eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
489 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣📣 مهم و قابل توجه‼️📣📣📣 گسترده و فراگیر در هفته عفاف و حجاب 📣📣 کمیسیون اصل نودمجلس !اقایان قوه قضائیه ! درخواست محاکمه و مجازات مسئولین اتحادیه پوشاک ، اتاق اصناف و وزارت صنعت معدن و تجارت (صمت) را بدلیل کم کاری، کوتاهی و ترک فعل قطعی و مسلم و تخلف از قانون مصوب سال ۶۸ درباره تولید ،عرضه و فروش پوشاکی که عفت عمومی راجریحه دار میکند ، و کوتاهی نسبت به ۱۶ وظیفه مطرح در مصوبات ۴۲۷ و ۸۲۰ شورای عالی انقلاب فرهنگی ، را داریم. هم وطنان عزیز! *از یک امضا دریغ نکنیم‼️* تاکنون ۲۹ هزار امضا... ! * ، عفت و حجاب ، توصیه مؤکد شهیدان* 🌷 🔴 *نامه تنظیم شده برای و توجه به و از تولید های و والبسه و پوشاک نامتعارف* ⚠️امروزه شاهد پوشیدن و و پاره توسط بانوان و مردان کشورمان هستیم. ❌❌ *چرا جلوی تولیدکنندگان متخلف گرفته نمی‌شود و فعالیت آنان متوقف نمی شود*⁉️🤔 *از «سازمان تعزیرات حکومتی» خواستاریم که بر فعالیت‌های تولیدکنندگان پوشاک بانوان نظارت کند و فعالیت متخلفین، متوقف شود.* 🌹 *اگر حمایتها به تعداد پنجاه هزار ۵۰۰۰۰ برسد این مسئله در صحن علنی مطرح و بررسی خواهد شد ان شاءالله...* ❌ *ما دختران و بانوان عفیف ، باصدایی بلند اعلام میکنیم نسبت به پوشاک نامتعارف تحمیلی به زنان توسط وزارت صمت و اتاق اصناف و صنف پوشاک سهل انگار و تنبل و کم کار ، کوتاه نخواهیم آمد!* در مملکت اسلامی ، پیداکردن لباس مناسب سخت و گاهی دست نیافتنی است !! چرا مردان و زنانی که مدیر و مسئولند ، ککشان هم نمیگزد؟! کارگروه ساماندهی مد و لباس وزارت ارشاد چه میکنی؟! 📣📣مطالبه جدی و قاطع داریم از : ✅*نظارت و بازرسی شورای عالی انقلاب فرهنگی* ✅*کمیسیون اصل نود مجلس!* ✅*حراست و بازرسی وزارت صمت و اتاق اصناف* کجایی؟! ✅*دستگاه قضایی ، سازمان بازرسی کل کشور* ، خوابی یا بیدار؟!🤔 ✅*ستاد امربمعروف و نهی از منکر* درقید حیاتین؟! یا نیستین؟!😕 آیا نهادهای مربوطه نظارتی بالادستی و میانی ندارند؟!🤔 میترسند؟! اولویت و اهمیتی ندارد؟! با مافیای تولید و توزیع همدستند؟!😏 یا ...؟!🤔 *مابه قدرت مردم ایمان داریم*‼️ *آقا فرمودند : مشکلات فقط به دست مردم حل میشود* *بسم الله...* ** 🌹 *از یک امضا دریغ نکنیم‼️* 👈👈 *یاران مرد و زن ، لطفا روی لینک ذیل بزنید و کنید*👇👇👇 https://www.farsnews.ir/my/c/28168 اول خودت امضا کن سپس ارسال این پیام به دیگران ...🙏 ✍به عشق دفاع از عفاف‌زهرایی، یاعلی بگو و نشر بده⚘ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* این روزها فقط گفتن جمله‌ۍ خواهرم خواهرم ڪافۍ نیست! اول باید بگیم برادرم ! دشمن قبل ازاینڪه حجاب و حیا رو از دختران و خانم هاۍ ما بگیرھ و رو از بعضی پسرها و مردهای ما گرفته! این روزها زن هاۍ زیادۍ رو میبینیم ڪه همراه همسرانشون توی خیابون راه میرن و آنقدر بدحجابن ڪه نگاھ خیلیها رو به خودشون جلب میڪنن، اون لحظه میگیم چه مرد بۍغیرتۍ داره😏! مردهاۍ ایرانی به غیرت و ناموس پرستی معروفن 🌱برادرم حرمت خون شهدا رو نگہ‌دار، شهداء غیرتشون ورد زبونشون بود، پس ڪارۍ نڪن ڪه خداۍ نڪرده بهت گفته بشه بۍغیرت😓 برادرم ! خواهرم ! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔹دستورالعمل سازمان غذا و دارو برای داروخانه‌ها: پوشیدن مقنعه اجباری شد/ رعایت این دستورالعمل برای ادامه فعالیت داروخانه لازم الاجراست 🔸 سازمان غذا و دارو دستورالعمل نحوه پوشش کارکنان داروخانه را ابلاغ کرد که از جمله مفاد مهم آن می‌توان به ملزم شدن کارکنان خانم (اعم از مسوول فنی و سایر کارکنان) به پوشیدن مقنعه به رنگ مشکی اشاره کرد. 🔸 مسئولین فنی باید ملبس به روپوش سفید بوده و از برچسب مشخصات استفاده کنند. همچنین کلیه کارکنان غیر داروساز داروخانه باید از روپوش با رنگ سبز یا آبی استفاده کنند. ضمن اینکه کلیه داروخانه‌ها موظف به الصاق ضمیمه این دستورالعمل در معرض دید مراجعین داروخانه هستند. 🔸 کلیه کارکنان داروخانه موظف به رعایت رفتار حرفه‌ای، اخلاق داروسازی و کلیه شئون اسلامی و قانونی در همه جنبه‌های ارائه خدمت در داروخانه هستند و مؤسس داروخانه باید بر رعایت موارد فوق توسط سایر کارکنان داروخانه نظارت داشته باشد. ✍️ یکی از بزرگترین پروژه های ضد و در همین داروخانه ها دنبال می‌شد و امیدواریم با این دستورالعمل و نظارت قوی در مورد اجرای آن، دیگر شاهد هنجارشکنی کارکنان داروخانه ها و هتاکی‌شان علیه آمرین معروف در داروخانه ها نباشیم تا داروخانه ای هم به این دلیل پلمپ نشود.
استقبال توریستهای مسیحی برزیلی از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• کپی کن = گسترش آگاهی 👇👇 👉 @Roshangarii 🚩
هدایت شده از فانوس شب
-ماشین 🚘 -رسانه📺📡📱 اما جملات پیشنهادی ما👇👇 ✅نذر لبخندت گناه نمیکنم ✅به امید ظهورت چادر سر میکنم ✅یک قدم مانده تا ظهور حفظ حیا میارزد به تمام سختی هایش ✅میزبانی از قدوم پاکت جامعه ای پاک میخواهد ✅امانت دار حجاب مادرت هستم ✅برا حفظ حیای جامعه رو منم حساب کن ✅نذر ظهور عهد میبندم با تو عهدی از جنس عفاف عهدی از جنس حیا ✅یاریم کن برای حفظ حیا ✅حفظ حجابم نذر ظهور تو ✅ای مرد غیور رو منم حساب کن مشتاقانه منتظر هستیم👇👇 ❌ نقدهای احتمالی تون به این طرح رو بشنویم🧐 ❌جملات پیشنهادی شما که ان شا الله به این لیست اضافه خواهد شد رو ببینیم🖌 ❌قبول زحمت اجرای این طرح برای سایرین در شهرهای مختلف رو شاهد باشیم🙋‍♂🙋‍♀ ❌عکسهاتون از ماشینهای مجهز شده به صلاح تبیین رو حتما برامون بفرستید🚘 موفق باشید یاعلی
حدیث پيامبر صلى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله : اَلْعَدْلُ حَسَنٌ وَلكِنْ فِى الاُمَراءِ اَحْسَنُ، وَ السَّخاءُ حَسَنٌ وَلكِنْ فِى الاَغْنياءِ اَحْسَنُ، اَلْوَرَعُ حَسَنٌ وَلكِنْ فِى الْعُلَماءِ اَحْسَنُ، اَلصَّبْرُ حَسَنٌ وَلكِنْ فِى الْفُقَراءِ اَحْسَنُ، اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَلكِنْ فِى الشَّبابِ اَحْسَنُ، اَلْحَياءُ حَسَنٌ وَلكِنْ فِى النِّساءِ اَحْسَنُ؛ عدالت نيكو است اما از دولتمردان نيكوتر، سخاوت نيكو است اما از ثروتمندان نيكوتر؛ تقوا نيكو است اما از علما نيكوتر؛ صبر نيكو است اما از فقرا نيكوتر، توبه نيكو است اما از جوانان نيكوتر و نيكو است اما از نيكوتر. نهج الفصاحه ص578 ، ح 2006 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
به خانمه می‌گن چرا نداری... می‌گه شوهرم خواسته!!!!😳 😡خانوووم... تو قیامت شوهرت فرار می‌کنه خودت باید وایستی جواب بدی ... 👌 ضمناً از قدیم گفته اند که غیرت مرد باندازه پاکی اوست حالا از اندازه غیرتش ، ببین شوهرت چشم تو را دور می بینه بهت خیانت می کنه یا نه ‌♡@ghalbeagah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥شراب خوار باش اما بی حجاب نباش آهای بدحجاب! دم به دم گرفتار می‌شوید! 🎙حاج آقا مؤیّدی سنقری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۹ و ۷۰ انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد.شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظه‌ای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده.کمی سرش را چرخاند نیم‌نگاهی کرد. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیه‌ای که زده بود قابل شناسایی نبود.نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد: -راحله خانم؟ بابا؟ گوشهایش کیپ شد.آخر پدرجان این چه وقت صدا زدن بود؟ میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بی‌ادبی بود و شرم میکرد از این بی‌ادبی . با اکراه برگشت.پدر به سمتش آمد. خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند..که البته با آن سبد گل در دستش،دم‌در ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند. وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند..این دیگر چه مدلی بود؟ تا به حال این حجم از و را!آنقدر چشم و گوش بسته نبود که نفهمد راحله برای چه پوشیه بسته و همین شاید ناخوداگاه لبخندی شد بر لبانش. شاید اگر بار اول بود که راحله را میدید همچین حرکتی را خشک مقدس بازی میخواند اما او را میشناخت.او تنها ظاهر دین را نداشت.اخلاقش هم دینی بود. راحله ثابت کرده بود که میداند هرچیزی جایی دارد. سیاوش دیده بود این دختر در جمع دوستانش چقدر شاد و پر انرژی ست و در مقابل پسرها چقدر جدی و آرام.دیده بود طرز متفاوت رفتار راحله با نامزدش را که بخاطر محرم بودن فرق میکرد برایش با سایر مردها.بسته نیست، عقب مانده نیست، تنها حریمی دارد که به همه یاد میدهد عقل و درایت و اخلاقم را بسنجید نه زیبایی و جاذبه زنانه و ظاهری ام را. و این برای سیاوش چهره ای متفاوت از یک دختر محجبه بود. برخلاف راحله که فکر میکرد این احساس زودگذر و موقتی‌ست، سیاوش میدانست این دختر را شناخته است که عاشقش شده.او جمعی از خوبیها بود.برای همین امشب، وقتی این ظاهر را دید چشمانش برقی زد و لبخندی دلنشین روی لبش نشست.پدر که صحبتش با راحله تمام شده بود به طرف سیاوش آمد و آن برق چشم ها از دیدش پنهان نماند. اشتباه نکرده بود. با خوشرویی مهمان جوان را که سعی میکرد نگاهش را کج کند تا مبادا لو برود به داخل تالار راهنمایی کرد.خوشبختانه آن شب دیگر دیداری رخ نداد و راحله توانست با خیال راحت به جشنش برسد. کم‌کم داشت خاطرات بد از ذهنش پاک میشد. دروغ چرا؟وقتی خواهرش و" آقا حامد جانش" (لفظی که معصومه برای توصیف همسرش جلوی خواهرش به کار میبرد) را میدید که یک عشق چقدر خوب است.او ذاتا آدم سازگاری بود.قرار نیست در این دنیا بدون مشکل باشیم.چرا که "خلق الانسان فی کبد.(آیه۴ سوره مبارکه بلد)" وقتی تو وظیفه‌ات را طبق خواست او انجام دهی زندگی درهرحالی زیبا خواهد بود.و خواهی رسید به آن "ما رایت الا جمیلا!" راحله هم این روزها آرام بود چون او آنقدر آرام و شاکر بود، طبق سنت " لئن شکرتم، لازیدنکم..(آیه ۷ سوره مبارکه ابراهیم)". آن شب خانه خاله مهمان بودند.سر سفره بود که تلفن پدر زنگ خورد.راحله احساس کرد با دیدن شماره، لبخندی روی لب پدر نشست و برخلاف عادت همیشگی‌اش که سر سفره، به حرمت سفره جواب گوشی را نمیداد این بار با عذرخواهی جمع را ترک کرد. لابد کاری ضروری بوده. آخرشب، وقتی برمیگشتند، شیما از خستگی خوابش برده بود. معصومه هم با همسرش رفته بود تا شب را خانه دایی بماند. پدر در آینه نگاهی به عقب انداخت و پرسید: -شیما خوابه؟ -بله بابایی پدر حس کرد فرصت خوبیست.نگاهی به همسرش کرد و وقتی مادر چشمهایش را به نشانه تایید بست گفت: -راحله جان بابا، آخر هفته قراره خواستگار بیاد برات. هرچند تا حالا اینجور خبرهارو مادرت بهت داده اما این بار خودم گفتم چون میخوام بهت بگم روی این‌ خواستگارت حتما فکر کن. سرسری ردش نکن. درسته که این مدت سر اون قضیه اذیت شدی اما اخرش که چی؟ میدونم اینقدر عاقل هستی که فکر نکنی من و مادرت میخوایم از خونه بیرونت کنیم. این خواستگار با اونایی که تا حالا دیدی فرق داره. دوست دارم که جدی بهش فکر کنی و منطقی تصمیم بگیری. راحله از این مدل حجب‌وحیاهای نادرست که مانع میشد دختر حرفش را به پدرش بزند در میان نبود.اگر حس نیاز دختری به جنس مخالف را پدرش تامین نکند،اگر قربان صدقه را از زبان و با صدای مردانه پدرش نشنود فردا با اولین صدای مردانه‌ای که قربانش برود سر خواهد چرخاند. بله، او عاقل بود، آنقدر عاقل بود که بداند پدرش لابد صلاحی میداند که این حرف را میزند. با خودش فکر کرد لابد یکی از همان دوستان و آشنایان خاص پدر است و برای پدر مهم است... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa