسی که داشت مظلوم‌ترش کرده بود. راستین رو به من گفت: – خانم مزینی من با برادرم بیرون میریم، حواست به اوضاع شرکت باشه. نورا خانم میخوان از لب‌تاب من استفاده کنن میمونن که کارشون رو انجام بدن. پرواز کردن حس کوچکی بود برای بیان شادی که از واژه واژه‌ی کلماتش در جانم می‌نشست. مگر میشد به چشمانش نگاه کنم. شک نداشتم قلبم تا چشم‌هایم بالا آمده و فقط یک نگاه کافی بود تا همه‌چیز برملا شود. نگاهم به کفشهایش بند بود و فقط سرم را در تایید حرفهایش تکان می‌دادم. بعد از رفتن آنها ولدی از آبدارخانه بیرون آمد و گفت: –عه، کجا رفتن؟ چایی ریختم. نورا گفت: –اشکال نداره خودمون می‌خوریم. بعد به طرف آبدار‌خانه رفت. به چند دقیقه نرسید که همه دور میز نشسته بودیم و از هر دری حرف می‌زدیم. نورا خیلی خون گرم و راحت بود. بلعمی خیلی زود تخلیه اطلاعاتی‌اش کرد و فهمیدیم که نورا و شوهرش مُبلغ هستند و مدام در کشورهای مختلف در سفرند. نورا خانم از بچگی در خارج از کشور زندگی کرده است. بلعمی قندی داخل دهانش گذاشت و پرسید: –نورا خانم آخه این چه کاریه، خب اونا خودشون دلشون بخواد دین اسلام رو قبول میکنن دیگه چه کاریه بدبختشون کنید و به زور به بهشت ببریدشون. بعد جرعه‌ایی از چایی‌اش خورد. نورا خانم خندید. –ما فقط می‌خواهیم نزاریم اونا رو به زور جهنم ببرن. باید آگاه بشن بعد بهشت یا جهنم رفتن رو خودشون انتخاب کنن. بلعمی گفت: –آگاهی دادن نمیخواد، یه گشت بزنن تو اینترنت همه‌چی دستشون میاد. نورا سرش را تکان داد. –نه دیگه، اونا حتی به قول شما اینترنتشونم سانسوره، اونا هر چیزی رو در دسترس شهرونداشون قرار نمیدن. –وا؟ اونجا که آزادیه؟ نورا آهی کشید و گفت: –آزادی یه دروغ بزرگه، بعضی از اونها خیلی محدودیت دارن، البته تو ایرانم الان متاسفانه شاهد این محدودیتها هستیم. من صبح که امدم اینجا و شما رو دیدم خیلی متاثر شدم. –وا؟ چرا؟ نورا اشاره‌ایی به آرایش بلعمی کرد و گفت: –به خاطراینا، تو شرکتهای خصوصی واقعا خیلی به منشیها ظلم میشه. بلعمی فنجانش را روی میز گذاشت. –منظورتون آرایشمه؟ – و نوع لباستون. بلعمی خندید و گفت: –محدودیت چیه بابا، من خودم دوست دارم اینطور آرایش کنم، کسی کاری با من نداره، تازه نوع پوششم هم به میل خودمه. انگار نورا حرفش را باور نکرد. –آخه من با چندتا منشی که صحبت کردم برعکس حرف شمارو گفتن. –اونارو نمیدونم ولی اینجا اجباری نیست. نورا گفت: –پس اگر ساده هم باشید راستین خان توبیختون نمیکنه؟ من فوری گفتم: –ربطی به مدیر نداره بلعمی خودش اینجوری دوست داره. تو این مدتی که من اینجا کار می‌کنم این همیینجوریه، انگار کلا با آرایش می‌خوابه و صبحم بلند میشه میاد. نورا ابروهایش را بالا داد و به فکر رفت. همان لحظه آقای طراوت وارد آبدار‌خانه شد و با خوشرویی احوالپرسی کرد. بعد با اشاره مرا صدا کرد. پشت میزم که نشستم پرسید: –شما کم و کاستیهای حسابها رو درآوردی؟ آه از نهادم بلند شد. یادم رفته بود روی سیستمم رمز بگذارم. از حرفش شوکه شدم و با تردید پرسیدم –چطور؟ صندلی آورد و جلوی میزم نشست. –نمی‌دونستم اینقدر به حسابداری مسلط هستید. –حالا مگه فرقی میکنه. با لبخند گفت: –حالا که اینقدر مهارت دارید. من یه پیشنهاد عالی براتون دارم. "پس بالاخره اینم غیرتی شد، می‌تونم خواستگاری پسر بیتا خانم رو رد کنم. حداقل این خیلی از اون بهتره." پرسیدم. –چه پیشنهادی؟ بلند شد در را بست. –مطمئنم اگر بشنوید خوشحال می‌شید. تازه می‌تونید از راستین هم انتقام بگیرید. –انتقام؟ –آره دیگه امده خواستگاریتون ولی... هینی کشیدم. –خودش بهتون گفت؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیطان انسان ناامید رو دیگه ولش میکنه چون میدونه کسی که امید به خداشو از دست داد دیگه توانی برای بندگی نداره! توانی برای زندگی نداره! حالی برای سرزندگی نداره! دلیل‌ حالِ‌ خوبِ‌ شیطان‌ نباشیم... پس یأس و‌ ناامیدی نداریم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
یڪ دفترچه کوچڪ داشت همیشه هم همراهش بود و به هیچڪس نشان نمیداد.. یڪبار یواشکے آن را برداشتم ببینم داخلش چه مےنویسد.. فکرش را مےکردم کارهای روزانه‌اش را نوشته بود سر کے داد زده.. کے را ناراحت کرده‌؛ به کے بدهکار است همه را نوشته بود ریز و درشت.. نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت صافشان کند... شهید محمدعلےرهنمون🌿 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دشمن بداند .. حاج قاسم .. تا ابد کمرنگ نخواهد شد .. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸پروفایل به مناسبت 🇵🇸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
بعد‌ از‌ گناه، اگه خدا‌ انقدر بهت فرصت داد که وضو‌ بگیری وایستی‌ جلوشو‌ دو رکعت نماز‌بخونی یعنی‌ خدا‌ از‌ تو‌ نا‌ امید‌ نیست..! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
1_969490025.mp3
2.91M
🎼 سلامـ‌همہ‌ےزندگیمـ... 🎤 حسین خلجی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🇵🇸پروفایل به مناسبت 🇵🇸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دیدی مامانا چجوری وقتی بچه هاشون حرف میزنن با ذوق نگاهشون‌میکنن و قربون صدقشون‌‌میرن...؟؟؟ حالا ببین خدا وقتی اون بنده های خیلی خیلی خوب و خاصش مناجات میخونن و اشک‌میریزن با چه ذوق و شوقی نگاهشون میکنه...:))) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔆 هرگاه شهدا را یاد کردید؛ آن ها شما را نزد علیه السلام یاد میکنند. 🌹 شهدا را یاد کنیم ولو با ذکر یک 🌹 لحظه های زیارت التماس دعا شهیدان عزیز... ُم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✨🌼✨ پنج‌شنبه ڪه می‌شود . . . ثانیـه‌هایمـان سخت بوی دلتنگی می‌دهد عده‌ای آن طرف . . . چشم به راه هدیه‌ای تا آرام بگیرند... با فاتحه وصلواتی هوایشان را داشته باشیم ... شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
☆∞🦋∞☆ حاج اسماعیل دولابـے: ⚠️ "آزمون ایمان" زمانے استـــــ ڪه چیزے را میخواهید و به دستـــــ نمےآورید❕... ✔️با این حال باشید ڪه بگویید : « خدایا شڪرتـــــ» ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
با نیم نگاهِ مهربانت بنویس آقا به عطــای بی کرانت بنویس یکبار مرا هم امتحان کن آقا لطفی کن و از مُدافعانت بنویس آمد دگر، آخرین شب جمعه ی رمضان در زُمره ی خِیل زائرانت بنویس ❤️ 🌙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
همگی رهگذر هستیم به کسی کینه نگیرید دل بی کینه قشنگ است به همه مهر بورزید به خدامهرقشنگ است بشناسیدخدا را هرکجایادخدا هست هرکجا نام خداهست سقف آن خانه قشنگ است ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔥آتش نمیسوزاند  "ابراهیم" را .. 🌊و دریایی که غرق نمیکند  "موسی" را...  🐳نهنگی که نمیخورد  "یونس" را...  👶کودکی که مادرش او را  به دست موجهای "نیل" میسپارد  تا برسد به خا نه ی تشنه به خونش...  دیگری را برادرانش به چاه میاندازند  👌سر از خانه ی عزیز مصر درمیآورد! ... 👆آیا هنوز هم نیاموختیم !  که اگر همه ی عالم ⚔ قصد ضرر رساندن به ما را داشته باشند  و خدا نخواهد ❌"نمیتوانند" ❌ پس  💕به "تدبیرش" اعتماد کن  💕به "حکمتش" دل بسپار  💕به او "توکل" کن  💕و به سمت او قدمی بردار"...   🦋 فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ 🌺🌿 ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ، ﻫﻴﭻ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻓﻘﻂ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﺮﺩم ، ﻭ ﺍﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻋﺮﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ . (توبه ١٢٩) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
وقتے در گنـاه،غرق میشے شیطــان کاری باهات نداره! امـاوقتے تلاش میکنے تاازاسارتـش بیرون بیای، مدام وسوسه ات میکنه با همون نقطه ضعف هات! ☝️مراقبش باش و خودتوبه خدا بسپار ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa