eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
505 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.6هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁لطفِ خدا🍁
#نماز 41 ✍ نماز؛ يه رابطه عاشقانه است؛ بین کسی که نیاز محضه....با کسی که بی نیاز مطلقه! ❤️هر چی
👆👆👆 اینم ادامه ی مبحث زیبای از استاد شجاعی گوارای وجودتان😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استادمیرزائی: تکنیک عالی برای تقویت چشم وبینایی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 دعاى نقل شده از جانب امام زمان علیه السلام براى هر روز از ماه رجب 🔵 این دعا در زمان غیبت صغری در توقیعی به نائب دوم محمدبن عثمان رسیده و حضرت دستور دادند كه برای شیعیان منتشر شود: 🟢 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِمَعانِى جَمِيعِ مَا يَدْعُوكَ بِهِ وُلاةُ أَمْرِكَ الْمَأْمُونُونَ عَلَىٰ سِرِّكَ، الْمُسْتَبْشِرُونَ بأَمْرِكَ، الْواصِفُونَ لِقُدْرَتِكَ، الْمُعْلِنُونَ لِعَظَمَتِكَ، أَسْأَلُكَ بِما نَطَقَ فِيهِمْ مِنْ مَشِيئَتِكَ فَجَعَلْتَهُمْ مَعادِنَ لِكَلِماتِكَ، وَأَرْكاناً لِتَوْحِيدِكَ، وَآياتِكَ وَمَقاماتِكَ الَّتِى لَاتَعْطِيلَ لَهَا فِى كُلِّ مَكَانٍ يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَكَ، لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَبَيْنَها إِلّا أَنَّهُمْ عِبادُكَ وَخَلْقُكَ، فَتْقُها وَرَتْقُها بِيَدِكَ، بَدْؤُها مِنْكَ وَعَوْدُها إِلَيْكَ، أَعْضادٌ وَأَشْهادٌ وَمُناةٌ وَأَذْوَادٌ وَحَفَظَةٌ وَرُوَّادٌ، فَبِهِمْ مَلَأْتَ سَمَاءَكَ وَأَرْضَكَ حَتَّىٰ ظَهَرَ أَنْ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ، فَبِذٰلِكَ أَسْأَلُكَ، وَبِمَواقِعِ الْعِزِّ مِنْ رَحْمَتِكَ وَبِمَقاماتِكَ وَعَلامَاتِكَ، أَنْ تُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَأَنْ تَزِيدَنِى إِيماناً وَتَثْبِيتاً يَا بَاطِناً فِى ظُهُورِهِ، وَظَاهِراً فِى بُطُونِهِ وَمَكْنُونِهِ، يَا مُفَرِّقاً بَيْنَ النُّورِ وَالدَّيجُورِ، يَا مَوْصُوفاً بِغَيْرِ كُنْهٍ، وَمَعْرُوفاً بِغَيْرِ شِبْهٍ، حَادَّ كُلِّ مَحْدُودٍ، وَشَاهِدَ كُلِّ مَشْهُودٍ، وَمُوجِدَ كُلِّ مَوْجُودٍ، وَمُحْصِىَ كُلِّ مَعْدُودٍ، وَفاقِدَ كُلِّ مَفْقُودٍ؛ لَيْسَ دُونَكَ مِنْ مَعْبُودٍ، أَهْلَ الْكِبْرِياءِ وَالْجُودِ، يَا مَنْ لَا يُكَيَّفُ بِكَيْفٍ، وَلَا يُؤَيَّنُ بِأَيْنٍ، يَا مُحْتَجِباً عَنْ كُلِّ عَيْنٍ، يَا دَيْمُومُ يَا قَيُّومُ وَعالِمَ كُلِّ مَعْلُومٍ، صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَ عَلَىٰ عِبادِكَ الْمُنْتَجَبِينَ، وَبَشَرِكَ الْمُحْتَجِبِينَ، وَمَلائِكَتِكَ الْمُقَرَّبِينَ، وَالْبُهْمِ الصَّافِّينَ الْحَافِّينَ، وَبارِكْ لَنا فِى شَهْرِنا هٰذَا الْمُرَجَّبِ الْمُكَرَّمِ، وَمَا بَعْدَهُ مِنَ الْأَشْهُرِ الْحُرُمِ، وَأَسْبِغْ عَلَيْنا فِيهِ النِّعَمَ، وَأَجْزِلْ لَنا فِيهِ الْقِسَمَ، وَأَبْرِرْ لَنا فِيهِ الْقَسَمَ، بِاسْمِكَ الْأَعْظَمِ الْأَعْظَمِ الْأَجَلِّ الْأَكْرَمِ، الَّذِى وَضَعْتَهُ عَلَى النَّهَارِ فَأَضاءَ، وَعَلَى اللَّيْلِ فَأَظْلَمَ، وَاغْفِرْ لَنا مَا تَعْلَمُ مِنَّا وَمَا لَانَعْلَمُ، وَاعْصِمْنا مِنَ الذُّنُوبِ خَيْرَ الْعِصَمِ، وَاكْفِنا كَوافِىَ قَدَرِكَ، وَامْنُنْ عَلَيْنا بِحُسْنِ نَظَرِكَ، وَلَا تَكِلْنا إِلَىٰ غَيْرِكَ، وَلَا تَمْنَعْنا مِنْ خَيْرِكَ، وَبَارِكْ لَنَا فِيما كَتَبْتَهُ لَنَا مِنْ أَعْمارِنا، وَأَصْلِحْ لَنا خَبِيئَةَ أَسْرَارِنا، وَأَعْطِنَا مِنْكَ الْأَمانَ، وَاسْتَعْمِلْنا بِحُسْنِ الْإِيمَانِ، وَبَلِّغْنَا شَهْرَ الصِّيامِ، وَمَا بَعْدَهُ مِنَ الْأَيَّامِ وَالْأَعْوامِ، يَا ذَا الْجَلَالِ وَالْإِكْرامِ. 📚 مفاتیح الجنان/دعاهای هر روزه ماه رجب صوت دعا⬇️ https://eitaa.com/21918608/1414 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
نماز سکوی پرواز 42.mp3
4.36M
42 ❣️اذان دعوت نامه خداست! نهایت بی ادبی اينه که؛ روزی چند بار، دعوت نامه خدا رو نشنیده بگیریم! 👈تمرین کنیم؛ صدای خدا رو، لابلاي کلمات بشنویم. @ostad_shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۱۵ دست سنگینی به گلویم چسبیده و فشارش می‌دهد. به یقه‌ام چنگ می‌زنم، بلکه راه گلویم باز شود که نمی‌شود. هرچه برای نفس کشیدن تقلا می‌کنم، هوا از دهانم رد نمی‌شود. مغزم از نبود اکسیژن درهم جمع می‌شود. الان است که بمیرم. مطمئنم این‌بار بار آخر است. چشمانم تار می‌شوند و سرم گیج می‌رود. تعادلم بهم می‌خورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو می‌ریزم. درد برخورد با زمین را حس نمی‌کنم و فقط از تنگی نفس به خودم می‌پیچم. افرا کجاست؟ نمی‌بینمش. افرا بیا کمکم... *** دوباره آن هیولا داشت می‌غرید، پا بر زمین می‌کوبید و زمین را می‌لرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک می‌شد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش می‌فهمیدم. خودم را به سه‌کنج دیوار چسباندم. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما می‌ترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمی‌برد و گریه می‌کردم، و شب قبل‌ترش بخاطر این که زبانم برای سخن گفتن نچرخید. کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاک‌های سقف روی سرمان ریخت. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدی‌اش را کجا می‌گذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمی‌دانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود... تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم می‌کند، مرا تا حد مرگ می‌ترساند. به حنجره‌ام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمی‌دانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمی‌شنیدم. حتی لغزش پای برهنه‌ام روی زمین داغ و ناهموار را نمی‌فهمیدم؛ فقط می‌خواستم از آن هیولا دور شوم و به آغوش مادرم برسم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود. ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد. برای رها شدن دست و پا زدم، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمی‌چربید. فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببُردش. با همه وجود، دستانم را تکان می‌دادم و لگد می‌پراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم. دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر برای جیغ زدن رمق نداشتم. آرام می‌نالیدم و چهارستون بدنم می‌لرزید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاک‌آلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقاب‌دار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش. چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود و ریش‌هایش کوتاه. یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لب‌هایش رنگ‌پریده. تندتند نفس می‌زد و نفس‌هایش به صورتم می‌خورد. ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد. اشک، روی صورتم راه باز کرد و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمی‌آمد. مرد، دستپاچه دنبال قمقمه‌اش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت: _مای! (آب!) گلویم می‌سوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که برای جیغ کشیدن به حنجره‌ام آورده بودم. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف می‌لرزید. حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقت‌هایی افتادم که مادر صورتم را می‌شست. مرد میان موهایم دست کشید، مثل وقتی مادر نوازشم می‌کرد. - اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.) جملاتش شتاب‌زده و آشفته بود؛ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۱۶ *** - بگیم اورژانس بیاد؟ - نه لازم نیست. مشکلی نداره. - مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود. آوید کمر راست می‌کند و شانه‌ام را فشار می‌دهد: _خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟ سرم را تکان می‌دهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را می‌نوشم. مزه زهر مار می‌دهد. در گلویم گره می‌خورد و به سختی پایین می‌رود. فکر کردم این‌بار دیگر واقعا می‌میرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشی‌ام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه. بقیه دخترهای خوابگاه جلوی در اتاق جمع شده‌اند و الان است که با نگاه کنجکاوانه‌شان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشسته‌ام و خیلی بهشان نزدیکم. دوست دارم چشم تک‌تکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچ‌پچ‌شان روی اعصابم رفته. آوید به سوی بقیه می‌چرخد: _حالش خوبه بچه‌ها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده. و با دست، دخترها را به سمت در اتاق هدایت می‌کند. فقط خودش و افرا می‌مانند. به سمت من برمی‌گردد: _برای این مشکلت دارو مصرف می‌کنی؟ از خودم و تمام دنیا متنفر می‌شوم. فاصله حمله قبلی‌ام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشت‌نمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان بر هم می‌سایم و می‌گویم: _تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟ می‌خندد و روی موهایم دست می‌کشد: _بالاخره یه چیزایی از پزشکی حالیم می‌شه... گفتی دارو مصرف نمی‌کنی؟ -نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم. آوید شانه بالا می‌اندازد: _باید با یه روان‌پزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی. از وابسته بودن به قرص و دارو بدم می‌آید. پدرخوانده‌ی بیچاره‌ام این همه پول برای روانشناس و روانکاو خرج کرد که محتاج قرص‌های رنگی نباشم. از این که ذهنم تحت کنترل مواد شیمیایی باشد، بیش از هرچیزی متنفرم. لب می‌جنبانم: _باشه، ممنون. آوید دراز می‌کشد روی تختش و یک کتاب از زیر تختش برمی‌دارد که بخواند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. افرا اما، دست به سینه به دیوار تکیه داده و فقط نگاهم می‌کند. نگاه سبزش طوری ست که انگار تمام زیر و روی زندگی‌ام را می‌داند؛ تیز و طلبکارانه. عرق روی پیشانی‌ام می‌نشیند و به سویی دیگر رو می‌چرخانم. نگاهم به قاب عکس کوچکِ کنار تخت افرا گره می‌خورد. هیچ‌وقت از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. از دور خود افرا بود؛ ولی حالا که انقدر نزدیکم، می‌توانم بفهمم افرا نیست. یک زن جوان است دقیقا مثل افرا اما با چشمان مشکی. دستش را انداخته دور گردن کسی و دارد می‌خندد؛ اما افرا نیمی از عکس را یا بهتر بگویم، آن آدم را بریده. بهترین دفاع حمله است. برای فرار از پرسش‌هایی که تا چند دقیقه دیگر روی سرم هوار می‌شوند و طلبکاری نگاهش، می‌پرسم: _عکس مادرته؟ افرا رد نگاهم را دنبال می‌کند تا قاب عکس و می‌گوید: _آره. -چقدر شبیه خودته. -هوم. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 شهری که مردمش با قائم قيام میکنند 🔵 عفان مـى گـويد: امام صادق (ع) به مـن فرمـود: آيا مـى دانى علت ناميده شدن ايـن شهر به قم چيست؟ 🌕 عرض كردم: خدا و رسـولـش و شما داناتريد.امام فرمـود: ايـن شهر قـم نامگذارى شد چون مردمش با قائم آل محمد(ص) اجتماع و با او قيام, و براى او استقامت مى كنند و ياريـش مـى نماينـد. 📚 بحارالانوار ج ۶۰ ص ۲۱۶ ح ۳۸ 🛑 یوم الله ۱۹ دی، سالروز قیام تاریخ ساز مردم قم در سال ۱۳۵۶ گرامی باد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
♨️امروز مشخص شد در جنگ نرم افزاری با دشمن برخی مسئولان در رها کردن سکوهای اطلاعاتی نرم افزاری دشمن در کشور ملاحظه منافع آمریکا را دارند.... 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جناب وزیر به سرمایه گذار با روی باز خیر مقدم میگویند و تکریم میکنند. نمیگویند بِجُنب! تمام حرف شما و دوستانتان این است که رشد ۸ درصدی محقق نخواهد شد مگر اینکه FATF امضا شود تا مشکل مراودات مالی خارجی حل شود برای ورود و جذب سرمایه گذار! جناب دولت! ایران سرمایه گذار کم ندارد، شما توانایی جذب ندارید. از نظر شما سرمایه گذار فقط کسی‌ست که چشمانی آبی داشته باشد و کراوات بزند و انگلیسی صحبت کند. تمام درد سرزمینمان این نوع تفکر غلط شماهاست که بدون خارجی ها نمیشود و نمیتوانیم. نگاهتان به ظرفیت های داخلی باشد! اعتماد کنید! همانها که خارجی ها برایشان سر و دست میشکنند! یکی از مصادیق "مدیریت تحریم " یعنی پرداختن به این موضوع و موضات مشابه! راست گفت که صیاد به دنبال صید میگردد..‌ 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ♨️ رهبر انقلاب: مسئولان و تصمیم‌گیران بهیچ وجه ملاحظه خواسته‌ها و مواضع آمریکا و صهیونیست‌ها را نکنند 🔹قدردانی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از مواضع صریح و شجاعانه رئیس جمهور در مورد رژیم صهیونیستی و پشتیبانی‌های آمریکا از این رژیم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa