#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت207
بعد از شستن ظرفهای شام یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و به همه تعارف کردم. یک فنجان چای در سینی باقی ماند که روی میز گذاشتمش.
امینه آمد و کنارم نشست و گفت:
–چی شده؟
نگاهش کردم.
–چی، چی شده؟
–نمیدونم، یه جوری هستی، زیادی سربه راهی، سر به راهتر از هر وقت دیگهایی.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–یه جوری حرف میزنی کسی ندونه فکر میکنه من قبلا چیکار میکردم.
–کلا گفتم، آروم شدی، شاید میگفتم مظلوم شدی بهتر بود.
–چیزی نیست، یه کم فکرم مشغوله.
–قبلا که فکرت مشغول میشد میرفتی تو اتاقت بیرون نمیومدی و واسه ما قیافه میگرفتی. الان چی شده؟ تغییر رویه دادی؟ شانهایی بالا انداختم.
–نمیدونم، شاید.
مادر فنجان چایی را که در سینی باقی مانده بود را مقابلم روی میز گذاشت و گفت:
–چرا برای خودت چایی برنداشتی.
امینه زمزمه کرد.
–خدا شانس بده، بیا تو این خونه تو یه مشکل داشتی اونم رفتار مامان بود. دیگه چی میخوای اینم که درست شد. فکر کن، مامان واسه تو چایی آورد.
مادر بیتوجه سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت.
واقعا گاهی انسان میماند که جواب فرد مقابلش را چه بدهد. شکایت بکند میشود ناشکری، حرفی نزند دیگران فکر میکنند غرق در خوشبختی هستی.
مطمئنم اگر امینه یکی از این مشکلات مرا داشت زمین و زمان را به هم میدوخت. البته خود من هم قبلا همینطور بودم. در آن لحظه خیلی سخت بود که بگویم.
–خدا رو شکر. ولی گفتم.
بعد از رفتن مهمانها ظرفها را جابهجا کردم. نمیدانستم میتوانم به مادر اعتماد کنم و حرف دلم را به او بگویم یا نه. برای همفکری و پشتوانه به یک کمک نیاز داشتم.
در دو راهی گیر کرده بودم که احتیاج به یک بزرگتر داشتم تا کمکم کن. از پدر خجالت میکشیدم حرف بزنم با مادر هم حرف زدن کمی سخت بود. استرس زیادی داشتم که میدانستم اگر به رختخواب بروم خوابم نخواهد برد. تصمیم گرفتم در همان آشپزخانه خودم را سرگرم کنم. برای همین وسایل تمام کابینتهای پایین را بیرون ریختم و شروع به تمیز کردن کردم. حسابی همه جا شلوغ شده بود. آب و کف درست کردم و شروع به سابیدن داخل کابینت کردم و بعد هم خشک کردن و دوباره چیدن وسایل و ظرفها. یک ساعتی مشغول بودم که مادر بالای سرم نمایان شد و با مهربانی گفت:
–اینجا چه خبره؟ نصفه شب چه وقت این کاراس؟
–بیدارتون کردم؟
–خواب نبودم. مگه فردا سرکار نمیری؟ دیر وقتهها.
–یه کم استرس دارم گفتم کار کنم خسته بشم تا خوابم بگیره.
کنارم نشست و گفت:
–این همه کار تا صبحم تموم نمیشه. برو اونورتر. من این کابینت رو جمع میکنم تو برو اون یکی رو جمع کن.
چند دقیقهایی کمک کرد و بعد پرسید:
–چرا استرس داری؟ چیزی شده؟
دیسی که دستم بود را داخل کابینت گذاشتم و کمی این پا و آن پا کردم و بعد با مِن و مِن گفتم:
–راستش مامان، میخواستم باهات حرف بزنم که کمکم کنی. این روزا یه اتفاقهایی افتاده که شما ازش خبر ندارید.
دست از کار کشید و به طرفم برگشت.
–چی شده؟
من هم کامل به طرفش برگشتم و روی موکت آشپزخانه نقش زدم و به آرامی گفتم:
–بهتون میگم، فقط تو رو خدا عصبانی نشید. کمک کنید که یه جوری حل بشه، گرچه نمیدونم چطوری؟
با اخم نگاهم کرد و منتظر ماند. وقتی چهرهاش را دیدم یک لحظه از حرف زدن پشیمان شدم و مکث کردم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا وقت آن نرسیده است که راه دزدی را در این مملکت بر روی مفسدان بست؟!
آیا یاوری هست؟!
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🚨 برنامه کامل کاندیداهای ریاست جمهوری در شبکه های صداوسیما
🔹چهارشنبه ۳/۱۲:
ساعت ۱:۰۰ جلیلی شبکه جام جم
ساعت ۱۹:۱۵ مهرعلیزاده شبکه یک
ساعت ۲۰:۰۰ رضایی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ رئیسی شبکه دو
ساعت ۲۱:۳۰ زاکانی شبکه خبر
ساعت ۲۲:۴۵ رئیسی شبکه دو
🔹پنجشنبه ۳/۱۳:
ساعت ۱:۰۰ رئیسی شبکه جام جم
ساعت ۱۹:۱۵ زاکانی شبکه یک
ساعت ۸:۰۰ جلیلی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ مهرعلیزاده شبکه دو
ساعت ۲۲:۴۵ مهرعلیزاده شبکه دو
🔹جمعه ۳/۱۴:
ساعت۱:۰۰ مهرعلیزاده شبکه جامه جم
ساعت ۲۰:۰۰ رئیسی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ زاکانی شبکه دو
ساعت ۲۱:۳۰ قاضی زاده شبکه خبر
ساعت ۲۲:۴۵ رییسی شبکه دو
🔹شنبه ۳/۱۵ :
ساعت ۱ بامداد زاکانی شبکه جام جم
ساعت ۱۸:۰۰ جلیلی شبکه سه
ساعت ۱۹:۰۰ رییسی شبکه پنج
ساعت ۲۰:۰۰ مهرعلیزاده شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ قاضی زاده شبکه دو
ساعت ۲۲:۴۵ قاضی زاده شبکه دو
🔹یکشنبه ۳/۱۶ :
ساعت ۱ بامداد قاضی زاده جام جم
ساعت ۱۷ رییسی شبکه چهار
ساعت ۱۹ مهرعلیزاده شبکه پنج
ساعت ۲۰ زاکانی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ همتی شبکه دو
ساعت ۲۲:۴۵ همتی شبکه دو
🔹 دوشنبه ۳/۱۷:
مناظره ۱
🔹سه شنبه ۳/۱۸ :
ساعت ۱ بامداد همتی جام جم
ساعت ۱۷ مهرعلیزاده شبکه چهار
ساعت ۱۸ رییسی شبکه سه
ساعت ۱۹ زاکانی شبکه پنج
ساعت ۲۰ قاضی زاده شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ رضایی شبکه دو
ساعت ۲۲:۴۵ رضایی شبکه دو
🔹چهارشنبه۳/۱۹ :
ساعت ۱ بامداد رضایی شبکه جام جم
ساعت ۲۰ همتی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ جلیلی شبکه دو
ساعت ۲۲:۳۵ شبکه دو
🔹پنجشنبه ۳/۲۰ :
ساعت ۱ بامداد جلیلی شبکه جام جم
ساعت ۱۷ زاکانی شبکه چهار
ساعت ۱۸ رییسی شبکه سه
ساعت ۱۹ قاضی زاده شبکه پنج
ساعت ۲۰ رضایی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ رییسی شبکه دو
ساعت ۲۲:۴۵ رییسی شبکه دو
🔹 جمعه ۳/۲۱ :
مناظره ۲
🔹شنبه ۳/۲۲ :
ساعت ۱۸ زاکانی شبکه سه
ساعت ۱۹ همتی شبکه پنج
ساعت ۲۰ جلیلی شبکه یک
ساعت ۲۱:۳۰ رضایی شبکه خبر
🔹یکشنبه ۳/۲۳:
ساعت ۱۷ قاضی زاده شبکه چهار
ساعت ۲۰ رییسی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ مهرعلیزاده شبکه دو
ساعت ۲۲:۴۵ مهرعلیزاده شبکه دو
🔹دوشنبه ۳/۲۴ :
ساعت ۱ بامداد رییسی جام جم
ساعت ۱۷ همتی شبکه چهار
ساعت ۱۸ قاضیزاده شبکه سه
ساعت ۱۹ رضایی شبکه پنج
ساعت ۲۰ مهرعلیزاده شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ زاکانی شبکه دو
ساعت ۲۱:۳۰ جلیلی شبکه خبر
ساعت ۲۲:۴۵ زاکانی شبکه دو
🔹سه شنبه ۳/۲۵ :
مناظره ۳
🔹چهارشنبه ۳/۲۶:
ساعت ۱ بامداد مهر علیزاده شبکه جام جم
ساعت ۱۷ رضایی شبکه چهار
ساعت ۱۸ همتی شبکه سه
ساعت ۱۹ جلیلی شبکه پنج
ساعت ۲۰ زاکانی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ قاضی زاده شبکه دو
ساعت ۲۱:۳۰ رییسی شبکه خبر
ساعت ۲۲:۴۵ قاضی زاده شبکه دو
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتصاد قدرتمند 👆👆👆
دولت انقلابی 🇮🇷✌️
دولت مردمی
ایران قوی
#رئیسی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🚨 برنامه امروز کاندیداها در تلویزیون
🔹چهارشنبه ۳/۱۲:
ساعت ۱:۰۰ جلیلی شبکه جام جم
ساعت ۱۹:۱۵ مهرعلیزاده شبکه یک
ساعت ۲۰:۰۰ رضایی شبکه یک
ساعت ۲۰:۳۰ رئیسی شبکه دو
ساعت ۲۱:۳۰ زاکانی شبکه خبر
ساعت ۲۲:۴۵ رئیسی شبکه دو
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت208
–چیه؟ نکنه دوباره این مریمخانم چیزی گفته؟
التماس آمیز نگاهش کردم.
–مگه قرار نشد عصبانی نشید؟
–من عصبانی نیستم. تو حرفت رو بزن. نکنه امده بود شرکت؟
با تعجب نگاهش کردم.
–از کجا فهمیدید؟
–لابد نشسته یه نقشهایی برات طراحی کرده، آره؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کمی جابهجا شد و گفت:
–حالا چی بهت گفته که خواب رو از چشم تو گرفته؟
وقتی سکوت مرا دید کمی آرامتر گفت:
–نترس بابا، نمیخوام نصف شب برم در خونشون که، فقط تو تنها باهاش حریف نشو. اون میخواد تو رو تنها گیر بیاره و یه جورایی تو رودرواسی بندازتت، سعی کن باهاش تنها حرفی نزنی، بگو اگه حرفی داره باید به ما بگه.
–آخه مامان، خیلی حرفها این وسط هست که شما خبر نداری، میخوام همه رو بهتون بگم ولی میترسم...
لبخند زورکی زد و گفت:
–مگه من لولو خرخرهام؟ حرفت رو بزن.
–آخه مامان باید قول بدید بین خودمون بمونهها،
–باشه میمونه.
–جون امیرمحسن رو قسم بخورید تا بگم.
دستش را جلوی دهانش مشت کرد.
–وا! قسم واسه چی؟ پیش خودم میمونه دیگه، چیکار دارم برم به کسی بگم آخه.
–نه این که خودتون بخواهید بگید، یهو عصبانی میشید و... بعد دوباره شروع به نقش زدن کردم.
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. حسابی حس کنجکاویاش تحریک شده بود.
–باشه قسم میخورم.
از حرفش خیلی خوشحال شدم. این قسم یعنی برای مادر خیلی مهم است که حرفهایم را بشنود.
تقریبا تا ساعت دو بعد از نیمه شب در آشپزخانه با هم پچ پچ کردیم و من همه چیز را برایش توضیح دادم. حتی دلیل رد کردن خواستگاری راستین را هم برایش گفتم. حتی توضیح دادم که چرا من حالا در شرکت راستین کار میکنم.
با شنیدن بعضی حرفها مغزش سوت میکشید و چشمهایش درشت میشد. بعضی حرفها هم عصبانیاش میکرد ولی وقتی یاد قسمش میانداختمش نوچی میکرد و زیر لب "لااله الا الله" میگفت.
بخصوص وقتی گفتم پسر بیتا خانم زن گرفته و بچه هم دارد. اول باورش نشد. تا این که گفتم فردا خودش همراهم بیاید شرکت و با بلعمی حرف بزند. وقتی باور کرد شروع به حرص خوردن کرد و گفت:
–یعنی زن و بچه داشته پاشده امده خواستگاری تو؟
–آره مامان. البته به اصرار مادرش انگار مجبورش کرده.
مادر انگشت سبابهاش را گاز گرفت و گفت:
–خدا چه رحمی به ما کرده.
در آخر هم از دستم ناراحت شد که چرا از همان اول، یعنی روز خواستگاری راستین همه چیز را برایش نگفتم. من هم کمی درد و دل کردم و از دلشکستنهایش برایش گفتم.
البته او کوتاه نیامد و حق را به من نداد ولی همین که توانسته بودم حداقل از ناراحتیهایم برایش بگویم راضی بودم. این را هم فهمیدم که اگر من تا ابد رفتارم را با او عوض نمیکردم هیچگاه از طرف او این اتفاق نمیوفتاد.
بعد از شنیدن همهی حرفها او هم راه حل بلعمی را تایید کرد و گفت:
–اصلا موقعی که میخوای بری پیش پسر بیتا خانم منم همراهت میام. یا اصلا نرو پیشش، تلفنی بهش بگو.
لبخند زدم و نفسم را سنگین بیرون دادم.
–آخیش، مامان داشتم منفجر میشدم. مهم اینه که الان راحت شدم. دیگه استرس ندارم. حالا دیگه برم پیشش یا تلفنی حرف بزنم برام مهم نیست. مهم اینه که میدونم شما حواستون بهم هست.
مادر بیتفاوت کارش را از سر گرفت.
–پاشو دختر، زود باش، بیا زودتر اینارو جمع کنیم بگیریم بخوابیم. بلند شدم و گفتم:
–مامان جان دست خودت رو میبوسه، من الان استرسم رفع شده، حسابی خوابم گرفته. شب بخیر.
برگشت و با اخم نگاهم کرد.
–جرات داری برو، شده فردا نمیزارم بری شرکت تا اینها رو جمع نکنی.
خندیدم.
–شوخی کردم. کی جراتش رو داره رو حرف شما حرف بزنه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت209
بعد از تمام شدن کارها به مادر شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم. همین که روی تختم دراز کشیدم مادر وارد اتاقم شد و گفت:
–میگم در مورد این موضوعات یه وقت به پدرت یا امیرمحسن چیزی نگیا.
بلند شدم و نشستم.
–به امیرمحسن چرا نگم؟
دستهایش را از هم باز کرد.
–مردا ندونن بهتره، شاید خودمون بتونیم درستش کنیم. مردا که میدونی چطورین مثلا میخوان فوری همهی کارها رو درست کنن خرابترش میکنن. بخصوص در مورد اینجور مسائل، یه کم غیرتی هم میشن، کار رو سختتر میکنن.
اصلا انتظار این حرفها را از مادر نداشتم. جا خوردم. فقط توانستم سرم را کج کنم و بگویم. چشم.
قبل از خواب به بلعمی پیام دادم که شمارهی شوهرش را برایم پیامک کند تا بعدا به او زنگ بزنم و درخواستم را بگویم.
چیزی به سحر نمانده بود و من خیلی خسته بودم. حتی نتوانستم بعد از پیام دادن به بلعمی صفحهی گوشیام را خاموش کنم و فوری خوابم برد.
صبح با آلارم گوشیام از خواب بیدار شدم. چشمهایم باز نمیشد. دلم میخواست دوباره بخوابم. چادر نماز را از رویم کنار زدم و نگاهی به اطراف انداختم. روی زمین کنار سجادهام خوابم برده بود. اصلا یادم نمیآمد نماز صبح را کی و چطور خواندم. احتمالا در خواب و بیداری چیزهایی بلغور کرده بودم و به جای نماز قالب کرده بودم. عواقب دیر خوابیدن است دیگر. به زور با یک چشم باز و یک چشم بسته به آشپزخانه رفتم. مادر هنوز خواب بود. از روی اجبار برای پدر صبحانه را آماده کردم و دوباره خودم را روی تختم انداختم. باید میخوابیدم خواب هنوز مثل چسب به من چسبیده بود و رهایم نمیکرد. به سختی گوشیام را باز کردم و برای آقا رضا پیام دادم که امروز دو ساعت دیرتر به شرکت میآیم. اصلا دیگر شرکت رفتن برایم هیچ هیجانی نداشت. هر روز با امید این که شاید راستین بیاید بلند میشدم و شبها هم به امید این میخوابیدم که شاید صبح خبری از او بشنوم.
چشمهایم در حال سنگین شدن بودند که صدای پیامک گوشیام سبکشان کرد.
گوشیام را برداشتم و نگاهش کردم. آقارضا نوشته بود.
–سلام. لطفا زودتر بیایید، شوهر خانم بلعمی امده منتظر شماست. اگر مشکلی دارید و نمیتونید بیایید خودتان زنگ بزنید و بهش بگید.
بلند شدم و صاف نشستم. چرا آقا رضا با این لحن حرف میزد. من به بلعمی گفتم شمارهی شوهرش را بدهد نه این که شوهرش را با خودش به شرکت بیاورد.
خواب از سرم چنان پرید و چشمهایم چنان باز شد که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش از شدت خواب چشمهایم میسوخت. اولین کاری که کردم به آشپزخانه رفتم و به پدر گفتم خیلی عجله دارم قبل از رفتن به محل کارش مرا برساند. به چند دقیقه نرسید که آماده داخل ماشین منتظر پدر نشسته بودم.
تا جلوی در شرکت در مغزم حرفهایی که باید به شهرام بگویم را بالا و پایین کردم.
ترس خاصی نسبت به او داشتم. ترس از بیحیا بودنش. به نظرم آدمهای بیحیا واقعا ترسناک هستند.
انگار پدر متوجهی اضطرابم شد و پرسید:
–کار و بار چطوره؟ مشکلی تو کار نداری؟
–زیپ کیفم را به بازی گرفتم.
–بد نیست. میگذرونیم دیگه. کار خودتون چطوره آقاجان؟
–فعلا که شروع نکردیم. مغازه یه سری کارهاش مونده فکر میکنم یه هفته دیگه کار داره تا بتونیم شروع کنیم. البته بنر زدیم یه تبلیغاتی کردیم. ولی کو حالا بتونیم مشتریهای قبلیمون رو پیدا کنیم. خیلی طول میکشه.
–به نظر من که شما میتونید. وقتی کارتون خوب باشه مشتری خودش میاد.
سرش را به علامت مثبت تکان داد و لبخند زد.
–کاسب شدیا.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت210
با استرس از پلههای شرکت بالا رفتم. در را که باز کردم کسی جز بلعمی در سالن نبود. با اخم به طرفش رفتم و پرسیدم:
–این آقا رضا چی میگه؟ تو شوهرت رو واسه چی برداشتی با خودت...
با دیدن چهرهاش حرفم نصفه ماند و با تعجب دوباره پرسیدم:
–چرا اینجوری شدی؟ رنگت پریده؟
ولدی خودکاری را در دستش گرفته بود و مدام تکان میداد. دست دیگرش را به صورتش کشید و فوری آینه را از کیفش درآورد و نگاهش کرد.
–کجا رنگم پریده؟
در صورتش دقیق شدم.
–نه، فکر کنم به خاطر آرایش نکردنته، یه لحظه فکر کردم... اصلا ولش کن، میگم شوهرت چرا امده اینجا؟ الان کجاست؟
آینه را داخل کیفش پرت کرد.
–خب تقصیر خودته، برمیداری واسه من نصف شب پیام میدی، نمیگی الان شوهرم میبینه دعوام میکنه که چرا ماجرای خودمدن رو بهت گفتم؟
–خب بفهمه، چه بهتر، کار من راحت شد. بعدشم تو گفتی فقط آخر هفتهها میاد منم فکر کردم تنهایی، واسه همین بهت پیام دادم.
سرش را پایین انداخت.
–خب مگه نشنیدی خانم ولدی دیروز چیگفت؟
–در مورد چی؟
–شهرام دیگه، گفت ایراد گرفتن و غر زدن ممنوع، فقط تشکر و حلوا حلوا کردن شوهر. حالا شانس آوردم موقع پیام دادن تو خیلی خوشاخلاق بود و با صحبت و توضیح دادن کار به جدل و جیغ و داد نکشید.
نمیدانم چرا با آن همه استرس خندهام گرفت.
همانطور که با ناخونهایش سعی داشت برچسب روی خودکار را بکند پرسید:
–چرا میخندی؟
–اخه اصلا بهت این کارا نمیاد. عجیبتر از اون دگرگون شدن شوهرته.
–دگرگون چیه؟ از امروز صبح بدترم شده. قبلا کار به کارم نداشت. امروز از صبح به همه چی گیر میده. بهم میگه تو چرا اینجوری شدی. چرا اخلاقت عوض شده؟
سرم را در اطراف چرخاندم.
–نگفتی الان کجا رفته؟ حتما حسابی واسه تو و من خط و نشون کشیده.
–میاد. رفت یه سیگار بکشه. آره دیگه، واسه همین امروز باهام امد اینجا که رو در رو باهات حرف بزنه. وقتی استرسم را دید ادامه داد:
–حالا دقیقا چی میخوای بهش بگی؟
–از تو نپرسید چیکارش دارم؟
–پرسید، منم گفتم میخوای در مورد پریناز حرف بزنی. البته حدس زده چی میخوای بگی.
آقارضا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من رو به بلعمی کرد و پرسید:
–کجاس؟
بلعمی از جایش بلند شد.
–رفت پایین، الان میاد.
آقا رضا حرصی انگار با خودش گفت:
–کاروانسراس اینجا، بعد رو به من گفت:
–چند دقیقه بیایید. بعد هم فوری به طرف اتاقش رفت.
بلعمی با ابروهای بالا به من نیم نگاهی انداخت.
–این چرا اینجوری کرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار شوهر من هر روز اینجاست.
حرفی نزدم و به طرف اتاق راه افتادم. وارد شدم و سلام کردم.
آقا رضا با سر جواب داد و با همان اخم گفت:
–این یارو با شما چیکار داره؟
چند قدم جلو رفتم و پرسیدم:
–طوری شده؟
از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد و آرامتر گفت:
–ازش میپرسم با خانم مزینی چیکار داری، صاف تو چشم من نگاه میکنه جلوی زنش میگه خصوصیه. خجالتم نمیکشه، شما با همچین آدمی چیکار دارید؟
ماتم برده بود از حسایتش، یک جورهایی ناراحت هم شدم از این که در این مخمصه گیر کرده بودم و حتی برای آقا رضا هم باید توضیح میدادم. نگاهم را زیر انداختم و با تامل گفتم:
–نگران نباشید. حواسم هست. همهی این کارها به خاطر آقای چگنیه. فقط دعا کنید به خیر بگذره. با تعجب با چشمهای پرسوالش نگاهم کرد.
خوشبختانه همان موقع بلعمی ضربهایی به در اتاق زد. وقتی برگشتم، رو به من گفت:
–بیا، شهرام امد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃💕
صلوات💕
نوری در بهشت است🌸
صلوات💕
پل صراط است🌸
صلوات💕
شفیع انسان است🌸
صلوات💕
ذکر الهی است🌸
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#غصه_فردا_را_نخور
🔸به پرندگان نگاه کنید، غصه ندارند که چه بخورند. نه میکارند و نه درو میکنند ولی خدای آسمانها خوراک آنها را فراهم میسازد.
⁉آیا شما برای خدا خیلی بیشتر از این پرندگان ارزش ندارید؟ آیا غصه خوردن میتواند یک لحظه عمرتان را طولانیتر کند؟
🔸به گلهای سوسن که در صحرا هستند نگاه کنید، خدا در فکر گلهایی است که امروز هستند و فردا از بین میروند، چقدر بیشتر در فکر شماست،
🔸خدای مهربان شما کاملاً میداند شما به چه نیاز دارید. اگر شما در زندگی خود به خدا بیش از هر چیز دیگر اهمیت دهید و دل ببندید، او همهی نیازهای شما را برآورده خواهد ساخت.
☝پس غصهی فردا را نخورید،
چون خدا در فکر فردای شما نیز میباشد.
مشکلات هر روز برای همان روز کافی است،
لازم نیست مشکلات روز بعد را نیز به آن بیفزائید.
📗انجیل متی، ۳۴-۲۵: ۶
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دستورالعمل #سید_علی_قاضی (ره)
برای رفع مشکلات دنیوی و اخروی:
علاّمه انصاری لاهیجی که از شاگردان مرحوم قاضی هستند فرمودند: «روزی از ایشان پرسیدم که در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟
🔶 سید علی قاضی در جواب فرمودند:
پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی
، در دل خود بدون آوردن به زبان بسیار بگو:
«اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ» إن شاءالله گشایش یابد.
🔶 علاّمه انصاری فرمودند: من در مواقع گرفتاری های صعب و مشکلات لا ینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب گرفتم.
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ از دوسٺ به یادگآر...
دردے دارم ...
کان درد ؛ به صد هزار...
درمآن ندھــ ــم :)♥️🌱
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ༻﷽༺ـ
من
محتاجِ
بارانِ رحمت توام
هرچه مهر داری بر ما ببار ...
#سلامخدا💖
روزم با یادت بخیر است
الهی...!
گفتی کریمم
پس تا کرم تو
در میان است...
ناامیدی بر ما حرام است...
خدایا...!
در سختی های زندگی
دستمان را بگیر و رهایمان نکن!
#بسماللهالرّحمنالرّحیم
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
#یا_ابا_عبدالله_ع🌹🍃
شفاے جان و جانانم حسین اسٺ
طبیب و درد و درمانم، حسین اسٺ
ز اشڪ دیده بر صورٺ نوشتم
ڪه نقش اشڪ من جانم حسین اسٺ
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحتون_حسـینی
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
سر شد بہ شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم
یابن الحسن براے تو بیدار مےشوم
#روزٺ_بخیر اے همۂ زندگانیَم
#صلی_الله_علیک_یا_صاحبالزمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨🌼✨
پنجشنبه ڪه میشود . . .
ثانیـههایمـان
سخت بوی دلتنگی میدهد
عدهای آن طرف . . .
چشم به راه هدیهای
تا آرام بگیرند...
با فاتحه وصلواتی
هوایشان را داشته باشیم ...
شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات
بهکانال🍁لطفِخدا🍁بپیوندید
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت211
از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی با ولدی در حال پچپچ کردن بودند. پرسیدم:
–پس کو این شوهرت؟
–تو اتاقت منتظرته.
رفتم و مقابلش ایستادم و عصبی پرسیدم:
–اونجا چیکار میکنه؟ مگه من بهش اجازه دادم بره اونجا.
بلعمی نگاهش را از ولدی گرفت و به اتاق آقا رضا اشاره کرد.
–ایبابا، بشینه اینجا دوباره اون بیاد گیر بده؟ توام حالا نمیخواد تریپ مدیر عاملی برداری. برو حرفت رو بزن تموم کن دیکه.
پرو بودن شهرام روی زنش هم تاثیر گذاشته بود. لبم را کج کردم و نگاهش کردم. رو کرد به ولدی و گفت:
–مگه حرف بدی زدم؟
ولدی ضربهایی به عنوان تشویق به بازوی بلعمی زد و گفت:
–تو همیشه باید از شوهرت حمایت کنی. کوچیکش نکن. حالا اشتباهش رو بعدا که دوتایی هستید خیلی ریز بهش بگو و رد شو، اصلا کشش نده.
چپ چپ به هر دویشان نگاه کردم و زمزمه کردم.
–حالا آموزش شوهرداری رو باید دقیقا الان پیاده کنید؟ بلعمی که انگار چیزی یادش آمده باشد ذوق زده رو به من گفت:
–راستی یه خبر خوش.
–خبر خوشم بلدی بدی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–حالا ببینا، اگه بشنوی از خوشحالی پس میوفتی. خواستم بگویم در حال حاضر هیچ خبری جز آمدن راستین خوشحالم نمیکند.
–بگو دیگه، چیه زیر لفضی میخوای؟
–در مورد پرینازه.
–چیه؟ زنگ زده این دفعه به شوهرت گفته سرم رو بیاره که اینقدر خوشحالی؟ ولدی بی حوصله رو به من گفت:
–دختر اینقدر آیهی یأس نخون. یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخواد بگه.
دست به سینه شدم.
–بفرمایید.
–بلعمی لبهایش را تر کرد و گفت:
–دیشب پریناز زنگ زد جوابش رو نداد.
پوزخند زدم.
–خبر خوشت این بود؟
–وا! خوشحال نشدی؟ برای من خیلی عجیب بود. آخه هر دفعه پامیشد میرفت بیرون باهاش کلی حرف میزد.
ولدی گفت:
–خب شاید حوصلش رو نداشته، خواسته بعدا بهش زنگ بزنه.
بلعمی موکدانه گفت:
–نه، پریناز چند بار زنگ زد. هر دفعه بازیش رو با بچه ول نکرد و تلفنش رو جواب نداد. البته یه کم بداخلاقی کردا ولی خوبیش اینه جواب نداد تا الانم ندیدم بهش زنگ بزنه.
گفتم:
–جلوی تو میاد زنگ بزنه؟ آنها حرف مرا نشنیده گرفتند و مشغول حرف زدن شدند. ولدی در حالی که حس یک مشاور را گرفته بود گفت:
–حالا کمکم بهترم میشه، اولاش اینجوریه، انشاالله بهتر که شد سرکارم نیا، بشین خونه مثل ملکهها برات خرج کنه، چیه عین کلفتها کار میکنی تو که مثل من مجبور نیستی، بشین واسه بچت مادری کن. بلعمی گفت:
–اونجوری که خرج نمیرسه.
ولدی لبهایش را بیرون داد.
–اگه بیشتر قناعت کنی و توقعت رو بیاری پایین میرسه، شوهرتم ببینه نمیرسه، دنبال یه کار درست و حسابی میره، اصلا اونجوری فکرش کار میوفته، توام میتونی حالا تو خونه یه کاری چیزی واسه خودت جور کنی. میدونستی اکثر زنهای چینی تو خونههاشون کار میکنن؟ پوفی کردم و رهایشان کردم و به طرف اتاقم راه افتادم.
پنجره اتاق را باز کرده بود. یک دستش بیرون از پنجره آویزان بود و دود باریکی از آن بالا میآمد. فهمیدم که سیگار میکشد. البته بوی سیگار خیلی زودتر به مشامم رسیده بود.
او که همین چند دقیقه پیش رفته بود بیرون سیگار بکشد و بیاید که. سلام کردم و پشت میزم نشستم.
گفت:
–اگه دود سیگار اذیتت میکنه خاموشش کنم. گاهی جوری مودب حرف میزند که شک میکنم که این همان پسر بیتا خانم است. گذری نگاهش کردم.
–هر جور راحتید.
سیکار را همانجا خاموش کرد و روی صندلی مقابل میزم نشست و پاهایش را روی هم انداخت.
–خب، چیکارم داشتید؟
–یعنی شما نمیدونید؟ شانهایی بالا انداخت.
–سوسن گفت در مورد همون ماجراها میخوای حرف بزنی.
دلم نمیخواست با او همکلام شوم، پس بدون مقدمه حرف اصلیام را زدم. دلم میخواست زودتر برود.
جدی گفتم:
–میخوام باهاتون معامله کنم. شما باید به پریناز بگید که من خواستم که درخواست پریناز رو انجام بدم ولی شما نمیخواهید، چون زن و بچه دارید. خلاصه بزنید زیر هر قرار و مداری که باهاش گذاشتید و پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید.
خیلی خونسرد بود.
–خب، اونوقت شما چیکار میکنید؟
–منم نمیرم به مادرتون بگم که زن و بچه دارید.
پوزخند زد.
–اتفاقا از همین دیشب تصمیم گرفتم کمکم به مادرم موضوع رو بگم، حالا تو کارم رو راحت کردی. زودتر این اتفاق میوفته.
با تعجب نگاهش کردم. آن لحظه معنی کیش و مات و آچمز، را بهتر از هر وقت دیگری فهمیدم. شاید برای همین در بازی شطرنج ضعیف بودم و همیشه به آریا میباختم. ترفندم مثل همان شاه شطرنج در هنگام آچمز بیخاصیت شده بود. مأیوسانه موبایلم را به بازی گرفتم. ناگهان فکری به سرم زد. باید تمام زورم را میزدم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت212
موبایلم را کناری گذاشتم و دستهایم را در هم گره زدم و سعی کردم خونسرد باشم.
نگاهش کردم و حق به جانب گفتم:
–باشه، پس من همین الان میرم پیش بیتاخانم که کار شما رو خیلی راحتتر کنم. احتمالا مادرتون پیش همسایهها یه جو آبرو داره که...
حتما اونقدر بهتون اعتماد داره که شوک بزرگی بهش وارد میشه.
اصلا چرا خودم رو زحمت بدم برم. تلفن رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه. زنگ میزنم میگم دیگه نمیخواد واسه پسرتون دنبال عروس بگردید خودش قبلا اقدام کرده، تا حالام واسه شما نقش بازی میکرد. همهی ما رو هم گذاشته بود سرکار. بعد فکری کردم و ادامه دادم:
–خیلی کارهای دیگه هم میشه کرد. اصلا چطوره غافلگیرش کنم، به مامانم بگم دیگه نمیخواد راز داری کنه، بره بیتا خانم رو برش داره بیارش اینجا تا با عروس گلش آشنا بشه، شایدم اصلا شوکه نشه و وقتی بفهمه نوه داره خیلی هم خوشحال بشه.
خودم از روی عمد حرف مادرم را پیش کشیدم که بفهمد مادرم هم در جریان است. عصبی سیگاری از جیب کت تک، کرم رنگش بیرون آورد و آتش زد.
تا به حال از سیگار کشیدن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. پک عمیق و طولانی به سیگارش زد و دودش را استنشاق کرد. در آخر دود بسیار کمی را به طرف پایین از دهانش بیرون داد. پک دوم را که زد. به صندلیام تکیه دادم و برای این که کمکی هم به بلعمی کرده باشم گفتم:
–بلعمی خیلی از شوهرش تعریف میکرد، وقتی فهمیدم شوهرش شما هستید خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم خانواده به این خوبی داشته باشید.
دود پک دوم را به یکباره به طرف پایین دمید و بلند شد و به طرف پنجره رفت. بیشتر بازش کرد و به دور دست نگاه کرد و بیتفاوت بقیهی سیگارش را همانجا جلوی پنجره له کرد و بیحرف از اتاق بیرون رفت.
کارش برایم عجیب بود. چرا رفت؟ حالا من بالاخره چه کار کنم. با خودم گفتم بروم به ولدی بگویم که نقشهمان جواب نداد و باید فکر دیگری بکنیم. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم بلعمی بشگن زنان وارد اتاق شد و با خنده گفت:
–دیدی همه چی درست شد؟ وای خدایا شکرت دیگه راحت شدم. بعد هم به زور مرا در بغلش فشار داد و ادامه داد:
–خدا رو شکر، باورم نمیشه، به خوابم همچین روزی رو نمیدیدم. همش به خاطر توئه اُسوه جان.
از خودم جدایش کردم و گفتم:
–میشه به منم بگی چی شده؟ یا تا صبح میخوای حرف بزنی؟ به عادت همیشگیاش دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–شهرام گفت همون دیشب پریناز رو بلک کرده، دیگه کاری به کار اونا نداره، گفت به قولایی که دادن عمل نکردن معلومه خودشونم خیلی گیر هستن. نسبت بهشون بیاعتبار شده. هینی کشیدم و پرسیدم:
–الان بهت گفت؟
–آره، بعد از این که از اتاق تو بیرون امد.
–یعنی منظورش از این حرفها اینه که...
–منظورش اینه دیگه همه چی تموم شد. دیگه حرفهای پریناز براش مهم نیست. یعنی تو خیلی راحت میتونی به همه بگی تو میخوای خواستهی پریناز رو انجام بدی ولی شهرام قبول نمیکنه.
–مطمئنی؟
–آره بابا. اگرم نبودم امروز مطمئن شدم. من شوهرم رو میشناسم. نمیدونم تو بهش چی گفتی که کلا به هم ریختیش.
یه کم غده، لابد اینجا به خودت چیزی نگفته درسته؟
–نه، سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. البته من از این کارای شوهر تو میترسم، نکنه بره برام نقشهایی چیزی بکشه، نکنه اینجوری گفته که...
بلعمی دستش را در هوا پرت کرد.
–نه بابا، دیگه اونجوریام نیست خیالت راحت باشه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت214
بعد بغض کرد و ادامه داد:
–دیشب بچم رو خواب دیدم. دستش رو به طرف همهی ما دراز کرده بود و کمک میخواست. از دیشب تا حالا حال خودم رو نمیفهمم. میگم نکنه ما بتونیم کاری براش بکنیم و کوتاهی کنیم.
من هم اشک به چشمهایم آمد و سرم را پایین انداختم.
مادر پرسید:
–پلیسها کاری نکردن؟
مریم خانم یک برگ دستمال از روی میز برداشت و گفت:
–حنیف و پدرش مدام میرن و میان. هر روز یه چیزی میگن. یه بار امیدوارمون میکنن که دیگه چیزی نمونده پیداشون میکنیم، یه روزم میگن، جاشون رو پیدا کردیم ولی نبودن، از اونجا رفتن.
بعد رو به من پرسید:
–به تو زنگ نزدن؟
نم چشمهایم را گرفتم و سرم را به طرفین تکان دادم.
عمیق نگاهم کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد و نوچی کرد و بلند شد.
–امدم اینجا شما رو هم ناراحت کردم. تو رو خدا حلال کنید. من اصلا این روزا حال خودم رو نمیدونم. گاهی یه حرفهایی میزنم که بعدا خودم تعجب میکنم. خلاصه به همه میپرم، دست خودم نیست.
مادر گفت:
–حق داری. انشاالله هر چه زودتر درست میشه.
مریم خانم به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–تو رو خدا دعا کنید. راستی فردا بعداز ظهر یه ختم صلوات گرفتم. چندتا از همسایهها رو هم دعوت کردم. شما هم بیایید خوشحال میشم.
مادر مکثی کرد و گفت:
–ما نمیتونیم بیاییم، من از همینجا صلوات میفرستم.
مریمخانم جلوی در ایستاد و رو به مادر گفت:
–میفهمم حرف و حدیث زیاد شنیدید، منم شنیدم. بعضیهاش رو هم باور کردم. اگر شما فردا بیایید خونهی ما همهی این حرفها جمع میشه. میدونم سخته. ولی قبول کنید. اگه فردا نیایید میفهمم که حلالم نکردید.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
با شنیدن صدای اذان سر سجاده نشستم و زانوهایم را بغل کردم. فقط اشکهایم بود که با خدا حرف میزد. حاضر بودم تمام عمر التماسش کنم فقط راستین حالش خوب باشد.
چه میگفتم از دلتنگیام میگفتم یا از حرفها و نگاههایی که اذیتم میکنند. از مادرم میگفتم یا از طاقت کم خودم. هر چقدر هم درد و دل میکردم هیچ کدامشان مثل دلتنگی قلبم را مچاله نمیکرد. فقط یک چیز بود که هیچ چیز حتی اشک هم آرامش نمیکرد آن هم دلتنگیام بود. بلند شدم و تابلوی ساختهی دست راستین را که پنهان کرده بودم آوردم و کنار سجادهام گذاشتم و نگاهش کردم. دوباره اشکم روان شد. خدایا الان کجاست؟ حالش خوبه؟ تابلو را برداشتم و بوسیدم. سر بر سجده گذاشتم و زمزمه کردم.
–خدایا امانم بده.
بعد از تمام شدن نماز خیلی گذشته بود ولی من از سجاده دل نمیکندم.
با صدای زنگ گوشیام چادرم را روی سجاده رها کردم.
با دیدن شماره بلعمی تعجب زده فوری جواب دادم. بلعمی با خوشحالی و ذوق گفت:
–وای اُسوه زنگ زدم یه چیزی بگم از خوشحالی غش کنی.
–چی شده؟ زودتر بگو قبل از این که خودت غش کنی.
–ببین دوباره پریناز بهش زنگ زد.
–مگه مسدودش نکرده بود.
–چرا، از شمارهی دیگه زنگ زده.
–آره راست میگی، اون کلکسیون شماره داره. خب چی گفتن؟
–باورت نمیشه چیا بهش گفت و چجوری باهاش حرف زد.
–اینجور که تو خوشحالی میکنی احتمالا یه دعوای حسابی کردن.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
شرافت زن اقتضا می کند که :
هنگامی که از خانه بیرون می رود، متین و سنگین و باوقار باشد.
در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث تحریک شود به کار نبرد زباندار لباس نپوشد،
زباندار راه نرود، زباندار و معنی دار به صدای خود آهنگ ندهد
گاهی اوقات ژست ها سخن می گویند راه رفتن سخن می گوید؛
چنین چیزی در حجاب های غیر اسلام بوده است.
«استاد شهید مرتضی مطهری»
#پویش_حجاب_فاطمے
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#اندکیتفڪر💭
هرگاهخواستےگناهکنے
یکـلحظہبایسـت
بھنفستبگو:
اگھیکباردیگھ
وسوسمکنے
شکایتتروبھ #امامزمان میکنم💔
حـالااگـرتوانستےحُـرمـتآقاروبشکنے
برو گناه کن 😔💔
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اولین نفر باش ‼️
امر به معروف در سریال بوتیمار 👆👆
بیتفاوت_نباشیم
#امربهمعروف_نهیازمنکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa