eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
496 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
|معرفی کتاب 📚 📖کتاب حاضر، روایتی جذاب و خواندنی از زمانه ما✨، جوان دهه هفتادی، شهید مدافع حرم است🕊. بخش اول زندگی او، بخش تاریک و خاکستری آن است. او در یافت آباد تهران قهوه☕️ خانه دار بوده، و زندگی او سرشار از مواردی است که این جور آدم ها با آن درگیر هستند🙂. از درگیری و دعواهای هر روزه تا به رخ کشیدن آمار قلیانهای قهوه خانه اش. اما بخش دوم زندگی او، عنایتی است ✨که به او می شود و مسیر زندگی اش عوض می شود و مهر حر مدافعان حرم بر پیشانی او نقش می بندد🕊 و او گر چه تک پسر خانواده است و قرار نیست که آنها به سوریه اعزام شوند، ولی عنایت بی بی او را به سوریه می کشاند و می شود مدافع حرم♥️.  مجید قصه ما گرچه ناراحت خالکوبی های بر بازوهای خویش است🙂، ❤️ اما سرنوشتش این طور می شود تا در خانطومان از بدنش هیچی برنگردد تا نه نشانی از خودش باشد نه خالکوبی هایش✨🕊. 🌿قصه مجید بربری، قصه ای از جنس ضرغام حر انقلاب است.🕊 ࿐༅🍃🌺🍃༅࿐ @shahidmajidghorbankhani
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود. صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند: -ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی. سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت. برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت: -حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟ سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند. سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی‌رغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود. -چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟ -تو حالت خوبه؟؟ سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت: -عالی‌م... صادق با دلخوری گفت: -مسخره سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد: -مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم... سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم‌شنگه‌ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت: -آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم. و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی‌اعتقادی اش حرمت را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود بود... بود... برای همین حفظ کرد... همانند ... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ... برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد: -خوش اومدی... سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت.. سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمه‌ای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد. طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت: - والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه! بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: -من دارم چکار میکنم؟! شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند. رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟ زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از ، و خودش.. 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa