eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
460 دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
69 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 جانشین فرمانده کل سپاه: تکلیف رژیم صهیونیستی به‌زودی معلوم خواهد شد 🔹سردار فدوی، جانشین فرمانده کل سپاه:‌ به‌زودی زمانی می‌رسد که صهیونیست‌ها باشند و ببینند که دامنه سرزمین‌های غصب‎ شده‎شان لحظه‌ای پس از لحظه کمتر می‌شود و هر آنچه هم که از خود به یادگار گذاشته‌اند، با خود به جهنم خواهند برد. 🔹تکلیف رژیم صهیونیستی به‌زودی معلوم خواهد شد. ملت شریف ایران به دوران پسا اسرائیل بیندیشند و مواظبت کنند که در فتنه‌های بعد از اسرائیل، مراقب و خود باشند. ‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽🇮🇷 ⸽ ⵿〬🇮🇷⸽ ⵿〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۱ و ۱۲ پاهایش از بس داخل پوتین و چکمه بود، ورم کرده و دردناک بود. فشاری که راه‌رفتن و ایستادن طولانی مدت آن هم در گِل‌ولای، به کمرش آورده بود، آن را دردناک کرده بود. آنقدر خسته بود که به دقیقه نکشیده روی زمین بدون زیرانداز خوابش برد. آیه که به اتاق آمد، دلش لرزید از این . آیه این مرد را دیگر خوب میشناخت. مظلوم بود و آرام. اهِل خانه و زندگی. همسر و فرزندش همیشه اولویت اولش بودند. تمام زندگی اش در آن دو خلاصه میشد. آیه این مرد را خوب می‌فهمید، این مرد، مرد این روزهای آیه بود. (دوستت دارم با همه سختی‌ها. دوستت دارم با همه اختلاف نظرها. دوستت دارم با همه نداشته‌ها. دوستت دارم...) آیه پتوی سبکی روی همسرش انداخت. لبخندی به پدرانه‌های ارمیا زد،که دخترش را روی رختخواب خوابانده و خودش روی زمین بدون حتی بالشی زیر سر خوابیده. از اتاق خارج شد و رو به حاج علی گفت: _خوابش برد. فخرالسادات که برای دیدن او آمده بود بلند شد و گفت: _خیلی خسته است. من فردا صبح میام دوباره. اگه مزاحم نیستم! زهرا خانوم بلند شد و دست فخرالسادات را گرفت: _مزاحم چیه؟شب اینجا بمون. کجا میخوای بری؟ فخرالسادات: _محمد و سایه میخوان بیان. برم خونه بهتره! حاج علی: _آقا سید هم میاد همین جا. تعارف نکنید سیده خانوم! آیه: _بمونید دیگه مامان. زینب و ارمیا خوشحال میشن صبح شمارو ببینن! همین دورهمی ها بود، که حال و هوای فخرالساداتِ همیشه تنهای آن خانه‌یِ خاکِ مرده پاشیده، را عوض میکرد. *************** سید محمد کنار ارمیا نشست، و اشک چشمانش را پاک کرد: _خیلی مامان رو تنها گذاشتم. اگه اون روز خونه بودم،این اتفاق نمی‌افتاد. اشک چشمان ارمیا را پر کرده بود: _مرگ حقه پسر!تو چرا این حرف رو میزنی؟ عمر دست خداست. ایلیا که سعی میکرد مردانه، اشک هایش را پنهان کند با دیدن اشک چشمان پدر و عمو، اشک از چشمانش راه پیدا کرد و حق‌حقش را در سینه ی حاج علی خاموش کرد. مرد هم که باشی، بعضی وقت ها دلت زار زدن میخواهد. مرد که باشی،مردانه زار زدن را بلدی. مرد که باشی،مردانه تکیه‌گاه میشوی . و اشک‌هایت بی‌صدا میشود. و تکان شانه‌هایت، همان زار زدن دلت میشود... سید محمد: _دیگه تنها شدم. دیگه هیچکس برام نمونده. چطور بی‌کسی رو طاقت بیارم؟چطور طاقت آوردی ارمیا؟ ارمیا: _تو زن داری، بچه داری، زینب رو داری، ما رو داری. بی‌کسی یعنی هیچکس منتظرت نباشه. یعنی شبا که میترسی،کسی نباشه بغلت کنه و بهت بگه نترس، من هستم! تو بی‌کس نیستی. سیدمحمد: _اگه پیشش بودم اینجوری نمیشد. تو تنهایی رفت. حداقل نبودم که دستش رو بگیرم. نبودم که تلاشمو بکنم. نبودم. ارمیا من خیلی وقته نیستم و اون خیلی وقته تنهاست. اگه آیه نمیومد بهش سر بزنه، معلوم نیست چند ساعت و چند روز جنازه‌ی مادرم تو خونه میموند. ارمیا خواست چیزی بگوید که صدایی مانع از حرف زدنش شد: +روزی که گفتم زنم بشه، همتون گفتین عمو دنبال هوا و هوسه. اون روز همتون منو با چشم بد دیدین. اگه ازدواج کرده بود، تو تنهایی نمیمرد. سید محمد ابرو در هم کشید: _ما با ازدواجش مشکلی نداشتیم. عمو غرید: _پس چرا نذاشتین زنم بشه؟ سیدمحمد: _چون زن داشتین. عمو متعجب گفت: _یعنی چی؟ سیدمحمد: _چطور اجازه میدادیم مادرمون زن دوم بشه؟مادرمم راضی نبود بره سر زندگی جاریش خراب بشه. بهش گفتیم ازدواج کنه، گفت با غریبه نمیتونه چون براش حرف درمیارن. با شما هم نمیتونه ازدواج کنه، چون زن داشتین. اینها به کنار، مامان میگفت براش غیرقابل قبوله که بخواد با برادرِ شوهرش زندگی کنه. سال‌ها برادر بودید، نمیتونست با این موضوع کنار بیاد. عمو: _باورم نمیشه. با این فکرای احمقانه یک عمر تنها زندگی کرد؟ سیدمحمد: _احمقانه نبود عمو! بود. حرف دل و باور بود. مامان تنها موند چون تنها راهی بود که داشت. ِ ارمیا دست سیدمحمد را گرفت: _خدا رحمتش کنه.مادر خیلی خوبی بود. عمو پوزخندی زد: _چه عجب شما تشریف آوردید. اینقدر فخرالسادات سنگ تو رو به سینه زد، حتی تو خاک سپاریشم نبودی؟ سیدمحمد: _عمو... ارمیا: _شرمنده مامان فخری شدم. اما دست من نبود. بیمارستان بستری بودم. میدونم که منو میبخشه. عمو: _از اول هم ازدواجت با آیه اشتباه بود. بدبخت کردیش. این همه سال داره لگن میذاره سید محمد حرفش را برید: _بسه عمو. دوباره شروع نکنید. عمو پوزخندی زد: _خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa