eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
487 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 دعایی که همان لحظه بدون برو برگرد مستجابه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ ✨اللّهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلي‌ مُحَمَّد وَ آلِ‌مُحَمَّد وَ عَجِّل‌ فَرَجَهُـم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ♨️ تعطیلی پنج‌شنبه‌ها در دستور کار صحن علنی عباس گودرزی سخنگوی هیأت رئیسه مجلس: 🔹لایحه اصلاح ماده ۸۷ قانون مدیریت خدمات کشوری مبنی بر کاهش روزهای کاری و افزایش تعطیلات، در نوبت دستور کار صحن مجلس است. 🔹این لایحه با تعطیلی شنبه در مجلس یازدهم نهایی شد اما به علت ایرادات شورای نگهبان مجددا در مجلس‌ دوازدهم در دستور کار قرار گرفت و به کمیسیون اجتماعی ارجاع شد. 🔹پس از بررسی در کمیسیون اجتماعی با تعطیلی پنج‌شنبه‌ها و کاهش ساعات کاری از ۴۴ ساعت به ۴۰ ساعت در هفته موافقت شد. 🔹اکنون این لایحه در نوبت دستور صحن علنی مجلس است. 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ♨️ سوریه‌ای که رسانه‌های بیگانه نشان می‌دهند 🔹در تحولات اخیر منطقه و سقوط دولت بشار اسد، رسانه‌های بیگانه سعی در بهتر نشان دادنِ اوضاع سوریه به مخاطبانِ خود دارند، اما تصاویر بیرون آمده از این کشور، گویای وضع دیگری است. 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
♨️ دوستی پشت پرده صهیونیست ها و تروریست ها به جلوی صحنه می آید 🔹معاریو: تبادل پیام بین سوریه و اسرائیل ادامه دارد، نخست وزیر پس از دریافت پیام جولانی که گفته بود مردم سوریه خسته هستند و با اسرائیل جنگ ندارند، پیام صلح طلبانه ای برای جولانی فرستاد! نتانیاهو همچنین گفت اسرائیل برای حفظ امنیت خودش تمام سلاح های سنگینِ سوریه که ممکن است در آینده علیه اسرائیل استفاده شوند را نابود کرده است! ✍آیا جناب پزشکیان همچنان به تئوری ما سلاحمان را زمین میگذاریم، صهیونیستها هم سلاحشان را زمین بگذارند معتقد است؟ پزشکیان هرچه باشد قصد خیانت ندارد! اگر از راهبردی مشورت نگیرد پاسخش واضح است؛ خیر! 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
🔴 هر کس باید دنبال راهی برای ارتباط با حضرت حجت باشد 🔹 آیت الله بهجت (ره) : 🔵 هر کس باید به فکر خود باشد و راهی برای ارتباط با حضرت حجت- عجل الله تعالی فرجه الشریف- و فرج شخصی خویش پیدا کند، خواه ظهور و فرج آن حضرت دور باشد، یا نزدیک. عده ای بوده اند که گویا حضرت غائب - عجل الله تعالی فرجه الشریف- در پیش آنها حاضر و ظاهر بوده است، مثل این که با بی سیم با آن حضرت ارتباط داشتند و جواب از ناحیه ی او می شنیدند. ... 🔹 با این که ارتباط و وصل با آن حضرت و فرج شخصی امر اختیاری ما است، به خلاف ظهور و فرج عمومی، با این حال چرا به این اهمیت نمی دهیم که چگونه با آن حضرت ارتباط برقرار کنیم و از این مطلب غافل هستیم، ولی به ظهور و دیدار عمومی آن حضرت اهمیت می دهیم، و حال این که اگر برای فرج شخصی به اصلاح خود نپردازیم، بیم آن است که در ظهور آن حضرت از او فرار کنیم، چون راهی که می رویم راه کسانی است که اهم و مهمی قائل نیستند. 📚 در محضر بهجت (ره) ،ج۲،ص۱۳۳ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و خاموشی‌های اخیر نتیجه غفلت مدیریتی دولت فعلی در ذخیره‌سازی سوخت بود، اما با سیاسی‌کاری و بی‌صداقتی، بحث را به سمت مازوت و سلامت مردم کشاندند. ضمن اینکه اساس طرح موضوع در فصل سرد سال، غلط و بی‌معنی است چون در این فصل، مازاد بر نیاز کشور، ظرفیت تولید داریم. 💡@FANUSESHAB
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 مذاکره کردن با سوسک‌ها! والاااا ما رو چه به سوسک ها اونا تو فاضلاب دارن زندگی خودشون رو می کنن به ما کاری ندارن! چرا باید هزینه سم پاشی بدم 😁 طنزی متفاوت درباره چرایی حمایت از کشورهای همسایه ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
حضرت علی (ع) بعدازدرگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذرخشمگین شدوبه مامورین گفت: شمادوتوهین به من کردید;اول آنکه فکرکردیدمن علی فروشم وآمدید من را بخرید' دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهیدبایک تار موی علی عوض نمی کنم. آنهارا بیرون کردو درب را محکم بست. مولا گریه کردند و فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم ،آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروش نشویم!!! @sabke_zendegie_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ -دیگه هیچوقت این فکرهارو به ذهنت راه نده چون اون وقت به من و علاقه‌م توهین کردی! کمکش کرد تا دراز بکشد، پتو را رویش کشید.خم شد و چشمهای سیاوش را بوسید: -یادت باشه میتونی همیشه حرفهات رو به من بزنی! سیاوش با چشمان بی فروغش به سقف خیره میشد: - تو بهترین اتفاق زندگی منی راحی! راحله لبخندی زد.چند دقیقه ای گذشته بود که صدای خرخر کوتاه سیاوش بلند شد. صدایی که نشان میداد سیاوش، بعد از مدتها،به خواب آرامی رفته است...راحله درب سمت سیاوش را بست و سوار ماشین شد.راحله گفت: -هنوز یکم وقت داریم تا ساعت چهار، میخوای قبل فیزیوتراپی بریم برای مراسم آقا سید یه کادو بخریم؟ سیاوش که در فکر بود گفت: -آره، فکر خوبیه.چی بخریم؟ -نمیدونم،چی بهتره بنظرت؟ وقتی سیاوش جوابی نداد راحله نگاهی سمتش انداخت و گفت : -تو فکری! چیزی میخوای بگی؟ -نه! چیز خاصی نیست! راحله فرمان را چرخاند و گفت: -خب، نمیخوای بگی قصه این آقا حیدر کوچک چیه؟ نکنه راستی راستی آقا صادق قبلا زن داشته؟ سیاوش خندید: -این سید ما،گویا خیلی وقت بوده که این خانم صبوری رو پسندیده بوده اما چون خانم صبوری از همسرش جدا شده بوده و بچه داشته خیلی روی خوش به سید نشون نمیداده!بنده خدا میترسیده سید الان جو گیر شده باشه یا اگه خانواده‌ش بفهمن مخالفت کنن!اما درنهایت این سید سمج و یک دنده ما پیروز میشه و برای اینکه به این خانم ثابت کنه که با بچه مشکلی نداره همه جا با خودش میبرتش، بهش هم یاد داده که بهش بگه بابا!اینجور که میگفت میخواد اسمش رو بیاره تو شناسنامه و حتی یه بخشی از اموالش رو،که فعلا یه خونه است،به نامش بزنه - چه خوب.خوشبخت باشن انشالله - مگه میشه کنار سید باشه و خوشبخت نباشه! راحله وقتی دید سیاوش دوباره در سکوت فرو رفته گفت: -قرار شد دیگه حرفهارو نریزی تو دلت -میگم بنظرت من اینطوری بیام مراسم صادق زشت نیست؟ -چطوری؟ -با این موها! عین کلاس اولیا شدم راحله که میدانست سیاوش چقدر به تیپ و موهایش حساس بود گفت: -شما همه جوره خوش تیپی! اگرم بخاطر موهات ناراحتی چاره‌ش یه کلاهه.تو هم که به کلاه گذاشتن عادت داری! اون کلاه مخملی‌ت رو بذاری سرت میشی خوش تیپ‌ترین مرد مراسم!مطمئنم از خود داماد هم خوش تیپ تر میشی سیاوش که گویی با این حرف کمی آرام شده بود گفت: - سید رو که اگ ولش کنی دوست داره تو مراسم هم به جای کت و شلوار پیرهن سه دکمه بپوشه و استیناشو بالا بزنه!! و خندید.بعد از اخرین جلسه فیزیوتراپی، با پیشنهاد سیاوش رفتند توی پارکی که همان نزدیکی بود.این روزها دیگر سیاوش نیازی به چوبهای زیر بغلش نداشت.عصای سفیدش را بیرون آورده بود و در طول راه باریک کنار نیمکتهای پارک تمرین میکرد تا خودش بتواند راه برود. راحله همانطور که روی نیمکت نشسته بود از دور نگاهش میکرد. سیاوش با قدم های آهسته راه میرفت و قبل از قدم برداشتن بیش از حد عصایش را به اینور و انور میزد.راحله با خودش فکر کرد چه کسی فکرش را میکرد یک روزی با این استاد جوان و مد روز چنین نسبت نزدیکی پیدا کند؟سیاوش به نزدیک صندلی رسیده بود.وقتی پایین عصایش به نیمکت خورد، عصا را جمع کرد، پالتویش را به خودش پیچید،نشست و گفت: -همیشه تو فیلما این عصا هارو نشون میداد خوشم می اومد یه بار جمع کردنش رو امتحان کنم. حالا دیگه مجبورم روزی چند بار این کارو بکنم. خدا بدجوری گذاشت تو کاسه‌م و بعد خندید.راحله میدانست سیاوش قصد دارد خودش را سرحال نشان دهد وگرنه چه کسی با نابینایی خودش شوخی میکند؟کمی به سکوت گذشت.راحله گفت: - وقتی بیهوش بودی، به این فکر میکردم که اگه به هوش بیای اما یه اتفاق دیگه برات بیفته چی؟ مثلا حافظه‌ت رو از دست بدی،مشکل نخاع پیدا کنی یا مثل الان....اون شب توی امامزاده،وقتی به تابلوی بالای امامزاده خیره شده بودم عکس مردی جلوی چشمهام بود که سوار یه اسب سفید بود اما چشمهاش...اونجا بود که نذر کردم.نذر بودنت و سالم بودنت!نمیدونم نذرم درست بود یا نه، نمیدونم بتونم از پسش بربیام یا نه اما مطمئنم قبول شده و یه روزی این مشکل هم حل میشه.وقتی کسی پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده.شاید یجا نده، اما در نهایت کامل میده سیاوش که این حرفها امید خاصی را در دلش روشن میکرد پرسید: -و اون نذر سخت چی بود؟ - سختیش برای من نیست. برای تو هست که ! -دل بکنم؟ از چی؟ - از پگاز! سیاوش که احساس گیجی میکرد گفت: -پگاز؟ چرا اون؟ -من اسب تو رو نذر حضرت کردم. میدونستم چقدر دوستش داری. با خودم فکر کردم بخشیدن چیزی که برات مهم نیست سخت نیست. اگه از دوست داشتنی‌هامون دل بکنیم لایق چیزای بهتری میشیم.میدونم که نباید.... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ -...میدونم که نباید به جای تو تصمیم میگرفتم اما مطمئنم که شرایط من رو درک میکنی. سیاوش ساکت شد. دل کندن از اسبی که از کره‌گی بزرگش کرده بود را چطور میتوانست به دست دیگران بسپارد؟!اما راحله راست میگفت. بخشیدن چیزهایی که دوست نداریم ارزشی نخواهد داشت. برای همین به احترام راحله و نذرش حرفی نزد.. - خب، وقتی من بیهوش بودم دیگه چه خوابایی برام دیدی؟ راحله که میدانست این سکوت سیاوش به معنای رضایت است تصمیم گرفت کمی سر به سرش بگذارد: -به این فکر میکردم که اگه قبل تموم شدن محرمیتمون بهوش نیای چی میشه - چند روز دیگه ست؟ -دو روز! سیاوش هنوز میترسید برای از دست دادن راحله. این مدت راحله خیلی اذیت شده بود و سیاوش میترسید مبادا از تصمیمش پشیمان شده باشد.پرسید: -خب، حالا که میخواد تموم شه میخوای چکار کنی؟ - میدونی سیاوش، این مدت خیلی سخت گذشت. وقتی به این فکر میکنم که قرار باشه بقیه زندگیمون به همین روال باشه خیلی سخت میشه سیاوش سعی کرد صدایش نلرزد: -یعنی میخوای... نتوانست جمله اش را کامل کند. راحله خوشحال بود که سیاوش نمیتوانست چهره اش را ببیند وگرنه رازش لو میرفت: - اینجوری خیلی سخته سیاوش... سیاوش سکوت کرد. انگار دنیا روی سرش خراب شده باشد: - درک میکنم...همینکه این مدت پیشم موندی هم ممنون راحله لبهایش به خنده کش آمده بود، دلش سوخت.نتوانست بیشتر از این اذیتش کند: -یعنی تو نمیخوای دیگه پیشت بمونم؟ و سیاوش درحالیکه تقلا میکرد صدایش از گلویش بیرون بیاید گفت: - وقتی قراره اذیت بشی نه! لزومی نداره زندگیت رو خراب کنی! راحله چرخید به سمت روبرویش و با بی‌تفاوتی گفت: -حیف شد! آخه من حلقه خریده بودم برات برای سر عقد، میخواستم ببینم اندازه‌ت هست یا نه!خب اگه نمیخوای من بمونم باید صبر کنم به دست یکی دیگه اندازه کنم! سیاوش که گیج شده بود گفت: -حلقه؟ مگه نمیگی که نمیخوای بمونی؟ - من همچین چیزی گفتم؟ من گفتم زندگی اینجوری سخته،اما اگه تو هنوز مث روزای اول منو دوست داشته باشی من حاضرم تا جهنم هم باهات بیام! سیاوش که هنوز نمیتوانست این حرفها را باور کند گفت: - پس اون حرفها.... راحله با بدجنسی گفت: -وقتی شما یک هفته تمام خودت رو میزنی به فراموشی و مارو دق میدی خب ما هم باید یجوری تلافی کنیم دیگه.یادت باشه دیگه هیچ وقت سر به سر من نذاری سیاوش کمی مکث کرد و بعد انگار کم‌کم به جریان پی برده باشد،زد زیر خنده: -باشه،باشه خانوم.یکی طلب من. بعد انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته باشند،نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: -هوووففف!خب حالا اون حلقه رو بده ببینم! راحله گردنبند چوبی را که خریده بود از کیفش بیرون آورد و گفت: -حلقه رو که باید باهم بریم بخریم، اما به جاش یه گردنبند برات گرفتم که جایگزین اون گردنبند قبلیت بشه بعد بلند شد و درحالیکه گردنبند را به گردن سیاوش می‌انداخت گفت: -ولی حسابی ترسیدیا! -عمرا!منو رو هوا میبرن!از خداشونه تا یه پسر خوش تیپ مثل من بهشون پیشنهاد ازدواج بده! راحله خندید و سیاوش که از برملا شدن رازش با یک کلک ساده،حرصش گرفته بود ادامه داد: -بالاخره نوبت ما هم میشه...تا الان که طلب من شده دوتا! راحله بلند شد، دست سیاوش را گرفت تا بلند شود و همانطور که بازویش را بغل میکرد تا کمی پیاده بروند گفت: -فعلا اقای طلبکار،مارو ببریه شام بده تا بعد هم خدا کریمه مدتی طول کشید تا شرایط برای مراسم مهیا شود... خریدها انجام شد، خواهرها از فرانسه آمدند و بالاخره، بعد از یکماه و نیم، سرنوشت دو نفر،در میان صدای صلوات و کف به یکدیگر پیوند خورد.....