1_999685873.mp3
13.38M
🎼 به تو مدیونم حسین😔💔
🎤 محمدحسین_پویانفر
کمی آرامش😊
#زیبابشنویم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#چیبگمآخه
نمونه های تذکر 👇👇👇
سیگار کشیدنِ مَردی که ظاهر مذهبی داره
از ظاهرتون مشخصه آدم متدینی هستین، بهتون نمیاد سیگاری باشین
شما که الحمدلله ظاهر موجّه و خوبی دارین، حیف نیست سیگار میکشین؟!
شما ماشاءالله با این ظاهر و محاسن، باید الگوی جوونها باشین ، لطفا الاقل جلوی چشمشون نکشین
جناب ببخشید! بچه هایی که از شما یاد میگیرن سیگار کشیدن رو، گناهشو پای شما هم مینویسن ها!
#امربهمعروف_نهیازمنکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کجا بفهمیم حسودیم؟!🤔
خدا حسودارو دوست نداره هااا...
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
تا وقتی که زمان ازدواجتون نرسیده،
دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید،
چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودی میکشید..
شهیدابراهیمهادی
#سخنان_ناب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اگر چیزی برایِ شکر کردن ندارین،
نبضتون رو چک کنین..☺️
#شکرگزارباشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#جانم_مولا_علـــے❤️
بِنازَدْ عَقْل و جان و دِلْ،
بِه مِهْرِ سَرْوَرِ غالبْ
اَمیرْالمؤمِنینْ حِیْدَرْ، عَلی بنِ اَبی طالِب
#فقط_حيدر_اميرالمومنين_است❤️
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی💚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#ماه_مبارک_رمضان
🌾گوشِ جانَم را سِپُردَم
بَر دلِ گلدستہ ها ...❤️
🌾موقعِ اِفطار ، هَر شَبـــ
اَز خُدا خواهَم تو را ...❤️
#صلے_الله_علیک_یا_اباعبدالله✋
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت76
نورا مکثی کرد و ادامه دهد:
–بیچاره تو این مدت خودش رو به آب و آتیش زد. چندتا دکتر برام وقت گرفت، هر دفعه که دکترها ناامیدش میکردن اونقدر ناراحت میشد که روی منم تاثیر میزاشت. دلم براش میسوخت، خیلی برادر شوهر خوبی دارم. یه بار که بهش گفتم الهی که خوشبخت بشی با خنده گفت:" نورا خانم دعا کن زودتر یه جاری برات بیارم. آخه آرزو دارم دعوای تو و جاریت رو ببینم، میخوام ببینم دعوای جاریها چطوریه،" وقتی خندیدم جدیتر گفت: "دور از شوخی دلم میخواد برام خواهری کنید و خودت برام بری خواستگاری.
کاش میشد عروسیش رو ببینم. راستین دیروز دوباره گفت یه دکتر دیگه برام دیده که اصلا کارش دارو دادن و این چیزا نیست. با روحیه و امید دادن به افراد انرژی میده.
پوزخند زدم.
–به نظرم ما و همون آقا راستین باید بریم پیش اون دکتره نه تو. نورا خندید و گفت:
–امروز راستین به حنیف زنگ...
آمدن مریم خانم با سینی شربت و خوش و بش کردن با من باعث شد حرفش نیمه بماند. مریم خانم لیوان شربت را به دستم داد و گفت:
–زودتر بخور گرم نشه دخترم. چرا نیومدید خونه؟ اینجا گرمتون نیست؟ جرعهایی از شربت خوردم و گفتم:
–اینجا رو خیلی دوست دارم. حیفم امد بیاییم داخل.
مریم خانم معنی دار نگاهم کرد و لبخند زد. بعد گفت:
–برم براتون هندونه قاچ کنم. بعد بیام حسابی با هم اختلاط کنیم. میدانستم دوباره میخواهد در مورد شرکت و کارهای پریناز بپرسد.
نورا بعد از رفتن مریم خانم ادامه داد:
–راستین امروزم به حنیف زنگ زده گفته میخواد پریناز رو بیاره خونه تا هممون باهاش آشنا بشیم. انگار دیگه تصمیم به ازدواج دارن. البته به جز من همه دیدنش. حنیف میگفت راستین میخواد نظر تو رو بدونه، منم گفتم آخه من چیکارهام خودش پسندیده دیگه. لیوان را بالا برده بودم ودر حال خوردن شربت بودم که با شنیدن حرفش شربت در گلویم پرید و شروع به سرفه کردم.
چند ضربه به پشتم زد.
–چیزی نیست. پریده تو گلوت.
آنقدر سرفه کردم که نورا گفت:
عه رنگ صورتت تغییر کرد . به زحمت بلند شد و دستپاچه گفت:
–برم برات آب بیارم. شاید شربت زیادی شیرین بوده.
بعد از رفتنش فرصت خوبی بود برای برداشتن دریچهی سدی که پشت چشمهایم چیزی به سریز شدنشان نمانده بود. قطرات اشکم به یکدیگر مجال نمیدادند. یک قطره راه خودش را پیدا کرد و تا زیر چانهام رسید و داخل لیوان شربتی که هنوز در دستم بود سرازیر شد.
پس جلسهای که امروز در شرکت تشکیل داده بودند و خانم ولدی حرفش را میزد برای این بود. نورا با لیوان آبی برگشت و نگران نگاهم کرد. دستمالی از کیفم خارج کردم و اشکهایم را پاک کردم. نورا لیوان اب را به دست دیگرم داد.
جرعهایی از آب خوردم و شربت را داخل سینی گذاشتم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خوبم. نگران نباش. ولی او چشم از من برنداشت. نگاهم را به لیوان دستم دادم.
نورا دستمال را از دستم گرفت و اشکهایی که دیگر در اختیار من نبودند و پشت هم صف بسته بودند را پاک کرد و لب زد.
–الهی من بمیرم.
اعتراض آمیز نگاهش کردم. سعی کردم خودم را کنترل کنم.
–این چه حرفیه؟ خدا نکنه، دیگه خوب شدم.
شروع به بازی با دستمالی که در دستش بود کرد و گفت:
–برای همین میخواستم زودتر رو در رو خودم این خبر رو بهت بدم. چون یه چیزهایی از خانم ولدی شنیده بودم ولی باورم نشد. اون زن با تجربهاییه، درست حدس زده بود.
مبهوت سرم را به طرفش چرخاندم. چشمهایش شفاف شده بودند، ملتمسانه نگاهم کرد.
–کاش میشد که بشه.
–خانم ولدی چی بهت گفته؟
بیتفاوت به سوالم گفت:
–اُسوه، اینجوری نابود میشی، میدونم خیلی سخته ولی...
حرفش را نصفه گذاشت.
یک قطره اشک از گوشهی چشمش چکید و آرامتر ادامه داد:
–من خودم چشیدم میدونم با آدم چیکار میکنه، بخصوص که طرفت اصلا متوجه نباشه. اون موقع ها حدود یک سال عذاب کشیدم تا این که خودم رفتم و پیش حنیف اعتراف کردم.
از این که راز دلم را فهمیده بود خجالت کشیدم. ولی آنقدر داستانش مشتاقم کرد که هیجان زده پرسیدم.
–خب اون وقت آقا حنیف چی گفت؟
–با تعجب نگاهم کرد. با همان دستمال اول اشکهای خودش بعد اشکهای مرا پاک کرد و گفت:
–منم اون موقع خیلی اشک ریختم. ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم با همهی تلخیش، شیرین بود.
وقتی نگاه مشتاقم را دید لبخند زد.
–هیچی دیگه فهمیدم اونم بهم علاقه داشته ولی با خودش مبارزه میکرده. چون اون اواخر حتی دیگه سخنرانی نمیکرد، به جاش کس دیگهایی امده بود.
هر جا من بودم دیگه اون نبود. از من فرار میکرد. نمیخواست با من روبرو بشه. روزی که به عشقم اعتراف کردم. فقط مبهوت نگاهم کرد. میدونستم ظاهرم و پوششم در شأن یه همسر روحانی نیست. برای همین با جان و دل تغییرش دادم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت77
البته من مختصر پوششی داشتم. راستش این چیزا برام خنده دار بود و درکش نمیکردم. ولی در عین حال خیلی حرفها که اونجا زده میشد رو قبول داشتم و انجام میدادم.
–چرا آقا حنیف نمیخواستن شما رو ببینن؟
–بعدا فهمیدم اونم بهم علاقمند بوده ولی پیش خودش این ازدواج رو اشتباه میدونسته، میخواسته فراموشم کنه. البته منم یه جورایی عضو اون کانون شده بودم از بس که همش به بهانههای مختلف اونجا بودم. آخه با یکی از خانمهای اونجا دوست شده بودم، اونم من رو به کار گرفته بود یعنی خودم ازش خواستم. اون دوستمم تعجب میکرد از این که حنیف فعالیتش کم شده. روزی که به واسطهی اون دوستم با حنیف حرف زدم، گفت که تصمیم داره برگرده ایران. حتی بلیطش رو هم نشونم داد. فکر کن، میخواسته از دست من به ایران فرار کنه، اونم برای همیشه، ولی من دستگیرش کردم. نورا از حرف خودش بلند خندید.
با خودم گفتم:"خدایا یعنی میشه"
مریم خانم با ظرف پر از هندوانه وارد حیاط شد و با لبخند گفت:
–تو این گرما فقط هندونه میچسبه، ظرف را روی تخت چوبی گذاشت.
–میگم اُسوه جان کاش مامانتم میومدا. نورا گفت:
–من بهش زنگ زدم نذاشتم بره خونه لباسش رو عوض کنه چه برسه مادرشم با خودش بیاره.
مریم خانم تسبیح دستش را روی دستهای نورا گذاشت و گفت:
–روی کانتر جاش گذاشتی. نورا تسبیح را برداشت و تند تند شروع به رد کردن دانه هایش کرد.
–دستتون درد نکنه مامان جان. نگاهی به تسبیحش انداختم:
–بدون ذکر میچرخونی؟
– بهم آرامش میده.
–آره، برادر منم همین رو میگه، اونم میگه رازی توی چرخوندن تسبیح هست که توی قرصهای آرام بخش نیست. ولی نمیدونم چرا رو من جواب نمیده.
مادر راستین لبخند زد و نگاهی به نورا انداخت و گفت:
–من که حرف زدن با نورا جون بهم آرامش میده. نیاز به تسبیح ندارم. الهی که صد سال زنده باشی عزیزم. با صدای زنگ تلفن دوباره مریم خانم بلند شد رفت.
به نورا گفتم:
–دیدی گفتم، همهی ما باید بریم پیش اون دکتره. البته مریم خانم درست میگه، منم پیش تو خیلی آرومم.
نورا لبخند تلخی زد، خیلی تلخ.
–میدونی تنها چیزی که آرامشم رو به هم میزنه چیه؟
با دلسوزی نگاهش کردم.
سرش را پایین انداخت، لبهایش لرزید.
–از مردن و رفتن ناراحت نیستم. از این که مریضم یا این که بچهایی نداشتم برام مهم نیست. از تنها گذاشتن پدرم و گریههای مادرم میتونم بگذرم. چیزی که اذیتم میکنه دوری از حنیفه. اونقدر که مهربونه، و با رفتار خوبش من رو به زندگی برگردوند. من خیلی بهش مدیونم.
با تعجب پرسیدم:
–به زندگی برگردوند؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–من قبل از حنیف زندگی نمیکردم. فقط در توهم خوشبختی بودم.
خواستم بگویم غصه نخور مردها زود فراموش میکنند. خودش فوری گفت:
–اصلا موضوع این نیست که اون بعد از من چیکار میکنه، میره زن میگیره، نمیگیره، برام اهمیتی نداره. موضوع اینه که برای من جدا شدن از اون خیلی سخته.
دستش را گرفتم و فشار دادم.
–من مطمئنم ازش جدا نمیشی، تو خوب میشی نورا. نگران نباش. مامانم همیشه میگه وقتی یه زن و شوهر به هم علاقه دارن خدا بینشون جدایی نمینداره.
او هم دستم را فشار داد و لبخند زد.
–ایبابا امروز همش حرفمون به گریه و ناله گذشت. برعکس اون روز که من امدم خونتون کلی خندیدیم.
پیش دستی را کنار دستم گذاشت و هندوانه تعارفم کرد و گفت:
–باید برام تعریف کنی که چی شد که درگیر برادر شوهر من شدی.
یک تکه هندوانه بر سر چنگال زدم و گفتم:
–اول تو بگو ولدی چی بهت گفت. لبخند زد.
–به شرطی که به روش نیاری، فردا نری تو شرکت چیزی بهش بگیا.
–باشه قبول.
–اون روز که امده بودم شرکت و داشتیم با هم حرف میزدیم، یادته اون همکارت صدات کرد با هم رفتید.
–آقای طراوت رو میگی؟
–آره همون. وقتی در رو بستید، خانم بلعمی هم بلند شد رفت سر کارش. من موندم و خانم ولدی.
خانم ولدی گفت که آقای طراوت خیلی به تو محبت میکنه و یه فکرایی در موردت داره، ولی تو بهش اهمیتی نمیدی چون گلوت جای دیگه گیره.
من گفتم خانم ولدی نگید این حرفها رو آخه شما از کجا میدونید.
خیلی مطمئن گفت که تو از راستین خوشت میاد اون این رو از رفتارت متوجه شده.
با تعجب نگاهش کردم و لب زدم.
–ولدیام واسه خودش کاراگاهی شدهها.
–خب حالا نوبت توئه. زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم:
–چی بگم. من داشتم زندگی میکردم این برادرشوهر جنابعالی بود که امد همه چیز رو به هم ریخت و رفت دنبال زندگی خودش. حالام میخواد ازدواج کنه. البته من از اون شاکی نیستما، از دست دل خودم شاکیام. گاهی میخوام بگیرمش و خفش کنم که اینقدر آبروی من رو همه جا میبره.
نورا با تعجب پرسید:
–کی رو خفه کنی؟
–دلم رو دیگه.
نوچی کرد و با تاسف نگاهم کرد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت78
بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد. گفتم:
–نورا، میخوام یه چیزی بهت بگم فقط قول بده فکر بدی در موردم نکنی.
کنجکاو نگاهم کرد.
–چرا باید فکر بد کنم؟
–آخه در مورد پرینازه. یه وقت فکر نکنی این حرفها رو میزنم چون دلم نمیخواد اون دوتا با هم ازدواج کنن.
مرموز نگاهم کرد.
–باشه، بگو.
–در مورد اون موسسهایی که پریناز توش کار میکنه چیزی شنیدی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد.
–من اصلا نمیدونستم کجا کار میکنه. تو از کجا میدونی کجا کار میکنه؟
برایش همه چیز را در مورد رفتنمان به موسسه و محیط آنجا و اتفاقهایی که بین من و پریناز افتاده بود را تعریف کردم. حتی حرفهایی که صدف در مورد آن موسسات شنیده بود را هم برایش تعریف کردم.
بدون پلک زدن با دقت به حرفهایم گوش کرد و بعد به فکر فرو رفت.
–فقط نورا بین خودمون بمونهها،
کمی جابهجا شد.
فکرش رو بکن به مادرشوهرم اینارو بگم، پس میوفته. فقط اجازه بده به حنیف بگم، بهش میگم به کسی نگه که تو اینارو گفتی. ابروهایم را بالا دادم.
–اگر آقا حنیفم نگن پریناز همین که بفهمه کسی از ماجرا بو برده میفهمه من گفتم. آخه جز من و خودش که کسی این ماجرا رو نمیدونه، اونوقت واسه من دردسر درست میشه.
کمی به ظرف هندوانه خیره شد و بعد گفت:
–آخه فکرش رو بکن یک درصد حرفهایی که در مورد اون موسسه گفتی درست باشه، چه بلایی سر راستین و زندگیش میاد. اصلا شاید کار خدا بوده که پریناز خودش به میل خودش تو رو ببره اونجا،
زمزمه وار گفتم:
–اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. لبهایم را بیرون دادم.
–هر جور خودت صلاح میدونی انجام بده، لبخند زد.
–آهان، فهمیدم چیکار کنیم. به حنیف میگم در موردش تحقیق کنه اگرم پریناز فهمید میگیم تحقیق قبل از ازدواجه دیگه، مشکلی پیش نمیاد.
***
کمی پول برای خریدن سهم کامران جور کردم. ولی کم بود. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم و ماشین سبکتری بردارم. فکر میکردم باید آپارتمانم را بفروشم. ولی وقتی ضررهایی که به شرکت زده بود را از حسابش کم کردم نیازی به فروش آپارتمان پیدا نشد.
بعد از روزی که از طریق اُسوه متوجه شدم که کامران از همه چیز با خبر شده. رک و راست مواردی که حسابرس گفته بود را برایش توضیح دادم و گفتم که او مقصر است که این مشکلات به وجود آمده. ابتدا زیر بار نرفت و خواست که تقصیرها را گردن ناکارآمدی اُسوه بیندازد. ولی وقتی مدارکی را که حسابرس در اختیارم گذاشته بود را نشانش دادم حرفی نزد و گفت" میخواستم همه را با شرکت تسویه کنم. البته رضا دوستم گفت که میتوانم از کامران شکایت کنم. چون با برگشت خوردن چندتا از چکها اعتبار شرکت زیر سوال رفته بود و بعضی از مشتریها را از دست داده بودیم. ولی من نمیخواستم ماجرا کش پیدا کند. اصلا حوصلهی دادگاه و این حرفها را هم نداشتم.
از شرکت که بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و روشنش کردم. به طرف خانهایی که پریناز میگفت خانهی خالهاش است راه افتادم. پریناز زودتر رفته بود تا برای آمدن به خانهی ما آماده شود.
انتظارم جلوی در خانه طولانی شد به طوری که چندین بار زنگ زدم تا بالاخره آمد. بلافاصله در را باز کرد و روی صندلی نشست.
با دهان باز نگاهش کردم.
–چرا خودت رو این ریختی کردی؟ پریناز خانواده من تو رو اینجوری ببینن خوف میکنن. صدبار گفتم هرجا میری باید طبق همونجا لباس بپوشی و آرایش کنی. این همه من رو معطل کردی آخرشم اینجوری؟
اخم کرد و نگاهی از آینهی سایهبان ماشین به خودش انداخت.
–من که عیب و ایرادی نمیبینم، جز این که تو الان میخوای گیر بدی. بالاخره خانوادت باید بدونن که من چطوریم دیگه، همیشه که نمیتونم براشون فیلم بازی کنم. بعدشم مگه نگفتی برادرت و زنش از خارج امدن، نمیخوام جلوشون کم بیارم. از حرفش پقی زیرخنده زدم. با تعجب نگاهم کرد. اشارهایی به در ماشین کردم.
–پیاده شو. اتفاقا به خاطر همونا میگم ساده باش. حالا خودت میای میبینی. فعلا برو هم صورتت رو بشور، هم یه مانتو درست و حسابی بپوش. دوباره نیم ساعتی معطل ماندم تا بالاخره آمد. با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–نیم ساعته چیکار میکنی؟ تو که همون شکلی هستی.
عصبی گفت:
–نیم ساعته دارم پاک میکنم، این همه کمش کردم، اونوقت میگی فرقی نکرده.
اخم کردم و نگاهی به ساعتم انداختم.
ماشین را روشن کردم و پایم را روی گاز گذاشتم.
–تو درست نمیشی. سکوت سنگینی بینمان برقرار شد.
با شنیدن صدای پیامک گوشیاش نگاهی به آن انداخت و بیمقدمه پرسید:
–چرا میخوای سهم کامران رو بخری؟
پرسیدم:
–کی بهت گفت؟
–مهم نیست.
با اخم نگاهش کردم.
–اتفاقا مهمه، اصلا تو چیکار به این کارا داری؟
–برای این که عامل همهی این بدبختیا رو اون دخترهی پرو میدونم. هنوز نیومده جنابعالی همه کارش کردی.
–چه ربطی به اون داره؟
عصبی فریاد زد:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلب رو باید پُر از شجاعت کرد..🌱
🎤 استاد پناهیان
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
شهید ابراهیم همتـــــ🌿
هر وقتـــــ مے خواستـــــ براے
بچهها یادگارے بنویسه مینوشتـــــــــ :
"من ڪان لله،ڪان الله له"
هرڪے با خدا باشہ خدا با اوستـــــ...
#شهیــدانـه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#ثواب_یهویی🌱
شماره اخر تلفنت چنده؟🤔
برای اون شهید 10 تا صلوات بفرست🌸🌿
1♥️ شهید حاج قاسم سلیمانی✨
2♥️ شهید محسن حججی✨
3♥️ شهید احمد یوسفی✨
4♥️ شهید عباس دانشور✨
5♥️ شهید ابراهیم هادی✨
6♥️ شهید محمود کاوه✨
7♥️ شهیدان گمنام✨
8♥️شهید محمدحسین فهمیده✨
9♥️ شهید محمد حسین یوسف الهی✨
0♥️ شهید حمید سیاهکالی مرادی ✨
میدونی پخش کنی چقدر صلوات فرستاده میشه میشه🙃
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
آدمهایِ خوب مثل درخت پرشکوفهاند،
لگد هم که بهشون بزنی
با باران شکوفه شرمندهات میکنند.🌸
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
آدم یکی را دوست داشته باشد، از فکرش خوابش نمیبرد..
چقدر خدا را دوست داری؟! 😊
#شبتونمملوازعطرخدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
﷽
✨خرد هرکجا گنجی آرد پدید
✨زنام خدا سازد آن را کلید
✨به نام خداوند لوح و قلم
✨حقیقت نگار وجود وعدم
✨خدایی که داننده رازهاست
✨نخستین سرآغاز آغازهاست
🍃 الهی به امید تو..🍃
#بسماللهالرحمنالرحیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌕 فضیلت و ثواب روز بیست و هفتم #ماه_مبارک_رمضان
برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم :
🌺 روز بیست و هفتم، شما چنان باشید که گویى هر مرد و زن مؤمنى را یارى کرده و هفتاد هزار برهنه را پوشانده و هزار سرباز مرزبان را خدمت کرده و همه کتابهایى را که خداوند بر پیامبرانش فرو فرستاده است قرائت کرده اید.
📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
#ثواب_هرروز_ماهمبارکرمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_1007514566.mp3
3.53M
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت ۲۷ وظایف منتظران
🔵 اندوهگین بودن در فراق امام
🎙️#ابراهیم_افشاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#سلام_غریب_مـدینـه✋
دوشنبه هاست هوایم عجیب بیش از حد
شده است ذکرمن امن یجیب بیش ازحد
دوشنبه هاحسنے ها دوباره دلتنگند
برای غربت شاه غریب بیش از حد
#من_امام_حسنےام 💚
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت79
برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم تو انداخته. معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که...
حرفش را بریدم.
–اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم. حالا که بعد از مدتها یکی پیدا شده درست کار انجام میده شماها نمیزارید. در ضمن اون در مورد تو چیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟
–اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییر کرده، قبلنا اینجوری نبودی.
با خشم نگاهش کردم.
–نمیدونی چرا؟
سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت.
–من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه.
–همه چی درست نمیشه، فقط تو و کامران روی همه چی سرپوش میزارید که همه چی درست شده به نظر بیاد. اگه همین خانم مزینی کمک نمیکرد چند وقت دیگه شرکت ورشکست میشد. رضا میگفت کامران از روی قصد میخواسته شرکت رو ورشکسته کنه، ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم. باورم نمیشه رفیق چند سالم میخواسته این کار رو کنه.
با تعجب نگاهم کرد.
–رضا گفته یا اون دختره که حرف تو کلش نمیره؟
خواستم یه دستی بزنم و چیزی بپرانم تا عکس العملش را ببینم. بنابراین گفتم:
–اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه، چون حرف شماهارو گوش نمیکنه میگی حرف تو سرش نمیره؟ شماها خواستین از سادگیش سواستفاده کنید که نشد. کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–دختره دروغ میگه، تو حرفش رو باور میکنی؟ اصلا من نمیدونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که از وقتی امده تمام برنامههای ما رو به هم ریخته.
–چی؟ کدوم برنامههاتون؟
با مِن و مِن گفت:
–کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته.
دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش.
ابروهایم بالا رفت.
–میخوای چیکار کنی؟
–آدمش میکنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست.
–آهان چون رشوه قبول نمیکنه میخوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستیها، حسابرس چند مورد تو اون تاریخهایی که تو حسابدار بودی رو هم بهم نشون داد که...
حرفم را برید.
–من کاری که کامران میگفت رو انجام میدادم. درست و غلطش رو نمیدونستم.
به روبرو خیره شدم و نجوا کردم.
–منم به همین امیدوارم.
–اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی باید بهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من.
–رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد.
زیر لب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم.
کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم.
–اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای.
بیحرف کارت را گرفت و رفت.
چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشیاش توجهم را جلب کرد. گوشیاش روی صندلی جا مانده بود. نگاهی به صفحهاش انداختم. اسم دکی روی گوشیاش افتاده بود.
دکی دیگر کیست.
گوشی را برداشتم و جواب دادم.
–الو...
صدای مردانه و دستپاچهایی از آن ور خط گفت:
–میشه گوشی رو بدید به پریناز؟
–شما؟
صدایش را بلند کرد.
–تو رو خدا گوشی رو بده پریناز.
حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند. صدایش برایم آشنا بود.
از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم.
پریناز در حال بیرون آمدن از قنادی بود.
جعبهی شیرینی را از دستش گرفتم و گوشی را به دستش دادم.
–ببین کیه.
پریناز متعجب گوشی را گرفت و پرسید:
–کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟
دهنم را کج کردم.
–دُکی.
فوری تلفن را روی گوشش گذاشت.
–الو...
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت80
رنگ از رخ پریناز پرید و فریاد زد:
–چی گفتی؟ خودکشی کرده؟ تو مطمئنی؟
...
–الان اونجایی؟
...
–باشه الان میام. فقط بگو ساعت کلاس من بود یا نه؟
...
–وای، من که گفتم حواست بهش باشه، حالا یه بار من یه کاری ازت خواستما.
من همانجا مثل مجسمه ایستاده بودم و مات و مبهوت به حرکات پریناز نگاه میکردم.
گوشی را قطع کرد و به طرف ماشین دوید. دستش که روی دستگیرهی در رفت به طرفم برگشت.
–چرا اونجا وایسادی؟ بدو بیا ماشین رو روشن کن دیگه.
سردرگم به طرف ماشین راه افتادم و پرسیدم:
–چی شده؟ کی خودش رو کشته؟
در را باز کرد و نشست.
من هم فوری جعبه شیرینی را صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم.
پریناز گفت:
–یکی از بچههای موسسه خودش رو کشته، باید زودتر برم اونجا. میگم تو میتونی خودت بری خونه ماشین رو بدی به من؟
ماشین را روشن کردم.
–خودم میرسونمت، تو با این حالت که نمیتونی رانندگی کنی.
با اصرار گفت:
–چیه میترسی ماشینت بلایی سرش بیاد؟ من رو جلوتر پیاده کن، با تاکسی میرم.
اخم کردم.
–یعنی چی؟ میرسونمت دیگه.
کلافه گفت:
–آخه بیایی اونجا چیکار؟
بیتوجه به حرفش به طرف موسسه راندم. مسیر آنجا را خوب میدانستم. چند باری دنبال پری ناز به آنجا رفته بودم.
–واسه چی خودکشی کرده؟
چشم به روبرو دوخت.
–چه میدونم. این دختره از اولم دیونه بود.
–پس شماها اونجا چیکار میکنید؟ اینجوری اینارو به راه میارید؟ حالا جواب خانوادش رو چی میخواهید بدید؟
–به ما چه؟ خانوادش اگه درست و حسابی بودن که دختره پیش ما چیکار میکرد.
کمیفکر کردم و پرسیدم:
–حالا خانوادش هر جوریم باشن، میتونن برن ازتون شکایت کنن، به دردسر میوفتید.
دستش را در هوا پرت کرد و گفت:
–نه بابا. اینا اونقدر گشنن که با یه کم پول کلا یادشون میره بچهایی هم داشتن.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–حالا اگه پول قبول نکردن چی؟
بیخیال گفت:
–اولا که قبول میکنن، چون یه نمونه قبلن داشتیم. اگرم قبول نکردن مدیر موسسه اونقدر آشنا ماشنا داره که خودش درستش میکنه.
حرفهایش برایم عجیب بود.
–خب اگه اینقدر راحته، تو چرا اینقدر ناراحتی؟
–آخه تو ساعت خودکشی با من کلاس داشت. منم کلاسم رو سپرده بودم به یکی از همکارام. الان دوباره مدیر موسسه میخواد من رو توبیخ کنه.
پوزخند زدم.
–به همین آقای دُکی سپرده بودی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–اونوقت مگه اونجا همهی مددکارا خانم نیستن؟
–چرا، این روان شناسه، گاهی واسه مشاورهی بچهها بیشتر میمونه. گاهی با هم جلسه میزاریم که بدونیم چطور به بچهها امید بیشتری بدیم.
از حرفش خندهام گرفت.
–چقدرم امید دادید. لابد واسه همین رفته خودش رو سر به نیست کرده. اُمیدش زده بالا.
با عصبانیت نگاهم کرد.
–تو اصلا میدونی اون دختره چش بود؟ دُکتر میگفت حداقل یک سال وقت میبره خوب بشه.
–همون دکتری که بهت زنگ زد؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
کمی صدایم را بالا بردم.
–چه غلطا. اون هنوز خودش حرف زدن بلد نیست میخواد بچهی مردم رو درمان کنه، خودش حالش از همه بدتره، یه روانشناس اونجوری خبر میده و دست و پاش رو گم میکنه؟ یه جوری داد و هوار راه انداخته بود فکر کردم دختره هجده سالس.
–مگه چطوری حرف زده؟ توام فقط دنبال بهانهایی ها.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت81
ادایش را درآوردم.
–دُکیتون داد زد... گوشی رو بده به پریناز، یه جوری اسمت رو صدا میزد که... مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–خجالتم نمیکشه، انگار منم میشناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم.
پریناز جوابم را نداد.
گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود.
به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی در موسسه دیدیم.
چند نفر هم آنجا جمع شده بودند.
پریناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پریناز برگشت و رو به من گفت:
–تو داخل نیا، همینجا بمون.
وقتی چهرهی پر از سوالم را دید گفت:
–شاید اون داخل صحنهی خوبی نباشه برای دیدن...
حرفش را بریدم.
–وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه، منم میتونم.
کلافه گفت:
–نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه، منم کارم اینجا تموم بشه زود میام.
نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم.
–باشه، حالا تو برو.
مصرانه دوباره گفت:
–راستین حتما برو خونهها. منم خودم زود میام.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
بعد از رفتن پریناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید:
–آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟
شانهام را بالا انداختم.
–چه میدونم آقا. منم مثل شما.
–مگه اون خانمی که رفت داخل با شما آشنا نبود؟ اون همینجا کار میکنه.
متعجب نگاهش کردم.
–شما از کجا میدونید که اون اینجا کار میکنه؟
–من اکثرا میبینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش.
حرفش عصبیام کرد. آن آقا دوباره شروع به صحبت کرد.
–من یه باز نشستهام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی میکنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه میکنم. تو این ساختمون رفت و آمد زیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمیرسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکتر سوسول را میدیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی در ساختمان رسیدم یک آقا آنجا ایستاده بود و از رفتنم به داخل جلوگیری کرد. ولی من گفتم آشنای خانم جاهد هستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتر رفتم دیدم پریناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلو رفتم. آن مرد دستهایش را در هوا تکان میداد و صحبت میکرد. پریناز هم اشک میریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد. خانم قد بلند و عصبانی جلو آمد و پرسید:
–آقا شما کی هستید؟ چرا بیاجازه امدید داخل؟
پریناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد.
آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهرهاش جا خوردم. همانجا بیحرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر میشود او را نشناسم؟ چهرهاش را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. با این که قیافهاش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوتتر شده بود. ظاهر متشخصتری پیدا کرده بود.
کمکم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظهها که موقع تعقیب پریناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری با لبخند دستش را فشار میداد.
دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پریناز برگشت و گفت:
–نمیخواهید معرفیشون کنید؟
پری ناز آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی رو به من گفت:
–گفتم که نیا.
آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پریناز با اخم گفت:
–توام هر روز یکی رو برمیداری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجا جمع شده بودند رفت. دو نفر هم با لباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند. معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند.
پریناز رو به من گفت:
–بیا از اینجا بریم.
من بیتفاوت به حرفش رو به آن دُکتر قلابی گفتم:
–نیازی به معرفی نیست. من تو رو بهتر از خودت میشناسم. اون موقع تو نقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟ این بار چه نقشهایی واسه زندگی من کشیدی؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به پریناز انداختم.
–اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمیتونه از هم تشخیص بده.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa